۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

*** سالاد فکر

«من تو رو خیلی دوست دارم، تو دوست خیلی خوبی برای من هستی، اما من به تو به چشم یک پارتنر جنسی نگاه نمیکنم!» و این حرفی است که در چند وقت اخیر چندین بار شنیده ام. و وقتی که میپرسم که چرا، جواب همیشه یک چیز است: «چون تو متاهلی!»
و این میشه اول هزارتا فکر تو این کله بی صاحب مونده من. 
باز با خودم دوره میکنم. متاهل. یعنی چی؟ یعنی که ازدواج کرده ام؟ ازدواج یعنی چی؟ فرقش با دوست پسر- دوست دختر چیه؟ فرقش با هم خونه ای چیه؟ فرقش با دو تا دوست خوب چیه؟ و چرا اگه هر کدوم دیگه از اینها باشه، میبینم که دخترها براشون منعی برای داشتن یک رابطه و خصوصا یک رابطه جنسی وجود نداره.(دیدم که میگم!) و اگه ازدواج باشه، دقیقا برعکس. طرفشون میشه «سنبل خان». کسی که میشه باهاش هر رابطه ای داشت، به غیر از اون رابطه جنسی. میشه دوست باشند. میشه هر چیز ریز و هر جزئیاتی رو گفت و شنید. میشه همه چیز بود و تنها یک خط قرمز این وسط هست.
انگار آدم میشه یک مهره سوخته که فقط باید بشینه اون طرف میز.
و این حس رو میارم تو طرف مقابلم. و نگاه میکنم به رابطه خودم و «صبا» و این که اگه اون چنین حسی داشته باشه چی؟ و اگه جای من و او عوض بشه چی؟ واقعا ازدواج یعنی چی؟ یعنی من میتونم یک روز برگردم و به «صبا» بگم که تو نباید با کس دیگه‌ای میبودی، چون تو با من ازدواج کرده بودی؟ آیا این حق رو دارم؟ «حق»؟؟؟؟ این حق از کجا اومده؟ و اگه اون به من بگه که اگه تو اون آدم همه چیز تمام میبودی که من به کس دیگه‌ای فکر نمیکردم، این رابطه رو نمیداشتم چی میگفتم؟ خوب راست میگه. کجای دنیا برای جلوگیری از ارتکاب یک مساله، طرف رو میکنن تو زندون؟ من به «صبا» میگم که تو حق نداری که با هیچ کس حرف بزنی و با هیچ کس باشی چون من میترسم که از اونها بیشتر از من خوشت بیاد؟؟؟؟ خوب من خودم باید بهترین باشم که او نره سمت کس دیگه ای. نه این که یک چهارچوب به نام ازدواج درست کنم و بگم همینی که هست. بعد از اون «بله» ای که داده ای، دیگه در خارج از این چهارچوب خونه مقطوع النسل هستی. هورا!!!! من قلعه شاه رو فتح کردم و به جای حفظ اون قلعه،‌ یک قانون به نام ازدواج میذارم که اون میگیره قلعه رو برام حفظ میکنه. بذار به بقیه زندگی و بدبختیمون برسیم. 
من نمیتونم در مورد «صبا» این نظر رو داشته باشم. که بعد به خاطرش بخوام برم فیسبوک و موبایل و ایمیل و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو چک کنم که ببینم که کس دیگه‌ای آیا تو زندگیش هست یا نه. نه. من نمیتونم . به نظرم به جای همه اونها باید برم و سعی کنم که اگه بهتر و متنوع تر نمیشم براش، حداقل همونی که بودم و اون دوستم داشت بمونم براش. 
و اگه این رو در مورد اون نمیپسندم، در مورد خودم هم نمیپسندم. که هیچ کاری نکنم و با هیچ کس نباشم به خاطر تعهد و ازدواج!!! که چی؟ چرا؟ واقعا چرا؟ چرا نباید برم؟‌ که گول نخورم؟ اگه قراره گول بخورم، خوب بذار بخورم.
خیلی حرف دارم اینجا. این فقط یک سالاد بود از اون همه فکری که تو این کله منه.

