۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

سلام امروز

یک صحنه تو فیلم "مادر" ساخته علی حاتمی هست که وقتی امین تارخ صبح از خواب بیدار میشود، با خودش میگوید: "سلام امروز!" و این جمله فیلم از همان بار اولی که من این فیلم رو دیدم تو دهنم مونده و من هم هر بار صبحی میرسه که خیلی منتظرش بوده ام، همین رو میگم. امروز هم که از خواب بیدار شدم زمزمه کردم: "سلام امروز!"
یک سال دازی به من گذشت. یک سال سختی بود. از آن یک سالهایی که بعدها اگر زندگی ام رو مرور کنم، زیاد به یادم خواهد آمد. نمیگم که بد گذشت. که شاید اگر این اتفاقاتی که در این چند ماه اخیر و معجزاتی که رخ دادند نبودند، بد هم گذشته بود. ولی بهتره بگم که سخت گذشت. و پر بود از اتفاقات. اتفاقات رنگارنگ و بسیار متنوع.
تا کنون در تمام عمرم به این اندازه ای که امسال غمگین شدم غمگین نبوده ام. به این اندازه بی برنامه. و در تمام عمرم به این اندازه ای که امسال حضور خدا رو در زندگی ام لمس کردم و اون رو نزدیک خودم حسش کردم، حس نکرده بودم.
امسال شلوغ ترین سال زندگی ام از نظر رفت و آمد دوستان بود. دوستان بسیار صمیمی که رفتند و دوستانی که به من نزدیکتر شدند.
امسال سال رابطه ها و عشقهای تازه بود در زندگی ام. شاید عمیق ترین ها....
امسال هیچ کار نکردم. و بیچاره این "صبا" بود که همه بارها رو به دوش کشید.
امسال بیش از هر سال دیگری عاشق و محتاج عشق "صبا " بودم. بیش از همه عمرم.
امسال 17 کیلو وزن کم کردم. حدود 30 سانت هم طول موهام کم شد.
امسال ....
امسال خیلی اتفاقها افتاد. و یکی از مهمترینهاشون این وبلاگی بود که من رو به شما پیوند داد. وبلاگی که روزی بیش از 5 بار بهش سر میزنم تا ببینم کسی از دوستان کامنت جدیدی گذاشته تا اون رو داغ داغ بخونم یا نه.
روزهای تولدم همیشه دلشوره دارم. دلشوره سال بعد رو. دلشوره این که سال بعد چنین موقعی کجا هستم، چه میکنم و از همه ترسناک تر چه کسانی هستند و چه کسانی نیستند در زندگی ام.
به هر حال الان به این پشت گرمم که همه شما دوستانم رو دارم. ممنونم که در زندگی ام هستید.
برای من لطفا دعا کنید.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

*** ۲۰ دقیقه پرواز

الان آیسل پیشم بود. اشتباه نکنید. هیچ چیزی بین ما اتفاق نیفتاد. هیچ چیزی. پیشم بود. کمی گریه کرد. کمی سعی کردم آرومش کنم و رفت.
امروز "صبا" به اقتضای شغلش دوباره رفت سفر. و من برای اولین بار در طول یک سال اخیر با "آیسل" هماهنگ نکردم که با هم باشیم. او رفته است. او مال کس دیگه ای است.
امروز هزار بار یادش کردم. از ته دل یادش کردم. از ته دل. و واقعا دلم براش تنگ شده بود. هی رفتم به سمت گوشی ام که بهش اس ام اس بزنم و هی نزدم. هی با خودم جنگیدم. هی به خودم نهیب زدم و هی پیش خودم گفتم که این بچه رو هوایی نکن. خودم رو به صد چیز مشغول کردم تا تماس نگیرم. یک مدت کوتاهی هم یکی از شاگردهای امسالم که پسر خیلی باحالی است و به من پیله کرده بود اومد پیشم. ولی باز این من بودم و دلتنگی.
امروز روز بدبیاری من بود کلا. قرار بود امروز یکی از دوستان جدیدم رو برای اولین بار ببینم و کمی با هم حرف بزنیم. دختری است که درون خیلی جذابی داره. یک دنیای حیرت انگیز ناشناخته و از همه مهمتر اینه که دختری بسیار شجاع است. آن قدر شجاع که بتونه درونش رو بشناسه و بپذیره. باهاش کنار بیاد و به اون احترام بذاره. دختری که خودش هم تشنه شناسایی خودش است.حتی بیشتر از منٍ کنجکاوٍ فضول! او هم نیومد. یعنی نتونست که بیاد. و صحبتی که بعدش با هم کردیم....
حدود ساعت 8 شب بود و من برای گذران امروز پرکسالتم پای گودر داشتم مطالعه میکردم که دیدم صدای اس ام اس اومد. باورم نمیشد که "آیسل" باشه. اصلا باورم نمیشد که این اس ام اس از او باشه.
گفت که دلش امروز برام تنگ شده بوده. نمیدونست که "صبا" مسافرت است. گفت که امروز اونقدر دلش تنگ بوده که اومده و همین جوری از جلوی خونه ما رد شده و جالب این که دقیقا همون موقعی بوده که من داشتم با خودم میجنگیدم که بهش نزنگم. کلا کفم برید و فکم پیاده شد. ازش خواستم که شب سر راه یک سر بیاد پیشم تا همدیگه رو ببینیم. 2 ساعت طول کشید تا اومد. 2 ساعتی که برای من خیلی بیشتر طول کشید.
وقتی که اومد اول که حسابی از مدل جدید موی من جا خورد. خیلی خوشش اومد و تشویقم کرد. کمی پیش هم نشستیم. سه هفته ای میشد که ندیده بودمش. و اصلا این جور به نظر نمیرسید که سه هفته باشه. انگار همین چند ساعت قبل بوده. این قدر به هم نزدیک بودیم. و این قدر از دیدنش لذت میبردم. گفت نمیدونه که چه جوری دوستم داره. نوعش رو نمیدونه. و گفت که در عین حال - خوشبختانه و دردمندانه - نامزدش رو خیلی دوست داره و ظاهرا پسر بسیار خوبیه. و من بهش گفتم تو من رو مثل "خود وجودیت" دوست داری. انگار که وقتی با منی، با " خودت" تنهایی. و تصدیق کرد. و من نگفتم که من چطور دوستش دارم. گفتم ها، ولی همه اش رو نگفتم!
وقتی که گریه کرد، بغض کردم. سرش رو روی سینه ام گذاشت، گریه کرد، آرام شد و رفت.
و من هم باز به کامپیوتر و این وبلاگم پناه آوردم....
و باز هم این "فندق" بود که من رو به من باز گردوند. ممنون.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

سلمونی

خدا حافظی کردم. با چیزی که سه سال و نیم طول کشید و به خاطرش کلی اذیت شدم، کلی استرس کشیدم و کلی هم ازش لذت بردم و برام ارزش داشت.
برداشت بد نکنید. نمیخوام مثل این داستانها ببرمتون تو تعلیق و از این دست مزخرفات. یا حالتون رو بگیرم. من دیشب بعد از سه سال و نیم که موهای خودم رو بلند کرده بودم، به سلمونی رفتم و کوتاهشون کردم.
احتمالا الان دارین به من میخندین و توی دلتون هم میگین که این فضول هم دیگه موضوع کم آورده و به کس شعر گویی در وبلاگش افتاده. اصلا این طور نیست واین موضوع برای من خیلی مهمه.
یک لحظه دو نفر آدم رو پیش خودتون مجسم کنید. یکی از اونها یک آدم با سرو وضع کاملا نرمال جامعه با موی کوتاه. و یکی یک نفر با موی بسیار بلند که از پشت اونها رو بسته و سبیل و ریشش هم آرایش خاصی داره. فرض کنید این دو نفر آدم یک موقعیت خاص هم داشته باشند. مثلا معلم باشند. مثلا مهندس مشاور یک پروژه، مثلا یک پزشک، مثلا یک وکیل دادگستری. اون وقت آیا براشون دو جور شخصیت متفاوت در نظر نمیگیرید؟ آیا به دو دید متفاوت نگاهشون نمیکنید؟ آیا اونی که نرمال تر هست رو بیشتر و راحت تر در این جایگاهها نمیتونید تصور کنید؟ یادتون باشه که اینجا ایران است و ما هم داریم با یک پیشینه فرهنگ نیمه سنتی هنوز در مورد آدمها قضاوت میکنیم. هنوز مثلا هیپی بودن، پانک بودن، گی بودن و لزبین بودن در جامعه ما جا نیفتاده. هنوز با تعجب به این آدمها نگاه میکنیم. هنوز یک ظاهر عجیب و غریب رو فقط مخصوص هنرمندان و شاید با کمی اغماض دانشمندان میدونیم. در این جامعه ما نمیتونیم به راحتی یک استاد میانسال دانشگاه یا یک رئیس بانک رو در سر کار با شلوار جین تصور کنیم. از 15 سالگی به بعد هیچ پسری در مهمونی ها تی شرت نمی پوشه.
حالا باز این دو تا آدم رو تصور کنید. آیا براتون به آدمی که ظاهرش کمی عجیب غریبه، کمی با فکر بیشتر نباید اعتماد کرد. و یا حالا یک جور دیگه بگم، آیا اون آدمی که ظاهر عجیب داره نگاه شما رو بیشتر به دنبال خودش نمیکشونه؟ نوعی حس کنجکاوی بهش ندارین؟ اگر اینجا مثلا آمریکا بود، به هیچ وجه چنین ظاهری نگاه دیگران رو به خودش نمیکشید. ولی در ایران هنوز زیادند مادر بزرگهایی که اگر یک مرد با موی بلند ببینند توی دل نفرینش میکنند و به یاد دوره آخرالزمان می افتند.
شاید حالا راحت تر بتونید دلیل این که من این پست رو نوشتم بفهمین. من اینجا از خداحافظی ام با موهام نمینویسم. از خداحافظی ام با یک تیپ، با یک قیافه، با یک برداشت و حتی با یک شخصیت مینویسم.
دیگه باید سعی کنم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم. واقعا برام سخته. واقعا نمیدونم که در قیافه جدید آیا میتونم همون آدم خاص باقی بمونم یا نه. نه این که خاص بودن من به این قیافه بستگی داشته باشه ها. ولی آدم تو رفتارهاش باید با تیپ و ظاهرش یک هارمونی درونی داشته باشه. آدم باید بتونه با خودش حداقل کنار بیاد.
گر چه مطمئنم که دلم برای اون موها خیلی تنگ خواهد شد.

نگفته های من قسمت دوم

از پست قبلم خیلی خوشم اومد. (قربون خودم برم) راستش میخوام که این روند رو کمی ادامه بدم. و کمی دیگه از اون دنیای درونی خودم بنویسم. از همه چیزهایی که اکثرشون رو فقط خودم میدونم و خودم.
من نمیدونم که شما از بچگی آرزوی چه کاری داشته اید. من وقتی بچه بودم همیشه دوست داشتم خلبان بشم که برای پسر بچه ها چیز خیلی عجیبی نیست. این مساله هنوز هم یکی از خیالات و فانتزی های ذهنی منه. پرواز کردن و خلبان بودن. باورتون نمیشه. به چند قشر همیشه با حسرت نگاه میکنم. به جراحها، به سیاستمدارها و دیپلماتهای بلندپایه، به دانشمندانی که نوبل گرفته اند و به خلبانها. نگید این که شد همه. نه. مثلا به آدمهای پولدار یا پدر پولدار این حس رو ندارم. به ورزشکارها این حس رو ندارم. به خواننده ها هم همین طور. یا اونهایی که مثلا صاحب یک کارخونه بزرگ هستند. شاید گاهی مقطعی حسرتشون رو بخورم، مثلا بگم ببین پدرسگ چه بنزی سوار شده. ولی این جوری نیست که زمانی بخوام جای اون ها باشم و یا زندگی مثل اونها داشته باشم. ولی اونهایی که در بالا گفتم همیشه مورد حسرت من بوده اند. یکی از کودکانه ترین رویاهای من قبل از خواب که هیچ کس از اون خبر نداره (حتی "صبا") و برای اولین باره که دارم میگم اینه که با دستهام ادای هواپیما در بیارم. هر دست یک هواپیما که دارن با هم میجنگن. من خرس گنده با 32 سال سن وقتی شبها خوابم نمیبره با دستهام هواپیما بازی میکنم تا بخوابم!!! البته برای همون هواپیما ها کلی توجیه میکنم که چه جور کار میکنند و چرا خاصند! تا به حال کودک درون به این کم عقلی دیده بودید؟ (اصلا چرا دارم این ها رو اینجا میگم؟)
من میل شدیدی به خاص بودن دارم. (شبگرد به این جا توجه کنه که از این نظر شبیه هم هستیم.) از بچگی دوست داشتم که جوری باشم که با بقیه فرق کنم. و این کار خیلی سخت بود. چون از نظر ظاهری هیچ وقت این قدر خاص نبودم. البته خاضعانه بگم همیشه به خاطر هوش بالام در برخوردها میتونستم خودم رو مطرح کنم، ولی این جور نبود که هر کسی و به خصوص قشر خاصی که همیشه مورد توجه من بودند، یعنی جنس مخالف، به راحتی جذب اون بشن و یا بدتر این که خیلی هاشون (به خصوص خوشگل ها) اصلا فهمی در اون حد نداشتند که این رو بفهمند. منظورم از فهم دو جنبه است. البته به کسی بر نخورد. یکی این بود که آی کیوی آنها خیلی وقتها به این نمی رسید که بفهمند منشا حرفها و کارهای من با بقیه فرق داره و از اون بدتر این بود که همیشه در میدان رقابت یکی خوشگل تر یا خوش تیپ تر یا خوش صحبت تر از من از راه میرسید و قاپ طرف رو میدزدید و دیگه من دیده نمیشدم. فکر میکنم که یکی از مهمترین دلایلی که در حال حاضر من سعی میکنم که با دیگران متفاوت باشم همین چیزی است که از کودکی با من مونده. مثلا این که من ساعتم رو دست راستم میکنم. این که مدل موی من با بقیه متفاوت است. این که مدل ریش و سبیل من خاص است و این که دور هسته درونی خودم که خیلی هم درونگرا است، یک پوسته شاد و شلوغ و پرحرف و پر سرو صدا ایجاد کرده ام که همه جا مورد توجه باشم و دیده شوم. (البته در این دیده شدن نقش هیکل کوچولو موچولوی من رو هم نباید نادیده گرفت!!!!)
من مشروب نمیخورم. تا به حال هم نخورده ام و در آینده هم فکر نکنم که بخورم. از سیگار متنفرم و تا به حال حتی لب هم به قلیون نزده ام. دلایل خیلی زیادی در من وجود داره که من رو از این کارها باز میداره. اون قدر زیاد که گاهی خودم هم این وسط گوگیجه (روح فندق شاد!) میگیرم که چرا. اولین دلیلش تابوی ذهنی است که از این مساله دارم. از بچگی. در خونه ما اون قدر سیگار بد شمرده میشد و میشه که من حتی در جوانی به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک بار امتحانش کنم. یعنی حسی که من از بچگی نسبت به اون دارم فقط پرهیز نیست که جوری حالت اشمئزاز است. ولی مشروب و قلیون خیلی پیچیده تر است. از ممنوعیت های مذهبی که بسیار نقش داشته است (در مورد مشروب) بگیرید تا حس کمال گرایی من (که نباید بخشی از عقلم رو با یک ماده مثل الکل متوقف یا تضعیف موقت کنم) تا حتی اون میلی که به خاص بودن و منحصر به فرد بودن دارم. (خودتون قبول کنید اگر در یک جمعی که همه مستند شما تنها هشیار باشید و به رغم همه شیطونیهاتون، مشروب هم نخورده باشید، خیلی تو چشم میایید!!) اون قدر عوامل مختلف دست به دست هم داده اند که واقعا وقتی خودم هم با خودم خلوت میکنم نمیدونم که واقعا چرا نمیخورم!!؟؟ نمیدونم که کدوم دلیلم واقعی است و کدوم توجیه. فقط میدونم که در آینده هم نخواهم خورد. به خصوص این که تا به حال هم نخورده ام و در حقیقت خوردنم به نوعی اعتراف به غلط بودن کارهای قبلی منه که عمرا اهلش نیستم!!! جدی میگم! به هر حال درست یا غلط، من همه جا میگم که تنها خلاف من دختربازیه!
یک اعتراف دیگه بکنم؟ من از حمام کردن متنفرم. متنفر به معنی واقعی. اگر وظیفه نبود و اجبار به این که باید تمیز بود، عمرا سال به سال هم حمام نمیرفتم. زمانی که در حمام هستم مثل شکنجه میمونه برام. هیچ احساس لذت و شادابی و رفع خستگی برام نداره. هیچ وقت تا به حال نشده که هوس حمام رفتن بکنم. یا بگم میرسم خونه و میپرم تو حمام. باورتون شاید نشه، ولی لحظه ای که دارم وارد حمام میشم فقط به خودم میگم که کی باشه که بیرون و خشک باشم! نمیگم که کثیف هستم ها. ناچار هستم که به صورت روتین برم، ولی از تک تک لحظاتش نفرت دارم. نمیگم بدم میاد، میگم نفرت دارم. احساس میکنم که تو اون لحظه هیچ کاری نمیتونم بکنم!! و به معنی واقعی سعی میکنم که در سریعترین زمان ممکن خودم رو بشورم و از اون محیط پر بخار داغ دلگیر در برم و بیام بیرون. تا چند سال پیش حوله من در حمام پوشیدنی نبود و همون جا باید خودم رو خشک میکردم و لباس میپوشیدم. یکی از بهترین خریدهایی که تا به حال کرده ام خرید یک حوله پشیدنی است که به من کمک میکنه که زودتر از اون محیط خفقان آور بیام بیرون. یعنی هنوز شیر دوش رو نبسته من حوله پوشیده ام و بیرون حمامم. خیلی در مورد علت این مساله فکر کرده ام. هیچ خاطره بدی هم در کودکی از حمام ندارم! (قابل توجه آقای لقد!!) ولی همینه که هست. عجیب نیست؟
به هر حال این منم. کم کم سایر خصوصیات درونی خودم رو هم میگم. تا بعد....

