۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

هفته ای که گذشت

امروز بعد از حدود یک هفته تازه فرصت کردم که بیام اینجا و یک پست بذارم.
این هفته خیلی هفته جالبی بود برام. یک هفته ای که انگار همه اتفاقات مثل یک فیلم با دور تند از جلوت میگذرن. تو این هفته اگر بگم که شدیدا مشغول بودم و نمیتونستم حتی نیم ساعت وقت آزاد پیدا کنم حتی برای کامنت گذاشتن برای دوستان اشتباه نگفته ام.
اول از همه اون تولدم بود که حسابی خاطره شد. سالی که گه بگذره، تولدش هم باید گه ترین باشه!!! درست بعد از این که پست قبلی رو نوشتم یک دعوای حسابی با "صبا" سر همین نوشتن پست و پای کامپیوتر بودن و درس نخوندن کردم و به ناچار رفتم تا ساعت 5-6 کتابخونه و درس خوندم. البته بعدش "صبا" اومد دنبالم برای معذرت خواهی و بحث و جدل که نتیجه اش این بود که من تا فردای اون روز هم کلی گه بودم و توی خودم.
خیلی ها به من تولدم رو تبریک گفتند. از دوستان قدیمی و بلاگی بگیر تا خیلی از شاگردانم. حتی شماره خیلی هاشون رو نداشتم. ولی 3 چیز برام جالب بود. اول اینکه "صبا" اون روز هیچ تبریکی بهم نگفت. نه این که یادش نباشه. ولی نگفت. و وقتی که فرداش بهش گفتم که نگفتی، گفت که ترسیده که بگه و من طبق معمول برینم بهش!! و جاش فردای اون روز هی تبریک میگفت که من هم ازش خواستم که دیگه ادامه نده. چون خیلی اعصابم رو خورد میکرد و بدتر مثل یک فحش بود برام.
دومین چیز این بود که "ایسل" از دفعه پیش که اینجا بود دیگه با من تماسی نداشته. حتی برای تولدم که مطمئن بودم که میزنگه. و نمیدونم که چرا. یک طرف ذهنم میگه چون یادش نبوده و یک طرف دیگه میگه که یادش بوده و میخواد که من رو فراموش کنه. و راستش خیلی نگرانش نیستم. یعنی نمیذارم افکار منفی بیان تو ذهنم در موردش. ولی برام خیلی عجیب بود. خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی. و دائم بهونه اش رو میگیرم. تو این چند روز همه اش با خودم کلنجار میرم که بهش بزنگم. و هر بار جلوی خودم رو گرفته ام. یعنی پیش خودم میگم که اگه یادش رفته که غرورم اجازه نمیده که به یادش بیارم و اگه داره سعی میکنه که من رو فراموش کنه هم که نباید هی تمام تلاش هاش رو نقش بر آب کنم. و این دومی خیلی برام سخت تره. این که دلت شدیدا تنگ کسی باشه و نتونی خودت رو راضی کنی که بهش بزنگی. خیلی دلم براش تنگه. خیلی. میفهمی؟؟؟؟
اما سومین چیزی که جالب بود این بود که "انیگما" بهم اس ام اس داد و تولدم رو تبریک گفت. کمی با هم اس ام اسی چت کردیم و من آدرس این وبلاگ رو بهش دادم و احتمالا او هم این مزخرفات من رو خواهد خواند. (راستی، سلام "انیگما"!) این که چی گفتیم و چه صحبتهایی شد راستش هیچ چیز جدیدی برای من نداشت. ولی چند چیز مهمه. اول این که زمانی که داشتم آدرس این وبلاگ رو بهش میدادم با خودم عهد کردم که به خاطر این که او این ها رو میخونه، خود سانسوری نکنم. و نظراتم رو خیلی رک بنویسم. و به خصوص در مورد او نظراتم رو بگم. و دوم این که باز هم صحبتهای ما با این خیال او که "به دوستی کسی نیاز ندارد!!!!" نیمه کاره رها شد. گرچه من فکر میکنم که او به تنها کسی که نیاز داره من هستم. به هر حال این که تولدم رو بهم تبریک گفت برام خیلی ارزشمند بود.
من الان 3 روزه که دارم میرم سر یک کار جدید. کار خیلی خوبیه و خیلی دوستش دارم. و فکر میکنم که خیلی با روحیاتم سازگاره. توش تمام تلاشم رو میکنم و شما هم برام دعا کنید.
هفته آینده ام هم که میرم مالزی برای مصاحبه و امتحان و این هم در این شرایط شده برام قوز بالا قوز و یک استرس تازه. در کنار همه کارهام باید برای این یکی هم درس بخونم. و معنی اش فقط این شده که دیگه نه وقتم آزاده و نه فکرم. علت دیر آپ کردن هایم هم همین است. دوستان هم که ظاهرا همه خوب هستند و این قسمت ماجرا خیلی مایه دلگرمی منه.
راستش الان که این پست رو نگاه میکنم میبینم که خیلی خاله زنکی شد و انگار دارم وقایع نگاری میکنم و این با رسم قدیم وبلاگ من که توش قرار بود بیشتر به "خود" درونی ام بپردازم کمی منافات داره. قرار نیست اینجا بشه دفتر خاطرات من. ولی وقتی بعد از یک هفته پر از چیز های مختلف میایی اینجا، فکر کنم که اجتناب ناپذیر باشه که اول به اتفاقاتی بپردازی که ذهن خودت و خواننده رو باهاشون درگیر کرده ای قبلا و ابتدا اخبار جدید در اون موارد رو بگی. راستش جداقل تا دو هفته دیگه هم فکر نمیکنم که زیاد وقت داشته باشم که مثل سابق بیام اینجا و درفشانی کنم. چون میدونم که این دوهفته آینده ام کاملا پر است. این هفته که به کار و درس میگذره. و هفته بعد هم که مالزی هستم. و به نظرم هیچ آدم عاقلی که میره یک کشور جدید، زیاد وقتش رو برای پست گذاشتن نمیذاره.
ولی بعد از اون اگه خدا بخواد شاید کمی آسایش نصیب من بشه و بتونم کمی اینجا بیشتر سر بزنم. و کمی هم این "اندیشه های پراکنده من" رو گردگیری و کند و کاو کنم.
به هر حال من چه باشم و چه نباشم حتما روزی 2 یا 3 بار به کامنتدونی اینجا سر میزنم و برام هیچ چیزی خوشحال کننده تر از این نیست که ببینم که دوستان برام یک یادداشت - هر چند کوتاه - گذاشته اند. واقعا خستگی های روحی و ذهنی من رو برطرف میکنه.
پس تا بعد....

