گاهی دلت فقط کمی مردن میخواد. اشکالی داره؟
۱۳۹۷ آذر ۲۴, شنبه
۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه
نعرررررررره!!!!
گاهی دلت میخواد یه چیزی بنویسی و نمیدونی چی میخوای بگی. فقط میدونی یه حرفهایی واسه گفتن داری. حرف نه. یه دادهایی واسه کشیدن. یه چسنالههایی واسه سر دادن. نق زدن. هق هق کردن حتی شاید. نمیدونی چیه. اما هست! مثل بغضه! اینجای گلوت گیر میکنه و گیر میکنه و لامصب نه میاد و نه میره. همونجا میمونه و جا خوش میکنه.
گه بگیرن این کثافتی رو که این وسط گیر کرده!
این وبلاگ شده سنگ صبور من. وقتی که خوشم تو ذهنم نیست. اما هر وقت که ناخوشم، باز میگم بیام اینجا بنویسم و خودم رو خالی کنم. وقتی که شروع میکنم نمیدونم قراره چی بنویسم. هیچ طرح و ایدهای ندارم. هرچی که هست خودش مییاد همون موقع. یه حسه و یه سری کسشعر که تخصص این وبلاگ اینه که از تو این کله وامونده میکشه بیرون.
یه حرفهایی هست که دوست نداری بگی، اما دوست داری طرفت بفهمدشون. که اگه بگی و بخواهی، تمام لطف خودش رو از دست میده. مثل سکس میمونه. دوست نداری که همهاش کارگردان باشی! پس فکر و استعداد خودت کجا رفته دختر؟ تو هم غیر از مثل یه تیکه گوشت بودن (و اگه لطف کنی چهارتا ناله که تو فیلم سوپر دیدهای) وظایف دیگهای هم داری! یه بخشش رو هم تو به عهده بگیر! ضمنا حواست باشه که فیلم سوپر بازی نمیکنیم. این یه سکسه. مقدسه! لطافت داره. قداست داره. حرمت داره. کم چیزی نیست. شاش نیست که اولش رو که راه انداختی تا تهش خودش بره! حرفهای نگفتهام رو میفهمی؟؟؟؟
ته فیلمهای سینما پارادیزو و پیشنهاد بیشرمانه یه جایی هست که پسره از همه جا مونده و وامونده، میره یه جایی تو غار خودش! تو تنهایی خودش که خودش باشه و خودش. یه جایی کنار دریا. بی اونکه کسی بدونه. و دختره میدونه. میاد اونجا و پیداش میکنه. این وبلاگ من همونجاست. و هیچ کس مشتریاش نیست جز خودم! آمار دیدنهاش فقط خودمم! تو همینش هم ریدهام!
کی میشناسه من رو؟؟؟؟
از وقتی نیست چند ماهیه که میگذره، چرا تازه ساعت شده ۱۱:۴۶ ؟ یعنی کمتر از ۳ ساعت؟؟؟؟؟
وقتی مینویسی، بدیش اینه که نمیتونی نعره رو بنویسی! من مینویسم «نعره!»، تو جاش از قول من یه نعره بکش از ته ته ته وجودت!
۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه
یا مکن با پیلبانان دوستی....
نمیدونم که هر اومدنی رو قراره رفتنی باشه و یا موندنی.
تا به حال که همیشه برای من به تعداد اومدنها رفتن بوده. نه رفتن نصفه نیمه، که رفتن تمام و کمال! («صبا» شاید تنها استثناست. که اومد و خواست بره و نه من گذاشتم که اون بره و نه اون گذاشت که من برم. و چه خوب کردیم...!)
بقیشون رفتن داشته. رفتن نداشته که کندن داشته. وقتی یه نفر میچسبه به وجودت، به تنت، به دل و قلبت، دیگه رفتنش که رفتن نیست، که کندنه. دلکندنه. تا به امروز فکر میکردم که وقتی که میگیم دلکندم و رفتم، دل خودمون رو کندهایم و رفتهایم. اما نه! دل طرفمون رو کندهایم. ما که چسبیدهایم. اون تیکهای رو که چسبیدی بهش رو میکنی با رفتنت. و هرچقدر که چنگت بازتر و بزرگتر باشه، تیکهای که کندهای بزرگتره.
و حالا هی سعی کن که با هزار حرف اون تیکه رو پر کنی. نمیشه عزیز من. دل کندهای. چیز کمی نیست چیزی که کندهای. وقتی که اونقدر خر و کسخلی، یا بهتر بگم، خر و کسخلم که جای هر چیزی دل میدم، بزار که بکنه و ببره. چشمت کور که سرمایه دیگهای داشتی. چشمت کور که چیز بهتری، چیز با ارزشتری، دوستداشتنیتری میداشتی که اون رو بکنه و ببره.
