۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

دوست من سلام

یک موقع هایی برای من پیش میاد که فقط میخوام بنویسم. نه اتفاق خاصی افتاده که بخوام تعریفش کنم و نه موضوع خاصی به نظرم رسیده که بخوام در موردش بنویسم. فقط یک نیاز دارم به نوشتن. فقط و فقط همین. این که بیام اینجا و یک چیزهایی رو این جا تایپ کنم و کمی خالی بشم. مثل دیدن یک دوست. مگه دیدن دوستها دلیل میخواد؟ دوستها رو میبینیم که دیده باشیم اون ها رو. خود دیدنشون دلیل دیدنشونه. و من هم همین طور. خود این نوشتن دلیل نوشتنمه. نه موضوع داره و نه چهارچوب. تو خواننده عزیز هم اگه تا به حال فریب این رو خورده ای که امکان داره یک چیز به درد بخوری در این پست بخونی از همین الان بهت میگم که این پست یک کس و شعری بیش نیست. این پست فقط و فقط حاصل پریود مغزی نویسنده ای است که از روی احتیاجش اومده این جا و کلمات هر جمله رو جمله پیش از اونه که تعیین میکنه. 
البته نه این که منی که الان بعد از یک ماه (دقیفا یک ماه) اومده ام چیز بنویسم، هیچ اتفاق دندون گیری برام تو این مدت پیش نیومده باشه. اومده و کم هم نبوده. اما الان حس اونها نیست. اونها برای یک وقت دیگه است. گفتن از اونها در این شرایط مثل این میمونه که یک نفر وقتی پریوده، بره و شورت توری بپوشه!!! نه فرقی به حالش میکنه و کسی رغبت به نگاه کردنش میکنه و اون همه خون و کثافت هم در عین حال میرینه به کل هیکلش!! هم شورته خونی میشه و هم لباساش و هم هرجا که میشینه!!! من هم همین طورم. امروز پریود مغزی هستم. آدم که با پریود مغزی پست مطلب دار نمینویسه. اون همه خون و کثافتی که چیکه چیکه از مغزش تراوش میکنه در این حالت هم میرینه به خود آدم، هم به اون مطلبی که داره مینویسه و بدتر از همه به اون بدبختی که داره از شانس بدش اون مزخرفات رو میخونه!!! چنان همه چیز رو به گند میکشه که دیگه با هیچ شستشویی هم پاک نشه.
البته این رو هم بگم که این حالت پریود من تقصیر کسی نیست ها!!! مثل همون پریود که تقصیر کسی نیست. یک چرخه است. یک سیکل. یک گردش ساده دور طبیعت. گرچه حتی اون پریود هم میتونه تقصیر کسی باشه. تقصیر پارتنر طرف که اگه درست میکرد و اگه یک بچه مچه ای درست کرده بود، الان دیگه از پریود خبری نبود. ولی این یکی دیگه واقعا تقصیر کسی نیست. حتی تقصیر خودم . اصلا انگار آب و هوا این روزها یک جوری شده که میزان این درد زیاد شده. مثالش همین دیشب که 5 نفر دور هم بودیم و 4 تامون مشکلمون این بود و اون یک نفر اضافی هم حالش ظاهرا خوب بود فکر کنم که تو رودروایسی ما مونده بود یا هنوز اوایل این مشکلش بود. 
امروز حال هیچ کاری رو ندارم. حتی حال خونه رفتن رو. حال کار کردن رو که قطعا ندارم، حال زندگی کردن هم اگه میشد نداشتم. زندگی ام شده ترکیبی از نوستالژی های گذشته و یک حال تخمی که هر چی جلوتر میره از اون حالتهای ایده آلیستی ای که داشتم بیشتر فاصله میگیره. و منی که جرات و تخم تغییرش رو هم دیگه ندارم. نه جراتش رو دارم و نه این کون گشادم به راحتی اجازه میده. این کون گشادم شده یک مشکل دوگانه. نه میذاره که تکونی به خودم بدم و اگه تکون بخورم هم نمیذاره که موفق بشم. 
اون موقع ها که امتحان ریاضی میدادم، گاهی یک عبارت به ظاهر ساده ای رو باید به صورت دیگه ای مینوشتیم. مثلا فرض کنید که در امتحان جبر (تنها درسی که من در کل دوران تحصیلات قبل از دانشگاهم در اون تجدید شده ام و شهریور امتحان داده ام) یک عبارت ساده میدادند که از حالت جمع به حالت ضرب درش بیاریم. من شروع میکردم تمام راههایی که به ذهنم میرسید رو امتحان کردن و در نهایت ناگهان میدیدم که یک عبارت به ظاهر ساده دوجمله ای شده یک عبارت چند جمله ای 3 خطی که هیچ جایش هم به هیچ جایش نمیخورد. همین جا احساس میکردم که نمره اون سوال پریده. تا آخر وقت امتحان هم درگیرش بودم، اما اون عبارت کوچیک که نمیشد، بزرگتر و پیچیده تر هم میشد و در آخر هم هیچ نمره ای نمیگرفت. بعد موقعی که از سر جلسه میومدم بیرون، میدیدم که اگه همون اول یک کار ساده - که مسلما به فکرم نرسیده - رو انجام داده بودم در ساده ترین حالتی مساله حل میشد و دیگه این قدر پیچیده نمیشد. زندگی الان من هم دقیقا همین طور شده. فعلا زندگی ام شده یک عبارتی که روز به روز پیچیده تر میشه. نمیدونم آیا میتونم برگردم و اون کار ساده ای رو که باید انجام میدادم رو حالا این بار انجام بدم یا نه؟ اصلا خواهم فهمید که اون کار ساده چی بوده؟ آیا دوباره در یک مسیر اشتباده دیگه و صد برابر بدتر نمی افتم؟ آیا دفعه بعد میتونم برگردم یا گیر خواهم کرد؟ آیا ..؟ آیا...؟ آیا...؟ ..... ولی راستش رو بخواهین چیز مهمی که الان فکر میکنم اینه که از این یکی امتحان هم احتمالا نمره ای نخواهم گرفت.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

دکتر روزت مبارک!

امروز یک روز به غایت تخمی است برای من. یک روزی که باید توش خیلی فکر کنم. باید توش به این جایی که هستم حسابی نگاه کنم. امروز روزی است که از در و دیوار برای من اس ام اس و تلفن تبریک میباره و این وسط این منم که هر حرف یا تبریکی برام مثل یک پتک میمونه که میخوره تو این سر بی صاحبم. هر تبریک مثل یک تمسخری میمونه برای من و این جای احمقانه ای که هستم. امروز روزی است که در تمام سال ازش فرار میکردم و بالاخره رسید. امروز روز پزشک است!
از صبح امروز پریودم. از صبح تو فکرم. تو فکر این که الان دارم چه گهی میخورم. الان کجام؟ الان دارم چه غلطی میکنم. این که جای من واقعا اینجاست؟ این که 8 سال درس خوندم که بیام اینجا؟ خدایا ناشکری نمیکنم. ممنون. همین که یک شغل دارم که خیلی از همکارهام ندارن خودش خیلیه. ولی واقعا خداجون بیا کمی منصف باشیم، از این شکر گفتن من یک کم خجالت نمیکشی؟ از این که منی که در بهترین مدرسه و دانشگاه ایران درس خوندم و از هزار چیز خودم زدم تا این درس وامونده رو بخونم باید الان تو این سن و سال فقط دلم خوش باشه که یک کار ثابتی دارم که اون هم اگه یک روز صبح با رییسم توش دعوام بشه باید از فرداش دنبال یک جدیدش باشم؟ که باید شکر کنم که مثل خیلی از همکلاسی هام بیکار نیستم یا این که آواره باشم تو یک گوشه این دنیای بزرگ؟ خدایا؟ واقعا این رسمشه؟ خدایا! اونی که از من عاشق تر بود به رشته اش کی بود؟ اونی که از من عاشق تر بود به این که بره یک گوشه محروم بشینه و بدون پول مریض ببینه کیه؟ این هم زیاده؟ خدایا یک کم فکر کن! به نظرت کمی نریده ای به من؟ 
هی اون سالی که داشتم انتخاب رشته میکردم به یادم میاد. تابستون 75. و منی که مصر بودم که یا میرم پزشکی و یا هیچ. منی که حاضر بودم 2 سال برم سربازی و پا بکوبم و دوباره برگردم، ولی از آرزوی خودم که خوندن پزشکی بود دست نکشم. که حتی دندانپزشکی و داروسازی رو هم قبول نداشتم، چه برسه به هر رشته دیگه ای. 
و حالا؟ حالا رسما شده ام مثل یک دیوث یا جاکش. اومده ام توی یک شرکت دارویی و هزار تا فکر میکنم که چه جوری برم پیش یک متخصص الاغ که از پزشکی جز پول و تجارت و تحقیر دیگران نمیفهمه و با هزار کلک فریبش بدم یا تطمیعش کنم که بیا این داروی ما رو جای داروی دیگه ای بنویس تا دو قرون که چه عرض کنم؟ کلی پول بره تو جیب صاحب شرکت من و من هم مثل سگی که تونسته کارخوبی بکنه در حالی که گوشهام رو آویزون کرده ام و دارم دمم رو به شدت تکون میدم برم لای دست و پای صاحبم و کلوس کلوس کنم که اون هم یک دستی از محبت به سر و گوش من بکشه و بعدش دوباره برم توی لونه ام و دوباره روز از نو و روزی از نو.
یک زمانی هر کی به من میگفت بیا از این خراب شده بریم میگفتم که من نمیام. که من الم و من بلم! که من قصد خدمت دارم. که اگه دیگران رفتن، من میمونم. که من میمونم تا جای خالی اونها رو پر کنم. که من میمونم که حقی رو که هم وطن هام به گردنم دارن رو ادا کنم. که میمونم که بعد هم وطن هام نگن که ما امکان تحصیل رو برای تو فراهم کردیم و تو بعد از این که درس خوندی فقط به فکر خودت بودی. که شاید بتونم این وسط من هم یک گهی یخورم. آخه خدایا این آرزوهایی که من تو ذهنم داشتم خیلی زیاد بودن؟ 
امروز روزیه که از خودم خجالت میکشم. از خودم خیلی خجالت میکشم. از این که بشنوم "روزت مبارک" خجالت میکشم. امروز روز من نیست. اگر در تمام سالهایی که تا به حال گذشته روز من بوده، ولی امسال روز من نیست. 
نیست.
نیست.
نیست.
نیست.
نیست.
....

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

RESET

دیشب برگشته ام و به صبا گفته ام که بیا هر چیز که تا به حال بوده رو فراموش کنیم و دوباره از نو شروع کنیم.
مدتیه که زندگی ما شده نوعی مسابقه. نوعی جنگ. نوعی امتیاز گیری. افتاده روی یک چرخه معکوس که هی من یک ضربه میزنم و هی صبا یک ضربه. و هر کدوم به خاطر ضربه ای که خورده ایم سعی میکنیم که ضربه بعدی رو محکم تر و کاری تر بزنیم. و هی زور این ضربه هامون بیشتر و بیشتر میشه. و این وسط یک جایی باید بس کرد. یک جایی باید گفت دیگه نمیزنم. یک جایی باید گفت دیگه گذشتم. یک جایی واقعا باید گذشت و فراموش کرد. که اگر نکنی بالاخره ضربه یکی اون قدر مرگبار میشه که دیگه نمیشه کاریش کرد. و این وسط این رابطه برای همیشه میمیره.
ولی یک مشکل هست این وسط. چه چیز رو باید فراموش کرد؟ و چه چیز رو باید نگاه داشت؟ و چه فرقی است بین کینه و تجربه؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حلقه دوستان