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

نگفته های من قسمت اول

امروز داشتم کانال پی ام سی رو نگاه میکردم که دیدم یک شو از اندی گذاشت. راستش من از بچگی اندی رو خیلی دوست داشتم. ولی نمیدونم چرا تو محیطی که من بودم و محیط دوستانم، شنیدن اندی خیلی بزرگ منشانه نبود. یعنی خیلی ها اندی گوش میدادن، ولی کم پیش میومد که آهنگی از اندی رو کسی زمزمه کنه. اگر میخواستیم از یک خواننده ایرانی آهنگی بخونیم، از ابی یا داریوش و ... میخوندیم. تو مدرسه هم که گوش دادن اندی خیلی جرم بود. اگر میخواستی ایرانی گوش کنی کمتر از شجریان رو به زبون نمی آوردی . و اگر هم خارجی گوش میدادی یا باید میرفتی تو سبک های راک و متال و یا مثلا کریس دی برگ. مثلا اگر میگفتی که من مایکل جکسون گوش میدم، عین یک بچه قرتی نگات میکردن و اگر میگفتی که من اندی گوش میدم میشدی جواد. اون هم یک جواد شش سیلندر که همه مسخره ات میکنن.
امروز داشتم فکر میکردم این که من تو خواننده های ایرانی اندی رو از همه بیشتر دوست دارم یک رازی است که کمتر کسی ازش خبر داره. و داشتم فکر میکردم که دیگه چه رازهایی من دارم که از دیگران مخفی کرده ام؟ و این که شاید با نوشتنشون در این جا بتونم کمی خودم رو بهتر بشناسم. راستش از این به بعد تصمیم دارم که خیلی از ابعاد بی اهمیت وجودم رو که خیلی ها ازش خبر ندارن (حالا یا رویم نشده که بنویسمشون یا این که اون قدر بی اهمیت بوده اند که نگفته ام اونها رو) این جا بنویسم. انگار که یک نفر رفته و پیش کشیش داره اعتراف میکنه. البته نمیشه اسمش رو اعتراف گذاشت. چون لزوما بد نیستند. اما به هر حال جزء چیزهای خیلی خیلی خصوصی وجود من هستند.
یکیش همینه که من همیشه از اندی خوشم می اومده. از کورس نه. فقط اندی. اون آهنگ شکوفه های گیلاسش رو تا به حال هزاران بار شنیده ام و هنوز هم هر بار میشنومش لذت میبرم. هر وقت یک آهنگ اعصاب خوردکن که تومغزم میفته، مثل یک ریتم نصفه که هی تو مغزم تکرار میشه و پدرم رو در میاره، تنها چیزهایی که میتونن اون ریتم رو از ذهنم بیرون ببرند آهنگهای شکوفه های گیلاس و دختر ایرونی اندی هستند. و تنها آهنگهایی که گاهی شبها قبل از خواب زمزمه میکنم هم این دو آهنگ هستند. میدونم که دارین به من میگین جواد، ولی همینم که هستم.
توی آلبومهاش از بی قرار بیشتر از هر آلبوم دیگه ای خوشم میاد و بیشتر از هر آلبوم دیگه ای ازش خاطره دارم. و هیچ آهنگیش نیست که دوستش نداشته باشم.
این چیزها خیلی بی اهمیت هستند، ولی همین چیزهای جزئی هستند که شخصیت درونی یک نفر رو تشکیل میدن. و دقیقا همین چیزهاست که ما همیشه قایمشون میکنیم.
یک مثال دیگه میزنم. من همیشه موقعی که میخوام از علاقه مندی هام در مورد فیلمها بگم، اول از همه از "cinema paradiso" نام میبرم و اگر بخوام خیلی کلاسیک بگم مثلا از "بر باد رفته". ولی یک چیزی بگم؟ من از فیلمهای عشقی بچه های تینیجر خیلی خوشم میاد. از این فیلمهایی که اکثرا هم داستانهای مشابه دارند که توش یک دختر و پسر هستند که تو کالج از هم همه اش فاصله میگیرند و بعد از مدتی عاشق هم میشن و آخر فیلم هم به هم میرسن! خیلی احمقانه است، نه؟ ولی نمیدونید با دیدنشون چه حالی میکنم. این رو نمیتونم جایی بگم. یک بار چنین فیلمی یکی از کانالهای فیلم نشون میداد و با چندتا از دوستان دیدیم و من کلی گفتم از این جور فیلمها خوشم میاد و آخر فیلم معلوم شد که این فیلم رو برای teenage girls نشون داده اند. یعنی مثلا در این کانال بخشهای مختلفی مثل kids، family، action و ... داشت و این فیلم مخاطبش دخترهای زیر 20 سال بود و بعدش کلی من رو مسخره کردند! ولی خوب چه کنم؟ دوست دارم دیگه!
این که در یک رستوران معیار انتخاب شما چی باشه میتونه متفاوت باشه. ولی میدونین معیار من چیه؟ این که غذا زیاد باشه!!! نه مزه اش و نه کیفیتش. این که اون قدر زیاد باشه که من رو سیر کنه. البته اونهایی که من رو با این هوا هیکل دیده اند میتونن درک کنند. ولی کمتر کسی دیده ام که معیارش شبیه من باشه. اگر یک رستوران یک غذای زیاد بده، حتی با یک کیفیت معمولی، جزء بهترین انتخابهای من قرار میگیره. نمیگم کیفیت مهم نیست. ولی راستش من زیاد مزه غذاها رو نمیفهمم. من سیر بشم، اون غذا خوشمزه ترینه!
در بین کتابها هم من خیلی مشکل دارم. من تا به حال کتاب خیلی خونده ام. به جرات میتونم بگم که از اکثر شما خواننده های عزیز کتاب بیشتر خونده ام. ولی یک مشکل با کتاب دارم. من تا به حال نتونسته ام به غیر از کتابهای درسی ام، کتاب غیر داستان بخونم. تا به حال خیلی سعی کرده ام. مثلا یک کتاب ریاضی بخونم یا مثلا فلسفه یا عرفان یا حتی آموزش شطرنج. نتونسته ام. واقعا تا به حال بارها سعی کرده ام کتابهای شریعتی رو بخونم و نتونسته ام. من تمام اطلاعات عمومی ام رو که کم هم نیستند رو از لابلای کتابهای داستان بیرون کشیده ام. این یک ضعف بزرگه برای من.
شایعترین خواب بدی که میبینید چیه؟ مال من دو تا خوابه. یکیش اینه که در یک جایی که همه رسمی هستند یا جلوی آدمهای رودربایستی دار یا مهمون من لخت باشم. یعنی لباس کم داشته باشم. یا لباس نا مناسب. از پوشیدن دمپایی در مصاحبه یک شرکت در نظر بگیرید تا لخت بودن در سر کلاس دانشگاه. یکیش هم اینه که میخوام یک شماره تلفن رو بگیرم و هی اشتباه میگیرم. هر بار. هی قطع میکنم و هی اشتباه. اون قدر این خواب رو دیده ام که در بیداری هم از شماره گرفتن میترسم.
من هر بار که میخوام یک کاری رو انجام بدم که رویم نمیشه، قبلش ناخودآگاه ساعتم رو نگاه میکنم! مثلا در یک مهمونی غریبه هستم و میخوام برم وسط و برقصم. زمانی که دارم به این فکر میکنم که برم و دارم تصمیم میگیرم، قبلش ساعت مچی ام رو نگاه میکنم.
من نمیدونم در انتخابات قبلی به کی رای دادین. ولی من به همین آقای دکتر رای دادم. و انتخاب شد. راستش براش تبلیغ هم کردم. تو خانواده البته. این رو خیلی ها میدونن. ولی چیزی که خیلی ها نمیدونن اینه که من متاسانه خیلی از حرفهاش رو باور کرده بودم. یعنی حدود 50 درصد احتمال میدادم که راست میگه و واقعا وعده هاش رو عملی میکنه و حتی موقع انتخاب وزرایش هم امید داشتم که 4تا آدم حسابی توشون باشه! حتی در سال اول هم امید به تغییر داشتم. کم کم فهمیدم که من هم از جمله گول خورندگان بوده ام! گر چه این اشتباه خودم رو همیشه توجیه میکنم و خیلی ها هم فکر میکنند که من با چه درک درست و تحلیل درستی اون رای رو داده ام!
فکر میکنم که نوشتن در این زمینه من رو خیلی به شما و مهمتر از اون به خودم میشناسونه. این که بتونم دنبال منشا فکرها و ترسها و نگرانی ها و از همه مهمتر شخصیتم بگردم. و باز هم در این مورد مینویسم.
فقط لطفا شما هم جنبه داشته باشین و اینها رو مستقیما به روی من نیارین. اصلا مگه خودتون یک عالمه از این چیزها ندارین؟

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

مرز آرامش

دنیای اطراف من ناگهان تغییر کرده. خیلی به سرعت. اون قدر سریع که هنوز چشم های من داره تو کاسه دو دو میزنه و اتاق داره هنوز میچرخه. در این یک هفته اون قدر اتفاقات جدید و غیر قابل پیش بینی افتاد که من اصلا مونده ام که این همه اتفاقات چه جوری میتونن با این سرعت پیش بیان.
اولین خبر البته یک اتفاق خوب بود. اتفاقی خوب که بد من رو به دلشوره و استرس انداخته. این که از یک کشور نه چندان پیشرفته خارجی به من گفته اند که بیا برای امتحان. و من مانده ام و استرس رفتن و قبول شدن و ماندن. اون هم تنها و بدون "صبا". این خودش به اندازه کافی شوک بزرگی بود برام، گر چه در کنارش برام بسیار هم خوشاینده و شاید بتونه به این بلاتکلیفی که بد جوری گرفتارشم، بالاخره یک جور پایان بده.
و اما بعد از اون در عرض یک چهارشنبه تا جمعه مثل یک سری هدف که با هواپیما روشون به ترتیب بمب بریزی، برای 3 تا از دوستام که از نظرهایی با هم شبیه بودند به طور هم زمان مشکل پیدا شد. اصلا فکر نمیکردم که به این سرعت براشون این مشکلات پیدا بشه. حتی وقتی شنیدم باور نمیکردم. اولی رو که شنیدم، شوکه شدم. داشتم بهش فکر میکردم و تو ذهنم تجزیه و تحلیلش میکردم که به فاصله چند ساعت دومی رسید و هنوز تو شوک دومی بودم که سومی و از همه بغرنجترش رسید. چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم و دیگه با ضربه آخرش ناک اوتم کرد.
البته خدا رو شکر حداقل دو تا از اتفاقات تا حدودی اون شوک اولیه خودشون رو از دست داده اند و کمی به پایداری رسیده اند، گر چه سومی هنوز ادامه داره. ولی چیز جالب میدونین برای من چی بود؟ این که این دنیایی که ما پایدارش میدونیم، چه جوری با چند تا اتفاق ساده میتونه به ناپایداری مطلق بدل بشه. این خیلی مساله مهمی است.
دقیقا روز قبل از شروع این سلسله وقایع من احساس میکردم که حالا نه در اوج، ولی در پایداری هستم. و این که حداقل میتونم برای چند ماه یا حتی سال آینده ام یک پیش بینی کلی داشته باشم. و خداوند به راحتی با یک خبر و ایمیل ساده به تمامی این احساس پایداری من یک بیلاخ گنده نشون داد! البته نمیگم که بد شد. که خیلی هم خوب شد. و میتونه یک حرکت به جلو باشه برای من. ولی غرض اینه که اون پایداری هایی که ما در ذهنمون ایجاد میکنیم کلا به یک چس بندن. یک اتفاق ساده میتونه کلشون رو به هم بریزه.
نمیدونم کتال "دنیای گم شده" اثر مایکل کلایتون رو خوندین یا نه؟ این کتاب ادامه کتاب "ژوراسیک پارک" است که قبلا خودش نوشته و احتمالا حداقل فیلمش رو دیده اید. در کنار جریان بسیار جذاب و داستان نفس گیر کتاب که نمیذاره آدم حتی وسطش برای یک دستشویی رفتن کتاب رو بذاره زمین، یک بحثی رو مطرح میکنه در مورد انقراض نسلها و یک فرضیه که هرجامعه یا حتی تمدنی یک لبه اغتشاش و نا آرامی داره. تا زمانی که در این لبه باریک حرکت کنه بقا داره. در این لبه از طرف سایر رقبا و جامعه ها مورد تهدید است و همین تهدید شدن یک تعامل پایدار و دینامیک رو بینشون ایجاد میکنه که منجر به تغییر آرام جامعه و در نتیجه پایداری ثبات کلی اون و حفظ قدرت تغییر در برابر تهدیدات میشه. و موندن در این لبه در حقیقت منجر به این میشه که اون جامعه زنده بمونه و واقعا هم مگه زندگی همین تغییرات مداوم نیست؟
بعد میگه اگر اون جامعه از این لبه تغییرات فاصله بگیره و به آرامش برسه دیگه تغییر رو از یاد میبره و کم کم از درون میمیره و منقرض میشه و یا اگر ار اون لبه به پایین پرت شه و شدت درگیری ها و تغییرات درونی و بیرونی اون زیاد بشه هم و در مقابل سایر رقبا حذف و منقرض میشه. این یک بحث طولانی است که تو اون کتاب با مثال و چیزهای دیگه در حد فهم یک خواننده امی مثل من میکنه که من هم حال ندارم مفصلش رو اینجا بیان کنم. (مگه این جا کلاس درسه، خوب خودتون به هم بکشید و برید کتاب رو بخونید دیگه!!!)
راستش من دنبال جستجو کردن و پیدا کردن ریشه های علمی اون بحث نرفتم و اصلا هم امکان داره که اون بحث خیلی هم غلط باشه. ولی در کل چیزهای جالبی میگه. حداقل در زندگی الان ما خیلی نمود داره.
پیش خودم گاهی فکر میکنم که نکنه که این چیزهایی که در این چند روز هم اتفاق افتاد، مثل همین جریان باشند؟ نکنه که با این اتفاقات رنگارنگ در حقیقت داریم از اون مرز آرامش که باعث فاسد شدنمون میشه دور میشیم؟ و این اتفاقات در حقیقت یک جور حکمت برای بازگردوندن ما به اون مرز تغییره؟ و یا شاید هم همه اینها یک جور توجیه باشه برای این بدشانسی هایی که تو این چند وقت پیش اومدند؟
راستش جدیدا درگیر این مساله شده ام که چه چیزهایی توجیه است و چه چیزهایی واقعی. آیا تمام این چیزهایی که ما به عنوان مشیت میشناسیم توجیه است یا واقعی. و هر وقت هم که بهش فکر میکنم، این مخ هنگ کرده من هنگ تر میشود. این مبحث خدا خیلی چیز جالبی است. دقیقا با هر مکانیسمی که بهش نگاه کنی میبینی که کار میکنه. میتونی از نگاه جهان بینی توحیدی نگاهش کنی و به وجود خدا برسی. ویا میتونی که از نگاه ماتریالیسم بهش نگاه بکنی و ببینی که فقط توجیهی است برای هر چیز بدی که پیش میاد و جزء مکانیسمهای فرافکنی انسان. البته من میدونم که این بحث طولانی است و هر کدوم در دفاع از حقانیت خودشون هزاران دلیل دارند. و در ضمن من هم سوادم اون قدر نیست که بخوام هر کدوم رو برتر بدونم و دلیل بیارم. و این وبلاگ هم جای این حرفها نیست. ولی در کل میدونم که تا به حال هیچ کدوم نتونسته اند که دیگری رو قانع کنند یا خودشون رو اثبات.
به هر حال غرض من از این همه مزخرفاتی که فرمودم فقط بیان این نکته است. این که به بشکنی، تمام اون دنیای پایداری که واسه خودم ساخته بودم به ناپایداری تبدیل شد و البته من فکر میکنم که به بقا هم نزدیکتر.

پ.ن. ببخشید که این قدر دیر آپ کردم. روزی چندین بار میومدم تو نت. ولی فرصت نمیشد که درست و حسابی بشینم و آپ کنم. ضمنا از اونجایی که احتمالا این چند وقت میشینم و شروع میکنم به خر زنی و درس خوندن، شاید - البته اگر دلم نگیره و وبلاگ خونم نیاد پایین - تا چند وقتی آپ نکنم. ولی مطمئن باشین که حتما کامنت دونی رو چک میکنم.

پ.ن. راستی تا یادم نرفته بگم که شنبه 5 دی تولد منه. لطفا بهم تبریک بگید و اگر کادویی، چیزی هم بفرستید که دیگه نور علی نوره. چون من خیلی حال میکنم که دیگران روز تولدم رو به من تبریک بگن. از کادو هم که خیلی بیشتر!!!!!

