۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

دنده معکوس

"صبا" از پنج شنبه به خونه برگشته. و شدیدا هم دپرس است. راستش حال و روز خود من اگه از او بدتر نباشه، بهتر هم نیست. کلا خیلی حوصله ندارم و عین یک سگ پاچه گیر شده ام.
تا به حال شده که توی زندگیتون فکر کنید که همه چیزتون غلطه؟ من الان همین طورم. نمیدونم چرا همه کارهایی که میکنم غلط از آب در میان و انگار کلا همه استدلال ها و انتظاراتم و هر کاری که میکنم غلط است. یک دفعه میبینم که با همه مشکل دارم و همه اش انتقاد است که از این و اون به سر من میباره. همه اش انتقاد و انتقاد و انتقاد. یعنی میبینم که کوچکترین کارهایی که میکنم و هر حرفی که میزنم نتیجه معکوس میده. این بدترین حسیه که یک نفر میتونه داشته باشه. اون هم کسی مثل من که همین جوری اش هم تمام اعصابش کشیده شده و در لبه مرز ناپایداری است و داره تلو تلو میخوره.
دلم برای "صبا"ی بیچاره هم میسوزه. به زحمت سعی میکنه که من رو تحمل کنه. فقط تحمل. راستش این که میگه من رو دوست نداره فکر میکنم که فقط یک حسشه. حتی تا حدود زیادی از من تنفر هم داره. و این که کسی بخواد خودش رو مجبور کنه نه تنها با چنین آدمی زندگی کنه که حتی بهش کمی هم تکیه کنه، باید خیلی براش سخت باشه.
.
.
.
این زندگی لامصب (!) خیلی درد داره. خیلی.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

سالگرد ازدواج

امروز سالگرد من و "صبا" است. سالگرد همه چیزمون. دوستی، عقد و عروسی. هر 3 تا رو انداخته ایم. در یک روز. امروز سالگرد سیزدهم است. راستی، 13 عدد نحسی بود، نه؟
برای سیزدهمین بار قراره امروز بریم بیرون. بریم یک رستوران شام بخوریم و شاید "صبا" راضی بشه که بعد از 5 هفته به خونه برگرده.
این سالگرد خیلی با بقیه متفاوته. این بار کسی قراره با من بیاد بیرون که بر خلاف 12 بار گذشته بارها و بارها و بارها به من گفته که نمیخواد و نمیتونه دیگه من رو دوست داشته باشه و نداره هم. که گفته خیلی وقته که نداره. خیلی قبل تر از اونی که من بخوام بهش خیانت کنم. که مدتهاست که فکر میکنه که از من جداست.
این بار دارم با یک آدم متفاوت میرم سر قرار.
.
.
.
وایسا دنیا، وایسا دنیا. من میخوام پیاده شم!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

وبلاگم لو رفت!!!!

سلامی دوباره.
بعد از مدتها اومده ام و میخوام پست جدیدی بذارم. در این مدتی که نبودم اتفاقات خیلی زیادی برای من افتاده که منشا اولیه و در حقیقت ماشه یا بهتر بگم چاشنی اولیه اون همین وبلاگی است که دارم توش مینویسم.
خیلی ساده میگم. "صبا" بر اثر یک بی دقتی من به طور کاملا اتفاقی وارد این وبلاگ شد و همه اون رو خوند. و این یعنی زیر و زبر شدن تمام زندگی من در این حدود 6 هفته. این یعنی این که الان بیش از 4 هفته است که او در این خونه زندگی نمیکنه و به خونه پدر و مادرش رفته. این یعنی این که من در این مدت خیلی چیزها از گذشته زندگی مشترکمون فهمیده ام. این یعنی این که در این مدت یکی از متلاطم ترین دوران زندگی ام رو گذرونده ام. 
خیلی جالبه. "صبا" میگه که در حال حاضر من رو اصلا دوست نداره. احساس میکنه که در انتخاب من به عنوان شریک زندگی اش اشتباه کرده. احساس میکنه که من نمیتونم خواسته های او رو برآورده کنم. و راست هم میگه. نمیخوام به قضاوت خواسته های او بشینم و بگم که کدوم درسته و کدوم اشتباه. نمیخوام که در این وبلاگ او رو محکوم کنم و از ناملایمات بنویسم. فقط میخوام یک روایتگر باشم. و احساس میکنم که یک روایتگر بی طرف بودن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. 
این جریان باعث شد که من وبلاگم رو یک مدت حذف کنم و الان هم که برگشته ام، یک سری از پست های دردسرزای قبلی رو حذف کرده ام. 
البته ناگفته نمونه که من هم در این مدت تغییرات زیادی داشته ام. شاید یک زمانی نوشتمشون. ولی با توجه به گذرا بودنشون و متناقض بودنشون فکر کنم که الان اگر ننویسمشون بهتر باشه. 
به هر حال. دوست دارم که دوباره این جا بنویسم و دوباره این جا خودم رو خالی کنم. اگر عمری بود و همین طور اگر حالی بود.
خوش باشید.