راستش بیشترین کاری که از اول زندگی ام کرده ام سرمایه سوزی بوده. هزاران چیز داشته ام که میتونسته سرمایه ام باشه و من ازش استفاده نکرده ام. از زمان که مهمترین سرمایه است بگیر تا درس و تحصیلات. همه رو خراب کرده ام. از هیچ کدوم اون طوری که باید و شاید استفاده نکرده ام. کارم فقط دنبال لذت های زودگذر بودن بوده. هدف های کوچیک. هدفهای بن بست یا حداقل برای من بن بست. هدفهایی که ادامه ندادمشون که اگر ادامه پیدا میکردن به راههای خیلی خوبی میرسیدند. حالا یا تنبلی کرده ام در ادامه دادنشون و یا این که اصلا کور بوده ام و فرصتها رو ندیده ام. که این کور بودنه بد دری است. به خصوص که ببینی دیگران از یک صدم فرصتهای تو چه استفاده هایی میبرند و به کجاها که نمیرسند.
اما این وسط فقط و فقط از یک فرصتم استفاده کرده ام و اون رو به سرمایه ای بزرگ تبدیل کرده ام. سرمایه ای خیلی بزرگ و بی قیمت. سرمایه ای که به اون بد مینازم.و میدونم که خیلی ها حسرت داشتنش رو میخورن و حاضرن نصفی عمرشون رو بدن و در عوض این رو داشته باشن که حتی به نظر من برای اون همه عمر هم کمه! و اون داشتن دوستانی است که تو رو میفهمند و من هر تعریفی که از یک دوست صادق داشته باشم، زیر مجموعه کردار اونها قرار میگیره.
من همیشه در قبال دوستانم یک دغدغه دارم. و اون هم اینه که آیا همون قدر که من اونها رو دوست دارم و همون قدر که اونها در کنار من هستند و در زنجها و غمهای من شریکند و همان قدر که اونها برای من حق دوستی رو به جا میارن، من هم میتونم براشون نقشی مشابه رو داشته باشم؟ بی اغراق فکر میکنم که اون قدری که من دردسر دارم و اونها رو اذیت میکنم، اونها باید عقلشون کم باشه که هنوز من رو ول نکرده اند!!! و واقعا اگر در زندگی هیچ نداشته باشم، همین داشتن اونها برام بزرگترین نشونه از لطف خداست. 
و این وسط گاهی نشونه هایی میبینم. این که میبینم دوستان من رو از خود میبینند. که حتی در زمانهای کوتاه بودنشون یا آزاد بودنشون من رو به کنار خود میبرند. که وقتی با دوستان یکرنگشون هستند، من رو هم صدا میزنند.
و این یکی از بزرگترین شادی هایی است که در قلبم احساس میکنم. 
خیلی دوستتون دارم. ممنون.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

زندگی ماشینی

یک حس خاصی دارم این روزها. یک حس خیلی خیلی خاص. و صد البته تخمی. صبح ها که میام سر کار، دیرم میشه که عصر برم خونه و بخوابم و بعدش هم که بیدار بشم یا باید بریم مهمونی و یا وقتم رو با چند تا از دوستان خیلی عزیزم میگذرونم و یا این که میشینم پای گودر و فقط وقتم رو تلف میکنم. حوصله هیچ کار دیگه ای رو هم ندارم. نه فیلم دیدن، نه مطالعه، و نه حتی نشستن پای این وبلاگی که خیلی دوستش دارم.
راستش هر روز صبح میام این وبلاگ رو باز میکنم و فقط شرمنده اون دو یا سه نفری میشم که گاهی به این جا سر میزنن و میبینن که هیچ چیز خاصی ننوشته ام. آخه چی بنویسم؟
زندگی ام داره با یکنواختی کامل میگذره و من هم فقط سعی میکنم که روز رو شب کنم و شب رو روز. نمیگم که بد میگذره یا خوب. فقط میگم که میگذره. همین. البته یکی از دلایل این همه مود افسرده ام هم احتمالا این رژیم غذایی کوفتی است که گرفته ام. همیشه من بهترین تفریحم خوردن بود که اون رو هم از من گرفته اند. به قول یکی از دوستان "هر چیز خوبی در دنیا یا غیر قانونی است و یا چاق کننده!!"
راستی از امروز دوباره قراره برم پیش روانپزشکم و احتمالا جلسات روان درمانی ام شروع بشه. برای همین احتمال میدم که دوباره با خودم درگیر بشم و کار به دعوا و کتک کاری برسه. و در این حالت هم مسلما بهترین جایی که میتونم بهش پناه بیارم اینجاست.
البته اینجا یک مشکل دیگه هم پیدا کرده. اون هم لو رفتن اینجاست که دیگه نمیشه توش هر حرف مگویی رو زد. اینجا دروغ نخواهم نوشت، ولی خوب همه اش این مساله رو هم دارم که "صبا" آدرس اینجا رو داره و امکان داره هر از چند گاهی یک سری به اینجا بزنه. ولی برای این هم فکری خواهم کرد. شک نکنید.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

دنده معکوس

"صبا" از پنج شنبه به خونه برگشته. و شدیدا هم دپرس است. راستش حال و روز خود من اگه از او بدتر نباشه، بهتر هم نیست. کلا خیلی حوصله ندارم و عین یک سگ پاچه گیر شده ام.
تا به حال شده که توی زندگیتون فکر کنید که همه چیزتون غلطه؟ من الان همین طورم. نمیدونم چرا همه کارهایی که میکنم غلط از آب در میان و انگار کلا همه استدلال ها و انتظاراتم و هر کاری که میکنم غلط است. یک دفعه میبینم که با همه مشکل دارم و همه اش انتقاد است که از این و اون به سر من میباره. همه اش انتقاد و انتقاد و انتقاد. یعنی میبینم که کوچکترین کارهایی که میکنم و هر حرفی که میزنم نتیجه معکوس میده. این بدترین حسیه که یک نفر میتونه داشته باشه. اون هم کسی مثل من که همین جوری اش هم تمام اعصابش کشیده شده و در لبه مرز ناپایداری است و داره تلو تلو میخوره.
دلم برای "صبا"ی بیچاره هم میسوزه. به زحمت سعی میکنه که من رو تحمل کنه. فقط تحمل. راستش این که میگه من رو دوست نداره فکر میکنم که فقط یک حسشه. حتی تا حدود زیادی از من تنفر هم داره. و این که کسی بخواد خودش رو مجبور کنه نه تنها با چنین آدمی زندگی کنه که حتی بهش کمی هم تکیه کنه، باید خیلی براش سخت باشه.
.
.
.
این زندگی لامصب (!) خیلی درد داره. خیلی.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

سالگرد ازدواج

امروز سالگرد من و "صبا" است. سالگرد همه چیزمون. دوستی، عقد و عروسی. هر 3 تا رو انداخته ایم. در یک روز. امروز سالگرد سیزدهم است. راستی، 13 عدد نحسی بود، نه؟
برای سیزدهمین بار قراره امروز بریم بیرون. بریم یک رستوران شام بخوریم و شاید "صبا" راضی بشه که بعد از 5 هفته به خونه برگرده.
این سالگرد خیلی با بقیه متفاوته. این بار کسی قراره با من بیاد بیرون که بر خلاف 12 بار گذشته بارها و بارها و بارها به من گفته که نمیخواد و نمیتونه دیگه من رو دوست داشته باشه و نداره هم. که گفته خیلی وقته که نداره. خیلی قبل تر از اونی که من بخوام بهش خیانت کنم. که مدتهاست که فکر میکنه که از من جداست.
این بار دارم با یک آدم متفاوت میرم سر قرار.
.
.
.
وایسا دنیا، وایسا دنیا. من میخوام پیاده شم!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

وبلاگم لو رفت!!!!

سلامی دوباره.
بعد از مدتها اومده ام و میخوام پست جدیدی بذارم. در این مدتی که نبودم اتفاقات خیلی زیادی برای من افتاده که منشا اولیه و در حقیقت ماشه یا بهتر بگم چاشنی اولیه اون همین وبلاگی است که دارم توش مینویسم.
خیلی ساده میگم. "صبا" بر اثر یک بی دقتی من به طور کاملا اتفاقی وارد این وبلاگ شد و همه اون رو خوند. و این یعنی زیر و زبر شدن تمام زندگی من در این حدود 6 هفته. این یعنی این که الان بیش از 4 هفته است که او در این خونه زندگی نمیکنه و به خونه پدر و مادرش رفته. این یعنی این که من در این مدت خیلی چیزها از گذشته زندگی مشترکمون فهمیده ام. این یعنی این که در این مدت یکی از متلاطم ترین دوران زندگی ام رو گذرونده ام. 
خیلی جالبه. "صبا" میگه که در حال حاضر من رو اصلا دوست نداره. احساس میکنه که در انتخاب من به عنوان شریک زندگی اش اشتباه کرده. احساس میکنه که من نمیتونم خواسته های او رو برآورده کنم. و راست هم میگه. نمیخوام به قضاوت خواسته های او بشینم و بگم که کدوم درسته و کدوم اشتباه. نمیخوام که در این وبلاگ او رو محکوم کنم و از ناملایمات بنویسم. فقط میخوام یک روایتگر باشم. و احساس میکنم که یک روایتگر بی طرف بودن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. 
این جریان باعث شد که من وبلاگم رو یک مدت حذف کنم و الان هم که برگشته ام، یک سری از پست های دردسرزای قبلی رو حذف کرده ام. 
البته ناگفته نمونه که من هم در این مدت تغییرات زیادی داشته ام. شاید یک زمانی نوشتمشون. ولی با توجه به گذرا بودنشون و متناقض بودنشون فکر کنم که الان اگر ننویسمشون بهتر باشه. 
به هر حال. دوست دارم که دوباره این جا بنویسم و دوباره این جا خودم رو خالی کنم. اگر عمری بود و همین طور اگر حالی بود.
خوش باشید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

قر و قاطی

سرما خورده ام حسابی. رسما. 3-4 روزه که درگیرشم و دیگه دیروز و امروز من رو انداخت تو خونه. البته راستش رو بگم، زیاد هم به من بد نمیگذره. اون اوایلش گلوم ناراحت بود و به هیچ درمانی هم جواب نمیداد. اما الان خوب شده. بینی ام کیپ شده و کمی سرفه پروداکتیو و PND و یک حالت بی حالی خلسه واری که خیلی به من حال میده! امروز نرفتم سر کار و برای همین هم هست که تونسته ام بیام و بی هیچ هدفی این جا کمی بنویسم.
اگر این جا نمیام، علت مهمش فقط و فقط قول مهمی است که به خودم داده ام. این  که سر کارم مطلقا این جا رو آپ نکنم. و به غیر از یک بار که دیگه نتونستم و احساس نیاز شدیدا زده بود بالا، به این مساله پایبند موندم. شبها هم که اولا خسته و کوفته و از طرف دیگه هم "صبا" طفلکی گناه داره که من جلوش بشینم و به جای این که دو کلمه با اون حرف بزنم، تلپ و تلپ تایپ کنم و به اون محل نذارم. به خصوص اون هم من که اگر روی یک کار مثل نوشتن تمرکز کرده باشم، حتی گاهی نفس کشیدن هم یادم میره و مطلقا نمیتونه حواسم در آن واحد در دو جا باشه.
البته قبلا هم گفته ام . خیلی چیزها رو تو ذهنم این جا ثبت کرده ام!!! مثلا اون موقعی که کیف همسایه ما رو تو کوچه زدند یا وقتی فیلمهای "ماتریکس" رو برای چندمین بار و یا فیلم "سنگسار ثریا" رو دیدم. و یا خیلی وقتهای دیگه. دقیقا مثل بچه هایی که وقتی چیز جالبی میبینند به خودشون میگن بذار وقتی رفتم خونه این رو برای مامانم تعریف میکنم.
زندگی من بد جوری افتاده روی نوار تندش و داره میگذره. به سرعتی سرسام آور. بد هم نمیگذره. فقط خیلی با دلهره میگذره. دلهره فردا و دلهره هزارن کار نکرده ای که باید میکردم و هزاران هدفی که نرسیدم بهشون. ومن فقط سعی میکنم که بهشون فکر نکنم. فقط از ذهنم بیرونشون کنم. بذار یک بار هم که شده کمی بی خیال به زندگی نگاه کنم. اصلا هر چی میخواد توش بگذره به تخمم!!
و راستش رو بگم این به تخمم گفتن ها خیلی خیلی خیلی تخمم رو به درد میاره. و سعی میکنم که حتی به این دردش هم فکر نکنم.
امروز روز معلمه. از 3 سال پیش به ابتکار من برای روز معلم اون بچه هایی که با هم هم دوره بودیم تو راهنمایی و دبیرستان به همراه 3-4 تا از معلمهایی که هنوز با اونها ارتباط داریم ومیتونیم پیداشون کنیم تو یک رستوران دور هم جمع میشیم. این یکی از دوست داشتنی ترین لحظاتی است که همیشه دنبالشم. اگر وقتی بشه حتما در موردش مینویسم.
میدونید الان وسط نوشتنم کی زنگ زد؟ "مهتا". همون شاگردی که من رو دوست داره. همیشه اولین کسی است که امروز رو به من تبریک میگه. تلفنش خیلی بهم انرژی مثبت داد. خیلی خوشحالم کرد. همیشه این جور شاگردهایی که نشون میدن که هنوز من رو یادشون نرفته و اگر زنگی هم به من میزنن میدونم که از روی انجام وظیفه نیست خیلی به من انرژی میدن.
میدونین جای چه چیزی رو در زندگی ام خیلی خالی میبینم؟ که اگر بود رنگ و روی زندگی ام شاید 10 برابر میشد؟ جای یک دوست. طبعا از جنس مخالف و قطعا نه فقط برای سکس. برای دوستی. برای حرف زدن. برای حرف زدن از نوعی دیگر و از نگاهی دیگر. برای هیجانش. برای خیلی چیزهای دیگرش. نمیدونم که آیا خواسته ای معقول است یا نه. ولی یک خواسته خیلی عمیق است. خیلی.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

سال کار مضاعف!!!!!