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

دوستان جدیدم

چند روزی هست که حالم خیلی بهتره. نمیگم که از اون حالت های دپرسیون و اضطراب بیرون اومده ام. هنوز گاه به گاه به سراغم میان. و وقتی که میان شروع میکنن به گاز زدن این مغز صاحب مرده من. عین موریانه میرن داخل و شروع میکنن به خوردن. و هی نقب زدن و هی گاز زدن. قشنگ صدای خرت خرت گاز زدن هاشون رو میشنوم. خرت خرت خرت.... ولی روی هم رفته دارم کم کم حتی به این خرت خرت ها عادت میکنم. دارم یواش یواش میپذیرم که این خرت خرت ها هم باید باشن.
کمی از خودم بیرون اومده ام. این چند وقت حسابی تو خودم بودم. حوصله هیچ کس رو نداشتم. هیچ کس. دلم تنهایی و بی خبری میخواست. این که یک گوشه کاناپه بشینم و تو خودم باشم. حتی خیلی وقتها حتی تلویزیون رو هم روشن نمیکردم. حتی حال این که خم بشم و کنترل تلویزیون رو بردارم هم نداشتم. اگه "صبا" میومد خونه، دوست داشتم که فقط آروم و بی صدا پیش هم بشینیم. و یا زود میرفتم یک قرص خواب مینداختم بالا و میرفتم تو رختخواب که زودتر بخوابم و کمی از دست خودم استراحت کنم. طاقت هیچ انتقادی رو نداشتم. هیچ انتقادی. فقط کافی بود که مثلا "صبا" بگه چرا ظرف غذا رو تو یخچال نذاشته ای. یک احساس گناه مزخرف میومد تو سرم و بیرون هم نمیرفت. اخمهام میرفتن توی هم و تا موقع خواب هم تو هم بودن. نه از "صبا" که از خودم که چرا این کار رو نکرده ام. و از همه بدترش این بود که من خرس گنده وقتی تو رختخواب چراغها رو خاموش میکردیم شروع میکردم بی صدا گریه کردن. اگر هیکل من رو دیده باشین میفهمین گریه من چقدر میتونه مسخره باشه!!!!
دقیقا یک چیزی بودم بین دپسیون متوسط تا شدید. همراه با اختلالات شدید اضطرابی. این وسط تنها چیزی که نداشتم اقدام به خودکشی بود که من رو شایسته بستری تو بیمارستان کنه. (گفتم "اقدام" و نه "افکار"!!!)
منی که همیشه کشته مرده مهمونی ها بودم و این که کسی بیاد خونمون یا من برم خونه کسی، از مهمونی فراری بودم. اگر هم ناچار بودیم که بریم هم از نیم ساعت بعد از رسیدنمون همین طور به ساعت نگاه میکردم که زودتر تموم شه و برگردیم خونمون.
واقعا تنها کسی که میتونست تو این شرایط آرومم کنه "صبا" بود و بس. و او بود که واقعا من رو از این فاز درآورد. بیچاره خیلی سر اخلاق گه من اذیت شد و از یک طرف از صبح میرفت سر کار و وقتی هم که بر میگشت باید این اخلاق گه من رو تحمل میکرد تا موقع خواب. و گیرهایی که من بهش میدادم و پاچه هایی که ازش میگرفتم.
چند روزه که خیلی بهترم. خدا رو شکر. نمیگم گاهی این آسمون ابری نمیشه، ولی ابرهاش هم زودگذر هستن و شکر خدا باران زا هم نیستن. دارم میشم دوباره همون فضولی که همیشه رو مرز پوسته بیرونیش میموند و به دیگران اجازه نمیداد که اون پوسته سخت داخلی اش روحتی ببینند. دارم دوباره یواش یواش از خودم میام بیرون. کم کم صبح ها به خودم فکر میکنم که چه روز خوبی. امروز چقدر میتونم کار بکنم. و دارم شروع میکنم دوباره.
در این مدت اخیر با چند نفر از طریق نت آشنا شدم. (از خوانندگاه همین صفحه هم هستند و میدونند که منظورم با اونهاست) خیلی رک بگم دوستی با اونها تو این احوال برای من خیلی غنیمته. خیلی بهش احتیاج داشتم و نقش خیلی بزرگی در بیرون اومدن من از خودم ایفا کردند. دوستان نازنینی هستند که روزی چند بار فقط برای دیدن اثری از اونها روی نت (پست تازه، کامنت، ایمیل یا پیام یاهو مسنجر) به اینترنت وصل میشم و چک میکنم. اونها هم اشاره هایی کوچک روی صفحه هاشون در مورد من داشته اند که نمیدونند چقدر من رو خوشحال کرده اند و بی اقرار میگم هر روز که وصل میشم یک بار همون چند خطشون رو میخونم و ازش انرژی میگیرم. دوستان خوبم ممنون که من رو به خلوتتون راه دادید و ممنون که برم گردوندید.
دوست دارم یک دوستی خیلی خوب با اونها داشته باشم. یک دوستی راحت. و بی هیچ چیز اضافه ای. خدا رو شکر گرگینه ام هم گوشه ای آروم دراز کشیده و سرش رو رو زمین گذاشته و زیاد هم حرکت نمیکنه. البته چشمهاش بازه و هیچ وقت هم نمیشه حرکاتش رو پیش بینی کرد. ولی حداقل طنابش فعلا توی دستامه.
البته "فندق" هم که ناگفته خودش میدونه که چقدر آرومم کرده. پس بیشتر نیمگم که پر رو نشه!!!!!
به هر حال از این قسمت پاچه خواری بیاییم بیرون، آسمون صافه، خورشید وسط آسمونه و همه جا هم امن و امانه.
میدونم که این پست من زیاد چیز خاصی توش نداشت و دارین الان به من همین طور فحش میدین که چرا نوشتمش. قبول دارم. باید اینجا یک چیزی بنویسم که برای شما هم ارزش خوندن داشته باشه. ولی باید مینوشتمش. چون میدونم که حداقل خودم بعدها با هر بار خوندنش انرژی مضاعف میگیرم. اما شما چی؟ شما هم ...!!!!! (برداشت بد و غلط نکنید. نمیخوام بگم شما هم به شخم پسر همسایه. میخوام بگم خوب شما هم انرژی بگیرید. مگه من گفتم نگیرید؟؟!!)

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

*** رتیل

پیش نوشت: پیشنهاد میکنم که قبل از خوندن این پست، پست انیگما رو بخونید. چون این پست در حقیقت چیزی است که بعد از اون اتفاق افتاد.

دیشب دیدمش. اون دوستم رو میگم. همونی که با انیگما دوست شده بود. از اون دفعه ای که خونه ما مهمون بود تا به حال ندیده بودمش. نه دیده بودمش و نه تماسی با هم داشتیم. خودش هم میدونست که جریان چیه.
چند روز پیش بود که مدیر مدرسه پارسال زنگ زد و برای جشن سالانه مدرسه دعوتم کرد. در آخر حرفهاش گفت که فلانی هم الان اینجاست و سلام میرسونه. من هم به سردی گفتم سلام برسونید و تمام.
میدونستم که اگر برم اونجا، میبینمش. خیلی دو دل بودم برای رفتن. اصلا دوست نداشتم که درگیر اون جریانات پارسال و اون محیط خاله زنکی که اونجا بود بشم. ولی نرفتنم هم صحیح نبود. از طرفی قول داده بودم و از طرفی این کار رو یک نوع فرار میدونستم.
صدای انیگما همه اش توی گوشم طنین می انداخت. از انیگما پرسیده بودم که آیا این دوستم خبر داشته؟
-"من رو دعوا میکرد وقتی با شما صحبت میکردم یا اس ام اس میدادم."
-"روز اول به من گفت مگه تو مرض دادن داری که با فلانی ارتباط داری؟"
-"به من گفت شما با یکی از بچه ها ارتباط دارین."
-"به من گفت حرفهای شما رو گوش ندم."
-"به من گفت...."
و این حرفهای سرگیجه آور هی چرخ میخورد و هی چرخ میخورد و هی چرخ میخورد.

***

انیگما 10 روز بعد از تموم شدن دوستیمون، 10 روز بعد از نوشتن اون پستم به من زنگ زد.
-"ببخشید"
-"چی رو ببخشم؟"
-"این که ناراحتتون کردم." و نه کاری که کرده ام رو!
پرسیدم هنوز با دوست من دوسته؟
-"گاهی صحبت میکنیم. ولی من خیلی ناراحتم."
-"هروقت صحبت نمیکردی به من بزنگ. خداحافظ." و قطع میکنم.
و دوباره هفته بعد.
-"دیگه نمیخوام با کسی دوست باشم."
براش توضیح میدم. هرچی تو ذهنم هست رو براش میگم. خیلی رک بهش میگم که دیگه اون آدمی که تو ذهنم بود، نیست. گرچه هفته پیش هم گفته بودم. و دیگه اون جور مثل سابق دوستش ندارم. و میتونم براش تنها یک دوست ساده باشم که بهش کمک کنم که از این وضعیت بلاتکلیفی که داره بیاد بیرون. خیلی رک بهش میگم که یک چیزی مثل ادای دین. ادای دین به دوستی که قبلا داشتیم یا حداقل دوستی که تو ذهن من بود. باز میگه که نمیخوام و باز این منم که خداحافظی میکنم.
نمیدونم چی میخواد. چون دوباره زنگ میزنه و دوباره صحبت بالا. دوباره خداحافظی. من چیزی ازش نمیخوام و صحبت از هیچ چیز من نیست. حتی از سکس هم صحبت نمیکنیم. که دیگه این سکس، اون چیزی نیست که من میخواستم. یا بهتر بگم، از "او" میخواستم. واقعا صحبت از کمکه. کمک من به کسی که سعی میکنم که ببخشمش و نمیتونم. و شاید با این کار میخوام خودم رو مجبور به بخشیدن کنم. البته نه! همه اش این نیست. میدونم. کمی هم دارم به چشم یک دختر نگاهش میکنم. به خودم که نمیتونم دروغ بگم. هر چی باشه من یک گرگینه ام. هر کس یادش بره، خودم که یادم نمیره. یعنی نباید هم بره. و به خودم که دروغ نمیگم که! البته زیاد نیست. واقعا زیاد نیست. و یک حس دیگه. کمی ترحم. برای کسی که هیچ دوستی نداره، در یک شهرستان دور و با سابقه چندین بار بستری برای افسردگی ماژور و خودکشی.
و او دوباره زنگ میزنه. از این طرف و اون طرف حرف میزنه و من میگم حالا که چی؟
-"هیچ چی."
آخه از من چی میخواد؟ بهش میگم میخوام کمکت کنم.
-"من از شما کمک نمیخوام."
و با لحنی طلبکار میگه: "چرا هی میخواهین با من دوست بشین؟"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و این منم که آتیش میگیرم. از پایین تا بالام شعله میکشه. تا توی دهنم، تا چشمهام و تا مغزم. من؟ من کی گفتم "میخوام"؟
بهش میگم دارم به تو کمک میکنم. با لحنی آزرده میگه "میخواهین دیگه زنگ نزنم!"
دیگه آب و روغن قاطی میکنم. و دیگه همه چیز رو بهش میگم. این که من رو اشتباه گرفته. این که من با وجود تمام گرگینه های وجودی ام کسی نیستم که برای کار کوچیکی صد خواسته دیگه از طرفم داشته باشم. این که فکر میکنه که کی هست؟ و فکر میکنه که من کی هستم. و این که لیاقتش همون دوستی است که همه کار باهاش کرد و صد تا دروغ بهش گفت و تا تونست کردش و الان تازه داره میفهمه که اون آدم هیچ چیز نبود. هیچ. هیچ هیچ هیچ.

***

دیشب دیدمش. آخر برنامه از کنارش گذشتم. حواسش نبود که کی داره از کنارش میگذره. به سردی سلامی کردم و گذشتم. و او ناگهان من رو دید. صدایم کرد. بین رفتن و نشنیدن و یا ماندن شک کردم. حتی مطمئن نبودم که آیا صدا رو درست شنیده ام یا نه. و دوباره نام من رو صدا کرد. به نام کوچک صدا کرد. لحظه ای تردید نکردم.میدونستم که نمیخوام ببینمش. که حتی صورتش رو هم نمیخوام ببینم. ولی رفتن و خود را به نشنیدن زدن کار من نیست. هیچ وقت هم نباید باشد. پدر والینم رو در آورده ام که همین یک ذره ادب رو داشته باشم. و بروم؟ ایستادم و دوید تا به من رسید. اولین حرفش این بود.
-"به خدا سوءتفاهم شده. جفتمون بازی خوردیم!"
بازی؟ چه بازی ای؟ این بازی بود؟ کی بازی داده؟ چه بازی ای داده؟ اصلا بازی چیه؟ این که پشت سر کسی حرف بزنی بازیه؟ این که یک مشت دروغ در مورد یکی از بهترین دوستهات بگی بازیه؟ این که با یک نفر که این قدر بهت نزدیکه این جور دورو باشی بازیه؟ این که....
از انیگما دفعه یک مانده به آخر پرسیده ام که دوستم چی میگه. گفت:"به من کلی فحش داد. بهم گفت هرزه. بهم گفت فقط میخواستی دوستی ما رو به هم بزنی؟" و من در دلم میگفتم که دوستی ما وقتی این کار رو کرد به هم خورد.
و این دوستمه که هنوز داره قسم و آیه میخوره که ما فقط گول خورده ایم. و این منم که هر چه میگذره کمتر و کمتر باورش میکنم.

***

نمیدونم که چه جوری از دستش خلاص شدم. و صحبتها رو موکول کردم که یک بار مفصل در موردش حرف بزنیم.
و فکر نمیکنم که دیگه نه صدای انیگما رو بشنوم و نه بتونم دوستم رو ببخشم.
تمام.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

هزاره

سلام.
امروز یک اتفاقی برای این وبلاگ من افتاده که در زمانی که شروع به نوشتنش کرده بودم، اون رو خیلی دور میدیدم.
این که اون کنتور کوچیکی که در کنار صفحه است، داره یک عدد چهار رقمی رو نشون میده. یعنی تعداد نگاههایی که به این صفحه افتاده اند، از عدد هزار بالاتر رفته.
هزار بار نگاه. هزار بار کلیلک. هزار بار دیدن نام فضول. هزار. هزار. هزار....
میدونم. میدونم. این عدد اصلا عدد بزرگی نیست. شماهایی که دارید این مطالب رو میخونید، پیش خودتون میگید که چقدر این آدم ندید بدید است که این جور از این عدد به شوق اومده. شاید خیلی هاتون این عدد حقیر رو با عددهای گوشه صفحه خودتون مقایسه میکنید. و میبینید که این عدد که اصلا جای این قدر شادی و خوشحالی رو نداره که. فکر میکنید که اگر به جای این عدد، عدد کنتور صفحه من بود الان داشت چه کار میکرد. هزار که مهم نیست. تازه این هزار که به معنی هزار نفر نیست. خیلی ها چند بار آمده اند و رفته اند. شاید کل نفراتش به 50 هم نرسد. "نگاه" که معنی "چشم" رو نمیده. حداقل وقتی عددت شد هزار "چشم" بیا و این قدر خوشحال باش و براش پست بنویس.
ولی شما یک چیز رو در نظر نمیگیرین. یک چیز مهم رو. این که این هزار، معنی هزار نگاه "شما" رو برای من داره. نه معنی نگاه "من" برای شما رو. و همین افتخار من است. این که تونسته ام "شما" رو یا اگر بخوام خودمونی تر بگم نگاه "تو" رو به این وبلاگ و نوشته ها جلب کنم. اینجا بین من و تو خیلی فرق است. تویی که از هزار کار روزانه ات یا حداقل از دیدن وبلاگی دیگر میزنی و این نوشته رو میخونی. میفهمی فرق رو؟ و حالا میفهمی چرا برای من این قدر مهمه؟
خودت رو میشناسی؟ و آیا ارزش اون نگاه گرانبهات رو میدونی؟ آیا میدونی به ازای هر یک عددی که این کنتور بالا میره، چه انرژی ای به من تزریق میشه؟ چه لذتی نصیب من میشه؟ چه حس خوبی توی رگهام جاری میشه؟ حالا اون عدد رو، اون انرژِی رو، اون حس رو در هزار ضرب کن. و ببین که "تو"، توی نوعی که داری این مطالب رو، و خیلی وقتها شاید از نظرت این مزخرفات رو، میخونی، چه چیز گرانبهایی به من داده ای.
و بدون که من خیلی قدر اون رو میدونم. همون طور که تا به حال گفته ام، روزی هزار چیز به ذهنم میرسه که اینجا بنویسمشون. و به غیر از کمبود وقت و گاهی حوصله، میدونی یکی از مهمترین دلایلی که نمینویسمشون چیه؟ تو. نگاه تو. این که آیا این مطلب ارزش نگاه تو رو داره؟ این که آیا ارزش وقت تو رو داره؟ آیا تو رو از دست نمیدم با نوشتنش؟ آیا توی ذهنت نخواهی گفت که این چه مزخرفاتی است که این آدم داره به خورد من میده؟
توی این مدت خیلی از شما خاموش آمده اید و خوانده اید و گذشته اید. ممنون. ممنون از وقتتون و ممنون از نگاهتون . و ببخشید که اگر "من" چیز درخوری برای شما و وقت شما نداشته است. چیزی که ارزش وقت بیشتر گذاشتن و نظری دادن رو داشته باشه. که میدونم که اگر نظری نداده اید، به خاطر بی نظریتان نبوده، که به خاطر منی بوده که به هر دلیلی این حس رو داشته اید که نگویم بهتر است.
و بیشتر ممنون از دوستانی که با نظراتشون من رو نواخته اند. ذهنم رو ساخته اند. چه انتقاد کرده اند از من و چه تعریف.
کسی مثل "پفک" که اولین پیام غیر آشنا رو برای من گذاشت، و چه خوب مرا شناخته بود و چه خوب مرا تکونی داد. و میدونم که شاید هر روز حداقل یکی از اون هزار نگاه است. گرچه دیگه تکونی نداد. شاید فکر میکنه که دیگر تکون دادنی نیستم. کسی مثل "ساقی" که در دوراهی شک و اعتماد به من قرار داره، کسی مثل "بانوی پرسپولیسی" که قلبی به صافی و وسعت دیا داره، یا "پریسا" که دیگر نظر نمیده یا "مامان ملو" و "سپنتا" که چندی است قهر کرده اند. حتی با وبلاگ خودشان. یا "سانای" که هیچ نگفت.
و "فندق" و "لقد" که از دوستانند و بیشتر حضوری یا با تلفن نظرشون رو میگن.
و "نیشگون" که مرا میشناسد و آنقدر خوب است که پیش خودش نگاه دارد و بدی هایم رو به روی خودم هم نیاورد.
و "عسل".... (این سه نقطه آخر بی منظور نبود!)
بی تعارف و راحت میگم. این چند وقت کوتاهی که اینجا مطالبم رو مینویسم، از سخت ترین دوره های زندگی ام بوده. و بدونین که اگر این هزار نگاه نبود، شاید این مدت خیلی خیلی سخت تر به من میگذشت. برای هر نگاهتون هزاران بار ممنون.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