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

اسدالله میرزا

نمیدونم که کتاب دایی جان ناپلئون رو خونده اید یا فیلم اون رو دیده اید یا نه. در این کتاب دو شخصیت هستند که یکی به نوعی مثبت محسوب میشود و یکی متعادل منفی. منظورم دو شخصیت اسدالله میرزا و دوستعلی خان است. هر دوی این شخصیتها آدمهای برون گرا، بذله گو و خانم بازی هستند. هر دوی این شخصیتها دوست دارند که خودشون رو در جمع نشون بدن. جفتشون در عین صحبت یک تیک مناسبی به خانمها میزنند و اون طور که از داستان بر می آید، ناموفق هم نیستند و روابط زیادی با خانمهای داستان دارند. تنها تفاوت این است که اسدالله میرزا یک آدم موفق در ارتباط است و تمام شوخی های او به موقع و مناسب است و یک آدم بسیار دون ژوان مسلک و جذاب برای خانمها است. همه برای صحبتهای او لحظه شماری میکنند و یک لیدر کامل در صحبتها است. اما در عین حال روی او بسیار حساب میشود و حرفهای او محترم شمرده میشود. در کل یک شخصیتی است که همه جوره در ارتباط گیری موفق است. کسی که همه دوست دارند در گروه او باشند و ضدیت با او خیلی اذیت کننده است.
از طرف دیگر دوستعلی خان است که اسدالله میرزا در کتاب او را دوستعلی خره صدا میکند. دوستعلی خان خیلی دوست دارد که شبیه به اسدالله میرزا باشد. ولی به غیر از باطن سودجو و حسودش،‌ نکته دیگر این است که علی رغم این که برای هر چیزی پایه است، اما در جمع باعث ایجاد واکنشهای منفی میشود. ظاهرا در ارتباط گیری با خانمها موفقیتش بد نیست، گرچه به پای اسدالله میرزا نمیرسد، اما مشکل در جای دیگر است. مشکل اونجاست که هر کار میکند، به موفقیت اسدالله میرزا نمیرسد.
پیرو پست قبلی، چیزی که من دوست دارم به اون برسم، شخصیتی مثل اسدالله میرزا است. یک آدمی که دوست دارد که همه تحویلش بگیرند و اگر هم حرف جدی زد، روی چشمشان بذارن. ولی نمیدونم چرا هر چه فکر میکنم خودم رو به دوستعلی خان نزدیک تر میبینم. راستش در اطرافیان و کسانی که میشناسم، کلا اسدالله میرزا نمیشناسم.
البته من نمیدونم دخترها از خودشون چه تصوری دارن. ولی به هر حال دخترها هم خیلی با اون چیزی که ما از اونها فکر میکنیم فرق دارن. به خصوص در ارتباطشون با پسرها. اونها از یک طرف خیلی لاف روشنفکری میزنند. اما خط قرمزهایی در ارتباطاتشون دارن که نمیشه زیاد فهمیدش. از یک طرف شعر فروغ میخونن و او رو برای نوع رابطه ای که داشته تحسین میکنن. از یک طرف خودشون رو هم پا و هم رفتار پسرها میدونن. از طرف دیگر موقعی که هر گونه ارتباطی رو، و نه لزوما یک ارتباط مبتنی بر سکس رو، میخواهی با اونها شروع کنی،‌ اولین فکرشون قبل از این که نگاهی به خودشون بندازن، اون طور که رفتارشون نشون میده و میگن، به طرف مقابل نگاه میکنن. اون وقت هم سن مهم میشه، هم قیافه، هم نوع کار و یا تحصیلات آدم، ارتباطات قبلی و فعلی و پارتنر آدم و خیلی چیزهای دیگه و نه لزوما اون رابطه یا نیاز و یا اون چیزی که بین خودشون دو نفر میگذره.
و اینجاست که ما پسرها گیج میشیم. ما راههای شناختمون از درون دخترها خیلی محدوده. و خیلی وقتها همون طور که در مورد خودمون دنبال یک کاراکتری میگردیم که شاید هیچ زمانی در زندگی واقعی وجود نداشته باشه، در پارتنرمون هم دنبال شخصیتی میگردیم که فقط میتونیم تو کتابها و فیلمها ببینیمش و در دنیای واقعی وجود نداره. همون طور که در دنیای واقعی حداقل تو ایران چیزی به نام One Night Stand هم وجود نداره. (تنها جایی که من از دیگران در مورد تجربه عملی One Night Stand شنیده ام در آمریکا بوده است و در اروپا هم چنین چیزی پیدا نمیشه) من نمیدونم که دخترها واقعا غیر از سرکوب، چه کار دیگه ای با نیاز جنسی خودشون وقتی که پارتنری ندارن میکنن. اما فکر میکنم که اگر ۱۰ درصد دخترها فقط در جامعه ما کسانی بودند که برای این حس خودشون احترام قائل میشدن و سرکوبش نمیکردن، ۵۰ درصد از دروغهایی که پسرها در مورد دوست داشتن و ... به دخترها میگن که فقط بتونن یک یا چند بار باهاشون سکس داشته باشند کمتر میشد. گرچه چنین انتظاری در جامعه ای که هنوز بکارت در اون یک تابو است، اون هم بدبختانه بیشتر پیش پسرها تا دخترها، یک کم در حد خیالبافی است و نه بیشتر.
و این میشه که وقتی من در مورد واقعیت نوع رابطه ای که امکان داره بین من و یک دختر پیش بیاد براش صحبت میکنم، و در حین صحبتهام این مساله رو کتمان نمیکنم که من در کنار دوستی ام امکان داره به سکس هم فکر کنم، طرفم یک دفعه اون هزار چیز وغیره به ذهنش میرسه. و اولین سوالی که به ذهنش میاد اینه: پس صبا چی؟
هنوز نتونسته ام خودم رو راضی کنم که در این مواقع دروغ بگم. ولی کم کم دارم به این نتیجه میرسم که کسی که آدم فکر میکنه که این چیزها رو میتونه بپذیره فقط تو فیلمها و کتابها پیدا میشه و بس!!