این چند وقته محیط کارم شده مثل یک پیست مسابقه برام. پیستی که باید سعی کنم در زمان کوتاه هر چه بهتر و بیشتر خودم رو نشون بدم و یک اعتبار مناسب و واقعی به دست بیارم.
چند وقته که احساس میکنم که دیگه اون بازی بازی های اولیه تموم شده و باید کاری کنم که شرکتم هم به من احساس نیاز داشته باشه. و راستش یک اتفاقی هم این وسط افتاده که در این احساس نیاز من به حرکت کردن بی تاثیر نبوده.
ساختار شرکت ما به گونه ای است که یک مدیر در بالای سر ما قرار داره و بعد از اون ما 4 نفر مدیر سطح میانی هستیم و بعد از ما هم که دیگه سایر کارمندها و کارکنان شرکت. تو این حدود 3.5 ماهی که توی این شرکتم، میدیدم که انگار بعضی کارها درست پیش نمیره و از یک جاهایی یک سری مشکلاتی پیش میاد و یک سری از کارهایی که نهایی شده بودند ناگهان متوقف میشن و یا مشابه این چیزها. پریروز دیدم که برای یک فایل کامپیوتری که لازمه کار من و بقیه مدیران است هر جا میرم نمیتونم فایل رو بگیرم و به هر کدوم از دو مدیر دیگه هم که میگم من رو به دیگری حواله میدن و فایل به دست من نمیرسه. در صورتیکه وجود این فایل برای کار اونها هم حیاتی است و اگر نداشته باشند نمیتونند کارهاشون رو جمع بندی کنند. مدیرم به صراحت به من گفته بود که این فایل رو از اونها بگیرم. ولی اونها میگفتن که فایل رو نداریم. رفتم پیش مدیر و گفتم که ظاهرا این فایل نیست. ولی اون همون جا به یکی از اون دو نفر زنگ زد که چرا این فایل رو به من نمیده و خلاصه من دیدم که فایلی که اونها میگفتن ندارن تازه خیلی کامل ترش هم در عرض نیم ساعت پیش من بود!!!!! و من شصتم خبر دار شد که یک خبرهایی است!!!
صاف رفتم پیش مدیرم و جریان رو گفتم. و او گفت که از وقتی که من به شرکت اومده ام باعث یک سری حسادت ها شده ام و دایم دارن پشت سر من پیش او بدگویی میکنند. ولی او ترجیح داده که به من نگه و چون به کار من ایمان داره پشت سر من ایستاده و حرفها و کارهای اونها رو هم خنثی میکنه. کلی هم در صحبتهاش به من انرژی مثبت داد و گفت که مثل کوه پشت من است و از من حمایت میکنه.
این حرفهای او خیلی دلگرمم کرد. خیلی زیاد. ولی راستش خیلی هم ترسوند من رو. احساس میکنم که باید تلاشم رو تو این شرکت چند برابر کنم. باید بتونم دراسرع وقت چند تا کار بزرگ انجام بدم و جای پای خودم رو کمی محکم تر کنم.
ولی این وسط میدونین چی آزارم میده؟ این که من هیچ وقت آدمی نبوده و نیستم که برای کسی بد بخوام و یا برم پشت سرش حرف بزنم. واقعا نمیتونم بفهمم که چرا بعضی ها این جوری میشن با آدم. هیچ درکی از این کارشون ندارم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

جرس


یک حالت خاصی دارم امشب. دوباره توی خودم رفته ام. الان تنها نشسته ام و خوشحالم که تنها هستم. و از اون جالب تر این که نور محیط رو به حداقل رسونده ام!!!! اون هم منی که تا 3-4 تا لامپ حداقل 100 وات توی یک اتاق روشن نباشه نمیتونم حتی برای دقیقه ای اونجا تحمل کنم و بمونم. خودم هم تعجب کرده ام.
یک فکری شدیدا داره آزارم میده. یک فکری در مورد خودم. در مورد این خود لعنتی ام. یک فکر مزخرف که دوباره اومده تو کله ام و هی داره انگولکم میکنه. یک فکری که داره هی از من میپرسه که دارم چه غلطی میکنم. دارم چه گهی میخورم. کجای این دنیای گه و سراسر گه ایستاده ام؟ چه خری شده ام برای خودم. پس اون همه گه زیادی که یک زمانی برای خودم میخوردم پس چی شد؟ اون همه فکر و آرمان که تو سر بی صاحب مونده ام بود پس کجا رفت؟ جدا دلم میخواد که بدترین فحشهایی که میتونم رو به خودم بدم. آخه لعنتی! تویی که یک زمانی اون همه گنده گوزی میکردی، به چه روزی افتاده ای؟ 8 سال رفته ای درس خونده ای که بذاریش لب طاقچه؟ اون همه گه زیادی خوردی که من میخوام خدمت کنم و میخوام کمک کنم و نمیخوام از این خاک سوخته پاره پاره برم بیرون که چی؟ که بیایی و از این گه ها بخوری؟؟؟؟ که بیایی توی یک شرکت و بشینی به امید حقوق ته ماه و گذران عمر و قسط های کهنه و نوی خودت؟ که نه هیچ کاری کنی و نه هیچ قدمی برای کسی جز خودت بر داری؟ پس این تن لش تو به چه دردی میخوره؟
امروز در مورد فیلم "یک ذهن زیبا" و اون پروفسوری که تو اون فیلم در موردش صحبت شده بود به نام "جان نش" یک سری مطالب خوندم و همین طور هم فیلم "چه خبر از گربه های ایرانی؟" رو دیدم و هوایی شدم. علت این حال خرابم هم همین است. فردا دوباره میشم همون گهی که بودم و دوباره به کارمندی خودم میرسم. شک نکنید!!!!!!
پی نوشت: الان فرداست! و من هم دوباره همون گه سابق هستم. همون آدم بی عار سابق. اون حال دیشب من هم شد یک خاطره.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

*** سال نو، سال کهنه


حدودا نیم ساعت دیگه سال تحویله و من الان با چند تا از دوستهام اومده ایم به روستای زیارت در نزدیکی گرگان. و همه داریم آماده میشیم برای سال تحویل. همیشه وقتی که نزدیک سال تحویل میشه، تمام سال قبلی شروع میکنه جلوی چشم من رژه رفتن و کتاب سال قبل شروع میکنه جلوی چشمم یک ورق دیگه بخوره. یک بار دیگه. یک بار با دور تند. یک دوره تند. مثل اون دوره هایی که همیشه یک بار درست قبل از این که بریم سر جلسه امتحان، روی درسهامون میکنیم.
شاید به جرات بتونم بگم که پارسال یکی از بدترین سالهای عمر من بود. یکی از بدترین و سخت ترین سال ها. یک سالی که پر بود از اتفاقات ریز و درشت که کلشون خیلی سخت و خیلی کند گذشتند.
پارسال رو با جمعی از دوستان در آبیک و بعدش شمال شروع کردیم. و نمیدونستیم که یکی از این دوستان به واسطه همسرش دیگه امسال نه تنها ما رو همراهی نمیکنه، که حتی کوچکترین رابطه ای هم با هم نداریم. بدون هیچ اتفاق و یا برخوردی ناگهان از ما بریدند. از ما جدا شدند. از همه ما. از همه دوستان. از همه دوستانی که از خواهر و برادر به هم نزدیک تر بودیم. و امسال بعد از 4 سال که همه اش سال تحویل با هم بودیم، دیگه با ما نیستند.
الان سال بعده که دارم بقیه اش رو می نویسم!! البته با چند روز تاخیر این وسط!!
داشتم از امسال میگفتم. امسال من بدترین حالات روحی این چند وقتم رو حس کردم. به شدیدترین وجهی دپرس شدم و فکر میکنم که حتی شرایط لازم برای بستری شدن رو هم داشتم. تمام اون حالاتی که تو کتابها در مورد افسردگی میخوندم رو – و همیشه مسخره می کردم که کی پیدا میشه که این قدر کس خل باشه و این حالت ها رو داشته باشه و نتونه خودش از پس خودش بر بیاد رو – داشتم. از علایم یک افسردگی ماژور فقط میل به خودکشی نداشتم – البته از مردن خودم بدم نمی اومد، ولی دوست نداشتم بهش اقدام کنم. – و یکی هم توهم نمیدیدم. وگرنه بقیه اش رو همه رو داشتم. هنوز دارم قرصهای تجویز شده توسط دکتر رو میخورم و از وقتی که سر کار رفته ام حالم خیلی بهتر شده. البته هنوز مشکلاتم با خودم حل نشده، ولی حداقل این توان رو پیدا کرده ام که بتونم توی ذهنم پاکشون کنم و بی خود درگیرشون نشم.
امسال دو رابطه جدید رو تجربه کردم. یکی به شدت خوردم کرد و دیگری به شدت تقویت. انیگما و آیسل رو میگم. هنوز هر دو در زندگی ام هسنتد و هنوز هر دو در این زندگی تاثیر میتونن داشته باشند. راستش از ارتباط با هیچ کدومشون پشیمون نیستم. هر کدوم باعث شدند که بخشی از خودم رو بهتر بشناسم. هر کدوم به نحوی. اگه این دو رابطه رو این جا دارم کنار هم مینویسمشون به این خاطر نیست که این دو تا رو دارم با هم مقایسه میکنم. چون اصلا با هم قابل مقایسه نیستند. احساساتم رو در مورد هر دو این جا نوشته ام. (منظورم تو نوشته های قبلی ام است.) مساله ای که وجود داره در موردشون اینه که هر دو رابطه ام دچار استحاله شده اند. ولی جنسشون خیلی متفاوته. در مورد انیگما با یک شور و حرارت شروع شد و ناگهان هم همه چیز تموم شد. نه این که دیگه دوستش نداشته باشم. یعنی نگاهم دیگه مثل سابق نیست. هنوز هم از هم صحبتی با او لذت میبرم و با این که میدونم که این جا رو میخونه، ولی چون تصمیم دارم که در این وبلاگ خودم باشم خیلی رک میگم که هنوز هم بودن با او و خوابیدن با او یکی از آرزوها و حسرت هام است. و شاید تنها موردی که به رتیل حسادت میکنم، همین باشه. خیلی....
ولی آیسل خیلی متفاوت بود. آروم شروع شد و کم کم شعله کشید. و کاملم کرد. و بهترم کرد. و خیلی احساسهای خوب در من ایجاد کرد. نسبت به آیسل غیر از محدودیتهایی که الان در صحبت کردن و دیدن هم داریم، هیچ حسرتی ندارم. فقط کمی حسرت بیشتر بودنش. و دلتنگی ها. همین....
و در کنار این ها باید و باید از "صبا" نام ببرم. کسی که هیچ چیز باعث نمیشه اون نقش کلیدی که در زندگی من در این یک سال رو داشت رو از یاد ببرم. و یک احساس شرمندگی عمیق نسبت به او.... بگذریم.....
امسال دوستانم به تمام معنی دوستیشان رو به من نشون دادند. دوستی ای که اصلا نمیتونم براش قیمتی بذارم. همه اونها. به خصوص اونهایی که این جا رو میخونن.
و حالا که صحبت دوستی شد باید از دوستان جدیدی هم که این جا پیدا کرده ام یاد کنم. وجود این دوستان شوق نوشتن و بیان کردن چیزهایی که توی دلم بود رو برام چند برابر میکنه. و با چند تایی از اون ها هم که خیلی نزدیک تر شدم. به خصوص با یکی که برام مثل یک خواهر مهربون میمونه و باهاش خیلی راحتم. و البته یکی دیگه که هر از چند گاهی نظرش رو در مورد من تغییر میده و گاهی من رو خوب میبینه و گاهی بد.
این ها همه نیمه پر لیوان امسالم بود. و اما نیمه خالی اون از همه مهمتر مریضی مامانم است. درسته که به احتمال زیاد بیماری ریشه کن شده، ولی اون همه استرس و ترس این که نکنه یک سلول از این انواع درمان جون سالم به در برده باشه و دوباره برگرده ....
و این سریال تکراری و تلخ عدم موفقیت من در ادامه تحصیل.
و این جریانات و روندهای روز کشور که اصلا بوی خوبی نمیده و من هم زیاد دوست ندارم عقایدم رو در موردشون در این وبلاگ بنویسم، گرچه هم حرف در موردشون زیاد دارم و هم کمی فعالیت کرده ام و هم این که عمیقا نگرانم ازشون.
این آش شلم شوربایی که در بالا نوشته ام در مجموع طعم امسالم رو کمی تلخ کرد. تلخ تر از همه سالهای دیگه عمرم تا به حال. و ضمنا سال قبلم رو فکر کنم سال مهمی در زندگی ام کرده باشه. مثلا مثل سال اول دانشگاهم یا سال اول بعد از فارغ التحصیلی ام یا سال اولی که رفتم مدرسه راهنمایی و یا سال چهارم دبستانم. سالهایی که به نوعی یک نقطه عطف بودند در این زندگی من و سالهایی که من در اونها بعضی تغییر جهت های اساسی زندگی ام شکل گرفت.
و حالا سال 89. سالی که خسته از نبردهای سال قبلم دارم واردش میشم. شاید کمی پیر شده ام، ولی امسال فقط آرامش میخواهم. فقط آرامش....