و میمونی با یه دل تیکه تیکه. هر کسی از یه گوشهاش یه گاز زده. چه برگرده و چه نیاد، دیگه اون دل برات دل نمیشه. میشه یه زخم کهنه و دوستداشتنی که هربار میبینیش، یه تلخی شیرین، مثل قهوه، پر میشه تو رگهات. یه لرزه گرم، یه بغض شاد یا یه خنده ناراحت، یه چیزی که نمیدونی چیه. از آزارش لذت میبری. مثل خلال دندون زدن به لثهای که زخمه و ملتهبه.
***
وقتی که یه احمق نصفه و نیمه هستی، که هیچ جا کامل نیستی، که هیچ وقت نمیتونی برای کسی کامل باشی، گه میخوری که از رفتن بقیه زرنال بزنی! چشمت کور!
***
شاید قشنگی بعضی دلها به همین تیکه تیکه بودنشون باشه. که یعنی آکبند نیست. که یعنی تو هم سهم داری ازش. که یعنی داشتنش رو به دل داری، و نه به زبون. شاید....
۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه
مرسی اعتماد به نفس!
میری تلویزیون بخری، یک تلویزیون رو بهت میده فروشنده. براش هم هزینه کامل رو میگیره. فقط تلویزیون یک مشکل داره. اجازه نداری روشنش کنی! بهت میگه تلویزیون رو بگیر، پول کامل رو هم بده. اگه خواستی میتونی بزاریش تو اتاقت و بهش نگاه کنی. اما اجازه نداری روشنش کنی. و بعد هم متعجب میشه که چرا نمیخری!!! میگه من که دارم به تو تلویزیون رو میفروشم! داری میبریش دیگه. همه چیز که فقط روشن کردن تلویزیون نیست!!!!
***
طرف میاد که تو شرکت تو شریک بشه. فقط یک مشکل هست. نه پول میده و نه تو جلسات ایده خاصی داره. فقط حضور داره. میگه خوب اسمم که هست!!! و تو میگی با خودت، مگه کسی هم تو رو میشناسه؟؟ چه فایده ای داره که بیایی تو شرکت و اسم داشته باشی و شراکت تو همه چیز؟ مگه معروفی؟ اصلا چی داری برای این شراکت؟ مگه فلان آقازاده و فلان کسی که اسمت به درد بخوره؟؟ چی فکر کردی از خودت؟
***
میگی بیا دوست باشیم. با هم باشیم. من با تو سکس نخواهم داشت. فقط دوست. دوست معمولی! حتی قبول نمیکنی که تموم. نه! دوست معمولی!!!!
عزیز من! جان من! چی فکر کردی از خودت؟ چی فکر کردی از من؟ قراره چه کار کنی برای من؟ تو این مدتی که بودیم با هم چه کردهای برام؟؟ من دوست تو باشم، دائم به چس نالهها و زرنالههای تو و به خصوص وقتی که یک خر دیگهای رو دوست داری و اون مثل من اون قدر کسخل نیست که محل بزاره گوش کنم و همین؟ واقعا من و خودت رو کجا تصور کردهای؟ به نظرت تو کل دنیا من لنگ این موندهام که بیام بشم دوست معمولی تو؟ بالا غیرتا چی در خودت دیدی تو؟؟؟؟؟ من اعتماد به نفس تو رو داشتم با چنگال حمله میکردم و دنیا رو میگرفتم!
***
گاهی خم میشی که هم قد یک بجه بشی، بچه پا بلندی میکنه و فکر میکنه قدش از تو زده بالا!!!
۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه
باد ما را خواهد برد....
گاهی که دارم از تو خیابون رد میشم، یا دارم تو خونه زندگی میکنم، یک دفعه یک چیزی میبینم، یک خاطرهای میاد تو ذهنم و یا حتی یک بو یا یک آهنگ من رو میبره دور دور دور. خیلی دور. میشم مثل جنزدهها. مات میشم. مبهوت میشم. گم میشم تو هزار توی خاطرههایی که صدتاشون تلخن و صدتاشون شیرین. یک دفعه یاد یک نفر میفتم. گاهی حتی نمیدونم که دقیقا کی هست اون. یک خاطره. یک حس. مثل دژاوو. حسی که میاد و آروم آروم مسخت میکنه. یک حس گند لعنتی.
***
یک آهنگ محسن نامجو.
یک آهنگ اندی.
تظاهرات انتخابات ۸۸.
بارون.
گل نرگس.
یک خیابون خاص تو تهران.
یک کنج که با ماشین ایستاده باشی.
یک حرف.
یک بو.
مغازه بنتون.