پی نوشت: درسته کسانی در زندگی من بوده اند که این حالت من رو پذیرفته اند. اما اونها همه این کار رو بر اساس حس دوجانبه ای که بین ما وجود داشته کرده اند و داستان متفاوتی با کسانی که در این پست نوشته ام دارند. اونها شانسهایی در زندگی من بوده اند که به خاطر حسی که به من داشته اند و حسی که در من ایجاد کرده اند همیشه به اونها مدیون هستم. فارغ از این که آیا هیچ رابطه یا دوستی یا هرچیزی بین ما ایجاد شده یا نه.

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

گه یا دلقک؟


دو نفر آدم رو در نظر بگیرید. منظورم دو تا مرد است. اولی رو اسمش رو بذارین دلقک و دومی رو بذارین گه.
آقای دلقک در ظاهر یک آدم برونگرا است. وقتی وارد یک جمع میشه بلند به همه سلام میکنه. با همه احوال پرسی میکنه و حتی در هنگام احوال پرسی هم سعی میکنه که یک چاشنی شوخی تو کارهاش و رفتارهاش باشه. 
آقای گه نسبتا درونگرا است. وارد که میشه، یک سلام نصفه و نیمه میکنه و یک نگاه میکنه که دوستاش کجان. میره پیششون و شوخی های اونها رو با یک لبخند محجوبانه گرم میپذیره. 
آقای دلقک یک ذره رفتارهای هیستریونیک داره. بلند بلند میخنده و جوک میگه و شوخی میکنه. همه صداش رو میشنون. بعضی جوکهاش خیلی خنده داره و خوب مسلما وسط جوکهاش چیزهای بی نمک هم کم نیستن. آقای دلقک با همه راحت گرم میگیره و صمیمی میشه. یک یا دو نفر رو در نظر میگیره و شروع میکنه با شوخی هاش اونها رو بمبارون کردن. و از شوخی های دیگران هم با اونها حمایت میکنه. هر کی هم که بخواد کسی رو سر کار بذاره میاد سراغ اون.
آقای گه توداره. آروم صحبت میکنه. آروم میخنده. جوک میگه گاهی. ولی فقط جوکهای بامزه و خوب هم تعریفشون میکنه. جوکهاش دو تا اثر داره. یکی اثر خود جوک و یکی اثر این که این آدم تعریفشون کرده. با هیچ کس سر به سر مداوم نمیذاره. کسی هم زیاد سر به سرش نمیذاره. چون هم از یک طرف حاضر جوابه و امکان داره طرف رو با خاک یکسان کنه. و از طرف دیگه هم شخصیتش جوریه که کسی زیاد هم به خودش اجازه شوخی با اون رو نمیده. گاهی یک نیشی به دیگران میزنه، اما نه اون قدر که روی دیگران تو روش باز بشه.
آقای دلقک عاشق توجه دیگران است. بعد از هر کاری که فکر میکنه که بامزه است، یک نیم نگاه به دیگران میندازه که ببینه اثر کارش رو دیگران چه جوری بوده. به خصوص اگه یک یا چند دختر تو جمع باشن که دیگه نمیشه این آدم رو نگه داشت. خودش رو میکشه که توجه اونها رو به خودش جلب کنه. و اگر احساس کنه که ناموفقه، خیلی به هم میریزه.
آقای گه رو نمیدونم که این توجه رو دوست داره یا نه. ولی کلا موجود مرموزیه. آروم حرف میزنه و سنجیده و دیگران برای حرفش ارزش قایل میشن و سکوت میکنن که حرفش رو بشنون.
آقای دلقک حتی اگه یک دانشمند خبره و طراز اول هم باشه، هیچ کس باورش نمیشه. همه فکر میکنند که یک آدم پیش پا افتاده جامعه است. و اگر هم بشنوند که برای خودش پخی است، همه با تعجب میگن: این؟؟؟؟!!!!! مرده شورش رو ببره با اون پخ بودنش!!!!!
آقای گه اگه دربون یک اداره هم باشه، همه مثل یک مدیر عامل باهاش برخورد میکنند. انگار که یک وزیر صاحب نفوذه. و اگر پخی هم باشه که واویلا!!!!
آقای دلقک کسیه که تو هر مهمونی دعوتش میکنن که مجلس گرم کن باشه. صاحب خونه ها خیلی دوستش دارن. حتما اصرارش میکنن. به عنوان یک آدم بامزه میتونه تو نظر خیلی ها بمونه. ولی راستش اعصاب خیلی ها رو هم خورد میکنه. با شوخی ها و لودگی ها و بی مزگی هاش. بی مزگی هاش بیشتر تو ذهن میمونه تا لودگی هاش. این آقای دلقک یک آدمی است که خیلی راحت الوصول و در دسترس به نظر میاد.
و آقای گه رو هم همه باهاش حال میکنن. تو مهمونی ها دعوتش میکنند که به کلاس جمع اضافه کنه. یک آدم که در دسترس به نظر نمیاد. و اگر با کسی مصاحبت کنه، طرفش از خوشی ذوق مرگ میشه.


و اما دخترها.... اونها میمیرن برای آقای گه. دلقک خوبه. تو جمع هم باشه عالیه. ولی هست دیگه. اما آقای گه...! کوفتش بشه!!


یک عمری است که دلقک زندگی کرده ام. و میخوام و ای کاش و ای کاش و ای کاش که بتونم کمی گه بشم!!!!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