*** آیسل

شروع این پست برام خیلی سخته. تا همین الان 3 بار به اندازه یک پاراگراف نوشتم و دوباره پاکش کردم و دوباره از نو دارم مینویسم.
مدتها بود که میخواستم پستی در مورد "آیسل" بنویسم. و هیچ بار ننوشتم. ولی این بار خبر فرق میکنه. خبری که هم من رو خوشحال میکنه و هم ناراحت. خوشحال برای آیسل و ناراحت برای خودم. خبر اینه که آیسل داره ازدواج میکنه. همین پنج شنبه قراره جلسه معارفه فامیل باشه و شاید هم یک صیغه محرمیت. و از هفته پیش من و آیسل داریم تمرین میکنیم که دو تا دوست معمولی باشیم برای همدیگه.
همین الان پیشم بود. مثل یک دوست باهاش صحبت کردم و کلی نصیحت که در زندگی مشترکت چه کار بکن و چه کار نکن و راستش همین الان که رفت، هنوز هیچ چیزی نشده، دلم براش تنگ شده. یا اگه بخوام بهتر بگم، همون وقتی که پیشم بود هم دلم براش تنگ بود.
آیسل هم یکی از شاگردانی بود که من داشتم. یک شاگردی که خیلی باهوش بود. و خیلی تنها. و خیلی پر مشکل. و خیلی دوست داشتنی.
2 سال پیش بود که آیسل به من زنگ زد. دم دمای عید بود و تازه 2-3 هفته از فوت پدرش میگذشت و او دختری بود که یک سال از پدری در بستر که سکته کرده بود نگهداری کرده بود و شاهد مرگش. یعنی دختری داغون داغون داغون. به من اعتماد کرد. با درس خیلی از ناراحتی هاش رو فراموش کرد و در عرض 3 ماه تونست با رتبه ای خوب در یکی از دانشگاههای سراسری تهران قبول بشه.
میدونستم که من رو دوست داره. ولی نمیدونستم که چقدر و چه جوری. تا حدودا پارسال که دوستی ما دوباره از سر گرفته شد و عمیق شد.
کسی که این متن رو داره میخونه میتونه بگه من سرش رو کلاه گذاشتم. میتونه من رو لایق هر چیزی بدونه که از معصومیت یک دختر سوءاستفاده کرده ام. و میتونه من رو آدم کثیفی بدونه که با شاگردانم رابطه برقرار میکنم. شاید هم من واقعا لایق همه اون حرفها و گفته ها باشم. ولی من شاگردان زیادی داشته ام. (یک عدد چهار رقمی) که بیش از 90 درصد اونها دختر بوده اند و با خیلی از آنها دوست بوده ام و کمکشون کرده ام. مثل یک برادر. و نه چیز دیگه. هنوز هم با خیلی از اونها دوستم و هنوز هم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام میدم. من تا به حال با دو شاگردم رابطه عمیقتری داشته ام. و برای این دو نفر خودم رو لایق هر چیزی که شما میگین میدونم. نمیگم که پشیمونم. ولی از طرف دیگه هم نمیگم که معصومم. میدونم که گولشون نزدم و فریبشون ندادم. میدونم که بهشون هیچ دروغی نگفتم. و میدونم که اونها هم من رو دوست داشتند. و میدونم که اونها برام خاص بودند. به هر حال هر کسی ملغمه ای از زشتیها و زیبایی ها است. و این هم وجهی از من است که از نظر بعضی زشت است و از نظر بعضی زیبا و از نظر بعضی هم شاید هیچ کدام.
آیسل من رو همون طور که بودم دوست داشت. میدونست که متاهل هستم و میدونست که چقدر محدودیت دارم. به قول خودش منطقی دوستم میداشت. و من هم. سعی میکردم که در کنار دوستیمون براش یک تکیه گاه باشم که فکر میکنم که بودم هم. قرار نبود من و آیسل عاشق هم باشیم. قرار بود در محدوده دوستیمون حد نگهداریم و مواظبش باشیم. من گاهی فکر میکردم که شاید او حد نگه ندارد. ولی از خودم خیلی مطمئن بودم!! و چه خیال باطلی!!!
هر دو حد شکستیم. و هر دو همدیگه رو دوست داریم. من که خیلی. و او ....
هیچ گاه نخواستم و نمیتونستم براش محدودیتی قائل بشم. بهش گفته بودم که آزاده تا هر زمان که خواست دوستم بمونه و آزاده که با هر کس دلش خواست دوست بشه. مواردی براش پیش اومد که همگی به هم خورد. تا تقریبا دو ماه پیش که به طور کاملا سنتی براش خواستگار اومد. اون از اولش هم گفته بود که میخواد سنتی ازدواج کنه. یادم رفت که بگم از خانواده بسیار بالایی بود و پدرش نمایندگی انحصاری یک شرکت خارجی که محصولات بسیار پرفروش و معروفی در ایران را دارد را به تنهایی داشت. و این خانواده بسیار سرشناس هستند. پس طبیعی بود که هر از چند گاهی (و شاید هفته ای چندین مورد) برای او خواستگار بیاد. تا این نفر آخر که ظاهرا پسر خوبی است و آیسل هم او را دوست دارد.
آیسل امروز یک حرف جالبی به من گفت. تا به حال او هر بار نظر من رو در مورد "صبا" میپرسید من به او میگفتم که "صبا" رو هم دیوانه وار دوست دارم و آیسل نمیفهمید که چی میگم. من هم نمیتونستم براش توضیح بدم. امروز به من گفت تازه فهمیده است که چطور میشه دو نفر رو هم زمان دوست داشت. گرچه از صمیم قلب آرزو میکنم که دیگه من رو دوست نداشته باشه.
و من به او نگفتم که هنوز نفهمیده ای که چطور میشه دو نفر رو هم زمان "خیلی" دوست داشت.
نمیدونم که الان حالم چطوره. غمگینم یا خوشحال. بین احساسات متناقض گیر کرده ام و نمیدونم که چه جوری هستم. از طرفی ناراحت و دلتنگش هستم. از طرفی خوشحالم که مسیرش رو پیدا کرده و با کسی داره ازدواج میکنه که دوستش هم داره. و از طرفی هم کمی احساس آسودگی میکنم از عذاب وجدانی که نمیتونم وصفش کنم.
یک سال پر از خاطرات خوش با آیسل داشتم. و الان از شدت دلتنگی اش به اینجا پناه آورده ام.
تنها چیزی که تسکینم میده حرف دوستم فندقه که دیشب بهم گفت:
"If you love her, let her go"

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

وبلاگ یواشکی


آپ کردن اینجا هم گاهی دردسر است. نه به خاطر چیزهایی که میخوام این تو بگم. یک عالمه چیز دارم برای گفتن. همون طور که گفتم دائما دارم با خودم چیزهایی که اینجا میخوام بگم رو مرور میکنم. و به نوعی با حرفهایی که اینجا میگم زندگی میکنم. نمیدونم که اگر این مدت این بلاگ نبود و 1-2 تا از دوستام، الان کجا بودم و داشتم چی کار میکردم و چه جوری میتونستم این 1-2 ماه رو طاقت بیارم. به هر حال نوشتن دردسرم نیست. دردسر بزرگ اینه که چه جوری در زمانهایی که "صبا" داره چهار چشمی من رو میپاد، جیم بشم و بیام این جا رو آپ کنم.

اصلا دوست ندارم که از این جا خبر داشته باشه. به دو دلیل. اول این که خیلی چیزها رو دارم اینجا مینویسم که نمیتونم و نباید اون بفهمه که چی هستند. خیلی رازها و خیلی احساساتی که برای هیچ کس نگفته ام. خیلی برام غریب است. من دارم رازها و خصوصی ترین مسایلم رو جایی عنوان میکنم که همه میتونن بخونن. و تازه از این مساله احساس راحتی هم میکنم!! انگار دارم لخت برای خودم تو خیابون میچرخم، اون هم نه با یک هیکل خوشگل که با یک هیکل گنده پشمالو و تازه به جای اینکه معذب باشم، احساس راحتی و ریلکسی هم میکنم!!! امیدوارم کسانی که این ها رو میخونند، اون قدر آدمهای خوبی باشند که اگر هم من رو میشناسند، مثل یک ناشناس این مطالب رو بخونند و وقتی هم که خوندند فراموش کنند که من این ها رو گفته ام. فقط امیدوارم. و جالب اینجاست که احتمال سوتی و لو رفتن چیزهایی که من اینجا مینویسم خیلی زیاده. ولی همین احتمال و ریسک کردن رو میزان خوبی فکر آدمها برای من یک هیجان است. شاید به نظر دیوانگی برسه. که به نظرم حتما هست و خودم اولین کسی هستم که این نظر رو داره. ولی به هر حال این دیوونه بودن هم برای من لذت بخشه. و کمی رنگ به زندگی الان من میده که متاسفانه بدجوری سیاه و سفید (و بیشتر سیاه) شده.

و دلیل دومی که دوست ندارم که "صبا" اینجا رو بخونه یک جور حسی است که همیشه از بچگی با من بوده. یک حسی که دوست داری که یک جای پنهان و اختصاصی برای خودت داشته باشی. یک اتاق. یک صندوق. یک جعبه ای که درش بسته میشه. یک گوشه ای در انباری خونه که میدونی کسی سراغش نمیره. یک قسمت اختصاصی در هارد کامپیوترت. مثلا من وقتی دبیرستانی بودم، یک جعبه ای داشتم که خیلی قدیمی بود. یک جعبه کوچک که تقریبا به اندازه یک جعبه دستمال کاغذی بود. حسن بزرگ این جعبه این بود که میشد به درش یک قفل کوچک زد. از این قفل کوچیکها که من یادمه مال یکی از کیفهای قدیمی مامانم بود که یک زمانی مد شده بود. اون قفل به راحتی با یک سوزن باز میشد. ولی من میدونستم که کسی این رو نمیدونه و اگر هم بدونه، این کار رو نمیکنه. این جعبه مال من بود. توش نوشته هام رو میذاشتم. مثلا شعرهایی که در هجو همکلاسی هایم میگفتم و توش پر بود از فحشهایی که به هم میدادیم. یا مثلا یک منظومه داشتم میگفتم به نام "خسرو و فرهاد" (!!!!!) که دقیقا با افکار و نگاههای من به عنوان یک پسر دبیرستانی تازه بالغ که درکش از دخترها و رابطه با اونها در حد فیلم سوپرهای آلمانی بود که دست به دست میچرخوندیم و هزار بار نگاهشون میکردیم، منطبق بود. (راستی توی فکرم که این منظومه رو بذارم تو نت. شعر خیلی مبتذلی است. و نا تمام هم هست. ولی به نظرم جالبه و راستش چون یاد آور دوره ای در زندگی ام است، خیلی دوستش دارم. لطفا اگه حال داشتین در این مورد نظرتون رو بنویسین) به هر حال اون صندوقچه محل پنهانی و خصوصی من بود. البته حرمتش رو نگه میداشتم. چیزهایی رو که خیلی ممنوع بودم و براشون هیچ توضیحی نداشتم رو هیچ وقت توش نمیذاشتم. مثلا همون فیلمهای فوق الذکر رو هیچ وقت توی اون قایم نکردم. (محل اختفای اونها پشت بوفه بود!!!!) ولی به هر حال همیشه این که این محل مخفی رو داشتم، برام یک جور دلگرمی بود.

الان هم این وبلاگ برام داره همون نقش رو بازی میکنه. جایی که غیر از 2-3 تا از دوستهای خیلی خیلی نزدیکم - که هیچ چیز پنهانی ازشون ندارم - کسی نمیدونه که مال منه. و کجاست. یک جایی که میتونم خودم رو گاهی توش پنهان کنم. میتونم چیزهایی رو که گاهی هی دیوار دلم رو فشار میده که بیاد بیرون رو با یک سری دوست در دنیای مجازی به اشتراک بذارم و گفته باشم. و چه جالب که این مکانی که الان شده همون صندوق پنهانی من، در عمومی ترین جای دنیا، یعنی اینترنت، پنهان شده. یا بهتر بگم در شلوغی عمومی ترین جای دنیا گم شده.

راستش بعد از اینکه حدود سه سال و نیم از دوران زندگی من و "صبا" میگذره، حالا دوره دوستی و نامزدی و عقد رو که خودش به تنهایی میشه 9 سال به کنار، به داشتن کمی زندگی خصوصی احساس نیاز میکنم. راستش این حق رو به او هم متقابلا میدم که چنین نیازی داشته باشه. و چنین زندگی ای. این که همه چیز یک نفر رو یک نفر دیگه بخواد بدونه که در زندگی اش ذینفع هم باشه و کلی هم حسادت و منافع داشته باشه، فکر میکنم که باعث میشه زندگی آدم مثل یک دیگ زودپز در بسته میشه که بالاخره تمام این فشارها روزی باعث انفجارش میشه. این محیط خصوصی به نظرم میتونه به نوعی سوپاپ باشه برای کم شدن فشارهای داخلی این محیط. حداقل برای من که تا به حال بوده.


۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

*** سایه

توی وبلاگهایی که دارم میخونم این چند تایی که بهشون لینک داده ام برام خیلی خاص هستند و اگر نگم روزی چند بار که حداقل هر بار که به نت وصل میشم چکشون میکنم. از بین اونها "عسل" نویسنده من پاک نیستم... از نظر شخصیتی و طرز فکر خیلی شبیه به یک سری جنبه های من است. یعنی از یک سری نظرها اگه من رو مونث کنی، میشه اون.
پستهای اون و به خصوص پست آخرش من رو یاد یکی از خاطراتم انداخت. خاطره ای که هنوز هم برای من چراهای زیادی داره. ویادآوری اش پشتم رو میلرزونه.
پارسال داشتم با یکی از شاگردهام صحبت میکردم که ناگهان تلفن زنگ زد و من دیدم که مادر اون شاگرد پای خطه. گفت اگه شما وقت دارین من بیام مدرسه و کمی در مورد درس اون بچه با شما صحبت کنم. من هم طبعا موافقت کردم.
بعد از مدتی دیدم که اون خانم آمد. راستش من اصلا انتظار نداشتم که مادر یک دانش آموز 18 ساله یک خانم 36 ساله باشه. نسبتا زیبا و به نسبت سنش جوانتر. من زیاد آدمی نیستم که از روی طرز نگاه افراد و طرز رفتار و حرف زدنشون بتونم نیاتشون رو حدس بزنم. راستش هیچ وقت به اون توجهی نمیکنم و این یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای من است که از رفتارهای ظریف افراد نمیتونم به راحتی فکرشون رو بخونم. البته از بقیه چیزها مثل گفته هاشون خوب متوجه میشم و این ضعف رو میپوشونم. ولی این یک واقعیت است.
وقتی این خانم هم پیش من بود من به عادت همیشه در حالی که داشتم با قلم و کاغذی که در دستم بود بازی میکردم، یک سری از حرفهاش رو شنیدم و در آخر هم شماره موبایلم رو به او دادم که اگر در مورد درس بچه اش کاری با من داشت به من زنگ بزند. (شماره موبایل من رو همه داشتند و این یک کار روتین و عادی بود) راستش ته دلم احساس کردم این خانم جور خاصی است، ولی اصلا به هیچ چیز مشکوک نشدم. او هم شماره موبایلش رو به من داد و من هم به عادت همیشه شماره اش رو داخل کانتکتی که شماره بچه اش بود ذخیره کردم.
این جریان گذشت و او گاه به گاه تماسی با من میگرفت و در مورد درس بچه اش با هم یا تلفنی یا با اس ام اس صحبت میکردیم. زیاد پیش میاد که بچه ها پیامکهایی که برای دیگران میخواهند بفرستند رو اشتباها برای من میفرستند. یک بار من یک پیامک از این کانتکت داشتم که به کسی به طور دوستانه فحش داده بود. من طبق معمول به شوخی بهش جواب دادم که "هر چی میگی خودتی و پیامکت اشتباهه. باز شماره من رو با دوست پسرت اشتباه گرفته ای؟" ناگهان گفتم نکنه شماره مادرش بوده و من به مادرش این جواب رو داده باشم!! چک کردم و دیدم دقیقا همین طوره. پس فورا با اس ام اس معذرت خواهی کردم و توضیح دادم. دیدم که مادرش زنگ زد و گفت که نه تنها ناراحت نشده که کلی هم کیف کرده و خیلی دوست داره که با من صمیمی تر باشه و اشکال نداره که با من راحت تر باشه؟!!!!
کفم برید. واقعا میگم. اصلا نمیدونستم که چی بگم. گفتم اختیار دارین و قطع کردیم. بعد از اون هر از گاهی از اون یک پیامک جوک - بعضا معمولی و بعضا کمی سکسی - دریافت میکردم. و همیشه سعی میکردم که با یک پیامک قشنگ ولی مودبانه جوابش رو بدم. خیلی روی غیر سکسی بودنش تاکید داشتم و خیلی مواظب بودم. نه همه اش به خاطر این که نمیخواستم. بلکه بیشتر به این دلیل که میترسیدم که این یک دام باشه که ببینه من چی کار میکنم و به مدرسه گزارش بده.
یک چیزی رو خیلی رک بگم. من از بچگی از رابطه با افراد متاهل واهمه داشته ام و هیچ وقت نتونسته ام که خودم رو راضی کنم که رابطه ای و یا حتی دیدی غیر دوستانه و غیر از نگاه یک برادر به یک خانم متاهل داشته باشم. این از معدود تابوهایی است که دارم. ولی در این مورد مونده بودم. اصلا نمیدونستم که جریان چی هست. این خانم که من از این به بعد سایه صداش میکنم واقعا چه منظوری نسبت به من دارد؟ من باید چی بکنم؟ از یک طرف هوس بود و از یک طرف ترس. ترس از خودم و ترس از شکسته شدن این تابو.
تا این که بالاخره یک روز سایه به من زنگ زد و از من خواست که برای درس بچه اش یک جلسه برم خونه اونها و ببینم که چرا بچه اش درس نمیخونه. و اصرار پشت اصرار که حتما ناهار باید بیایی. بعد از کلی اصرار اون قبول کردم. رفتم و غیر از کمی گپ زدن ساده اتفاقی نیفتاد و طبیعتا چون محیط هم خیلی دوستانه بود، من پولی هم که باید به عنوان حق الزحمه میگرفتم، نه من گفتم و نه اون به روی خودش آورد و انگار یک دوست خانوادگی به اون خونه رفته. من در مورد این چیزها زیاد چیزی به "صبا" نگفته بودم. ولی برام خیلی جالب بود که "صبا" بو برده بود که سایه منظوری نسبت به من داره و به روی من هم آورد و به شوخی به من هم گفت. ولی من هنوز فکر میکردم که این خانم فقط زیادی با من صمیمی شده است! (واقعا راست میگم)
به هر حال مدتی گذشت و سایه هر از چند گاهی زنگی به من میزد و گاه به گاه از من یک مشاوره پزشکی می گرفت. تا این که یک بار به من زنگ زد و از من خواست که خیلی اورژانسی به دیدنش برم. من هم اتفاقا اون روز 2 ساعت وقت خالی داشتم و با او قرار گذاشتم. او سوار ماشین شد و در راه به من به طور خیلی ناگهانی گفت که میخواهد به علت عدم ارتباط مناسب جنسی از شوهرش طلاق بگیرد. من ناگهان شوکه شدم. یعنی چه؟ به من چه؟ چرا به من میگوید؟ از من چی میخواد؟ من چه کار میتونم براش بکنم؟ او گفت با توجه به درس بچه اش میخواهد با من مشورت کند که طبعا من مخالفت کردم و کلی هم نصیحتش کردم. بعد از مدتی او موضوع رو عوض کرد و یک ناراحتی زنانه رو عنوان کرد و از من خواست که به خونه اونها برم و معاینه اش کنم. خیلی عجیب و دور از انتظار بود. هنوز نمیدونم واقعا چرا قبول کردم. ولی مطمئنم که هوس در قبول کردن این پیشنهاد احمقانه او نقش خیلی بزرگی رو ایفا میکرد. و شاید همه اش بود. واقعا نمیدونم. و لحظه ای به خود اومدم که در حین معاینه من او کاملا لخت شد و با التماس از من خواست که با او در اون لحظه رابطه داشته باشم.
هنوز که هنوزه نمیدونم چرا؟ من قیافه خاصی دارم. نمیگویم زیبا یا زشت. ولی خاص. اون قدر خاص که زمانی که تو ماشین هستم خیلی ها با تعجب، گاه نفرت و ندرتا تحسین سرشون رو به سمت من بر میگردونند. قدم بلند است، ولی اون زمان خیلی هم چاق بودم. ولی در کل خودم رو هیچ وقت این قدر خوشگل و خوش تیپ نمیدیدم (و هنوز هم نمیبینم) که یک خانم متاهل بخواد عاشق من بشه یا فقط بخواد با من رابطه داشته باشه.
به هر حال در اون لحظه واقعا مونده بودم. یک خانم نسبتا زیبا و جذاب در حالی که لباسش رو در آورده و با التماس از من چیزی رو طلب میکنه که من هم برای انجامش شدیدا تحریک شده ام. واقعا نمیدونم میتونید حال من رو در اون لحظه درک کنید یا نه؟ از یک طرف مغزم برای تابویی که در ذهنم داشتم با تمام قوا داشت مقاومت میکرد و از طرفی تک تک سلولهای بدنم من رو به انجام اون کار تشویق میکردند. تک تک سلولها. تک تک سلولها که نه. تک تک مولکولها!
شاید فقط لطف خدا بود که در آخرین لحظه تونستم مقاومت کنم و این رابطه رو نداشته باشم. هیچ چیز غیر از اون نمیتونست باشه. خیلی کار سختی بود، ولی شد. و خدا رو شکر که شد. اگر اون اتفاق میفتاد، الان در حد مرگ از خودم بیزار بودم. خیلی خوشحالم که اون تابو شکسته نشد. خدا رو شکر.
بقیه جریان دیگه خیلی خاص نیست. جوری که به او برنخورد و غرورش جریححه دار نشود خودداری کردم و 2 ساعت هم با او حرف زدم که من نمیتونم این کار رو بکنم و بیا برگرد سر خونه و زندگی ات و به فکر بچه ات باش و از این قبیل حرفها. و واقعا مواظب بودم که به او بر نخورد. نه فقط این که دلم نمیومد به کسی که برای خواسته اش چنین ریسکی رو کرده و - چه درست یا چه غلط - از من درخواستی رو داشته، بی احترامی بکنم و بیشتر خوردش کنم، بلکه از طرفی هم میترسیدم که اگر به او بر بخورد با شم انتقام گیری زنانه ای که دارد، برای من دردسر درست کند.
از او جدا شدم ولی تماسهای تلفنی ما ادامه داشت. بعد از مدتی ادعا میکرد که جدا شده است. ولی اون قدر راست و دروغ تابلو در کنارش سوار میکرد که من آخرش هم نفهمیدم جدا شده است یا نه. به غیر از یکی دو بار که بعد از آن ملاقاتی خیلی کوتاه و با احتیاط در خیابان داشتیم، دیگر او را ندیدم. گرچه هنوز هم گاهی زنگ میزنه و کمی خالی بندی میکنه و کلی به من اظهار ارادت میکنه و قول انجام هزار کار و کمک رو به من میده و در نهایت کاملا دودر میکنه!!! و بعد زنگ میزنه و کاملا با التماس (این که میگم التماس حس خود بزرگ بینی ندارم ها! واقعا التماس) معذرت خواهی میکنه و دوباره قول میده و دوباره دودر میکنه!!! و دوباره تکرار و تکرار.
هنوز هم نمیدنم که این جریانات واقعا چی بوده. هنوز هم نمیدونم که واقعا من رو دوست داشته یا من هم صرفا یک هوس او بوده ام. و هنوز هم نمیدونم که چرا هنوز در حالی که من هیچ تماسی با او نمیگیرم گاهی به من میزنگه و بعدش هم دودر میکنه؟؟!!!
ولی از یک چیز مطمئنم. این که اگر اونی که من بهش میگم "خدا" من رو دوست نمیداشت، هیچ وقت نمیتونستم دیگه تو هیچ آینه ای بدون نفرت به خودم نگاه کنم. هیچ وقت!