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

*** سالگرد

دیروز 13 اسفند بود. دقیقا یک سال پیش در چنین روزی از آیسل دعوت کرده بودم که به خونه ام بیاد و دوستی ما در فرم جدیدش از اون روز شروع شده بود. و چیز خنده دارش این که 11 اسفند امسال هم آیسل دیگه رسما عقد کرده و دوباره نوع دوستی ما دگرگون شده. تبدیل شده به یک نوع دوستی که هر دو مصمم هستیم که در اون سکس جایی نداشته باشه و مثل دو تا دوستی باشیم که همدیگه رو خیلی دوست دارند و همچنین همدیگه رو خیلی خوب درک میکنند. دو تا دوستی که همدیگه رو آروم میکنند و همیشه برای همدیگه هستند. یک دوستی که هیچ کس جز سه تا از دوستان نزدیک من ازش خبر نداره و هیچ واسطه دیگه ای هم نداره. یک دوستی کاملا دو نفره و کاملا سالم. و یک دوستی که خودمون هم ازش رضایت داشته باشیم احساس گناه نکنیم. یک دوستی که دیگه خودمون رو در موردش گول نزنیم و برای دروغهایی که به خاطر پنهان نگاه داشتنش میگیم، احساس عذاب وجدان نداشته باشیم. یک دوستی که من تا به حال مشابه اون ندیده ام، ولی به وجودش خیلی امیدوارم.
چند روز پیش با آیسل در مورد یک چیز داشتیم صحبت میکردیم. این که اگه الان پارسال بود و من هم تجربه این سال گذشته رومیداشتم، آیا بازهم آیسل رو به خونه ام دعوت میکردم و این دوستی رو با او شروع میکردم؟ 
این سوال رو از او پرسیدم و او نمیدونست جوابش رو. گرچه فکر میکرد که باز هم خواهد اومد. ولی در مورد من، هنوز جوابش رو قطعی نمیدونم. 
ظاهر قضیه اینه که من هیچ ضرری نکرده ام. یک دوره حالش رو برده ام و حالا هم که تموم شده بر میگردم سر خونه اولم. ولی واقعیت قضیه به این سادگی نیست. شاید در اوایل دوستی ما جاذبه های جنسی و بودن با یک دختری که اتفاقا خیلی هم جذاب است نقش زیادی در دوستی ما دو نفر با هم داشت، ولی نه در اون اول این جاذبه بیش از 50 درصد دلایل من بود و نه حالا. به خصوص حالا که اگر دوست دارم پیشش باشم و با هم باشیم یا با هم صحبت کنیم، به میزان زیادی به خاطر خودش و آرامشی است که این دختر به من میدهد. به خاطر این که با دختری زمان میگذرانم که خیلی باهوش و فهمیده است، من رو به خوبی میفهمد و از همه مهمتر این که او هم بدون هیچ چشم داشت و یا آینده نگری و یا طمعی من رو دوست داره. و شاید بزرگترین فرقی هم که او با خیلی های دیگه در زندگی من داره و به خصوص با انیگما داره (که زمان حضورشون در زندگی من خیلی به هم نزدیکه) همین دوست داشتن من یه خاطر خودم و خودشه و این که به خاطر من حاضر به خیلی فداکاری ها شد، بدون این که از من مشابهی طلب کنه و یا انتظاری داشته باشه. راستش گاهی فکر میکنم که آیا من هم به این دختر به اون اندازه که او به من بخشید، چیزی داده ام؟ یا فقط یک گیرنده بوده ام در این رابطه. و یا این که چرا این دختر با من دوست بوده؟ یا چرا من رو دوست داشته؟ آیا واقعا برای او هم من کاری کرده ام؟
راستش من نمیدونم اگه این کار رو سال پیش نکرده بودم، الان کجا بودم و چه وضعیتی داشتم. این رو میدونم که این دوستی نقش بسیار بزرگی در اکثر حالات روحی من در سال گذشته داشته. از اون ماژور دپرشن بگیر تا خیلی از آرامشها در زمانی که به اون احتیاج داشتم. به نوعی بودن او در کنار من نوعی ساپورت و تکیه گاه بود در اون زمانها. چیزی که شاید خودش هم هنوز نداند. نوعی هیجان و انگیزه من برای خیلی از کارها. یکی از مهمترین دلایل من برای مراجعه به روانپزشکم که خیلی هم در بهبود حال من و در بیرون اومدن من از اون باتلاقی که درش گیر کرده بودم، همین دوستی من با این دختر بود و سردرگمی که در این رابطه داشتم. و یا آرامشی که در زمانی که پیشش بودم باعث آرومتر شدن من در اون اوج ناراحتی هام میشد. و یا یکی از مهمترین دلایل من در نوشتن این وبلاگ، گرچه تا زمانی که قصد رفتن نکرد، دوست نداشتم مستقیم در موردش بنویسم. و حتی الان و این که یک شماره ای در گوشی ام هست که هر وقت بتونه میدونم از هیچ چیزش برای من، هیچ چیز، مضایقه نمیکنه. 
راستش این خاطراتی که در این یک سال گذشته از حضور آیسل در ذهن من شکل گرفته اون قدر قشنگ و دوست داشتنی است که با هیچ چیزی نمیتونم مقایسه اش کنم و یکی از ارزشمندترین داشته هایی است که دارم. خاطراتی که از به یاد آوردن همه اونها ناخودآگاه یک لبخند رضایت گوشه لبهای من میشینه. خاطراتی که خیلی های دیگه هم میتونستند در این ذهن من ایجاد کنند و خواسته یا ناخواسته نکردند. انگار نخواستند. انگار ترسیدند. و یا این که به من اعتماد نکردند. که اگر اعتماد کرده بودند، خیلی چیزهای زندگی من یا اونها میتونست متفاوت باشه. کاری که هیچ کس نکرد جز آیسل. تنها کسی که اون قدر فداکار و شجاع بود که این کار رو بکنه. بتونه رازی رو از خیلی دوستهاش پنهان کنه، از خیلی از نزدیکترین دوستهاش طعنه بشنوه، ولی این کار رو بکنه. و همین ارزشش رو در ذهن من صد چندان میکنه. 
فقط این وسط یک چیز است که من رو در این که اگر الان پارسال بود باز هم او را به خونه دعوت میکردم یا نه مشکوک میکنه. و این هم خود او است. این که من با او چه کرده ام؟ این که من چه نقشی در زندگی گذشته و آینده او داشته ام. این که من چه نقشی در وجود او ایجاد کرده ام. آیا این نقش یک نقاشی قشنگ است و یا یک اسکار بد فرم از یک زخم؟ و این که در آینده این رابطه زیبا و قشنگ ما براش میتونه یک ساپورت و تکیه گاه باشه و یا یک عامل ناراحتی و آزار. فکر کنم که بهترین چیزی که به این ابهام جواب میده شاید زمان باشه و بس. و این که ما، من و او چگونه از حالا با هم برخورد داشته باشیم و چه حدودی از رابطه رو حفظ کنیم.
به هر حال آیسل عزیز من. آیسل خیلی خیلی عزیز من. آیسل من. به خاطر همه اون 365 روز و شب سال گذشته از تو تشکر میکنم. برای تک تک دقایق و ثانیه های اون. برای تک تک لحظاتی که چه با هم بودیم و یا نبودیم. برای همه ممنونم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

آشپزخانه در هفته ای که گذشت!

راستش فکر میکردم که خیلی زود به زود تر از این ها میتونم بیام اینجا و آپ کنم. ولی هر بار یک مشکلی پیش میاد و نمیذاره که بتونم بیام. البته احتمالا همون طور که خودتون هم حدس میزنید، بزرگترین مشکل از من نیست، از این کون گشادی است که به من اجازه نمیده که خیلی از کارها رو بکنم. 
اولا از تمام دوستانی که به دنبال پست قبلی به من اظهار لطف کردند یا نگرانم شدند ممنونم. راستش اون پست فقط به قصد این بود که بعضی ترسهای زندگی ام رو بیان کنم. و اصلا نمیخواستم که نگرانتون کنم. ولی خوب اعتراف میکنم که خیلی وقتی دوستان با هر وسیله ای با من تماس میگرفتند و حالم رو میپرسیدند، خیلی حال خوبی به من دست میداد و خیلی خوشحال میشدم. 
امروز کتاب شازده کوچولو رو دوباره خوندم. و دوباره لذت بردم. و دوباره از آخرش اعصابم خورد شد. و دوباره به خودم لعنت فرستادم از خوندنش. و میدونم که دوباره هم خواهم خوندش!!! بابا! به چه زبونی باید بگم که کس خلم؟
دنیا داره برام خیلی خوب میگذره. البته تا وقتی که قرصهای افسردگی ام رو بخورم!!! دو - سه روز یادم رفت بخورم و دیروز پریود بودم رسما!!! صبح تا دیر وقت خوابیدم و نتونستم زود بلند بشم، تا شب هم پاچه میگرفتم و یک بار هم حال منشی تنبل و کون گشاد شرکتمون رو جا آوردم. ولی از امروز دوباره آرومترم. دیروز به رییسم که گفتم که چی میخورم، باورش نمیشد که من با این همه شیطنت افسردگی داشته باشم. میگفت اصلا نمیتونه تجسم کنه. خودم هم حال خودم رو نمیدونم. ولی احتمالا از بعد از عید دوباره مشاوره های روانپزشکم رو شروع میکنم و دوباره احتمالا دعواهای من با خودم شروع میشه. گرچه هنوز هم گاهی یک برخوردهای کوچیکی با خودم دارم.
یکی از دوستان (لقد) یک بار میگفت کسانی که حس بویایی خیلی قوی دارند و بوهای محیط دائما روی نروشون است و همه اش اذیتشون میکنه، گاهی اون قدر اعصابشون به هم میریزه که میرن یک مقدار آمونیاک بو میکنند و اون اعصاب بویایی رو میکشند و خودشون رو از شر اون همه عذاب راحت میکنند. گاهی پیش خودم فکر میکنم که ای کاش یک آمونیاکی هم برای این فکر من که داره مدام در طول شبانه روز کار میکنه میبود تا از شرش راحت بشم و بتونم مثل اون هزاران هزار کارمند و آدم معمولی که صبح میرن سر کار و عصر برمیگردن خونه و تمام فکر و ذکرشون در هفته اینه که کمی پول در بیارن که بتونن یک مسافرت کوچولو با خانواده برن و از یک زندگی تکراری کلی هم لذت میبرن و احساس خوشبختی میکنند. اون احساس خوشبختی اونها و عدم زیاده خواهی اونها است که باعث میشه شدیدا به اونها حسودی کنم. 
13 اسفند اولین سالگرد دوستی من با آیسل است. اتفاق جالب میدونین چیه؟ آیسل روز 12 اسفند داره عروس میشه. اگه اون روز حال داشتم و مطابق معمول پریود و دپ نبودم احتمالا میام و یک پست میذارم این جا. امروز داشتم توی کمدم دنبال چیزی میگشتم. دفتر شعری رو پیدا کردم که انیگما برام نوشته بود. ورقی زدم و خوندمشون. باورم نمیشد که این همه این شعرهایی که این قدر زیبا و با احساس بودند، این قدر به نظرم دور بیان. اول اون دفتر 2 تا شعر بود که برای من بودند. (اگه به انیگما قول نداده بودم که هیچ وقت هیچ جا ننویسمشون، این جا مینوشتمشون) پیش خودم فکر کردم وقتی که او داشت این شعرها رو مینوشت، حواسش پیش من بود یا رتیل؟؟؟؟؟؟ یک جور حس نوستالژیک داشتم از خوندنشون. یک نوستالژیای دور دور دور .....!!!! (هنوز هم دارم.)
راستی یک سوال از خودم. من چقدر بد هستم؟ من در بین آدمها جزء آدم بدها محسوب میشم یا خوبها؟ کارنامه ام نمره اش قبولیه یا ردی؟ بدی که خیلی زیاد دارم. ولی بقیه چی؟ به نسبت چی؟ میتونم بگم که حداقل کمی از نرمال میتونم برم بالاتر؟
نگفتم باید به این ذهنم آمونیاک بگیرم؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

کابوس های من

یکی از دوستان من و "صبا" دختری است هنرمند که کار عکاسی میکنه و در کنارش در مسایل نجوم هم مطالعاتی میکنه. این نجومی که من میگم یک چیزی شبیه به طالع بینی است. من آدمی خرافاتی نیستم و حتی اگر بخوام بگم، تا حدود زیادی هم منطق گرا و تجربی و علت و معلولی فکر میکنم، ولی اون هم گاهی چیزهایی میگه که برام جالبن و بعضی اوقات هم درست از آب در میاد.
به هر حال موضوع این پست من او نیست و در مورد او اگر بشه بعدا صحبت میکنم. موضوع اینه که یک بار او طالع من رو دید و در  کنار هزار چیز ریز و درشتی که گفت، یکی هم این بود که من چند ترس پنهان دارم که همه اش در پس زمینه فکرم هستند و باید تکلیفم رو با اونها یک سره کنم. و بعد از اون من به اونها فکر کردم و چند تایی از اونها رو در وجودم پیدا کردم.
اما اتفاق جالب این بود که دیشب من که رسیدم خونه خیلی خیلی خسته بودم و به همین خاطر از ساعت 6 تا همین امروز صبح خوابیدم. ناگفته پیداست که "صبا" مسافرته و در نتیجه من افسارم رو کول خودمه. در این خواب طولانی خیلی از این ترسهای نهفته ام رو دیدم.

