"صبا" از پنج شنبه به خونه برگشته. و شدیدا هم دپرس است. راستش حال و روز خود من اگه از او بدتر نباشه، بهتر هم نیست. کلا خیلی حوصله ندارم و عین یک سگ پاچه گیر شده ام.
تا به حال شده که توی زندگیتون فکر کنید که همه چیزتون غلطه؟ من الان همین طورم. نمیدونم چرا همه کارهایی که میکنم غلط از آب در میان و انگار کلا همه استدلال ها و انتظاراتم و هر کاری که میکنم غلط است. یک دفعه میبینم که با همه مشکل دارم و همه اش انتقاد است که از این و اون به سر من میباره. همه اش انتقاد و انتقاد و انتقاد. یعنی میبینم که کوچکترین کارهایی که میکنم و هر حرفی که میزنم نتیجه معکوس میده. این بدترین حسیه که یک نفر میتونه داشته باشه. اون هم کسی مثل من که همین جوری اش هم تمام اعصابش کشیده شده و در لبه مرز ناپایداری است و داره تلو تلو میخوره.
دلم برای "صبا"ی بیچاره هم میسوزه. به زحمت سعی میکنه که من رو تحمل کنه. فقط تحمل. راستش این که میگه من رو دوست نداره فکر میکنم که فقط یک حسشه. حتی تا حدود زیادی از من تنفر هم داره. و این که کسی بخواد خودش رو مجبور کنه نه تنها با چنین آدمی زندگی کنه که حتی بهش کمی هم تکیه کنه، باید خیلی براش سخت باشه.
.
.
.
این زندگی لامصب (!) خیلی درد داره. خیلی.