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

Infiltrative ductal carcinoma

راستش دو هفته ای است که شدیدا درگیرم. دو هفته ای است که داغون شده ام. دو هفته ای است که حال هیچ کاری رو ندارم. حتی آپ کردن اینجا. البته راستش رو بگم کمی حالش رو داشتم، یا بهتره بگم که مهمتر از حال نیازش رو داشتم. ولی اون زمان هم وقتش نبود. وقت این که بتونم 1 ساعت بی دغدغه اینجا بشینم و تایپ کنم. الان هم راحت نیستم. ("صبا" دائما در حال رفت و آمد از کنارم است و هر از گاهی یک نیم نگاهی هم این ور میندازه!) ولی دیگه به نظرم اگر الان این کار رو نکنم، خیلی بیشتر اذیت میشم.
همه چیز از یک صحبت ساده بعد از یک مهمونی شروع شد. صحبت از یکی از دوستان مامانم که سرطان پستان داشت.
- "راستی شما خودتون چند وقته برای ماموگرافی نرفته اید؟"
مامانم خودش رو میزنه به نشنیدن. همه اش از زیر این کارها در میره. حرف تو حرف میاره. شوخی میکنه. و من دوباره میپرسم.
-"همین چند وقت پیش!"
و معلوم میشه که "همین چند وقت پیش" یعنی 3 پیش!!! مثل این لوکوموتیوهای قدیمی بخار از گوشهای من میزنه بیرون. عصبانی ام. از او که این قدر بی خیاله تو سلامتیش و از خودم که چرا پیگیر این جریان نبوده ام.
و دعواهای ما شروع میشه. هر بار که میرم اونجا دعوا سر این که چرا پشت گوش میندازین و قول مامانم که تا هفته بعد حتما!!!
توی خونه ام که تلفن زنگ میزنه. مامانم پشت خطه.
- "دکتر گفته خیلی خوش شانسم که به موقع آمده ام. یک توده دیده اند که مشکوکه. جوابش انگلیسی نوشته. خودت بیا بخونش!"
و دنیا است که هوار میشه روی سر من. همه دنیا. همۀ همۀ دنیا. حتی وزن خدا هم روی اونه. تلفن قطع میشه و من حتی توان زمین گذاشتنش رو هم ندارم. زمین گذاشتن تلفن که سهله، حتی حال زنده موندن هم ندارم! بی حرکت نشسته ام روی مبل و نمیتونم تکون بخورم. مبهوتم. هنوز ناراحت نیستم. فقط مبهوتم. توی شوک. هیچ چیز توی ذهنم نیست غیر از صدای مامانم که میگه "توده. توده. توده...."
به کامپیوتر پناه میارم. پست نیمه کاره ام رو سمبل میکنم و شروع میکنم تو سایتها گشتن. هیچ نمیخونم. فقط پنجره هایی هستن که هی باز میشن و بسته. و من مثل گنگ ها فقط نگاه می کنم. نه به مانیتور که به جایی پشت مانیتور. به عکس مامانم توی ذهنم که توی یک فضای سیاه میچرخه و دور و دورتر میشه تا دیگه پیدا نباشه.
و بالاخره راضی میشم که برم خونشون.
نمیخوام شرح این دو هفته رو بگم. کابوس بود. کابوس. کابوسی که نمیتونستی ازش بیایی بیرون. کابوسی که همه اش انتظار بود و اما و اگرهای بیماری و امیدواری و ترس و راز و نیاز با خدا. صدبار با خدا دعوا و قهر و آشتی کردم. صدبار با هم دوست شدیم و دشمن. صدبار هم رو بخشیدیم و دوباره فحش رو کشیدیم به هم. اون هم نامردی نمیکرد، تا یک ذره با هم زیادی دوست یا دشمن میشدیم، یک خبر جدید خوب یا بد رو میکرد تا این رابطه یک تکونی بخوره. چه وقتی که دیدیم در سینه مقابل هم یک توده است که احتمالا بدخیمه و چه وقتی که جواب بیوپسی اومد یا بعد از عمل دکتر جواب رو داد.
جوابش در نهایت بد نبود. به قول دکتر توی بدها، بهترین بود. و من واقعا خدا رو شکر میکنم براش. (الان با هم دوستیم!!!)
اون توده سینه مقابل خوش خیم بود. ولی این یکی توده یک چیزی به نام Infiltrative ductal carcinoma . اگه به زبون کلانتری بخوام بگم یعنی یکی از بدخیم ترین سرطانهای پستان. ولی خوشبختانه چون به موقع و کاملا اتفاقی پیدا شده بود، هم کوچک بود و هم خوشبختانه حتی هنوز به غده های لنفاوی زیر بغل هم انتشار نداشت. یعنی چیزی که ما اصطلاحا بهش میگیم stage 1 که در نهایت با یک دوره شیمی درمانی و رادیوتراپی درمان صد درصد و کامل داره.
خیلی شانس آوردیم که من اتفاقی یادم افتاد که مامانم بره ماموگرافی. شاید اگر دو ماه دیرتر رفته بود، الان لحن من اینجا یک جور دیگه بود. با خدا قهر و کتک کاری داشتم حسابی. و از مطمئن بودم که از عمر مامانم هم کمتر از 5 سال باقی مونده.
هیچ کس نمیتونه آینده رو پیش بینی کنه، ولی خدا رو شکر که این یکی هم به خیر گذشت.

پ.ن. آهای خانمهایی که این پست رو میخونین (و حتی آقایون)! سرطان پستان و غربالگری اون رو جدی بگیرین. چه برای خودتون و چه برای خانواده. این رو بدونین که چند تا سرطان هستند که در صورتی که غربالگری بشن و به موقع پیدا بشن، به طور کامل قابل درمانند. سرطانهایی مثل پستان، روده بزرگ، دهانه رحم و پروستات. برای سرطان پستان و یا روده بزرگ یا پروستات باید از حدود 40-50 سالگی به فکر بود. ولی سرطان دهانه رحم از زمان شروع فعالیت جنسی خانمها امکانش هست و باید کنترلش کرد. خیلی حیفه که آدم به خاطر پشت گوش انداختن چند تا کار ساده بمیره. اون هم با درد و رنجی زیاد. اگر اطلاعات بیشتر در موردش میخواستین تو نظرات بگین تا براتون بگم چه جوری باید این کار رو کرد.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

نگاه تازه

می خوام یک اعتراف بکنم.
راستش رو بگم میزان نوشته های من برای این وبلاگ خیلی بیشتر از اینیه که در این صفحات میبینید!
از وقتی که در اینجا شروع به نوشتن کرده ام، دیگه همه جا و همه وقت توی ذهنم دارم توی این وبلاگ مینویسم. هر اتفاقی که می افته رو یک بار با زبونی که اینجا می نویسم توی ذهنم مرور میکنم وبه خودم قول میدم که در اولین فرصت تو وبلاگ بنویسمشون. و جالب اینجاست که تقریبا هیچ کدوم رو هم تا به حال ننوشته ام! یعنی بارها نشسته ام که یکی از اونها رو بنویسم ها، ولی نمیدونم چرا وقتی بلند شده ام و نوشته ام رو دیده ام، یک چیز دیگه از آب در اومده! یا حوصله نوشتنشون رو ندارم و یا - و در بیشتر وقتها - میبینم که زیادی آبکی یا خاله زنکی است و بیشتر به یک خاطرات روزانه میخوره تا چیزی که ارزش نوشتن داشته باشه.
ولی این ها رو بی خیال! مهم این نیست. مهم اینه که این وبلاگ فکسنی باعث شده نوع نگاه من به موضوعات خیلی عوض بشه. نمیگم بهتر یا بدتر، فقط میگم که عوض. باعث شده که هر چیزی رو سعی کنم به چشم یک سوژه و از نگاه یک شخص بیرونی نگاه کنم و حتی کمی هم تحلیلش کنم. نمیدونم که میتونم منظورم رو برسونم یا نه؟ یعنی زاویه دیدم رو نسبت به ماجراهای پیرامونم عوض کرده.
تا به حال چندین بار این تغییر نگاه رو تجربه کرده ام. آخرین مثال اون همین پریروزه. نمیدونم چرا زمانی که داشتم از خونه میومدم بیرون، دوربین عکاسی ام رو هم برداشتم. دیگه هر جا نشستم، اون جا رو به چشم یک سوژه میدیدم. یعنی نگاهم شده بود این که کدوم طرف با چه کادری میتونه یک عکس زیبا خلق کنه. خیلی نگاه قشنگیه. باعث میشه که به جاهای متفاوت، نگاه متفاوتی داشته باشی و لذت متفاوتی ببری. و این کل روزت رو متفاوت میکنه.
مثلا من تا به حال در عروسی های زیادی از دوست هام شرکت کرده ام. ولی یکی از اونها کاملا جنس متفاوتی برام داره و لذت متفاوتی از به یاد آوردنش میبرم. اون هم عروسی کسی است که از من خواست با دوربین فیلمبرداری از مراسم فیلم بگیرم. دیگه کارم تو اون عروسی علاوه بر شلوغ کردن های همیشه ام، شده بود با دوربین دنبال شکار صحنه ها گشتن. مثلا زمانی که مادر عروس داره کارد بریدن کیک رو بعد از تقسیم کیک میلیسه یا گیر انداختن دختر خاله عروس موقع مالیدن ماتیک و یا دوست داماد زمانی که داره میره به سمت دستشویی! این یک فیلم حرفه ای نبود، ولی خیلی جالب بود و تمام کسانی که آن را دیدند ازش - حداقل جلوی من - تعریف میکردند! اما مهمتر از اون این بود که تو اون عروسی من کاملا متفاوت نگاه کردم و چیزهایی رو دیدم که هیچ وقت در هیچ عروسی دیگه ای نمیدیدم.
و دقیقا از روزی که این وبلاگ رو هم شروع کردم همین حس رو دارم. تنها حسرتم اینه که نمیتونم همه جا براش چیز بنویسم. نه با موبایل میشه نوشت - گوشی ام به جای فارسی عربی داره و نمیشه راحت فارسی اش کرد - و نه همه جا اینترنت هست.
ولی این دید متفاوت باعث شده در این چند وقت همه جا را با تفاوت نگاه کنم و راستش خیلی نگرانم که نکنه واقعیت چیزهایی که تا به حال میدیدم و مهمتر از همه واقعیت خودم به اون خوشگلی که همیشه فکر میکردم نباشه.
واقعا نگرانم.....

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

صورتک

یکی از دوستان گفت که در وبلاگش با الهام از نوشته من و چند نفر دیگه پستی گذاشته است به نام صورتک. با اجازه او ابتدا پستش رو اینجا میاورم.

**********
نویسنده : پریسا - ساعت ۱٢:٥٧ ‎ب.ظ روز ۱۳۸۸/۸/٢٥
  • برای اولین بار صورتک رادید آن را برداشت ,برایش شئ غریبی نمود , آن را به زمین انداخت و به راهش ادامه داد.

  • صورتک را بر داشت برای امتحان روی صورتش گذاشت ,نمی دانست جه حسی دارد, از فکر کردن به نگاه دیگران روی صورتک خوشش آمد . اما وقتی از روی صورتش کنار برد نسبت به آن به شدت اکراه داشت.

  • صورتک هایش را روبرویش چیده بود , داشت فکر می کرد کدام یک برای شرایطی که پیش خواهد آمد مناسب تر است با عجله آن یکی را که شیفته اش بود برداشت و سوی مقصد لحظه اش دوید.

  • به صورت خود دست کشید اما حسی نداشت , انگشتانش پوست صورتش را لمس میکرد اما پوستش نمی توانست انگشتانش را لمس کند.به خاطر آورد صورتکی که شیفته اش بود را انقدر به صورتش فشرده بود که جزیی ازوجودش شده بود ...

نوشته شده در محل کار زمانی که همه طبقه پایین درحال صرف ناهار ند.

**********

بعد از خواندن پست زیباش این دو منظر دیگه به ذهنم اومد که می نویسمشون.

صورتک 1

* صورتک روی زمین بود که مرد از کنارش گذشت. صورتک نگاهی سرشار از حسادت به صورت مرد انداخت. نگاهی پر از تمنا. پر از خواهش. پر از التماس. مرد لحظه ای به سمت صورتک برگشت. آن را برداشت و نگاهش کرد. بالا و پایینش را نظاره کرد.... دستی به صورت خود کشید. صورتک را انداخت و به راهش ادامه داد.

* صورتک دید که دستان مرد به سمتش آمد. دلش لبریز خواستن شد. لبریز نیاز. دستان مرد لمسش کرد. صورتک لرزشی را در تمام ذرات وجودش حس کرد. شرمی غریب در وجودش دوید. زمانی که مرد داشت او را به سمت صورتش می برد, بین احساس نیاز و شرم و ترس دست و پا میزد. تا به حال صورت هیچ کس دیگه ای رو لمس نکرده بود. خیلی ها خواسته بودند امتحانش کنند. و او نگذاشته بود. یا چنان خود را جمع کرده بود که به صورتش کوچک باشد و یا چنان کرده بود که برای آن صورت بزرگ به نظر برسد. یا نا موزون. اما این بار... صورتک خود را رها کرد تا مرد امتحانش کند. می ترسید. خیلی می ترسید. ولی این بار فرق داشت. این بار این مرد برایش حس دیگری داشت. نگاه دیگر و رفتار دیگری داشت. شاید اگر بار اول او را بر داشته بود این حس در صورتک به وجود نمی آمد. اما این غرور.... دیگر مرد صورتک را به صورتش چسبانده بود و دیگر.... در یک لحظه زمان برایش متوقف شده بود. دیگر تمام شده بود. دیگر صورت کسی را لمس کرده بود و به آن صورت چسبیده بود. دیگر مقاومت نکرد. و صورت مرد را تنگ در آغوش کشید. زمان برایش متوقف شده بود. و تنها چیزی که حس می کرد صورت بی روح مرد بود که به طرز عجیبی سرد بود. مهم نبود. مهم این بود که صورت او بود. صورت همانی که بارها از کنارش بی تفاوت و با غرور رد شده بود و نگاه تشنه او را به همراه برده بود. هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط این مهم بود که "او" بود.... ناگهان رشته افکار و لذتش پاره شد. دستان مرد او را گرفتند و از صورت جدا کردند. مرد نگاه سرد و پر غرورش را لحظه ای به او انداخت. کمی بر اندازش کرد. صورتک ناگهان احساس کرد مرد او را دوباره به دور خواهد انداخت. سرش گیج رفت. زمان متوقف شده بود. و مرد بعد از لحظه ای که برای صورتک مثل یک عمر گذشت صورتک را در کیفش گذاشت و به راهش ادامه داد.....