******

خواهر زاده ای دارم که 12 سال از من کوچکتره و مثل برادر میمونه برای من. یک برادر کوچکتر که من همیشه آرزویش رو داشته ام. از بچگی او من رو داداش صدا میکنه و من هم جور دیگه ای دوستش دارم. خواب دیدم که او تومور غدد لنفاوی فک پایین گرفته.
یادم هست توی همون خواب کنار خیابون و بغل یک جوی آب چمباتمه زدم و نشستم و زار زار گریه کردم.
یکی از ترسهای من اینه که نزدیکانم رو از دست بدم. پدر، مادر، خواهرها و بچه هاشون و از همه مهمتر "صبا".

******

من دو خواب بد تکراری دارم که همیشه اعصابم رو خورد میکنند. یکی اینه که دارم شماره تلفن جایی رو میگیرم و همه اش شماره ها رو اشتباه میزنم و وسط شماره گرفتن میفهمم که مثلا یک شماره رو دو بار گرفته ام و یا یکی رو یادم رفته بزنم و یا یکی نخورده و ....
دومی اش این است که در جایی در معرض عام لباس تنم نیست. حالا میتونه این باشه که مثلا کلا لخت باشم و یا این که حتی مثلا اومده ام دانشگاه و کفش به پا ندارم. یا مثلا با لباس خونه در مهمونی عروسی یکی از دوستانم شرکت کرده ام.
دیشب دومی رو به خواب دیدم. رفته بودم حموم و میخواستم وسط یک عالمه دختر و پسر که اومده بودند خونه ما پارتی لباس بپوشم. فقط هم یک حوله خیلی کوچک (مثلا حدود 30 سانتی متر) داشتم. نتونستم و آخرش هم بیدار شدم دوباره خوابیدم.

******

همیشه یکی از ترسهای همیشگی من در زندگی اینه که در یک جای تنگ محصور بشم. این ترس بیشتر برام به یک فوبی شبیه است و در این حده که حتی در تلویزیون هم نمیتونم ببینم که مثلا کسی داره سینه خیز توی یک سوراخ میره و یا وارد یک غار تنگ میشه. در این حالت هم حتی نفسم میگیره.
ناگفته پیداست یکی از بدترین حالتهای مرگی که میتونه برای من پیش بیاد اینه که زلزله بیاد و من زیر آوار خفه بشم.
دیشب هم داشتم از یک راه پاه تنگ به پشت بام میرفتم و وسط راه گیر افتادم و نه راه پس داشتم و نه راه پیش و اون وسط به حال مرگ افتاده بودم.

******

و خواب بعدی ام هم این بود که "صبا" با یک آقای دکتری کار داشته و بعدش هم رفته خونشون و از اونجا به من زنگ زده. داشتم دیوونه میشدم رسما. پای تلفن زار میزدم که بیا بیرون از اون خونه و او گوش نمیداد. نه این که به قصدی رفته باشند ها. ولی من نگران بودم و نمی تونستم تحمل کنم. همه اش به او زنگ میزدم و التماسش میکردم که بیا بیرون و او میگفت که دلیلی نداره و هیچ خبری نیست و نمی اومد.
پیش خودم فکر میکردم که مثلا ترکش کنم و نمیتونستم. میدونستم که اگه ترکش کنم هم، همه اش در یک ماشین دم خونه اونها دارم خوشبختی اونها رو نگاه میکنم و حرص میخورم.
و خوشبختانه ساعت بیدار باش من برای این که برم امروز سر کار دقیقا همون موقع زنگ زد. هیچ وقت تا به حال از بیدار شدن این قدر خوشحال نشده بودم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

رفوزه

الان یک ایمیل دریافت کردم که بد جوری پنچرم کرد. انتظارش رو داشتم ها، ولی باز هم دیدنش خیلی حالم رو گرفت. 


Dear Sir/Madam,

APPLICATION FOR ADMISSION TO THE MASTER OF SURGERY BY COURSEWORK, SEMESTER 1, 2010/2011 ACADEMIC SESSION

Name  : فضول
New IC / Passport Number : ******
Faculty  : MEDICINE

We regret to inform you that your application for the above programme is unsuccessful.

Thank you for your interest in the University of Malaya.


Admissions Section
Institute of Graduate Studies
University of Malaya


این چرت و پرت ها یعنی این که من رفوزه شده ام و در این دانشگاه مالزی پذیرفته نشده ام. 
راستش خیلی دودل بودم برای رفتن یا موندن. خیلی. به خصوص این که کار جدیدم رو خیلی دوست دارم و تو این کار پیشرفتم هم خیلی خوبه. واقعا دو دل بودم که دوست دارم پذیرفته بشم یا نه. از یک طرف مسلما دوست داشتم به سمت هدف اولم حرکت کنم و از طرف دیگه خوب مسلما هزار استرس و نگرانی داشتم از رفتن. از یک طرف دوست داشتم اون رشته رو و از طرف دیگه هم اگه صادقانه بگم، خیلی میترسیدم که برم و بعدش موفق نشم یا دست از پا درازتر برگردم. 
به هر حال چه میخواستم و چه نمیخواستم، جوابم اینه. 
فقط خیلی خیلی خیلی حالم گرفته است. خیلی زیاد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

ولنتاین

دیروز ولنتاین بود.
و مطابق معمول "صبا" یادش نبود!!!!!! وقتی کادو و کارت پستالهاش (دو کارت پستال که نتونستم بینشون انتخاب کنم) رو بهش دادم، کمی شرمنده شد و همون موقع کادویش که یک باوز بود رو پوشید و گفت قشنگه و تموم شد و رفت پی کارش. همین!
نمیدونم. شاید من کمی توقعم زیاده. شاید کمی من زیادی رومانتیک فکر میکنم. و کلا بیشتر از واقعیتهای موجود در جامعه رومانتیک هستم. شاید من هم هزاران چیز رو یادم میره و حتی خودم هم متوجه نمیشم. ولی بعضی مناسبتها برای من یک معنی خاص دارند.
امسال دوازدهمین ولنتاینی بود که من و "صبا" با هم داشتیم. 12 عدد کمی نیست. دیگه صاحب اون مغازه کارت فروشی که من همیشه ازش کارت میخرم من رو میشناسه. کارتهای زیادی براش خریده ام. کارتهایی که خرید هر کدومشون با این وسواسی که من در خرید دارم کمتر از 2-3 ساعت طول نکشیده. با وسواس جملات روی تک تک اونها رو خونده ام و از بین شاید 50 کارت مختلف یکی رو انتخاب کرده ام که به نظرم بیشتر به ما دو نفر میخوره. و هر بار "صبا" تشکر کرده و یک نگاه به کارت انداخته و گفته که یک بار سر فرصت باید دونفره بشینیم و ببینیم توی این کارت چی نوشته و این فرصت هم هیچ وقت نیومده!!! و ما هستیم و تعداد زیادی کارت خونده نشده!!!!!
آیا این که من دوست دارم کارتم خونده بشه توقع زیادیه؟ یا این که دوست دارم رفتار متقابلی با من بشه؟
مدتیه که نوع رفتارم با "صبا" رو عوض کرده ام. اوایل فکر میکردم که رفتارش رو باید پذیرفت. و میشه با رفتارهایی که من دوست ندارم هم کنار اومد. ولی دیدم او با من مشابه این کار رو نمیکنه و واکنشهای تندی در مقابل رفتارهایی که دوست نداره نشون میده. داد میکشه و یا عصبانی میشه و یا اخمهاش رو میکنه توی هم که این آخری از نظر من از همه بدتره.
یک مدتی گفتم بذار تلافی کنم. من هم همین کارها رو میکردم. و نتیجه اش شد بگومگوهای زیاد و کل کل های زیاد ما و "صبا"یی که به هیچ کدام از اعتراضات من گوش نمیده و یک گوشش در است و یک گوشش دروازه. به ظاهر قبول میکنه و در باطن ادامه میده و دوباره تکرار میکنه و دوباره و دوباره....
جدیدا به این فکر افتاده ام که خواستهام رو بهش شفاف بگم و به طور شفاف بگم که چی ازش انتظار داشته ام و چرا. چند وقتی است که این جور شده ام و ظاهرا بهتر هم داره جواب میده. کمی بهتر شده نحوه برخوردهامون. به وضوح که از اون زمانی که عمل متقابل میکردم که بهتره. او هم منطقی تر برخورد میکنه.
این ها رو که میگم یک وقت فکر نکنید که ما با هم خیلی مشکل داریم ها. من دارم از اون مشکل ها و اختلاف سلیقه هایی حرف میزنم که میدونم در زندگی هر زن و شوهری هست. راستش رو بگم با وجود همه این رفتارها من خودم رو با "صبا" یکی از خوشبخت ترین زوجهایی میدونم که میشناسم و هیچ وقت زوج دیگه ای رو ندیده ام که در دوره سنی و شرایط ما باشند و بگویم که کاش ما هم مثل اونها بودیم. روابط خودمون رو بسیار خوب میدونم و این درد دل ها رو هم طبیعی میدونم. هنوز هم من فکر میکنم که زندگی ما با همه فراز و نشیبهاش و کس خلی هایی که ما گاه به گاه داریم و هزاران عیب و ایرادی که من دارم میتونه یک الگوی زندگی پر از خوشبختی باشه که توش زن و شوهر با هم کاملا همسان باشند.
به هر حال دیروز خیلی توی حالم خورد. به خصوص بعد از اون ماجرایی که ما سر تولد من داشنیم، انتظار داشتم که این یکی یادش باشه.
شب بهش گفتم. طبق همون سیایت جدیدم که انتظاراتم رو بگم. گفت که یادش نبوده. و این من رو بیشتر آزرده کرد. انتظار داشتم که میگفت مثلا وقت نشده و با نتونسته و یا من رو نتونسته دودر کنه یا هزاران چیز دیگه. چیزی مبنی بر این که براش مهم بوده، ولی نشده. ولی این که یادش نبوده .... مگه ما در چند مناسبت در سال به هم دیگه کادو میدیم؟ کلا 4 تا است. تولد و سالگرد و عید و همین ولنتاین. تازه تو برنامه تولد من هم که امسال ریده شد. دیگه نباید این یکی رو یادش میموند؟
بعضی چیزهای خونه ما برعکس بقیه جاها است. تو همه خونه ها مرد خونه یادش میره و زن خونه است که یادش میمونه و تو خونه ما برعکسه!!!!
به هر حال سالی که گه باشه، باید همه چیزش به همه چیزش بیاد . حتی ولنتاینش. ولنتاین 1388. 

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

توبه کردم که دگر می نخورم در همه عمر .....

"صبا" دو روزه که اومده و زندگی ما در عشقولانه ترین حالت خودش داره طی میشه.
همون شب او تمام ماجرا رو بدون این که فکر کنه که من میدونم برام گفت و این رو هم اضافه کرد که طرف دوست داشته که رابطه داشته باشه و "صبا" قبول نکرده و نخواسته و این از معدود دفعاتی بوده که واقعا دلش میخواسته که با کسی باشه، ولی نتونسته خودش رو راضی کنه و تعهدش مانعش شده. حتی با این که من گفته بودم.
نمیتونستم تحمل کنم. به هیچ وجه. هنوز هم از تصورش حالم بد میشه. به هیچ وجه "صبا" رو مقصر نمیدونم. به هیچ وجه. حتی ذره ای. مشکل من هستم. مشکل این ذهن داقون (شاید هم داغون!!!) منه که نمیتونه این وسط تکلیف خودش رو مشخص کنه.
به همه گفته ام که مشکل من مثل مشکل یک کسی میمونه که بچه اش از او تقاضای یک اسباب بازی گرون میکنه. و او پول نداره. چه اون اسباب بازی رو نخره و چه بره با هزار بدبختی اون اسباب بازی رو بخره، در هر دو حالت ناراحته و با خودش مشکل داره و در هیچ حالتی هم بچه اش رو مقصر نمیدونه. این جا هم همینه. "صبا" کاری نکرده. گر چه تمایل داشته و این تمایل چیزیه که گناه کسی نیست و هر کسی میتونه داشته باشه. همه ما هم شاید تجربه اش کرده باشیم. و اگر من مصرانه به او میگفتم که انجامش بده، در حد مرگ احساس بدبختی میکردم و اگر میگفتم که نکن هم او رو از یک لذت به خاطر خودم محروم کرده ام. اون قدر دوستش دارم که نمیتونم ببینم که به خاطر من از چیزی که خودش دوست داره محروم بشه و از طرفی هم نمیتونم با کسی قسمتش کنم. یک پارادوکس است که فقط افراد کس خل دچارش میشوند. و من هم که تا به حال ادعای عقل نداشته ام. حداقل ادعای کس خل بودن که نداشته ام!!!!!
به هر حال این افکار در ذهن سوپر وسواسی من خیلی دارن میچرخن. و هی من رو انگولک میکنند. در این دو روز هر بار که به یاد این فکرها افتاده ام دیگه حتی حوصله خودم رو هم نداشته ام. و تنها کاری که تونسته ام انجام بده این بوده که از این اقکار فرار کنم و سعی کنم فکر کردن بهشون رو عقب بندازم که شاید کم کم فراموششون کنم. 