خانم های مهربون

بنده جدیدا به شغل شریف کس کشی مفتخر شده ام!!!! باور کنین راست میگم. دارم جدیدا به طور داوطلبانه کس کشی میکنم. اون هم رسمی. با مجوز و تشویقهای صبا!!! و شاید گاهی او هم با من بیاد.
جریان چیه؟ خیلی ساده. مرکز تحقیقات ایدز یک طرح داره که شیوع این بیماری و چند بیماری دیگه رو در بین زنان خیابانی بسنجه. دو تا پرسشنامه است و این که کمی خون از طرف بگیریم. دو تا خانم تا به حال رو این طرح کار میکردند که متاسفانه به راحتی نمیتونستن با خانمهای خیابانی ارتباط برقرار کنند و تصمیم میگیرند که از یک فرد مذکر استفاده کنند که اون خانمهای محترمه یا به قول صبا، خانم های مهربون، بهش راه بدن. و به طور اتفاقی قرار شد که اون فرد من باشم.
در نتیجه اگه از این به بعد شبها دیدین که من جلوی این خانمها ایستاده ام با ماشین و با اصرار دارم سوارشون میکنم، لطفا به دلتون بد راه ندین. همه اش برای پیشرفت علمه. 
و من هم خوشحال و هیجان زده ام از این حال. فکر کنم که این کار خیلی اون روحیه دون ژوان مسلک من رو ارضا کنه. این که فقط باهاشون یک ارتباط کلی برقرار کنم و نه یک ارتباط فقط جسمی. البته باید شنبه این رو با دکتر دیوونگیم مطرحش کنم.
اینجا اگه حال داشتم، شاید جریانهای جالبی که برام پیش میاد رو بنویسم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

دون ژوانیسم

دیگه حالم از این حالت دپرشن مزمنی که دارم به هم میخوره.
عقلم میگه چرا باید دپرس باشم؟ (البته قبلش صبا گفته بود!!) ۳۴ سال سن دارم، تو یک خونه صد و خورده ای متری در یکی از بهترین جاهای تهران زندگی میکنم، یک ماشین بالای ۷۰ میلیون تومن سوار میشم، یک همسری دارم که هیچ چیزی نمیتونه جایگزینش بشه و کاملا من رو و این حال تخمی من رو و حتی غلطهای اضافه ای که تو زندگی ام اگه بکنم رو درک میکنه، خانواده ام همه خوبن و خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی ندارن، و یک لشکر دوست خوب هم کنارم دارم. 
باید خوب باشم، ولی نیستم. غصه میخورم. حسرت میخورم. و همه اش دارم دنبال چیزی میگردم که خودم هم نمیدونم چیه. احساس گنداب شدن دارم. حس فاسد شدن. حس راکد موندن و لجن شدن. حس گند. حس گه. 
خیلی وقتها حتی تحمل خودم رو هم ندارم. اگه به خودم باشه تمام روزم رو دوست دارم تو خونه بگذرونم و اون هم پای کامپیوتر توی رختخواب. و تو کامپیوتر هم هیچ گه خاصی نخورم. فقط کس چرخ بزنم و وقتم رو بکشم. و ببینم که روز شب شد. و شب هم که یک کابوسه. یک وحشت. وحشت از خواب. دوست ندارم شبها بخوابم. شاید هم میترسم بخوابم. به زور قرص خواب ساعت یک برم تو رختخواب و ساعت سه خوابم ببره و ۷ دوباره بلند شم و بیام سر کار. 