* صورتک در کنار دیگر صورتک ها روی میز بود. بعد از آن هم آغوشی اولیه در راه مرد تا کنون چند بار دیگر هم به آغوش صورت مرد رفته بود. اوایل بیشتر و اکنون کمتر و کمتر. مرد هر از گاهی که بیرون می رفت با صورتکی دیگر بر می گشت و صورتک می دانست با آمدن هر صورتک جدید باید زمان بیشتری به انتظار بنشیند تا دوباره آن صورت سرد و پرغرور مرد را لمس کند. انتظاری که هر ثانیه اش به سالی می گذشت. صورتک های دیگه حرفهای بدی در مورد مرد و صورتش میزدند. حرفهایی که هیچ وقت دلش نمیخواست که راست باشند. حرفهایی که ترجیح میداد که هیچ وقت نشنودشان. حرفهایی که ای کاش کر می بود و نمی شنیدشان! مرد باز هم آمد و باز هم صورتکی دیگر را برداشت. آن صورتک مسخره و خودنما که به غیر از لبخند زدن به این و آن - و آن طور که بقیه صورتکها می گفتند گاهی نشستن بر صورتهای این و آن - هنری دیگر نداشت. مرد که انتخابش را کرد و با عجله رفت آه سردی از دل صورتک برخواست. آهی سرد و تلخ. این بار هم نتوانسته بود بر صورت مرد بیشیند. سرش را به آرامی پایین انداخت و ....

* مرد چند وقتی بود که دیگر سراغی از صورتک هایش نمیگرفت. از کنارشان می گذشت و و حتی نیم نگاهی به آنها نمی انداخت. آن صورتک عشوه گر دیگر حتی موقع خواب هم بر صورت مرد باقی می ماند. همه جا و همه وقت. حتی در خصوصی ترین لحظات مرد.... صورتک های قدیمی تر میگفتند مرد هر از چند باری این گونه می شود. صورتکی را آن قدر به خود میفشارد که پس از چندی جزئی از وجودش می شود. تا به حال بارها گفته بودند و صورتک نخواسته بود که باور کند. هر بار آن را به حساب جوانی و زیبایی خودش میگذاشت و حسادت دیگر صورتکها. اما این بار.... این بار داشت به تلخی باور میکرد. و آرام آرام واقعیتی رو می پذیرفت. این که بار اولی که مرد او را برداشت, او صورتی را لمس نکرده بود. او همیشه در آرزوی لمس صورتکی بود که مرد قبل از او به صورت فشرده بود.
او پاک بود. پاک پاک. او تا کنون هیچ "صورتی" را لمس نکرده بود!

**********

صورتک 2

* دخترک از پیش صورتک گذشت. هر دو چند لحظه ای به یکدیگر زل زدند. صورتک در دلش احساس کرد که ای کاش بر صورت این دختر زیبا و جوان می نشست. که اگر می نشست چقدر به هم می آمدن. و چقدر با هم هماهنگ بودند. و دخترک در دل صورتک را تحسین کرد. دید چه زیبایی اصیلی دارد. لحظه ای در دلش گذشت که برش دارد. ناگهان از ته کوچه صدای چند نفری را شنید. میشناختشان. سریعا برگشت تا در کنار صورتک نبینندش و رفت.

* دخترک باز از پیش صورتک گذشت. باز هم نگاهش کرد. میلی شدید در دلش پیدا شد که او را بر دارد و حتی خم شد. دستش را نزدیک برد..... و اما...... "اما"ها شروع کردند در سرش صدا دادن. بدتر از آن. "اما"ها شروع کردند بر سرش کوبیدن. حرف زدن. نگاه کردن. فحش دادن. تحقیر کردن. اما اما اما اما ...... و دخترک تسلیم "اما"هایش شد. در حالی که میگریست، دور شد. هر از چند گاهی بر می گشت و نگاهش می کرد. با التماس نگاهش میکرد. "اما"......

* دل صورتک هنوز هوای دخترک را داشت. هر بار که صدای قدمهایش رو میشنید، قلبش به تاپ تاپ می افتاد. در امتداد مسیر نگاه میکرد تا دخترک را ببیند. و صبر می کرد تا دخترک میرسید. دخترک تغییر کرده بود. هر بار که میگذشت چیز جدیدی در او میدید. مدل ابرو، رنگ مو، بینی، صورت...... و هنوز به هم نگاه میکردند. هم دخترک و هم صورتک. و هنوز هم نگاهشون سرشار از تمنای همدیگه بود. هنوز و "اما".....

* صورتک صدای قدمهای آشنا را شنید. ولی دخترک را نمیدید. خیلی ها داشتند رد می شدند. اما دخترک در بینشون نبود. نگاه کرد و در هیچ کدام آن چهره آشنا رو ندید. دخترک از پیش صورتک رد شد. ولی آن قدر تغییر کرده بود که صورتک نتوانست او را بشناسد. کاملا تغییر کرده بود. دخترک در ذهنش احساس کرد این جا آشنا است. این جا همیشه یک اتفاقی می افتاد. ولی هر چه فکر کرد نتوانست به یاد بیاورد. به همه طرف نگاه کرد. اما به یاد نیاورد. و حتی آن صورتک کهنه، کثیف و شکسته را هم در آن گوشه ندید. دخترک همه چیزش تغییر کرده بود.
و صدای قدمهای آشنا آرام آرام دور و دور و دورتر شدند.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

*** من به شوهرم ....

دیروز یک وبلاگ جالبی دیدم که بهش لینک دادم. اسمش "من به شوهرم خیانت می کنم" بود که البته به جای آخرش از ترس فیلتر شدن، سه نقطه گذاشته بود. تازه 2-3 روز بود که راهش انداخته بود و همین دیروز 450 بازدید کننده داشته که یکیش هم من بودم. در کامنتها اکثرا می گفتند به خاطر اسم وبلاگ جذبش شده اند. (و من هم) راستش یک حس غریبی به من میگه این وبلاگ حرفهاش درست نیست. یا یک پسری است که داره توش می نویسه و یا دختری که داره داستان سرایی می کنه. تو خود وبلاگ هم یک کامنت گذاشتم و همین رو گفتم. آخه داستانش بیش از حد منطقی است و از روال منطقی تبعیت میکنه. به نظرم و فقط به عنوان یک حس در عالم واقعیت جریانات این قدر حساب شده و برنامه ریزی شده و بر اساس قراردادها و قولها نمیگذرن. به خصوص روابط بین دو انسان که با هم پیوستگی عاطفی هم داشته باشند. یک چیز بی حساب بی قانون رو نمیشه به نظم و قانون درش آورد. ولی راستش این برام اصلا مهم نیست. هر کی هست باشه. هر کاری میکنه هم بکنه. داستان و روابطشون تو این بلاگ هم چیز چندان بکر و هیجان انگیزی نیست. ولی یک چیز خیلی خیلی جالب داره و اون کامنتهای بلاگه. حرفها و نظرات دیگران. متاسفانه کامنتهای این بلاگ باید به تایید نویسنده برسه و احتمالا هر حرفی رو توش منتشر نمیکنه. اگر این جور بود که معرکه بود. از دیشب حوالی 11 هم دیگه نظرهای جدید تایید نشدند و حداقل من که تو خماریشون مونده ام. ولی قبل از اون معلوم بود نویسنده بلاگ به نام "غوغا" همه اش پای کامپیوتره و داره تند و تند نظرها رو میخونه (و تایید می کنه) و چند بار هم آپ کرد و پست جدید گذاشت.
نظرها چند دسته بودند. بعضی کاملا تقبیح کرده بودند. و بعضی کاملا تایید. بعضی فقط گفته بودند که من هم خوندم این جا رو و یا من که از این کارها نمی کنم، ولی درکت می کنم و از این حرفها و از طرفی هم بعضی نصیحت رو شروع کرده بودند و از عواقب کار ترسونده بودند و راه حل ارایه داده بودند که اگر این کارها رو بکنی، مشکلت حل میشه.
و اما من....
من جدیدا خیلی تغییر کرده ام. دیدگاهم داره به خیلی چیزها تغییر میکنه. و راستش در تضادی حسابی قرار گرفته ام. دارم سعی می کنم که در برخورد با دیگران مثل سابق اونقدر بالای منبر نرم و کمی نگاهشون کنم. کمی حرفهاشون رو بشنوم و کمی از دور براندازشون کنم. دیگه مثل سابق تشنه بحث بی دلیل و بی نتیجه نیستم. نمیگم که کاملا ها، ولی خیلی بهتر شده ام. در مورد این وبلاگ هم به همین صورت. بیشتر از این که دیگران دیدگاه هاشون رو مطرح میکننن لذت میبرم. و برام جالبه که جدیدا میتونم قبول کنم که چیزی به غیر از دانسته های من هم میتونه درست باشه.
ولی این وبلاگ یک سوال در ذهن من ایجاد کرده. این که اگر روزی اتفاقی وبلاگ "صبا" رو بخونم و ببینم که او هم از رابطه هاش اون تو نوشته یا به هر طریق دیگه ای بفهمم که چنین چیزی وجود داره چه خواهم کرد؟ چه اتفاقی برام خواهد افتاد؟
من خیلی خودخواهم. خیلی. از این خودخواه بودن خودم خیلی خجالت می کشم. یکی از چیز هایی که شدیدا باهاش مشکل دارم، بحث حقوق و روابط زن و مرد و تواناییها و اختیارات اونهاست. جایی که من به خاطر حس خودخواهیم به طور ناخودآگاه همه اش دارم به صورتی سودار و گزینشی قضاوت یا بهتر بگم توجیه میکنم. میدونم توجیه زیادی توش دارم، ولی هر کار میکنم نمیتونم از این توجیه بیرون بیام.
یک بار "آیسل" ازم پرسید اگه روزی بفهمی همسرت بهت خیانت میکنه چه می کنی. بهش گفتم - و خیلی هم جدی بودم - که خودکشی میکنم. چون میدونم هیچ جوری نمیتونم باهاش کنار بیام. شرایطش یک بار به طور نسبی برام پیش اومد و نتونستم باهاش کنار بیام. هنوز هم با اون خاطره نتونسته ام. هر چی دوست دارین بهم بگین. چون حقمه. ولی نمیتونم. از توانم خارجه. میدونم این نهایت خودخواهی و پستی من است. تا به حال هزار برابر این ها رو به خودم گفته ام. ولی بدون هیچ تعارفی میگم که برای من روزی کنار اومدن با چنین چیزی قطعا از مردن - با همه ترسی که ازش دارم - سخت تره.
و اینجاست که به پارادوکس میرسم. چیزی رو که برای خودم میپسندم، نمیتونم برای دیگران بپسندم.....

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

مصاحبه

من مونده ام و این قرصهای زولپیدم. دارن من رو سرویس می کنند رسما. اون اوایل خیلی خوب بود. (کلا و اکثرا اوایل همه چیز خوب است!) هم خیلی راحت و سریع خوال می رفتم و هم از اون مهمتر این که صبح ها سر حال بودم. (اصلا خاصیت زولپیدم این است.) به هر حال حدود یک هفته پیش رفتم و برند "زولپی رست" خریدم. قبلا خوب بود، ولی این سری درسته که من باهاش راحت و خوب خواب می رفتم، ولی تا 12 ساعت حداقل به شدت مرگ خواب آلود بودم و نمی تونستم که حتی لای چشمهام رو باز کنم. دیدم این جوری نمیشه و رفتم مدل خارجستونیش از شرکت هگزال رو خریدم. این یکی به غیر از 3 تا عیب کوچیک خدا رو شکر داره به بدنم می سازه. فقط مشکلاتش اینه که اولا شبها حدود 2 ساعت تو رختخواب هی این دنده و اون دنده میشم که خواب برم، در حین خواب هم خیلی سبک می خوابم و تا صبح چند بار بیدار میشم و ضمنا صبح ها هم از ساعت حدود 7.5 بیدارم. وگرنه بقیه چیزهاش خوبه. مثلا اسهال نمیده، تو شیرم ترشح نمیشه، ساعتم خواب نمیره، زانو درد باهاش نمی گیرم و هزار درد و مرض دیگه.... و از همه مهمتر این که چون خواب آلودم نمیکنه، بعد از خوردنشون میتونم یک نفس تا ته دنیا بدون خطر رانندگی هم بکنم!!
الغرض این همه مزخرفات گفتم که به اینجا برسم. امروز من قراره برای یک کار جدید برم مصاحبه. از دیشب من و "صبا" و یکی از دوستان که الان تو اون شرکته و معرف من بوده داریم فکر می کنیم که آیا من در اونجا بگم شاید فقط یک سال ایران بمونم یا نگم. یا مثلا از زیرش در برم و بپیچونمشون. و آیا این پیچوندن خودش یک جور دروغ گفتن نیست؟
دوستم که می گفت نگو. حداقل فعلا نگو. (البته اگه نگم، زمانی هم که برم برای اون هم بد میشه و بهش میگن اینی که معرفی کردی و تایید کردی که تو زرد از آب در اومد.)
"صبا" میگه که بپیچونشون. جواب سر بالا بده و آخر سر هم جواب نده فعلا.
و اما من! طبق معمول اون وجدان بیدار مرده شور برده ام بیدار شده و هی انگولم میکنه. از طرفی به این شغل بیشتر از اونی که فکرش رو بکنید نیاز دارم. نه فقط به خاطر درآمدش که خیلی بیشتر. برای اینکه دوباره مفید باشم، برای اینکه دوباره پویا باشم، برای اینکه کاری برای انجام و هدفی کوچک و دست یافتنی برای تلاش داشته باشم، برای اینکه بتونم تجربه تلخ و مزخرف و کاملا منفی کار قبلی ام رو فراموش کنم و برای اینکه تو این زندگی کمتر احساس انگل بودن داشته باشم. می دونم که بیشتر از این که به این کار از نظر درآمدی نیاز داشته باشم، از نظر روحی نیاز دارم. برای ترمیم غرور نه زخم خورده که پاره پاره شده ام و برای این که دوباره بتونم اعتماد به نفسم رو به دست بیارم.
اما نمیدونم چه کنم. مدت موندنم و این که چقدر به اونها قول بدم که سر این کار میمونم خیلی مهمه. شاید تمام انتخاب شدنم بهش بستگی داره. چون خیلی طبیعیه که شرکت دلش نمیخواد که کارهاش (که اکثرا پروژه های 2 سال به بالا هستند) رو بده به من و بعد از یک سال دوباره دنبال نیرو بگرده و همه کارها رو هوا بمونند. و از طرفی واقعا با نگفتن این مساله هم مشکل دارم. هنوز یک ذره وجدان برام مونده که گاهی قلقلکم بده.
و دیشب از صدقه سر این زولپیدم خارجی تا صبح صد بار با من مصاحبه کردند و به هزار چیز من گیر دادند. نمیخوام خواب دیشبم رو تعریف کنم، ولی مطمئنم که همتون تجربه تا صبح امتحان دادن رو دارید.
راستش دیشب یک فکری کردم. نمیدونم. ولی وقتی "صبا" بهم گفت که نگو و بپیچون، بهش گفتم اگر دروغ بگم دیگه روم نمیشه از خدا برای این کارم کمک بگیرم. خیلی وقته از خدا دور شده ام. قبلا کوچکترین چیزهایی رو که ازش میخواستم رو بهم میداد. حتی اگه یک خرید کردن ساده باشه و یا یک نمره امتحان بالاتر و من هم پر رو- پر رو همه اش در حال طلب کردن بودم. الان خیلی وقته اون معجزه ها از زندگی ام رفته اند. تو کتاب "کیمیاگر" یا جایی اون پسره یک جنگ رو توی ده وسط کویر پیش بینی میکنه و فکر میکنه که با این بینش میتونه تو همون ده بمونه و ازدواج کنه و از خیر اون گنجی هم که تو خواب دیده بگذره. ولی کیمیاگر بهش نهیب میزنه که این بینشت کم کم ضعیف میشه و تو هم میشی یکی از افراد معمولی ده که گنجش رو هم از دست داده.
نمی دونم، ولی فکر می کنم که من هم به همون معجزه ها بسنده کردم و دنبال گنجم نرفتم. و اون معجزه ها هم - نه به خاطر دهنده اش که به خاطر خودم - از زندگی ام دارن میرن و خیلی کم شده اند. (شاید هم هنوز هستند و من خیلی زیاده خواه شده ام) و من مونده ام و گنج نایافته و از اون بدتر فراموش شده ام.