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

آب زنید راه را ....

"صبا" فردا میاد. دلم براش خیلی تنگ شده. راستش الان حدود یک ماهی میشه که ما درست و حسابی پیش هم نبودیم. یا من سفر بوده ام و یا او. ولی اگه خدا بخواد از فردا تا حداقل هفته اول اسفند که او دوباره باید به یک سفر دیگه بره میتونیم با هم باشیم. 
این حدود یک ماه که ما دور از هم بودیم تجربه مشکل ولی جالبی بود. مشکل از این جهت که دور از هم بودیم و کلی دلتنگی و تنهایی داشتیم و جالب از این جهت که هر دو به نوعی کمی یک زندگی مجردی رو تجربه کردیم. و دیدیم که چندان هم آش دهن سوزی نیست.
راستش من این مسافرتها رو که برای هر کدوممون پیش میاد خیلی برای زندگیمون مفید میدونم. از این جهت که فکر میکنم که در اون کمی بیشتر قدر هم رو میفهمیم و اثر اون یکی در زندگیمون رو بهتر احساس میکنیم. در حقیفت بیشتر نقشی رو که هر کدوم در زندگی اون یکی داره حس میکنیم. من که خودم وقتی که او نباشه به طور کاملا ناخودآگاه نظم زندگی ام به هم میخوره و ساعت خوابم میاد عقب و عقب تر و چون صبح باید برم سر کار، در نتیجه هر روز خسته تر و خسته تر میشم. به طوریکه واقعا در هقته گذشته توان سر کار رفتن در روزهای چهارشنبه و پنج شنبه نداشتم. کاملا در اون دو روز به زور رفتم سر کار و پنج شنبه که هی سر کار چرت زدم. 
میدونید از الان ماتم چی رو گرفته ام؟ این که اگر من رفتم مالزی و ما قرار شد که یک یا دو سال از هم دور باشیم، من چه جوری میتونم با این دلتنگی کنار بیام؟ به خصوص که در اونجا دیگه دوستهای اینجای من هم نیستند که بتونند مرهمی باشند برای تنهایی های من. خیلی میترسم از این حالت. درسته که اونجا از نظر تئوری میتونم کلی وقت اضافه داشته باشم و به هزار کار عقب افتاده ام برسم، ولی میدونم که مهمترین و بیشترین تجربه من در اونجا تنهایی و خلا بزرگی خواهد بود که در زندگی ام به وجود میاد. 
به هر حال این واقعیتی است که در زندگی من وجود داره. باید باهاش بتونم که کنار بیام. ولی فعلا این مهم نیست. مهم اینه که یار الان در راهه و در کمتر از 10 ساعت دیگه میتونم دوباره ببینمش و از غرغرهاش گلایه کنم!!!
در روزهای آتی وقت برای فکر کردن به چیزهایی که باید در خودم ایجاد کنم و یا خودم رو براش آماده کنم. زیاده. گر چه حتی فکر کردن به بعضی از این موارد هم برای ریزاندن پشم های من کافی است!!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

فلات

با تشکر از تمام دوستانی که دیروز نگران حال من شدند، امروز حالم خیلی بهتره. خیلی.
بیشترین چیزی که حال من رو خوب کرد، وجود دوستانی خوب مثل شما در کنارم بود. ممنونم از بودنتون.
بیشتر تونسته ام با خودم کنار بیام و فکر میکنم که دارم در جهت مثبت حرکت میکنم. به هر حال امیدم خیلی زیاده.
راستی این "آیسل" فلان فلان شده رفته از تو گوگل آدرس این جا رو پیدا کرده. از یکی دو تا کلمه کلیدی استفاده کرده و پیدا کرده. دیشب با من حرف زد و حرفهای اون هم خیلی برام مفید بودند. البته همون زمانی که فهمیدم، رفتم و سرچ گوگل سایتم رو بستم تا دیگه کسی نتونه با جستجو پیدام کنه!
دیشب شعر "دنیای وارونه" سعید مدرس رو گوش دادم و خیلی با من هماهنگ بود.
از "خاتون" هم به خاطر همراهی اش ممنونم. گرچه هنوز من رو زیاد نمیشناسه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

میدون جنگ

کمی آرومتر شده ام. البته فقط کمی.
یک مقدار خوابیدم. البته چه خوابی؟ خوابی که در اون همه اش داشتم موضوعاتی که پیرامون این موضوع پیش اومده رو تو رویا هام میدیدم. این که "صبا" میاد و راستش رو میگه، این که دروغ میگه و من به روم نمیارم، این که باهاش دعوا میکنم، این که سوتی میده و من میفهمم و خیلی چیزهای دیگه.
راستش رو بگم الان از دست اون ناراحت نیستم زیاد. خودم بهش گفتم. تازه اون هم که کاری نکرده. اگر هم به من نگفته شاید میخواسته من ناراحت نشم. اون نیمه استدلالی ذهنم داره اینجا پیروز میشه. گر چه احتمالا بهش گله خواهم کرد که چرا نگفته، ولی میدونم که چرا این کار رو کرده و چی میگه و راستش اگه من هم بودم همین کار رو میکردم.
مشکل من با جای دیگه است. جایی که توش عقل و احساسم دارن در خونین ترین حالت با هم میجنگن. و این وسط من رو قربونی میکنن.
کل حرف من اینه که من باید و باید و باید بتونم کاری رو که خودم میکنم رو بپذیرم که دیگری هم میتونه با من بکنه. یک جور خود آزاری. یک جور سادیسم. یک جور کرم. مگه من همین کارها رو نکردم؟ اگر واقعا غلطه، پس چرا خودم عذاب وجدان زیادی نمیگیرم بعد انجامش؟ کجاست اون ذهن قوی و توجیه گری که همیشه بعد از انجام من رو آروم میکنه و با هزار توجیه و استدلال میگه که یک نیاز طبیعی بوده و تو نباید این قدر ها هم ناراحت باشی؟؟!!
امشب دپ زده ام اساسی. تلفن هایم رو خاموش کرده ام و تنها روی این تخت نشسته ام و دارم تایپ میکنم. بیرون هم داره به دلگیرترین حالت بارون میاد. همه جا سکوته. راستش رو اگر بگم غیر از یک نفر حوصله هیچ کس رو ندارم. فقط یک نفر و اتفاقا اون یک نفر همونیه که تمام این حالتهام از ارتباط اون با کس دیگه ای سرچشمه میگیره!!!! کس خلم نه؟ یک کس خل واقعی؟ یک دیوونه روانی؟ آره. دقیقا همینم. میدونم. 

شکست

دارم دیوونه میشم. دارم بین استدلال و احساسم خورد میشم. دارم له میشم. مثل کسی میمونم که بین دو سنگ آسیاب مونده و اون دو تا دارن میسابنش. خیلی حس بدی دارم. خیلی. خیلی.
من به "صبا" گفته ام که اونجا هر کاری خواستی بکن. "هر کاری"!! و این دستور استدلال منه. استدلالی که دارم با اون به جنگ احساسم میرم. به جنگ تابوهام. به جنگ این دل صاحب مرده.
نگین این چه مزخرفیه. اگر حتی کمی من رو بشناسین میدونین که این قدر ها هم هوشم کم نیست و این قدر ها هم استدلال هام ضعیف نیستن. تا به حال با چند نفر نشسته ام و بحث کرده ام و این استدلالم نفی نشده. بگذریم.... یک بار در موردش مفصل مینویسم.
و حالا اونجا "صبا" کسی رو دیده. فقط دیده. میدونم که هیچ چیزی بینشون اتفاق نیفتاده. میدونم که پسره میخواسته و "صبا" نذاشته. میدونم و فهمیده ام. خودم فهمیده ام. نمیگم از کجا. ولی "صبا" به من دروغ گفته. من که به او اجازه داده ام. پس چرا دروغ؟ اتفاقی که نیفتاده، پس چرا دروغ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
و از اون بدتر این که حالا این احساس احمقانه حسادت داره مثل خوره تموم جونم رو میخوره. مثل خوره. در این اوج دلتنگی من. باورتون نمیشه، ولی دستهام دارن موقع تایپ میلرزن و نمیتونم درست تایپ کنم.
این حس حسادت داره خوردم میکنه. این حس غلط حسادت داره خوردم میکنه. پس این استدلال گور به گور شده کجاست؟ مرده شور ببردش. مرده شور ببردش که الان هیچ کاری از دستش بر نمیاد. میدونم که این حسادت غلطه. میدونم که استدلالم درسته. ولی این حس.... و از اون بدتر دروغی که به من گفته. این که او رو ندیده.
و روی همه این ها این رو هم اضافه کنید این رو که از امروز هم موبایلش قطع شده و باهاش تماس هم ندارم.
داغونم. داغونم. داغون داغون داغون. اون داغونم نکرده. خودم خودم رو داغون کرده ام. چرا نباید بتونم با این جریان کنار بیام؟ چرا باید این قدر ضعیف باشم؟ چرا باید شکست بخورم؟ چرا؟ منی که این قدر ادعا دارم. منی که ادعاهام کون فلک رو پاره میکنه.
خاک بر سر من و این ضعف های من.
خاک....
واقعا الان آرزوی مرگ دارم. نترسید. خودکشی نمیکنم. ولی واقعا دیگه از خودم خسته شده ام. خسته خسته خسته.

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رسیدن به خیر

گفته بودم غم دل با تو بگویم چو بیایی
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!

"صبا" از مسافرت برگشت. با کلی سوغاتی و کلی تعریفهای جالب و قشنگ. وقتی نبود، واقعا سرگشته بودم. واقعا....

همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم.
پیشم هستی حالا، به خودم می بالم.

گرچه دوباره از یکشنبه میره سفر. این بار برای یک هفته.

توی باغچه زندگی من گلهای زیبایی هستند. درختچه ها و بوته های زیادی. و چندین درخت. گلها خیلی قشنگن. بوته ها به این باغجه زندگی داده اند. حتی علفهای هرز هم نقش خودشون رو دارند. ولی این درختها هستند که همه هویت این باغچه اند. درختانی که ریشه در عمق خاک این باغچه دارند. درخنانی که میمونند. درختانی که این باغچه به داشتن اونها شناخته میشود. درختانی که حاضری همه باغچه ات رو فدا کنی تا اونها رو داشته باشی. که از یک خراش کوچک به بدنشان اصلا نمیخواهی پا به اون باغچه بذاری. درختانی که هر چه بیشتر از اونها داشته باشی، ثمره بیشتری از زندگیت خواهی داشت. این درختان میتوانند هر کسی باشند. همسر، خانواده، دوستان، معلمین و اساتید و یا هر کسی دیگر.
گاهی پیش خودم فکر میکنم که من خودم در باغچه زندگی چه کسانی درختم. و در کجاها یک علف هرز؟

از الان دلم برای رفتن دوباره اش تنگ شده.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

معذرت خواهی

من در اینجا و بدین وسیله از تمامی خوانندگاه وبلاگم بابت دیر به دیر آپ کردن اینجا معذرت خواهی میکنم.
راستش این چند وقت خیلی خیلی درگیرم و به همین دلیل نمیرسم که بیام این جا و آپ کنم. ولی از حالا به بعد به لطف لپ تاپ اهدایی شرکت (یک عدد سونی وایو 13 اینچ مشکی خیلی قشنگ مدل cs) کمی راحت تر میتونم در اوقات فراقتم بیام نت و راحتتر آپ کنم.
البته در کمال شرمندگی امشب هم فرصتم خیلی کمی. آخه از شما چه پنهون از یکشنبه "صبا" رفته مسافرت و امشب میاد و من باید حسابی به جون این خونه بیفتم و اون رو مرتبش کنم.
ولی قول میدم که خیلی زود زود زود بیام این جا و پست جدید بذارم.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

چند نما

چند تا صحنه تو این سفر خیلی در یاد من ماندگار شده اند. چند عکس. چند نما.

