۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

دون ژوانیسم

دیگه حالم از این حالت دپرشن مزمنی که دارم به هم میخوره.
عقلم میگه چرا باید دپرس باشم؟ (البته قبلش صبا گفته بود!!) ۳۴ سال سن دارم، تو یک خونه صد و خورده ای متری در یکی از بهترین جاهای تهران زندگی میکنم، یک ماشین بالای ۷۰ میلیون تومن سوار میشم، یک همسری دارم که هیچ چیزی نمیتونه جایگزینش بشه و کاملا من رو و این حال تخمی من رو و حتی غلطهای اضافه ای که تو زندگی ام اگه بکنم رو درک میکنه، خانواده ام همه خوبن و خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی ندارن، و یک لشکر دوست خوب هم کنارم دارم. 
باید خوب باشم، ولی نیستم. غصه میخورم. حسرت میخورم. و همه اش دارم دنبال چیزی میگردم که خودم هم نمیدونم چیه. احساس گنداب شدن دارم. حس فاسد شدن. حس راکد موندن و لجن شدن. حس گند. حس گه. 
خیلی وقتها حتی تحمل خودم رو هم ندارم. اگه به خودم باشه تمام روزم رو دوست دارم تو خونه بگذرونم و اون هم پای کامپیوتر توی رختخواب. و تو کامپیوتر هم هیچ گه خاصی نخورم. فقط کس چرخ بزنم و وقتم رو بکشم. و ببینم که روز شب شد. و شب هم که یک کابوسه. یک وحشت. وحشت از خواب. دوست ندارم شبها بخوابم. شاید هم میترسم بخوابم. به زور قرص خواب ساعت یک برم تو رختخواب و ساعت سه خوابم ببره و ۷ دوباره بلند شم و بیام سر کار. 
و سر کار هم فقط کس موش چال کنم و وقتم رو بگذرونم تا عصر بشه و برگردم خونه و برم تو همون رختخواب همیشگی. از مهمونی بدم میاد. حتی از مهمونی خونه مامان و بابام. به زور میرم و اونجا هم هی دیرم میشه که ساعت یک زمانی بشه که بتونم برگردم خونه و فقط انجام وظیفه میکنم. 
حتی خونه فندق حال ندارم برم. دوست دارم تو خیابونها کس چرخ بزنم. اون هم تنهایی. بدون هیچ موزیکی و بدون هیچ هدفی و بدون این که حتی دور و برم رو نگاه کنم. فقط بچرخم که زمان بگذره. که شب بشه و به زور یک قرص خواب بخوابم. 
حدود دو ماه است که دکترم رو نرفته ام. همه اش پشت گوش میندازم. حوصله تلفن ندارم. خیلی وقتها وقتی زنگ میزنه، اصلا جواب نمیدم. و اگه برای کارم منتظر نبودم که با من تماس بگیرن، به کل خاموشش میکردم. مثل اون تلفن کارم که الان یکی دو هفته ای است که اصلا شارژش نکرده ام و افتاده ته کیفم.
راستی هفته پیش از کارم هم استعفا دادم. البته خداییش این یکی تقصیر من نبود و خر بازی روسای محترم بود. برای چندمین بار به من گفتن که تو برای شرکت ما زیادی و بگرد دنبال یک کار مناسب. و فرداش گفتن که گه خوردیم و بمون. و این بار من دیگه نموندم. شاید بی حوصله بودم. ولی خسته شدم به جای کار کردن فقط بخوام هی خودم رو ثابت کنم. تو ۷ ماه پیش خودم رو ثابت کرده ام. یک دارو رو از زیر صفر به یک عدد رسونده ام. حالا اگر یکی از شرکای محترم فکر کرده که این کار آسون بوده و خواسته از این جا به بعدش رو خودش بره (که تا این یک ماه و نیم زیرش زاییده و فروش کم شده و برای همین هم هی میگن گه خوردم) دیگه مشکل خودشه. هر چیزی حدی داره. و من الان در کمترین میزان پذیرش حدود هستم.
کون لق همشون. کون لق من. کون لق این احساس تخمی من. واقعا نمیدونم که چی کم دارم و دارم دنبال چی میگردم. دکترم میگه که من دون ژوانیسم دارم. هم تو کارم و هم تو زندگی ام و هم در ارتباط با جنس مخالفم. راستش خیلی فکر میکنم که راست میگه. من اگه دختری میبینم، حتی سکسی ترین دختر، به فکر سکس نیستم باهاش. به فکر رابطه هستم. شاید حتی بریم تو اتاق و هیچ اتفاقی هم جز حرف زدن بین ما نیفته. دکترم میگه تو فقط دنبال ثابت کردن خودتی. به کی؟ نمیدونم. حتی میگه این عوض کردن مداوم کارت هم برای همینه. البته خداییش این آخری تقصیر من نبود. اونها نخواستن. 
پیش خودم میگم شاید همین وبلاگ هم به نوعی برای اثبات خودمه. برای این که داد بزنم که به خدا زیر این آدم گرد و قلنبه یک آدم دیگه ای هم هست. آدمی که شاید من اون قدر اعتماد به نفس ندارم که به دیگران نشونش بدم. اون هم منی که به هر کسی که بگی میگه که خدای اعتماد به نفسه. که خدای شلوغ کاری و خنده و شادی و سرگرمیه. 
از تناقض خودم بدم میاد. از خودم - هر گهی هستم - بدم میاد. از این پیچیدگی دنیا بدم میاد. از همه چیز بدم میاد. از زندگی بدم میاد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

صفحه لبخند مجله

سال جدید شده. حالا وارد سال ۱۳۹۱ شده ایم. و من هنوز تو سال گذشته مونده ام. برای من انگار سال عوض نشده هنوز. انگار سال قبل کش پیدا کرده. انگار نه انگار که این وسط یک نوروزی بود و یک تعطیلات گنده که بگیم اون ورش سال کهنه بوده و این ورش سال نو. که بگیم - که بگم - این ورش یک چیز جدید اومده. 
هیچ عیدی نیومده هنوز برای من. فعلا مود من بسیار پایین است و فقط دارم خودم رو دنبال خودم میکشم. 
هزار تا سوال دارم تو ذهنم که هیچ جوابی برای هیچ کدوم ندارم و در کنارش هم اعتماد به نفسم هم به شدیدترین وجهی کاهش پیدا کرده. بیچاره صبا که هی تلاش میکنه که من رو به خودم معرفی کنه و بگه من این استعدادها رو دارم و چنین هستم و چنان. که خودش هم میدونه که هر چی هم که داشته باشم، مهم اینه که الان هیچ پخی نیستم. هیچ گهی نیستم. و احساس میکنم که بیشتر در گردونه دوران نقش یک سرگرمی رو دارم. نقش یک صفحه لبخند در یک نشریه. صفحه ای که جالبه، صفحه ای که شاید خیلی ها که نشریه رو میخرند،‌اول اون رو بخونند. صفحه ای که اگه یک روز نباشه، همه میفهمن که از نشریه حذف شده. ولی در نهایت هیچ کس نشریه رو برای اون صفحه خاص نمیخره. که اگر حذف بشه نه کسی به خوانندگان مجله اضافه میشه و نه کسی کم. و از همه بدتر اینه که هیچ کس کم نمیشه. و این عذابه برای من. که هیچ جایی نقشی اساسی برات نباشه. 

*********

ای کاش که بخوابم.....
برای همیشه......