یا از همه بدتر، یکی که از پشت میبینی و نمیدونی که اونه یا نه. و تخم هم نمیکنی که بفهمی. میترسی ازش. از خودت. از هزار بندی که هنوز هم که هنوزه رو دستاته.
***
چند وقتیه تنهام. راستش همیشه تنهام. تنهای تنهای تنها.
۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه
برنج زعفرونی
انشا نوشتن دو مدل داره. گاهی بدون این که بخواهی جمله ها خودشون میان و میشن یک متن قشنگ. یعنی اصلا لازم نیست که حتی فکر کنی. یک حس میگیری و کلماتت جاری میشن. میریزن بیرون به راحتی. حتی اگه نخواهی هم خودشون رو به در و دیوار میکوبن که فوران کنن به بیرون. اصلا انگار که داری منفجر میشی از کلمه. مثل زنی که میخواد زایمان کنه و اگه نتونه بچه رو درست به دنیا بیاره، نه تنها بچه از بین میره که خودش هم به پای این که نتونسته به موقع بچه رو صحیح و سالم به بیرون بفرسته میمیره.
البته این یک مدل انشا نوشتنه. گاهی هم موضوع تو فکرت نیست. یا خوشت نمیاد ازش. یا حرفی برای گفتن نداری. یا اصلا نمیفهمی موضوع رو. این جور مواقع باید بشینی و چشمهات رو ببندی و فکرت رو روی موضوع متمرکز کنی و هی زور بزنی که شاید چیزی بتونی بنویسی و آخرش هم یک متن کلیشه ای در میاد با یک نمره مزخرف که فقط ناپلئونی تجدید نمیشه!هر چی هم که زور بزنی فایده نداره. نمیاد که نمیاد.
گاهی فکر میکنم چرا اون همه متن قشنگ رو ننوشتم و جاش اون مزخرفاتی که به زور نوشتم شد انشاهای من. حرصم میگیره از اون معلمهایی که من رو مجبور کردن که اون موضوعات مزخرف رو بنویسم. حرصم میگیره که چرا همیشه به ما موضوع آزاد نمیدادن برای انشا. یا کاش اگر اون مزخرفات رو مینوشتم، انشای خودم رو هم مینوشتم. که لااقل برای خودم هم چیزی داشته باشم. که بگم من اون زمان این جور فکر میکردم. این جور آدمی بودم. حرف دلم این بود. شاید برای همین بوده که وبلاگ زدم. که بالاخره بتونم موضوع انشای خودم رو خودم مشخص کنم. که بتونم چیزی که دوست دارم رو بنویسم. چیزی که اون لحظه دلم میخواد رو. که دیگه وقتی حرفی برای گفتن دارم بنویسمش. میخواد یک روز ۳ تا پست باشه، ۲ سال هم چیزی نباشه. و برای همین هم این وبلاگ برام از همه نمره های بیست انشا که تو مدرسه نوشتم باارزشتره.
زندگی من و خیلی از آدمهایی که تو زندگیم هستند برای من همون موضوع انشا هستند که از پیش تعیین شدهاند. من سعی میکنم تو این موضوعها بالاترین نمره رو بگیرم. از خودم و به زور حرف در میارم. زور میزنم تا یک چیز دهن پر کنی بنویسم و بدون این که حتی به اون موضوعها اعتقادی داشته باشم سعی میکنم که درشون بیارم. مثل انشای روز درختکاری که هزار دفعه نوشتمش و هیچ بار هم خوب نشد. و از اون بدتر موضوع تعطیلات خود را چگونه گذراندید!
اما بعضی تو زندگی من برای من مثل اون وبلاگ هستند. نباید برای دوستی باهاشون زور بزنم. نباید به زور چهارچوب و رابطه و چیزی که بینمونه رو تعریف کنم. یک چیز با ارزش تر این وسط وجود داره. چیزی که مال خودمه. و چیزی که از خود خود وجود من تراوش کرده. بدون این که بخوامش. بدون این که زور بزنم براش. چیزی که یعنی خود من. و وقتی من دلم میخواد یک عزیزی من رو بشناسه، بهش میگم سر بزنه به وبلاگم. و نه به انشاهایی که حتی ازشون بیست گرفتم. امتحان نهایی من با موضوع انشایی که من نوشتم و به زور هم نوشتم گذشت. اما من هیچ وقت برای این که کسی من رو بشناسه انشای امتحان نهایی ام رو نمیدم دستش. میگم که بیا و وبلاگم رو بخون. چون این چیزیه که من هستم.