***

سر جلسه امتحان نشسته ام. شدیدا تمرکز کرده ام. از یک طرف به سوالها جواب میدهم و از طرف دیگه حواسم به وقت است. ناگهان متوجه میشم که یکی از سوالها رو موقع وارد کردن در پاسخنامه اشتباه وارد کرده ام. فوری دست به کار میشم. نفر بغلی من یک پاک کن کنار دستش گذاشته است و الان استفاده نمیکند. من هم که پاک کن ندارم.
بی اختیار رویم رو به او میکنم و میگم: "دکتر! پاک کنت رو یک لحظه بده!!"
و میبینم که سر همه اطرافیانم به سمتم برگشته است و همه دارند با تعجب به سمتم نگاه میکنند.
می فهمم که سوتی داده ام. اصلا به روی خودم نمی آرم. با اعتماد به نفس دوباره میگم: "would you please give me your eraser؟" اصلا انگار نه انگار که جمله قبلی رو من گفته ام!!! خاک بر سر این خارجی های هیچ چی نفهم!!

***

این چند وقت کمی شیطونی کردم!! بالاخره مگر آدم چند بار توی عمرش میره مالزی؟ اون هم مجردی؟ راستش خوب بود. ولی قسمت سختش این بود که پدر من رو با حمام کردن در آوردن. یک بار وقتی خبر مرگشون می اومدن به زور آدم رو میبردن حموم. هر چی قسم و آیه که به خدا 2 ساعت پیش دوش گرفته ام مگه حالیشون میشد؟؟ به زور آدم رو میبردند و می شستند. دوباره یک بار قبل از برنامه میبردنت. یک بار وسط برنامه. یک بار آخر برنامه. کوفتمون میکردند. موقع رفتن هم که دیگه رو شاخش بود که تمیز تحویلت بدن. عین اردک همه اش توی آب بودم این چند روز به لطف دوستان!
نمیدونم همه مالزی هایی ها این قدر تمیزند یا وسواسی هایش به تور ما خورده بودند؟!

***

تا به حال دیده اید که یک فاحشه از سکس لذت ببره؟ من که تا به حال ندیده بودم. اونها همیشه به چشم کار به این مساله نگاه میکنند. و هر کار هم بکنی نمیتونی این نگاهشون رو عوض کنی. کار کار است و تفریح تفریح. و مشکل من هم همیشه با اونها همین است. من نمیتونم به اونها به چشم یک کارگر یا برده نگاه کنم. اصلا با نگاه من سازگار نیست. برای همین هم با اونها سلوکم نمیشه.
و تو مالزی برای اولین بار تونستم به یکی از این افراد اون قدر محبت کنم و اون قدر هواش رو داشته باشم که لذت ببره. که ارضا بشه. و اون قدر خوشش اومد و ممنون شد که یک شب دیگه فقط برای من و بدون پول و کاملا مرامی اومد. حتی تلفن خونه اش رو به من داد. نمیگم که عاشقم شده بود، ولی دوستم داشت. خودش میگفت که تا به حال با کس دیگه ای این طور نبوده. و چقدر هم خوشگل بود. اهل ویتنام. که حتی تلفن خونه اش در ویتنام رو هم داد. و عکسش رو، کاری که هیچ کدام نمیکنند. بودن با او یکی از بهترین خاطرات من در این سفر بود.

***

یک جناب she male هم از من خوشش اومده بود. هر چه میگفتم که بابا من اهل این کارها با تو نیستم، به خرجش نمیرفت که. لامصب خوشگل هم بود نسبتا. حتی به اتاق هتل هم اومد. من به این فکر بودم که کمی از او راجع به شهر اطلاعات بگیرم و او برای این که کمی کاسب بشه. در نهایت هم دماغ جفتمون سوخت!!! نه او کاسب شد و نه چیز به درد بخوری به من گفت!

***

تاکسی گرفته ام و به او میگم که من رو به یکی از مراکز خرید اونجا ببره. راننده چینی است. در حین راه احساس میکنم که داره به سمت دیگه ای میره. بهش میگم که اشتباهه و میگه به خاطر ترافیک دور میزنه واز راه دیگه ای میره. بعدش من مشغول صحبت میشم و میبینم که یک جایی وسط خیابون نگه داشته و به من میگه که اون پاساژ جایی است که تو باید بری. من هم که نمیدونم جریان چیه پیاده میشم و کرایه رو میدم. وقتی به پاساژ میرسم میفهمم که مرتیکه الاغ زبون نفهم پدر سوخته عوض اون پاساژ آورده من رو دم یک پاساژ چینی پیاده کرده که از چینی ها خرید کنم!!!!!
از این چینی ها پدرسوخته تر خودشونن!

***

تمام ساعتهای برند دنیا از امپریو آرمانی و بولگاری بگیر تا رولکس و امگا بین 6 تا 15 هزار تومن.(از نوع چینی اش) اون قدر حال میده که ساعت برند دستت کنی!!!!!!

***

با کلی ادعا رفتم کازینو و یک ساعت پوکر بازی کردم و 100 دلار هم باختم!!! خیلی پدرسوخته اند این کازینوها! جوری قوانین رو عوض کرده اند که فقط ببازی. اون جا که نشسته بودم، همه به کازینو باختند. هیچ کس هم نبرد. تازه من خوبه بودم که کم باختم!

***

به کاباره هم رفتم. آقای "حجی جون" که من ازش بدم میاد هم بود. وقتی وارد شد، در حین عبورش اومد سر میز ما و اون قدر رو به من دستهاش رو باز کرد و ایستاد که من بلند شدم و من رو در آغوش گرفت.
نمیدونم چرا این کار رو کرد. هیچ کس دیگه رو هم در آغوش نگرفت مرتیکه نره خر! نمیدونم به من نظر داشت یا جذب سبیلهام شده بود! آخه میگن مرتیکه خاک بر سر "گی" است! یک ابروی نخی هم تاتو کرده بود که بیا و ببین.
آقای شماعی زاده هم بود. سر آهنگ گیتارش کلی بهش خندیدیم و هی گفتیم بیا و ببرش. البته راستش به نظر من آهنگ قشنگیه. ولی حیف که با خوندن خودش ریده توش! ولی کلی آهنگهای دهه 60 که زمان بچگی و نوجوونی من بود رو خوند و کلی به صورت نوستالژیک خر کیف شدیم و کلی هم با آهنگ "بیشتر بیشتر" او قر دادیم. خیلی خوش گشت اون شب.
راستی برادر زاده ابی هم بود. صداش هم کپی عموش بود. بچه باحالی بود.

***

و این بود انشای من در مورد این که مالزی رو چگونه گذراندید!

پیش قراول

سلام
مدتیه که برگشته ام. به هیچ وجه فرصت نکرده ام که این جا آپ کنم. یک عالمه حرف دارم برای زدن و متاسفانه یک وقت خیلی خیلی کم که نمیتونم جایی بشینم و تایپ کنم.
ولی قول میدم که اگر شده از زیر سنگ هم که شده امروز وقت گیر بیارم و یک بخشهایی از سفرم رو این جا بنویسم. نه مثل خاطره یا سفرنامه. که فقط بخشهای قشنگش رو. امروز منتظر آپ من باشید.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

اتاق مصاحبه

الان حدود 2 ساعته كه دم در اين اتاق لعنتى مصاحبه نشسته ام تا تشريف نحسشون رو براى مصاحبه بيارن.
از استرس فلبم داره تو دهنم ميزنه.
ميدونين بدتر از همه جيه؟ اين كه اين كثافتها مثل بلبل با هم انكليسى بلغور ميكنند! يعنى حتى حرف زدن عاديشون با هم هم به اين زبونه.
از اين حرصم در مياد كه در صورتيكه مقعد بنده هم مثل دروازه فراخ نبود و عين آدم نشسته بودم درسم رو ميخوندم، الان عين اين غربتى ها دم در اين اتاق نبودم!
خاك بر سر من!
شايد باورتون نشه، اما بغضى دارم كه هر آن امكان داره بتركه.


ادامه:
0.5 ساعت كذشته و اساتيد براى مصاحبه اومده اند. الان نفر دوم داخله و من نفر شيشم هستم. استرسم نسبت به 0.5 ساعت قبل 10 برابر شده. قرص ايندرال آورده بودم كه اين موقع بخورم كه اون رو هم يادم رفت بيارم!! آخه كى از من خاك بر سر تر ميشه؟
4 نفر هم كه بايد قبل از من برن تو (البته 3 نفرشون) اينجا نشسته اند و مثل اين نانواهاى نان لواش همين طور با هم انكليسى بلغور مىكنند. ديديد اين نانواها همه اش دارن با هم به تركى بل بل حرف ميزنند؟ من مونده ام اونها كه هر روز هم رو ميبينن جى دارن كه همه اش فكشون ميجنبه؟ مكه جيز جديدى هم براى حرف زدن ميمونه؟؟؟؟
به هر حال اينها هم دارن همين طور با هم ميحرفند و از همه دردناك تر اينه كه من نصف حرفهاشون رو نميفهمم. وقتى تو اين دانشكده كوفتى ما خود استادها هم اين زبون رو بلد نبودن، طبيعيه كه ما مغزمون آكبند مونده باشه!!
الان يك دختر هندى تو اتاقه كه فقط صداى اون مياد و مثل اين ميمونه كه استادها اصلا حرف نميزنن!!!
در صورتى كه اينجا واسه حرفهاى من نبود و من نميتونستم بخشى از استرسم رو اينجا خالى كنم، تا الان احتمالا ديوونه شده بودم!
اصلا كون لقشون قبول نشدم كه نشدم!!!! به درك! خدايا فقط اين زمان زودتر تموم شه. كاش ميشد جشمهام رو ميبستم و يك دفعه عصر بازشون ميكردم! ولى نميشه كه! هر بار با اميدوارى به ساعت نكاه ميكنم، ميبينم اين مدتى كه براى من مثل 10 ساعت بوده، از رو ساعت فقط 1 يا 2 دقيقه بوده.
يك اعتراف بكنم؟ خيلى دلم ميخواست امروز قبل از امتحانم "صبا" بهم تلفن ميزد و كمى بهم روحيه ميداد. واقعا بهش نياز داشتم. ميدونم اونجا تو ايران الان نصفه شبه، ؤلى اون كه راحت دوباره خوابش ميبره، آيا واقعا ارزش خوابش از اين همه نياز الانم به اون بيشتر نبود؟ نميدونمك شايد هم اين شدت اضطراب من رو اين جور تشنه محبت بقيه كرده!
تمام بدنم عرق كرده. بى اختيار خودم رو تكون ميدم. دهنم تلخ شده. اميدوارانه به ساعت نكاه ميكنم و ميبينم كه همه اش 7 دقيقه كذشته!
الانه كه ديوونه بشم. الانه كه بلند شم و خودم رو به در و ديوار بكوبم. الانه كه داد بزنم. الانه.... الان.... الانه....
اى خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!


ادامه:
امتحانم رو دادم. تو امتحان ريدم. قبول نخواهم شد.

اين هم تموم شد. جشم هام درياى اشكه. كاش غرورم بذاره كمى از بارش رو كم كنم. كاش بتونم كريه كنم.

مى تونم......

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

قبل از امتحان

تو تاكسى نشسته ام و دارم ميرم به سمت مكان جلسه.
استرسم از بين رفته. كون لقش، اعدامم كه نمى كنن. فوقش مى افتم!!!
كلى هم شيك كرده ام! تو اين هواى دم كرده كراوات هم زده ام تا در صورت افتادن، حداقل دلشون بسوزه كه اين خوش لباس تو دل برو رو از دست داده اند!!!!
اصلا برن بميرن. جا كه قحط نيست. اصلا ميمونم همين ايران خودمون، صفا مىكنم! ولله!!!!
راستى، اين راننده تاكسيه مثل اين كه خوب بلد نيست! يك جاهايى داريم ميريم كه كمى عجيب غريبه. البته فكر بد نكنيد!!!!!! وسط ترافيكيم. ولى مسيرش با راننده ديروزى فرق داره. آخه من ديروز هم اومدم اينجا تا با محيط كمى آشنا بشم. ولى فكر كنم مسيرش اين نبود. يك جور متفاوتى بود.



ادامه: اون راننده الاغ بى شرف مادر به خطا من رو اشتباه برد. الان تو يك تاكسى جديد هستم و فقط 9 دقيقه تا امتحان مونده!! خودم رو دارم با اين نوشتن با موبايل مشغول ميكنم تا زمان رو نفهمم! فقط خدا كنه كه بتونم برسم. مسير واقعا زيباست و عين شماله، ولى بخوره تو سرم! 6 دقيقه بيشتر نمونده! به راننده قول كرايه 2 برابر داده ام. اون هم قول داده در صورتى كه ترافيك نباشه من رو به موقع برسونه. قولش به درد عمه اش ميخوره! فقط بايد بياد تهران و بال در آوردن راننده ها در اين مواقع ببينه!
ساعت شد 9. نميدونم از من قبول ميكنن كه امتحان بدم يا نه؟ تمام جونم شده عرق!
فقط خدا كنه!


