۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

قر و قاطی

سرما خورده ام حسابی. رسما. 3-4 روزه که درگیرشم و دیگه دیروز و امروز من رو انداخت تو خونه. البته راستش رو بگم، زیاد هم به من بد نمیگذره. اون اوایلش گلوم ناراحت بود و به هیچ درمانی هم جواب نمیداد. اما الان خوب شده. بینی ام کیپ شده و کمی سرفه پروداکتیو و PND و یک حالت بی حالی خلسه واری که خیلی به من حال میده! امروز نرفتم سر کار و برای همین هم هست که تونسته ام بیام و بی هیچ هدفی این جا کمی بنویسم.
اگر این جا نمیام، علت مهمش فقط و فقط قول مهمی است که به خودم داده ام. این  که سر کارم مطلقا این جا رو آپ نکنم. و به غیر از یک بار که دیگه نتونستم و احساس نیاز شدیدا زده بود بالا، به این مساله پایبند موندم. شبها هم که اولا خسته و کوفته و از طرف دیگه هم "صبا" طفلکی گناه داره که من جلوش بشینم و به جای این که دو کلمه با اون حرف بزنم، تلپ و تلپ تایپ کنم و به اون محل نذارم. به خصوص اون هم من که اگر روی یک کار مثل نوشتن تمرکز کرده باشم، حتی گاهی نفس کشیدن هم یادم میره و مطلقا نمیتونه حواسم در آن واحد در دو جا باشه.
البته قبلا هم گفته ام . خیلی چیزها رو تو ذهنم این جا ثبت کرده ام!!! مثلا اون موقعی که کیف همسایه ما رو تو کوچه زدند یا وقتی فیلمهای "ماتریکس" رو برای چندمین بار و یا فیلم "سنگسار ثریا" رو دیدم. و یا خیلی وقتهای دیگه. دقیقا مثل بچه هایی که وقتی چیز جالبی میبینند به خودشون میگن بذار وقتی رفتم خونه این رو برای مامانم تعریف میکنم.
زندگی من بد جوری افتاده روی نوار تندش و داره میگذره. به سرعتی سرسام آور. بد هم نمیگذره. فقط خیلی با دلهره میگذره. دلهره فردا و دلهره هزارن کار نکرده ای که باید میکردم و هزاران هدفی که نرسیدم بهشون. ومن فقط سعی میکنم که بهشون فکر نکنم. فقط از ذهنم بیرونشون کنم. بذار یک بار هم که شده کمی بی خیال به زندگی نگاه کنم. اصلا هر چی میخواد توش بگذره به تخمم!!
و راستش رو بگم این به تخمم گفتن ها خیلی خیلی خیلی تخمم رو به درد میاره. و سعی میکنم که حتی به این دردش هم فکر نکنم.
امروز روز معلمه. از 3 سال پیش به ابتکار من برای روز معلم اون بچه هایی که با هم هم دوره بودیم تو راهنمایی و دبیرستان به همراه 3-4 تا از معلمهایی که هنوز با اونها ارتباط داریم ومیتونیم پیداشون کنیم تو یک رستوران دور هم جمع میشیم. این یکی از دوست داشتنی ترین لحظاتی است که همیشه دنبالشم. اگر وقتی بشه حتما در موردش مینویسم.
میدونید الان وسط نوشتنم کی زنگ زد؟ "مهتا". همون شاگردی که من رو دوست داره. همیشه اولین کسی است که امروز رو به من تبریک میگه. تلفنش خیلی بهم انرژی مثبت داد. خیلی خوشحالم کرد. همیشه این جور شاگردهایی که نشون میدن که هنوز من رو یادشون نرفته و اگر زنگی هم به من میزنن میدونم که از روی انجام وظیفه نیست خیلی به من انرژی میدن.
میدونین جای چه چیزی رو در زندگی ام خیلی خالی میبینم؟ که اگر بود رنگ و روی زندگی ام شاید 10 برابر میشد؟ جای یک دوست. طبعا از جنس مخالف و قطعا نه فقط برای سکس. برای دوستی. برای حرف زدن. برای حرف زدن از نوعی دیگر و از نگاهی دیگر. برای هیجانش. برای خیلی چیزهای دیگرش. نمیدونم که آیا خواسته ای معقول است یا نه. ولی یک خواسته خیلی عمیق است. خیلی.