و سر کار هم فقط کس موش چال کنم و وقتم رو بگذرونم تا عصر بشه و برگردم خونه و برم تو همون رختخواب همیشگی. از مهمونی بدم میاد. حتی از مهمونی خونه مامان و بابام. به زور میرم و اونجا هم هی دیرم میشه که ساعت یک زمانی بشه که بتونم برگردم خونه و فقط انجام وظیفه میکنم. 
حتی خونه فندق حال ندارم برم. دوست دارم تو خیابونها کس چرخ بزنم. اون هم تنهایی. بدون هیچ موزیکی و بدون هیچ هدفی و بدون این که حتی دور و برم رو نگاه کنم. فقط بچرخم که زمان بگذره. که شب بشه و به زور یک قرص خواب بخوابم. 
حدود دو ماه است که دکترم رو نرفته ام. همه اش پشت گوش میندازم. حوصله تلفن ندارم. خیلی وقتها وقتی زنگ میزنه، اصلا جواب نمیدم. و اگه برای کارم منتظر نبودم که با من تماس بگیرن، به کل خاموشش میکردم. مثل اون تلفن کارم که الان یکی دو هفته ای است که اصلا شارژش نکرده ام و افتاده ته کیفم.
راستی هفته پیش از کارم هم استعفا دادم. البته خداییش این یکی تقصیر من نبود و خر بازی روسای محترم بود. برای چندمین بار به من گفتن که تو برای شرکت ما زیادی و بگرد دنبال یک کار مناسب. و فرداش گفتن که گه خوردیم و بمون. و این بار من دیگه نموندم. شاید بی حوصله بودم. ولی خسته شدم به جای کار کردن فقط بخوام هی خودم رو ثابت کنم. تو ۷ ماه پیش خودم رو ثابت کرده ام. یک دارو رو از زیر صفر به یک عدد رسونده ام. حالا اگر یکی از شرکای محترم فکر کرده که این کار آسون بوده و خواسته از این جا به بعدش رو خودش بره (که تا این یک ماه و نیم زیرش زاییده و فروش کم شده و برای همین هم هی میگن گه خوردم) دیگه مشکل خودشه. هر چیزی حدی داره. و من الان در کمترین میزان پذیرش حدود هستم.
کون لق همشون. کون لق من. کون لق این احساس تخمی من. واقعا نمیدونم که چی کم دارم و دارم دنبال چی میگردم. دکترم میگه که من دون ژوانیسم دارم. هم تو کارم و هم تو زندگی ام و هم در ارتباط با جنس مخالفم. راستش خیلی فکر میکنم که راست میگه. من اگه دختری میبینم، حتی سکسی ترین دختر، به فکر سکس نیستم باهاش. به فکر رابطه هستم. شاید حتی بریم تو اتاق و هیچ اتفاقی هم جز حرف زدن بین ما نیفته. دکترم میگه تو فقط دنبال ثابت کردن خودتی. به کی؟ نمیدونم. حتی میگه این عوض کردن مداوم کارت هم برای همینه. البته خداییش این آخری تقصیر من نبود. اونها نخواستن. 
پیش خودم میگم شاید همین وبلاگ هم به نوعی برای اثبات خودمه. برای این که داد بزنم که به خدا زیر این آدم گرد و قلنبه یک آدم دیگه ای هم هست. آدمی که شاید من اون قدر اعتماد به نفس ندارم که به دیگران نشونش بدم. اون هم منی که به هر کسی که بگی میگه که خدای اعتماد به نفسه. که خدای شلوغ کاری و خنده و شادی و سرگرمیه. 
از تناقض خودم بدم میاد. از خودم - هر گهی هستم - بدم میاد. از این پیچیدگی دنیا بدم میاد. از همه چیز بدم میاد. از زندگی بدم میاد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