ادامه 2.5 ساعت بعد:
بالاخره اين امتحان كوفتى رو دادم. خوب شد. البته شيوه امتحان كاملا كس خلانه بود. 60 سؤال 5 جوابه كه براى هر جواب بايد معلوم ميكردى دزسته يا غلط. سؤالى بود كه هر 5 جوابش درست باشه و سؤالى هم بود كه 4تا غلط داشته باشه. يعنى از بقيه جوابها نميشد فهميد درسته يا غلط!
دهن ما رسما سرويس شد براى اين امتحان، حالا كثافتها ذكر ميكنند كه اين امتحان همه اش 30 درصد قبولى است و اصل كارى فردا است!!!!!!!!
مرده شور ببره اين خاك بر سرها رو!!!!!!

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

مالزی

من الان یک دیوونه ام که دارم این جا پست میذارم!! یک عالمه کار ریخته روی سرم و من مثل این معتادها نشسته ام پای کامپیوتر و دارم تایپ میکنم. البته به خودم قول داده ام که طولانی ننویسم!!
جمعه شب پروازم است به سمت مالزی. یک هفته اونجا میمونم. و 21 و 22 دی هم اونجا امتحان و مصاحبه دارم. این از معدود امتحانهایی است در عمرم که در کمال نا آمادگی دارم براش میرم. تو این مدت اون قدر کارها و مسایل احمقانه پیش اومد که نتونستم درس بخونم. البته خوب یک سری چیزهای کلی میدونم. ولی نمیدونم که اونجا تیپ سوالها چطور خواهد بود. خیلی به دعای شما نیاز دارم. خیلی. برام از ته دل دعا کنید لطفا. عوضش قول میدم که اگر انشاءالله و به امید خدا مریض شدید(!!!!)، نه این که پول نگیرم، ولی بتونم خوب درمانتون کنم و باسواد باشم. البته خودتون هم میدونید که شرط اولش اینه که باید مریض باشید دیگه!!! وگرنه دکترها که نمیتونن آدمهای سالم رو معالجه کنند!!
از استرس دارم میمیرم. واقعا میگم. راستش میدونید بیشتر از این که میترسم که تو امتحان خرابکاری کنم، از چی میترسم؟ از این که باید به انگلیسی با اون آدمهای زبون نفهم حرف بزنم. و این که از آخرین باری که من با یک انگلیسی زبان حرف زده ام حداقل 3 سال میگذره. و خودتون بهتر از من میدونید که وقتی آدم یک مدت حرف نزنه، خیلی راحت کلمات به یادش نمیان و نمیتونه که راحت ازشون استفاده کنه و منظورش رو بیان کنه. ای کاش این مصاحبه 3 سال پیش می بود تا برم بزنم تو برجکشون!! ولی الان...!
با هر کی صحبت میکنم میگه کوفتت بشه که داری این جوری تنهایی میری مالزی. و راستش در مورد من تجربه نشون داده که من کلا خیلی آدمی نیستم که به راحتی بتونم از این تنهایی ها استفاده کنم!!! تا به حال در هر مسافرت تنهایی که رفته ام محکوم به موندن در اتاق هتل بوده ام. و به جاش در مسافرت های دونفره!!!! چشمتون روز بد نبینه، این دختر ها آی پا میدن! آی پا میدن! انگار نه انگار که یکی بغلت هست و عین کسی که یک کیف پر از اسکناس رو گرفته باشه، چنگ زده به بازویت و این ور و اون ور دنبال خودش تو رو میکشونه!! لا مصب ها انگار دارن آدم رو سیر سیر میدن. انگار دارن به آدم فحش میدن. میگن خاک تو سرت!! ما بودیم ها!!!
به هر حال موقع رفتن همه دوستان میگن کوفتت بشه و موقع برگشت همه میگن خاک تو سرت که از موقعیت استفاده نکردی و من اگه بودم ال میکردم و بل میکردم!!!
یک مصیبت دیگه هم هست!! سوغاتی! خریدش اصلا مشکلی نیست. ولی این که چی بخری خیلی مشکله. من هیچ سلیقه ای در انتخاب لباس ندارم. واقعا نمیتونم فرق بین چیز های شیک و زشت یا جواد رو متوجه بشم. در بعضی حالتهای خاص که یک چیزی خیلی کلاسیک باشه میتونم. ولی من مطمئنم که اگر یک روزی بوتیک دار میشدم، از گشنگی میمردم. هیچ وقت یادم نمیره که یک بار میخواستم برای خودم کفش بخرم و نمیدونستم که چه مدلی باید بخرم. نیم ساعت تو خیابون ولیعصر به پای مردم نگاه کردم و بعدش رفتم یک مدل شبیه اونها خریدم!! خدا "صبا" رو عمر بده که مدتهاست بار این مسئولیت رو مدتهاست که از روی دوش من برداشته!! منی که در مورد خودم این طوریم، حالا چه جوری میتونم برای دیگران خرید کنم؟ چی بخرم؟ چی بهشون میاد؟ چی خوبه که مقرون به صرفه هم باشه؟ اصلا چی مده؟ چه مدلی قشنگه یا زشت؟ البته میدونم که غیر از لباس هزار چیز دیگه هم میشه خرید، ولی قبول کنید که خرید هر نوع سوغاتی به غیر از لباس نه از نظر مادی و نه از نظر حمل و نقل زیاد صرف نداره!! (خسیس هم خودتونید! خوب ندارم دیگه!!)
شرح سفرم رو این جا خواهم نوشت. البته به شرطی که شما هم دعا کنید تا قبول شم. اگه دعا نکردید، مگه ارث باباتون رو از من طلب دارید؟ خوب خودتون برید و ببینید دیگه!!!

پ.ن. پست قبلی ام مزخرف نبود! دقیقا حرف دلم بود برای مخاطب خاص!! ( به قول دوستان) و هنوز هم حرف دلم هست!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

گله

صبح ها که دیرمان است.
که دیرت است.
که خوابمان می آید.
که خوابت می آید.
که کسلیم.
که اخلاقمان ....
که اخلاقت گه است.

و شبها ....
که خوابت می آید.
که خسته ای.
که هنوز نرسیده، به خواب رفته ای.
که اخلاقمان....
که اخلاقت گه است.

و این وسط ....
هر کسی دنبال بد بختی خودش.
و کارهایش.
و کارهای دیگران.
و اخلاقمان که گه است.

راستی یک سوال خصوصی.
یک سوال خیلی خصوصی:
"من کجام؟؟!!"

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

هفته ای که گذشت

امروز بعد از حدود یک هفته تازه فرصت کردم که بیام اینجا و یک پست بذارم.
این هفته خیلی هفته جالبی بود برام. یک هفته ای که انگار همه اتفاقات مثل یک فیلم با دور تند از جلوت میگذرن. تو این هفته اگر بگم که شدیدا مشغول بودم و نمیتونستم حتی نیم ساعت وقت آزاد پیدا کنم حتی برای کامنت گذاشتن برای دوستان اشتباه نگفته ام.
اول از همه اون تولدم بود که حسابی خاطره شد. سالی که گه بگذره، تولدش هم باید گه ترین باشه!!! درست بعد از این که پست قبلی رو نوشتم یک دعوای حسابی با "صبا" سر همین نوشتن پست و پای کامپیوتر بودن و درس نخوندن کردم و به ناچار رفتم تا ساعت 5-6 کتابخونه و درس خوندم. البته بعدش "صبا" اومد دنبالم برای معذرت خواهی و بحث و جدل که نتیجه اش این بود که من تا فردای اون روز هم کلی گه بودم و توی خودم.
خیلی ها به من تولدم رو تبریک گفتند. از دوستان قدیمی و بلاگی بگیر تا خیلی از شاگردانم. حتی شماره خیلی هاشون رو نداشتم. ولی 3 چیز برام جالب بود. اول اینکه "صبا" اون روز هیچ تبریکی بهم نگفت. نه این که یادش نباشه. ولی نگفت. و وقتی که فرداش بهش گفتم که نگفتی، گفت که ترسیده که بگه و من طبق معمول برینم بهش!! و جاش فردای اون روز هی تبریک میگفت که من هم ازش خواستم که دیگه ادامه نده. چون خیلی اعصابم رو خورد میکرد و بدتر مثل یک فحش بود برام.
دومین چیز این بود که "ایسل" از دفعه پیش که اینجا بود دیگه با من تماسی نداشته. حتی برای تولدم که مطمئن بودم که میزنگه. و نمیدونم که چرا. یک طرف ذهنم میگه چون یادش نبوده و یک طرف دیگه میگه که یادش بوده و میخواد که من رو فراموش کنه. و راستش خیلی نگرانش نیستم. یعنی نمیذارم افکار منفی بیان تو ذهنم در موردش. ولی برام خیلی عجیب بود. خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی. و دائم بهونه اش رو میگیرم. تو این چند روز همه اش با خودم کلنجار میرم که بهش بزنگم. و هر بار جلوی خودم رو گرفته ام. یعنی پیش خودم میگم که اگه یادش رفته که غرورم اجازه نمیده که به یادش بیارم و اگه داره سعی میکنه که من رو فراموش کنه هم که نباید هی تمام تلاش هاش رو نقش بر آب کنم. و این دومی خیلی برام سخت تره. این که دلت شدیدا تنگ کسی باشه و نتونی خودت رو راضی کنی که بهش بزنگی. خیلی دلم براش تنگه. خیلی. میفهمی؟؟؟؟
اما سومین چیزی که جالب بود این بود که "انیگما" بهم اس ام اس داد و تولدم رو تبریک گفت. کمی با هم اس ام اسی چت کردیم و من آدرس این وبلاگ رو بهش دادم و احتمالا او هم این مزخرفات من رو خواهد خواند. (راستی، سلام "انیگما"!) این که چی گفتیم و چه صحبتهایی شد راستش هیچ چیز جدیدی برای من نداشت. ولی چند چیز مهمه. اول این که زمانی که داشتم آدرس این وبلاگ رو بهش میدادم با خودم عهد کردم که به خاطر این که او این ها رو میخونه، خود سانسوری نکنم. و نظراتم رو خیلی رک بنویسم. و به خصوص در مورد او نظراتم رو بگم. و دوم این که باز هم صحبتهای ما با این خیال او که "به دوستی کسی نیاز ندارد!!!!" نیمه کاره رها شد. گرچه من فکر میکنم که او به تنها کسی که نیاز داره من هستم. به هر حال این که تولدم رو بهم تبریک گفت برام خیلی ارزشمند بود.
من الان 3 روزه که دارم میرم سر یک کار جدید. کار خیلی خوبیه و خیلی دوستش دارم. و فکر میکنم که خیلی با روحیاتم سازگاره. توش تمام تلاشم رو میکنم و شما هم برام دعا کنید.
هفته آینده ام هم که میرم مالزی برای مصاحبه و امتحان و این هم در این شرایط شده برام قوز بالا قوز و یک استرس تازه. در کنار همه کارهام باید برای این یکی هم درس بخونم. و معنی اش فقط این شده که دیگه نه وقتم آزاده و نه فکرم. علت دیر آپ کردن هایم هم همین است. دوستان هم که ظاهرا همه خوب هستند و این قسمت ماجرا خیلی مایه دلگرمی منه.
راستش الان که این پست رو نگاه میکنم میبینم که خیلی خاله زنکی شد و انگار دارم وقایع نگاری میکنم و این با رسم قدیم وبلاگ من که توش قرار بود بیشتر به "خود" درونی ام بپردازم کمی منافات داره. قرار نیست اینجا بشه دفتر خاطرات من. ولی وقتی بعد از یک هفته پر از چیز های مختلف میایی اینجا، فکر کنم که اجتناب ناپذیر باشه که اول به اتفاقاتی بپردازی که ذهن خودت و خواننده رو باهاشون درگیر کرده ای قبلا و ابتدا اخبار جدید در اون موارد رو بگی. راستش جداقل تا دو هفته دیگه هم فکر نمیکنم که زیاد وقت داشته باشم که مثل سابق بیام اینجا و درفشانی کنم. چون میدونم که این دوهفته آینده ام کاملا پر است. این هفته که به کار و درس میگذره. و هفته بعد هم که مالزی هستم. و به نظرم هیچ آدم عاقلی که میره یک کشور جدید، زیاد وقتش رو برای پست گذاشتن نمیذاره.
ولی بعد از اون اگه خدا بخواد شاید کمی آسایش نصیب من بشه و بتونم کمی اینجا بیشتر سر بزنم. و کمی هم این "اندیشه های پراکنده من" رو گردگیری و کند و کاو کنم.
به هر حال من چه باشم و چه نباشم حتما روزی 2 یا 3 بار به کامنتدونی اینجا سر میزنم و برام هیچ چیزی خوشحال کننده تر از این نیست که ببینم که دوستان برام یک یادداشت - هر چند کوتاه - گذاشته اند. واقعا خستگی های روحی و ذهنی من رو برطرف میکنه.
پس تا بعد....