پ.ن. این پست رو قبل از مصاحبه ام نوشتم، ولی فرصت نشد که پابلیشش کنم. واسه همین هم کمی نصفه کاره است. ولی دلم نیومد حذفش کنم. پس همین جوری منتشرش می کنم، ولی در مورد گنج زندگی ام و معجزه هاش هنوز حرف دارم که در پستی دیگه مینویسمشون.
راستی! مصاحبه ام هم انجام شد. برای من هم خوب بود. از هیچ گفته یا ناگفته ای توش پشیمون نیستم، گر چه احتمال انتخاب نشدنم توش خیلی زیاده. توش در مورد مدت موندنم نپرسیدن، ولی تصمیم گرفتم اگر تو مراحل بعد پرسیدن یا در مورد هر چیز دیگه ای هم تو این انتخاب شدن، دروغ نگم. من همینی ام که هستم! خیلی هم دلشان بخواهد!
ضمنا چون هنوز(!!) به خدا اعتقاد دارم و معتقدم که برکت اصلی را باید او بدهد، پس به او اعتماد می کنم، شاید قبول کند و معجزه ها را در زندگی ام بیشتر و ملموس تر کند.
شما هم دعا کنید.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

کرم

فعلا به قول دوست عزیزم فندق گوگیجه (همون گه گیجه خودمون!) گرفته ام بد!
همه چیز تو زندگیم نسبی شده. دیگه واقعا نمی دونم که چی خوبه و چی بد. نمی دونم هر کاری رو چرا دارم انجامش میدم. می بینم هزاران باید و نباید تو زندگیم هست که قاعدتا چند تاییشون باید درست باشند، ولی کدوم درسته و کدوم غلط نمی دونم. مثلا عمری من فکر می کردم که من یک "Night Person" تیپیک هستم. شبها سرحالم و خوشحال و روزها کسلم و افسرده. شبها دلم نمیخواد بخوابم و روزها نمیخوام که از رختخواب بیام بیرون. خیلی ها هم راجع به این تیپ شخصیتی صحبت کرده اند و نظریه داده اند و ما هم قبول کرده بودیم و زندگیمون رو می کردیم و حالمون رو می بردیم. برای مشکلات هم یک رفرانس داشتم که من اینجوری ام دیگه! اما جدیدا به مقدار خیلی زیادی دچار قاطی شدگی ان و گهم شده ام. مونده ام که آیا تمام این توجیهات و خواب آلودگی من در صبح ها به علت تنبلی مزمن من نیست؟ به این دلیل نیست که من صبح ها میخوام کمی بیشتر بخوابم؟ کمی بیشتر تو رختخواب بغلتم و کیف کنم؟ و یا میل من به بیداری در شبها این نیست که شبها بیشتر زمانی است که ما تفریح می کنیم و من میخوام این زمان بیشتر ادامه پیدا کنه؟
دیشب "صبا" داشت تلفنی با خواهرم در مورد مشکلات روحی من حرف می زد و در خلال صحبتهاش گفت من کلا خیلی "Lazy" هستم. گفت من کلا همیشه راندمان کاری ام پایینه و همه کارها رو خیلی سخت می گیرم و ولشون می کنم. (با همون مکانیسم پاک کردن صورت مساله که تو پست قبل گفته بودم.) تا دیشب این حرف رو زد، من گوشهام تیز شد. اصلا به روش نیاوردم. ولی خیلی توی خودم رفتم. راستش و صادقانه بگم اصلا ناراحت نشدم که این حرف رو زد. از او ناراحت نشدم. ولی از اینکه یکی از نزدیکترین اطرافیانم در مورد من این تصور رو داره و بدتر این که اکثرا هم برداشتهای درستی داره از خودم ناراحت شدم. و از همه بدتر این که وقتی کلاه خودم رو قاضی می کنم می بینم که درست هم میگه!! خیلی از خودم ناراحت شدم. خیلی. چون دیدم واقعا درسته و من هم میدونسته ام و فقط تا به حال داشته ام این خصوصیتم رو پشت خروارها توجیه پنهان می کردم.
تو این چند وقت کم کم داره همه "من" بودن من زیر سوال میره. کم کم دارم می فهمم که چه آدم گهی بوده ام و مونده ام دوستان و نزدیکانم اصلا روی چه حسابی با من دوستند؟ یک صدای ضعیفی اون ته ذهنم داره داد می کشه و خودش رو پاره میکنه که بگه "چون تا به حال اونها رو فریبشون میدادی. چون در برخورد با اونها خود گهت نبودی" و من سعی می کنم که این صدا رو - هر چند فکر میکنم درسته - نادیده بگیرم. حد اقل فعلا نادیده بگیرم تا از شوک این همه چیزهای مزخرفی که از خودم فهمیده ام بیام بیرون. من که میلیونها چیز رو حذف کرده و ازشون گذشته ام. این یکی هم روش!
احساس می کنم که کرمی هستم که روی برگها زندگی میکنه. کرمی که فقط یک کرمه و هیچ چیز دیگه ای هم نیست. البته به هر حال یک "کرم" هست. یک کرم نسبتا خوب هم هست. چندتا حشره هم دوستاش هستن. البته این کرم قبلا تنها نبود. یک عالمه کرم دیگه هم کنارش بودند که رفته رفته هر کدومشون یک حشره ای شدند. اکثرا پیله بستند و پروانه شدند. ولی خوب یک چندتایی هم پشه و مگس شدند (مگه لارو پشه و مگس کرم نیست؟) و یک چند تایی هم کرم موندند. مثل کرم خاکی که همیشه کرمه و هیچ چیز دیگه هم نمیشه. این کرم همیشه تو ذهنش فکر می کرده که بعد از پیله بستن میتونه قشنگترین پروانه بشه. یک پروانه خاصی که هر جا میره دیگران نگاهشون به سمتش جلب بشه. یک پروانه خوشگل و جذاب و بزرگ گه فقط به این درد میخوره که یک کلکسیونر بگیردش و در بزرگترین موزه جهان جاودانه اش کنه. خوب کرمه دیگه! آرزوهاش هم در حد یک کرم کوچکی است که از رو برگهای درختی که روشه تا حالا تکون نخورده! ولی یک مشکلی هست. تا به حال چند بار سعی کرده پیله ببنده و نشده. یک بار باد اومد و پیله رو خراب کرد. یک بار دیر شروع کرد. یک بار زیاد طولش داد. و حالا مونده. اصلا من میتونم پیله درست کنم؟ پس چرا پیله بقیه رو باد خراب نکرده؟ باد بهانه نیست؟ چی شد اون بار که دیر شروع کردم؟ تقصیر خودم نبود که همه اش دنبال ول ول گشتن بودم؟ نکنه که پیله ببندم و از اون تو مگس بیرون بیام. مگس چیز بدی نیست، ولی برای منی که همیشه خودم رو یک پروانه دیده ام، مگس بودن فاجعه است! اگه اصلا همین کرم باشم و به هیچ چیزی تبدیل نشم چی؟ نکنه اصلا همین کرم هم نباشم؟ نکنه مثلا هزارپایی یا یک چیز دیگه ای هستم و تا به حال فقط ادای کرمها رو در آورده ام؟
اگه نباشم چی؟
اگه نباشم چی؟
الان بغض کرده ام. و چشمهام هم بگی نگی یک کم هواشون گرگ و میش شده. حتی تصور این که تو این دنیا چیزی غیر از اون پروانه باشم دیوانه ام میکنه. می خوام برم اول تو آب چشمه خودم رو خوب نگاه کنم ببینم که آیا شبیه اون کرمهایی که پروانه شدند هستم یا نه. می ترسم که نباشم. و تازه اگر بودم هم باید اون پیله لعنتی رو ببندم که ببینم از اون طرفش چی بیرون میاد. یک پروانه یا مگس.
فقط میدونم اگه یک زمانی پروانه نباشم، ....
حتی به این هم نمی خوام الان فکرکنم. بذار مسائل پاک شده ذهنم بشه یک میلیون و یک!

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

غیر قابل انعطاف

دیشب پیش روانپزشکم بودم. یک ماهی می شد که پیشش نرفته بودم و واقعا هم به وجودش نیاز داشتم. به خصوص با اتفاقات زیادی که در این یک ماه افتاده بود و می تونستن خیلی روی روند درمان من تاثیر بذارن. بعد از کلی توی ترافیک موندن بالاخره با کمی تاخیر رفتم پیشش.
راجع به ادامه درسم صحبت کردیم. و او چیز جالبی به من گفت. او به من گفت - و به نظرم درست هم گفت - که من شخصیتی انعطاف ناپذیر دارم و در آخر هم با هم به این نتیجه رسیدیم که من به جای اینکه مسائل رو حل کنم و باهاشون روبرو بشم، صورت مساله رو پاک می کنم.
خیلی برام جالب بود. و خیلی هم برام دردناک بود. فهمیدنش از دیشب خیلی حالم رو دگرگون کرده و خیلی توی فکرم برده. راستش رو بخواهید من همیشه یک ترس خاصی از تنها بودن دارم و جدیدا هم خیلی بیشتر شده. سعی می کنم که هر شبم رو با کسی یا برنامه ای پر کنم و یا اینکه زود برم و بخوابم. از دیشب این حسم خیلی بیشتر شده. نمی خوام اصلا تنها باشم. می ترسم. می ترسم که بهش فکر کنم. میدونم که این پاک کردن صورت مساله درسته. و میترسم که واقعا درست باشه. نمیدونم که منظورم رو میفهمید یا نه. به نوعی دلم میخواد که حتی این مساله رو هم پاک کنم. تا به حال بهش فکر نکرده بودم و الان هم می ترسم که بهش فکر کنم.
با دکتر دیدیم که خیلی از رفتارهای من فقط و فقط یک توجیه است برای پاک کردن مساله. این که من از فکر کردن و بررسی کردن و اقدام کردن فرار می کنم. یعنی هر کاری رو تا زمانی که برام احتمال نتیجه وجود داره و اون کار رو در دسترسم می بینم انجام می دم. ولی هر زمان که احساس کردم اون کار به نتیجه نمی رسه یا از همه بدتر احساس تنبلی در انجامش کردم ناخودآگاه هزاران دلیل برای انجام ندادنش میارم و میذارمش کنار.
یکی از بدترین مظاهرش تو درس خوندنمه که ظاهرا (البته این طور که آقای روانپزشک می گفت و من هنوز اقناع نشده ام!!!) من با زدن برچسبی به درس خوندنم که تیپ درس خوندم این طوریه و مثلا من به صورت حفظی نمیتونم درس بخونم، خودم رو توجیح کرده ام که نصف درسها برای من قابل خوندن نیستند و اگر هم بخونمشون برام فایده ای ندارند. برای همین هم اگر سراغشون برم، خیلی سرسری باهاشون برخورد میکنم و زیاد دقیق نمی خونمشون. (البته من هنوز هم معتقدم که اون درسها تو این مخ صاحب مرده من فرو نمیرن!) یا مثلا مثال بارزترش این که همون سر درس هنوز ننشسته یک موضوعی حواسم رو پرت می کنه (مثلا هوس می کنم که با موبایلم بازی کنم) و این ذهن مرده شور برده من هم که خدای توجیه تراشیدنه! با هزار دلیل من رو قانع می کنه که اصلا الان موبایل بازی کردن نه تنها برای تو که برای نجات بشریت واجبه و اصلا تو باید الان بازی کنی و اونهایی هم که بازی نمیکنند معلوم نیست چه بلای سرشون میاد و تازه حکم هم میده که درسته که الان عده ای جاهل، بازی نمیکنند و دارن تو دلشون هم به تو میخندند که تو درس نمیخونی، ولی یادت باشه وقتی به جایی رسیدی و این کوردلانی که الان دارن میخونند نرسیدند، باید با اونها با سعه صدر برخورد کنی و کمکشون کنی!!!!!
البته این مثال یک نمونه خیلی بارز بود، ولی خیلی بیشتر از اینها هست و بدبختانه اگر بخوام با این دید زندگی گذشته ام رو تحلیل کنم، اون قدر موارد ریز و درشت و تاثیر گذار در مسیر زندگی ام پیدا میکنم و اون قدر کارهایی رو پیدا میکنم که به خاطر همین مساله انجام داده ام و یا انجام نداده ام که پشتم میلرزه. انگار فکر کنی در مسیر زندگی ات تا به حال مثلا 50 درصد موفقیت داشته ای و الان یک دفعه ببینی که این مقدار چیزی کمتر از 5 درصد بوده و تو بقیه اش یا داشته ای از واقعیت در می رفته ای یا خودت رو توجیح می کرده ای. خیلی سخته. خیلی. بعد از اون جلسه که اومدم از مطب بیرون، حس کسی رو داشتم که انگار هر چیزی رو که تا به حال داشته از دست داده. حس یک قهرمان ورزشی که الان ناگهان میفهمه که تمام موفقیتها و مقام هایی که تا به حال کسب کرده به خاطر داروی دوپینگی بوده که ناخودآگاه خودش مصرف می کرده و تا حالا نمیدونسته که این داروی جادویی دوپینگ بوده.
الان انگار من جلوی تلویزیون نشسته ام و دارم اون تو تصویر کاخ گذشته هام رو میبینم. و این تصویر عجیب برفکی شده و هی پرش پیدا کرده و من می ترسم به صفحه این تلویزیون نگاه کنم که مبادا (و تقریبا مطمئنم که حتما) این تصویر بپره و پاک بشه و بره.
میدونم که باید بالاخره کاری کرد. اما خیلی برام وحشتناک به نظر میرسه. باید بشینم و تمام خاطراتم رو دوباره مرور کنم. و دوباره علتها رو (و در حد توانم علتهای واقعی رو) توشون پیدا کنم. و باید از نو بنویسمشون.
نمیدونم اگر نگاهم به گذشته عوض بشه، آیا به آینده عوض نمیشه؟ آیا باید سرنوشتم رو از سر بنویسم؟

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

توجیه

یک چیزی هست که چند وقته که ذهن من رو یه خودش مشغول کرده. این که ما در زندگی روزانه خودمون چقدر کارهامون رو توجیه می کنیم. این که دلایلی که برای خودمون میاریم، چقدر درستند و چقدرشون نادرست.
من خودم به شخصه آدم بسیار توجیه گری هستم. شاید یکی از مهمترین چیزهایی که در روابط من با بقیه به چشم میخوره اینه که در برابر خیلی از مشکلاتشون ذهن من به طور ناخودآگاه شروع به توجیه می کنه. در برابر هر چیزی. رفتارهای غلط خودشون یا دیگران. یعنی چه از کار یا عمل خودشون ناراضی باشند و چه زمانی که کس دیگری باهاشون این عمل رو انجام داده باشه، ذهن من ناخودآگاه شروع می کنه در مورد علت اون مساله یا مشکل ریشه یابی کردن و علت یابی کردن. البته این رو هم بگم که منظورم از توجیه همیشه این نیست که غلط میگم، ولی گاهی هم درست و غلط با هم قاطی میشن. و حتی خود من هم نمیدونم که کدوم حرفم درسته و کدوم حرفم غلط.
راستش این مساله بعضی اوقات در برخورد من با دخترها بسیار اعصاب خورد کن می شود. چون خیلی وقتها وقتی دخترها پیش تو درددل می کنند، فقط و فقط دنبال یک گوش می گردند که فقط بشنوه و بشنوه. حتی گاهی حتی دنبال هم دردی هم نمی گردند، فقط سکوت و شنیدن. ولی من این رو نمی دونستم. من در ذهن پسرونه خودم همیشه فکر می کنم که اگر مشکلی مطرح میشه، حتما باید نشست و براش دنبال یک راه حل یا جواب گشت و اصلا نمیتونم درک کنم که چه جوری میشه فقط با بیان اون راحت شد. هنوز هم نمی دونم! فقط یاد گرفته ام که در بعضی موارد باید سکوت کرد و نباید حرف زد. همین! خودش درست میشه.
راستش اوایل ازدواجم با "صبا" این دقیقا مشکل زندگی من شده بود. به خصوص هر بار که او از خانواده من گله می کرد. من تا مدتها نمی فهمیدم که چرا هر بار یک اتفاقی می افته که دلایل خیلی واضحی هم داره، بعد از اینکه من دلایلش رو توضیح میدم، ما یک دعوای حسابی با هم می کنیم!! اصلا برام قابل درک نبود و راستش این دعواها خیلی هم بیشتر من رو اذیت می کرد. چون من به قصد کمک کردن حرف میزدم و اصلا نمی فهمیدم چرا باید کمک من به نوعی به دعوا منجر بشه. خیلی طول کشید تا علتش رو فهمیدم. راستش نمیدونم چی شد که فهمیدم، "صبا" به من گفت یا خودم یک بار که اتفاقی جواب غرغرهاش رو ندادم و حوصله جروبحث نداشتم دیدم که نتیجه بهتری داد. ولی به هر حال فهمیدم و این یکی از بزرگترین تجربیاتی است که در طول زندگی مشترکم آموخته ام. البته این رو هم بگم که همیشه نمیتونم رعایتش کنم هنوز، به خصوص اگه عامل غرغر یکی از افراد خانواده خودم باشه، ولی همینش هم تا به حال بیش از پنجاه درصد بگومگوهای ما را کاهش داده است! و تازه اگر بگو مگویی هم داشته باشیم، میتونم علتش رو برای خودم توجیه کنم!
به هر صورت این ذهن توجیه گر در حال حاضر داره دهن من رو سرویس میکنه. شدیدا با خودم در مورد نقایص زیادم درگیر شده ام و حتی نمیدونم دلایلی که برای خودم میارم کدومش واقعی است و کدومش توجیه. مثلا میخوام برم جایی که حالش رو ندارم. اون قدر دلیل تو این ذهن صاحب مرده برای خودم میارم که آخرش هم نمی فهمم که آیا حق داشتم که نرم یا نه!
دارم یواش یواش به مرز خوددرگیری شدید می رسم. (ضعیفش رو که تقریبا همه دارند!) و این داره کم کم در من منجر به ایجاد رفتارهای متناقض و اندیشه های متناقض میشه. در مورد همه بایدها و نبایدهای زندگیم دارم فکر می کنم و بد جوری گیج شده ام. بد جور. نمی دونم شاید به همین دلیله که جدیدا از همه در مورد کارهام نظر می خوام و دوست دارم بدونم که دیگران در موردم چه فکری می کنند و رفتارهام رو چه جوری قضاوت می کنند. قبلا هم همین طور بودم که بخوام فکر و نظر دیگران رو بدونم، ولی اون موقع بیشتر برای این بود که من اونها رو بهتر بشناسم و یا فقط یک حس فضولی و کنچکاوی بود، اما جدیدا برام مهمتر شده و خیلی وقتها دیگه به راحتی در قبال نظر افراد نمیگم "کون لقش و من همینم که هسنم." نمیگم که هر چی دیگران بگن عمل می کنم، ولی مطمئنم که نظراتشون در دراز مدت تو رفتارهای من تاثیر میذاره. یا حداقل این که توجیهات من رو به چالش میکشه.
شریعتی گفته: "خدایا نگذار به واسطه عقلم گناهانم رو توجیه کنم." من شریعتی رو نمیشناسم و واقعا نمیدونم چه جور آدمی بوده، ولی این جمله اش خیلی به دلم نشسته. خیلی.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

*** کامنتی در باره من.

امروز یک اتفاق خیلی خوب و جالب برام افتاد. اتفاقی که بالاخره باعث شد احساس کنم نوشتن این وبلاگ و تمام وقتهایی که توی این اوج بی وقتی براش گذاشنه ام نتیجه داده. این که یک نفر که من رو نمی شناسه وقت گذاشته و تمام این وبلاگ رو خونده و از همه مهمتر برای من این که نظراتش رو در مورد من نوشته. بدون هیچ تعارفی بگم با ان که در نظراتش ظاهرا زیاد (یا شایدم هیچ) نظر خوبی به من نداره (که من کاملا محق میدونمش)، و این نظراتش واقعا برای من مهم و محترمه، ولی برای من از این نظر یک شانس است که کسی خارج از حلقه دوستان من و تنها بر اساس بخشی از افکار من در مورد من نظر داده است.
راستش این وبلاگ برای کاهش عذاب وجدان من نیست، به نوعی برای این است که من خودم رو جایی بیان کنم و کارهایی رو که هر جایی نمیتونم به راحتی بیانشون کنم، به نوعی جلوی چشمانم باشند. به همین دلیل هم با اجازه ایشون، متن کامل کامنتشون رو این جا میذارم و در نهایتش چند توضیح (و نه جواب) اضافه میکنم.