صفحه لبخند مجله

سال جدید شده. حالا وارد سال ۱۳۹۱ شده ایم. و من هنوز تو سال گذشته مونده ام. برای من انگار سال عوض نشده هنوز. انگار سال قبل کش پیدا کرده. انگار نه انگار که این وسط یک نوروزی بود و یک تعطیلات گنده که بگیم اون ورش سال کهنه بوده و این ورش سال نو. که بگیم - که بگم - این ورش یک چیز جدید اومده. 
هیچ عیدی نیومده هنوز برای من. فعلا مود من بسیار پایین است و فقط دارم خودم رو دنبال خودم میکشم. 
هزار تا سوال دارم تو ذهنم که هیچ جوابی برای هیچ کدوم ندارم و در کنارش هم اعتماد به نفسم هم به شدیدترین وجهی کاهش پیدا کرده. بیچاره صبا که هی تلاش میکنه که من رو به خودم معرفی کنه و بگه من این استعدادها رو دارم و چنین هستم و چنان. که خودش هم میدونه که هر چی هم که داشته باشم، مهم اینه که الان هیچ پخی نیستم. هیچ گهی نیستم. و احساس میکنم که بیشتر در گردونه دوران نقش یک سرگرمی رو دارم. نقش یک صفحه لبخند در یک نشریه. صفحه ای که جالبه، صفحه ای که شاید خیلی ها که نشریه رو میخرند،‌اول اون رو بخونند. صفحه ای که اگه یک روز نباشه، همه میفهمن که از نشریه حذف شده. ولی در نهایت هیچ کس نشریه رو برای اون صفحه خاص نمیخره. که اگر حذف بشه نه کسی به خوانندگان مجله اضافه میشه و نه کسی کم. و از همه بدتر اینه که هیچ کس کم نمیشه. و این عذابه برای من. که هیچ جایی نقشی اساسی برات نباشه. 