۵ نظر:

عسل گفت...

سلام فضول عزیز ...
قبل از هر چیز باید بگم که حتی خواندن روزانه ها و خاطراتت هم برای ما جالب و دوست داشتنی خواهد بود
اینطور که نوشتی واقعا هم هفته ایی که گذشته جالب بوده در واقع یه جور اتفاقاتی رخ داده توش که دور از ذهن و تصوروبه نوعی غیر قابل پیش بینی بوده واست...
در مورد انیگما من هم تعجب کردم از اینکه به یادت بوده و بهت تبریک گفته واین حرکتش واقعا ارزشمنده و جای تشکر داشته اما به نظر من در مورد وبلاگت صحبتی نمی کردی بهش خیلی بهتر بود
دیگه اینکه حسی را که در مورد آیسل عزیز داری را خیلی خوب می فهمم و درکت می کنم واقعا سخته خیلی زیاد اما بهترین کار همین هست که تو هیچ اقدامی نکنی و بهش فرصت بدی که بتونه فراموشت که نه چون مطمعنا و بدون شک هرگز نمی تونه فراموشت کنه اما حداقل تصمیم درست و منطقی بگیره و کمتر اذیت بشه و احساس عذاب وجدان بکنه ...
سفر مالزی هم خوش بگذره انشااله که با خوشحالی و روحیه ی عالی برگردی و مثل همیشه موفق باشی

عسل گفت...

کار جدیدت هم مبارک

عسل گفت...

می دونم من مسلما اولین شخصی نیستم که این پستت را می خونم‌ اماخوشحالم از اینکه اولین نفری هستم که واست کامنت می گذارم

ناشناس گفت...

راستی... منم یادم رفته بود تولدت رو تبریک بگم. مبارک باشه :)

شبگرد گفت...

سلام
فقط خواستم بگم خوندمت!
حتی از اینجا...کافی نت!
سفرت ب سلامت