پفک گفت...سلام
دیدی آدم یه وقتایی یه عالم حرف می خواد بزنه، نمی دونه از کجا شروع کنه؟ الان من دقیقاً همین حالو دارم. کل وبلاگتو خوندم. همه پستها رو. این کامنتم روی صحبتش فقط با پست آخر نیست، با کل وبلاگه، با خود تو، با فضول! اینم بگم که کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خودمو راضی کردم اینجا کامنت بذارم. دلیلشو از ادامه حرفام می فهمی.
خب، من که نمی شناسمت، پس طبیعیه که قضاوت فقط رو چیزاییه که نوشتی – همونطور که خودت دلت می خواد. قضاوت من در مورد تو اینه که تو داری این وبلاگو می نویسی برای اینکه یه جایی وجود داشته باشه که بتونی حرفایی که داره خفت می کنه رو توش بنویسی. این کار برای تو یه خوبی دیگه هم داره (باطنش واقعاً خوب نیست، ولی ظاهرش برای تو چرا، هست)، اونم اینه که با بیان هر کار بدی، به قول معروف قبح عمل برای آدم می ریزه. دیگه انگار یه چیز عادی شده. حالا دیگه با عذاب وجدان کمتری اون کارو تکرار می کنی.
دیگه اینکه، تو اینجا از کسایی که برات کامنت می ذارن نصیحت نمی خوای، خودت اینو نوشتی تو پست "خیانت"! این می دونی یعنی چی؟ یعنی دلت می خواد هرکی برات کامنت می ذاره، که بهتره از جنس مونث هم باشه، تاییدت کنه، بهت بگه بابا اشکالی نداره که، همه همینن! چرا داری انقدر خودتو اذیت می کنی عزیز من! همینجوری ادامه بده. خیلی هم آدم باحالی هستی و از این جور حرفا! خوبه دیگه. اینجوری اون یه ذره قلقلک ته مونده وجدانتم از بین می ره. راحت! پس یعنی تو با این وبلاگ دنبال مهر تایید خودت می گردی. اما شرمنده، گشتند نبود، نگرد نیست! یه همچین مهر تاییدی رو هرگز پیدا نمی کنی. حالا فرض هم بگیریم اینجا همه اومدنو تو رو تایید کردن. چشمات که تو چشمای اون "صبا"ی معصوم میفته چی؟ بازم می تونی حس کنی هیچ اشکالی وجود نداره و هیچ کار بدی نکردی تو عمرت؟ یا اگه کردی حقت بوده؟ نمی دونم، شایدم می تونی!
یه چیز دیگه هم بگم در مورد همین پست آخر. می گم فکر نمی کنی به جای لقب "فضول" بهتر بود بهت لقب "پر رو" می دادن؟ آخه خداییش خیلی روت زیاده! تو می گی من هر غلطی دلم می خواد بکنم، ولی اونی که با منه، پاک و مطهر باشه و جز من به هیچ کس نگاه نکنه! خیلی باحالی واقعاً. یعنی واقعاً اون ته ته دلت هم یه کم احساس خجالت، شرمندگی، یا یه چیزی تو این مایه ها، نمی کردی وقتی داشتی این پست رو می نوشتی؟ چه جوری می شه آخه؟ قطعاً این خانوم "انیگما" به تو هیچ تعهدی نداشته، چون همسر رسمی تو که نبوده! با این حال تو داری انقدر مقصرش می کنی. حالا یه نگاهی به وضع خودت بکن. تو زن داری. همسر رسمی. عاشقش هم هستی به قول خودت. در عین حال نه با یک نفر دیگه، بلکه با چندین نفر دیگه هم ... . تازه از هر رابطه جدیدی هم استقبال می کنی! نیازی به توضیح نیست! من ترجیح می دم اسمتو بذارم "پر رو"، یا شاید حتی "وقیح"!
یه چیز دیگه هم بگم و تموم. اینکه می گی خدا تو خلقتش نقص داره، چون دکمه undo نداره، یا نمی تونی reset کنی خودتو، کی این حرفو زده؟ داره، قشنگشم داره. نشنیدی که گفته: "صد بار اگر توبه شکستی، باز آ"؟ خب قبول دارم که استفاده کردن ازش به آسونی زدن ctrl+z یا فشار دادن دکمه reset نیست، مرد می خواد که بره سراغش. پوست میندازی وقتی بخوای این کارو بکنی. دقیقاً عین از پیله در اومدن کرم و تبدیل شدنش به پروانه! آخ که چقدر این مثال رو دوست دارم. می بینی، خدا حتی فکر مثال عینی کار رو هم کرده! یکی از بی نظیرترین وقایعی که تو این دنیا اتفاق میفته. حالا انتخاب با خودته! می تونی تا ابد کرم بمونی و داخل همون پیله بمیری، می تونی زجر از پیله در اومدن رو به جون بخری و ....
هدف نصیحت نبودا جناب "پر رو"! یادآوری کردم!



و اما چند توضیح:
1- تمام سعیم رو می کنم که هیچ چیزی رو توجیه نکنم، ولی اگر در حین این نکات از دستم در رفت، ببخشید.
2- "پررو" یکی از عناوینی است که بسیاری از دوستانم من رو به اون می شناسند و بارها هم به من متذکر شده اند. این که شما بدون هیچ آشنایی قبلی و فقط از روی نوشته های من این صفت ذاتی من رو (چه خوب و چه بد) متوجه شده اید، ارزش نظراتتون رو برای من چند برابر می کنه.
3- در مورد انیگما من پذیرفته ام که می تواند با هر کسی باشد. نه او را بد میدانم و نه خوب. دوستم را البته نه. دوست نزدیکی که پشت سر من بدگویی میکند و دروغ میگوید، چندان خوب به نظر نمیرسد و یا حداقل چندان دوست خوبی برای من نیست. و اگر انیگما خود را دوست او میداند و او را بیشتر یا به اندازه من دوست دارد، هیچ وقت نمی گویم که آدم بدی است، میگویم که جفت من نیست. و من دیگر احساس دوست داشتن به او نمی کنم، گر چه هنوز به عنوان یک انسان (و حتی یک خاطره خوب) مورد احترام من است.
4- در مورد توبه، صحبتهای شما درست است. اما تا جایی که من میدونم توبه مخصوص کارهای بد و گناهان است. نه موقعیتهای پیچیده که در اونها نمیدونی چه بکنی. فرض کنید در یک دنیای خیالی که من در زندگی ام به خاطر تجربیات قبلی کاری ام جایگاه مناسب و آینده مناسبی ندارم و الان هم محتاج پولم، از طرفی میتونم مهاجرت کنم یا کارم رو ادامه بدم یا مهارت دیگه ای یاد بگیرم و شغلم رو عوض کنم. از طرفی بعضی مشکلات خانوادگی هم به اونها اضافه بشوند. بعضی از دوستانم هم نیازمند کمکی از من باشند که وقت محدود من به من این اجازه را ندهد که بتوانم برایشان کاری بکنم. مثلا این وسط کلی هم درس نخونده و تلمبار شده داشته باشم. و خیلی چیزهای دیگر. اینها مشکلات من نیستند، اما مال من هم مشابه همین ها و کمی هم بیشتر است. حالا به نظر شما کجا این وسط می شود با توبه کردن کار را درست کرد؟
5- یک حسن نوشته شما این بود که نصیحت زیاد توش نداشت و بیشتر دیدگاهتون بود. من اصلا دنبال تعریف و تمجید نمی گردم. البته هیچ وقت ادعا نمی کنم که از تعریف و تمجید بدم میاد و ازش فراری هستم. ولی حد اقل اینجا ترجیح میدم که نقد بشوم. این که گفتم نصیحت نمیخوام، به این معنی نبود که از من تعریف کنند. این بود که اگر کسی تجربه مشترکی داسته یا به روشی تونسته با این مشکل کنار بیاد یا مورد مشابهی داره یا در مورد خاصی با من اختلاف نظر داره برام بنویسه. منظورم این بود که کسی فقط نگه "این کارت بده" یا "نکن این کار رو" یا "باید خودت رو کنترل کنی". این ها رو تا به حال صدها بار شنیده ام. دنبال چیز جدیدی می گردم، اگر باشه البته. مثلا اگر کسی چاق باشه، اگر فقط بهش بگی "نخور"، هم خودش میدونه، هم تا به حال از صد نفر دیگه هم شنیده و هم بهتر از من و شما از مظرات چاقی با خبر است (چون داره تو زندگیش لمسشون می کنه). اون داره دنبال چیز جدیدی می گرده. این که مثلا به جای "این"، "اون" رو بخور که کمتر چاقت کنه. این کار رو بکن تا اشتهات کمتر بشه، از فلان دکتر برنامه رژیم بگیر که بهتر اثر کنه، بیا با هم رژیم بگیریم یا هر چیز دیگه. اینها نصیحت نیست. اینها روش عملی زندگیه. گاهی شاید دادن یک شلوار تنگ به یک آدم چاق یا یک آینه که خودش رو توش ببینه یا مقایسه اش با کسی مثل خودش بیشتر از هزاران "نخور" ارزش ذاشته باشه.
6- و در آخر امیدوارم با این وبلاگ قهر نکنی و باز هم نظراتت رو برایم بنویسی. مطمئن باش که برام خیلی مهم هستند.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

*** انیگما

دیگه "انیگما" برام تموم شد. دیگه هر چی سعی می کنم که اون صورت ناز و خنده قشنگش رو به یادم بیارم، نمیتونم. میتونم ها، ولی دیگه نه صورتش برام نازه و نه خنده اش برام ملیح و قشنگ. فقط یک صورته. یک صورت از بین هزاران صورتی که امکان داره هر روز ببینی و در بالاترین حالتش، یک احساس تمایل گذرا بهشون داشته باشی و تمام. دنبال این باشی که زودتر کارت رو انجام بدی و اون ازت بخواد براش یک آژانس بگیری و زمانی که این رو بهت گفت، انگار دنیا رو بهت داده باشن. به زور و برای این که زودتر بره دم در بغلش کنی و ته دلت بگی زودباش دیگه! تموم کن! نمیدونی که دیگه میخوام کمی تنها باشم؟ پس چرا نمیری؟
تا به حال 4 یا 5 بار یا حتی بیشتر ازش شنیده بودم که زنگ نزن و هر بار هنوز چیزی نگذشته بود که دلم دوباره براش تنگ میشد و فقط منتظر بودم که کمی بگذره و من بتونم دوباره بهش بزنگم. هنوز گوشی رو قطع نکرده، یاد اون خنده اش می افتادم و تمام غم دنیا می ریخت تو دلم. اما این بار دیکه این طور نیست. دیگه عطشی براش ندارم. نمیگم موقعی که داشت قطع می کرد ناراحت نبودم، ولی همون موقع هم میدونستم که این بار با دفعات پیش فرق داره. موقع قطع کردن دیگه دلتنگش نبودم. اون لحظه دیگه خاطره نگاهش به من لبخند نمیزد.
به من گفته بود که دوست پسر داره.
-"اگه با یکی دیگه باشم چی؟"
-"برام خیلی سخته، خیلی سخت. ولی باهاش کنار میام."
ته دلم می گفت که با کسی هست. می دونستم و با این مساله هم کنار اومده بودم. پیش خودم گفته بودم یر به یر. تازه اگر با کسی هم باشه مساوی شده ایم. تا به حال اون از روز اول بار متاهل بودن من رو به دوشش کشیده و مسلما کلی هم اذیت شده، من که نمی تونم یک دختر رو که هیچ امیدی هم نیست که روزی به هم برسیم رو محبوسش کنم و با غیرتی بازی های خودم تو رابطه مون حبسش کنم. هیچ وقت ازش نپرسیدم واقعا کسی هست یا نه. نمی خواستم با جواب دادنش اذیت بشیم. نه او و نه من. و نمی خواستم که جوابش رو 100 درصد بدونم و اون یک ذره امیدم به نبودن کس دیگه هم از بین بره و از همه مهمتر نمی خواستم که زمانی دروغ بشنوم. نپرسیدم و گفتم داره. بهش گفتم: "تو برام عزیزتر از اونی که بهت حسادت نداشته باشم. ولی اون قدر دوستت دارم که شادی تو رو بیشتر از شادی خودم دوست دارم. و اون قدر دوستت دارم که داشتن بخشی از تو رو ترجیح میدم به اصلا نداشتنت." بهش گفتم و راست هم می گفتم. مطمئنم. مطمئن.
تازه، می گفتم اختلاف سن ما زیاده. من هم که پرم از محدودیتها. بیچاره چاره ای نداره! شاید هم خدا را چه دیدی؟ من رو بیشتر دوست داشته باشه. و واقعا هم فکر می کردم که داره.
ولی فکر هر چیزی رو کرده بودم جز بودن اون با یکی از نزدیکترین دوستانم. کسی که همه کار براش کرده بودم. کسی که همه ترکش کرده بودند و من حمایتش. منتی نیست. اون هم خیلی کارها برام کرده تا حالا. هر دو چشم روی خیلی چیزهای هم گذاشته ایم تا به حال. اما این یکی.....
-"چرا با اون" و فریادم رو می خورم.
-"نمیدونم"
-"چرا با هیچ کس نه و با او؟"
سکوت.....
-"از کی؟"
-"یک ماه بعد از شروع دوستی مون."
-"باهاش رابطه هم....؟"
-"مهمه؟"
-"برای من مهممه!"
سکوت.
_"بگو دیگه!"
سکوت.
-"داشتی؟ بگو!"
-" تابستون چند بار همدیگه رو دیدیم."
-"رابطه چی؟"
سکوت.
و این دنیا است که آوار میشه روی سر من. وزنش رو حس می کنم. هیچ چیزی نمی تونم بگم. هیچ چیز. کم آورده ام. خورد شده ام. گم شده ام. تمام شده ام. دیکه هیچ چیزی نیستم. هیچم. هیچ. حتی نفسها هم با منت تو ریه هام حرکت می کنن. بهم میگن تو که مرده ای، ما رو برای چی بالا و پایین می کنی؟
-"من که گفته بودم با کسی هستم."
توی دلم میگم گفته بودی. بله. گفته بودی. اما نگفته بودی با دوست من. با دوست نزدیک من. با نزدیک ترین همکار من. گفته بودی. ولی نگفته بودی که اون هم من رو میشناسه. میزان علاقه من رو میدونه. پشت سر من برات حرف میزنه و هزار نفر رو به دروغ به من ربط میده تا تو رو از من بگیره. باعث میشه که نه یک بار و نه دو بار که چندین بار با هم تموم کنیم این دوستی رو. گفته بودی. ولی نگفته بودی که هر بار تو رو در بغلش می گیره، به ریش من می خنده. نه به من، که به شکستن من. به خورد شدن من. به خوار شدن من. و به فتح خودش. و به ندانستن من. به حماقت من. به من.
-"ناراحت شدین؟ نباید می گفتم؟"
هنوز من رو جمع صدا میکنه! مردم از این همه احترام. از اون طرف ریده به من، ولی من رو با احترام صدا میکنه!
-"از من بیشتر دوستش داری؟"
و تمام وجودم خواهش می کنه، تمنا میکنه، آرزو میکنه که بشنوه "نه".
-"نمی دونم!"
این نمیدونم از هر "بله" ای برام سنگین تره. سخت تره. بدتره. حالت بوکسوری رو دارم که گوشه رینگ گیر افتاده و دائما میخوره و هنوز تلوتلو خوران خودش رو نگه میداره تا نیفته. و ناگهان ضربه آخر رو میخوره.
خم می شوم. تا می شوم. زانوهام زمین رو حس می کنند و می افتم. چشمهام دیگه سیاهی می رن. آدمها مثل یک نوار از جلوم میگذرن و من مثل یک آدم مست فقط راه می روم که نیفتم. هیچ فکری توی ذهنم نیست. هیچ نگاهی در چشمانم نیست. هیچ حسی در و جودم نیست. فقط و فقط یک صداست که مداما خودش رو تکرار می کنه. مداما خودش رو فریاد میزنه. مدام و مدام و مدام.
-"نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم."...........
میرسم خونه. یکی و نصفی قرص خواب با شکم خالی میخورم. (نصف قرص بیشتر از هر شب) و میروم تا به دنیای بی خبری خواب پناه ببرم. و چه امید واهی دارم. هنوز 3 ساعت از خوابیدنم نگذشته که بیدار میشم. و تا صبح درکیر این اکار مزخرف تکراری هستم که با منگی ناشی از قرص در هم تنیده شده است.
و فردا کابوسی بدتر از امروز. و انتظار پناه بردن به شب و قرص خواب و چند ساعتی فراموشی.
گوشی ام زنگ می خورد.
-"می خوام دیگه گوشی ام رو خاموش کنم. می خوام خطم رو عوض کنم."
-"اگه من مزاحمتم، من میرم. دیگه بهت نمیزنگم. نمی خواد خطت رو عوض کنی."
و میدونم که دروغ میگم. و میدونم که دوباره می زنگم. و میدونم که هنوز دوستش دارم.....
-"زنگ زدم که بهتون خبر بدم. ازتون نظر نخواستم!"
تیر خلاص رو زد. در این بیش از یک سال تا به حال صدایش رو این قدر محکم نشنیده بودم. این قدر مطمئن. این قدر بی پروا. و این قدر بی ادب. این قدر بی اعتنا. عین کسی که میخواد از شر کسی راحت بشه.
ناگهان احساس می کنم که تصویرش در ذهنم کوچک و کوچکتر میشه. چند ماهی میشه که ندیده امش و همیشه بدون این که بخوام تصویر صورت زیباش با تمام جزئیات جلوی چشمام بودن. اما این بار هر چی تلاش میکنم، دیگه ملاحت اون صورت یادم نمیاد. اون خنده ای که هر بار به یادش می افتادم، دلم می لرزید، اون خنده محجوبانه و با نمک که همیشه یک شرم خاصی همراهی اش می کرد، به زهر خند موذیانه ای تبدیل میشه. قاب تصویر صورتش توی ذهنم خالی میشه. پر از خالی. پر از تهی. پر از هیچ.
-"خداحافظ."
پیش خودم میگم شماره اش رو پاک کنم از گوشی ام. و می بینم نیازی نیست. میدونم حتی تلاش نخواهم کرد بفهمم واقعا شماره اش رو عوض کرده یا نه. می دونم دیکه خاطره شد. خاطره ای دیگر. خیلی تلاش کردم. نزدیک یک سال همه کار کردم. همه چیز رو پذیرفتم. همه حرفی زدم. همه خطری رو به جونم خریدم. و فکر نمی کردم که به این صورت تموم شه برام. گرچه میدونم که یک سال است که برای او تمام شده. اززمانی که با دوست من دوست شد. از زمانی که با او....
و من میمونم و دوستی که هنوز هم نمیدونم از این اتفاق جدید بین ما چیزی میدونه یا نه. (انیگما مصرا و شدیدا ازم خواهش کرده که به او چیزی نگم و گفته که با او هم داره به هم می زنه و نمیخواد از زبان من چیزی بشنوه.) نمیدونم چرا. ولی فعلا نمی خوام به روی خودم بیارم. حداقل فعلا.