*********

ای کاش که بخوابم.....
برای همیشه......

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

تسلیم

سردمه. سردمه و دوست دارم که یک گوشه کز کنم و خودم رو بغل بگیرم و ....
و بمیرم.
حسم طبق معمول تخمی تخمی است. احساس خیلی بدی دارم. یکی از اون معدود مواردی است که واقعا و واقعا و از ته دلم آرزوی مرگ میکنم. 
دنیا خیلی پیچیده است. برای من خیلی پیچیده است. برای من ساده. برای من بیش از حد و در حد حماقت گونه ای ساده. حس یک بچه رو دارم که افتاده وسط دنیای بزرگترها. دقیقا حس یک بچه. نه از اون بچه های شاد و مامانی و بی غم. که از اون بچه های خر احمق ساده حرس در آر. 
دنیا داره برای من هی پیچیده تر و پیچیده تر میشه و من بیشتر و بیشتر و بیشتر غرق میشم توش. غرق میشم توی یک منجلاب گه که هی دور خودش پیچ میخوره و پیچ میخوره و پیچ میخوره. و من دردمندانه میفهمم که این گه خیلی پیچیده تر و پر رمز و رازتر از اونی است که من احمق فکر میکردم بتونم توش شنا کنم. 
۳۳ سالم است و الان که به خودم نگاه میکنم میبینم که هیچ هیچ هیچ هیچ هنری ندارم. همه کار بلدم، اما در کنارش هیچ گهی نمیتونم بخورم. بگم چی هستم؟ یک دکتر؟ بشاش توش! یک مدیر؟ حتی سایه اش هم نیستم!! یک هنرمند؟ شوخی میکنی؟؟؟؟!!!! یک انگل؟ آها! این رو خوب اومدی!! 
هی دلم رو خوش کردم به چیزهای نداشته. به کارهای نکرده. به هیچ. به هیچ. و الان.....
چرا یک آدم باید این قدر ساده باشه؟ ابله باشه؟ خر باشه؟ همه سوارش شن و نفهمه. و نفهمه. 
البته سوار من نشده بودند. حتی فکر این که داشتم سواری میدادم هم یک توهم بود. یک خیال. و بعد میفهمی که هیچ چیزی نیستی. حتی همون خری که داره سواری میده. 
وقتی هیچ جایی نداری که بری و کمی به این فکر بی صاحب مونده ات استراحت بدی، چی کار میکنی؟ حتی خونه مامان و بابام هم نمیتونم برم و کمی بچه ننه بازی در بیارم. حتی اونجا هم اون چیزی رو که میخوام بهم نمیده. و حتی خونه هیچ دوستی. جایی که حداقل از صاحب خونه خجالت نکشم. جایی که بتونم همین خود ساده خرم باشم. تو این دنیایی که با تمام وجود سعی میکنم که بفهممش ولی خیلی پیچیده تر از درک و فهم منه. خیلی. 
دنیا شده برام مثل یک کلاف که هرچی بیشتر سعی میکنم که جداش کنم، بیشتر گره میخوره و گره هاش توهم توهم تر و دست نیافتنی تر میشه. چرا فکر میکردم که دنیا ساده است؟‌که با عشق میشه به دنیا حکومت کرد؟‌
دلم یک گوشه دنج میخواد. یک غار. یک اتاق تاریک با یک گوشه ای که بشه توش قایم شد. دلم یک قبر میخواد. 
دلم مردن میخواد. خدایا! میشنوی؟ دلم مردن میخواد. میخوام دیگه فرار کنم. دیگه نمیخوام بجنگم. دلم فرار میخواد. بذار دنیا بمونه با همه پیچیدگی هاش. من اهلش نیستم. من به تخمش هم نیستم. به تخم هیچ کس نیستم. کاش برم و همه چیزش برای من تموم بشه. کون لق بقیه با این دنیای پیچیده ای که دارن. من نمیخوام. خدایا!!!!! میشه بمیرم؟