***
پس به من نگو شرایطم چیه. میدونم اون رو. ولی با وجود اون دوست دارم یک نقطه های دیگه ای هم تو زندگیم باشه که چه کوچیک و چه بزرگ، رنگ بده به زندگیم. اونها بشن اون موضوعات وبلاگ که در کنار هزاران انشایی که نوشته ام، من رو از اونها بشناسن و نه اون چهار تا چرت و پرتی که تحویل همه داده ام.
این «بعضی» برای من همین هستند. چه الان تو زندگیم باشن و چه نباشن. طعم و عطر و خصوصیت زندگی من از اونهاست. بقیه اش مثل هزاران زندگی دیگه ای هست که هم میشناسن.
۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه
بزن تو برق!
خیلی آدمهای جالبی هستیم!
***
کوهنوردها دو دستهاند. کوهنوردی دو دسته است. یک مدل روش فتح قله است. این که هر کس که به هر کس دیگه رسید ازش میپرسه تا به حال چند تا قله رو فتح کردهای؟ کوهنورد میره پای کوه، آسونترین راه رو برای فتح کوه پیدا میکنه و بعد از این که کوه رو فتح کرد، دیگه فتحش کرده. میره سراغ یک کوه دیگه. اینها همونهایی هستن که هر بار باید کوه بلندتر و سختتری رو فتح کنند. رکورد فتح کوه براشون مهمه. شاید گاهی به کوههای قبلی که فتح کردهاند سر بزنند، اما برای یک تجدید خاطره است. اصل کار چیز دیگه است. فتح کوه و تموم کردنش و رفتن دنبال یک کوه جدید! هر چقدر که کوه سختتر فتح بشه بیشتر براشون لذت داره. اون قدر رو کوههای قبلی تمرین میکنند که بتونن برن کوه جدید رو فتح کنند. اون قدر میرن و میرن تا دیگه یک کوه فتح نشه. کوه فتح نشده زیاد دارن، اما یک دفعه یک کوه گرفتارشون میکنه. بازی میکنه باهاشون. نگهشون میداره. میایسته سر جاش و سرگردون و حیرونشون میکنه. اون قدر میمونن پای اون کوه تا یا بمیرن در راه فتحش، یا وقتی که فتحش کردن دیگه جون و توان فتح دیگه ای رو نداشته باشن. گاهی شاید به کوههای قدیم و سر راه یک سر بزنن، اما کوه جدید؟ دیگه نمیتونن!
دسته دوم کوهنوردها دسته گل گشتن. کوه نمیرن که قله بزنن. قله هم زده اند. کم هم نزدهاند. اما اصل کوه رفتنشون برای اون کوهنوردیه. برای اون مسیره. برای پیش کوه بودنه. اون مسیره که بهشون آرامش میده. فرق نمیکنه که مسیر کجا باشه. میخواد کوه دربند و درکه باشه و میخواد که کوهپایه اورست. این آدم چون دنبال فتح قله نیست، پس اندازه کوه نیست که براش مهمه. اون آرامشی براش مهمه که در پای کوه حس میکنه. و کوه حتما نباید خیلی بلند و معروف و شاخ باشه که به آدم آرامش بده. امکان داره که صد بار بره به قله و برگرده. اما مساله اینه که تلاشش برای اون قله نیست. به قله رفتن هم بخشی از اون گلگشتیه که داره.
***
رابطه ما آدمها هم همینه. کوهنورد رو بزار جای یک دختر یا پسر. کوه رو بزار جای طرف مقابل و فتح رو هم بزار جای فتح کردن. چه فتح قلب و چه فتح بدن! و این وسط فقط چیزی که رابطه رو سخت میکنه، اینه که هر کس باید در هر رابطه در آن واحد ۲ نقش داشته باشه. هم کوه و هم کوهنورد! کوهنوردی که خودش باید کوه باشه برای کوه خودش!
اگه هر دو کوهنورد اهل گلگشت باشن، جریان خیلی مشکل نیست. هر دو در کوهپایه همدیگه قدم میزنن.
اگه هر دو کوهنورد اهل فتح کردن باشن، هر دو همدیگه رو فتح میکنن. و راحت میرن. خیلی راحت. هنوز خیلی قله های فتح نشده هست.
و بدبیاری زمانیه که هر دو از یک نوع نباشن. یکی فتح کنه و بره. در حالیکه اون یکی هنوز تو فکر گلگشت تو کوهپایه اون کوهه! و بدبخت اون کوهنوردی که میمونه.
***
کاش منی که اهل گلگشتم، یاد بگیرم وقتی به این جور موارد خوردم، اون قدر قدم رو بلند کنم که طرف نتونه به این زودی ها قله من رو فتح کنه. منی که دستی خم میشم که طرف راحتتر بتونه به گلگشت بیاد! و غافل از این که همین کار من باعث میشه راحت فتح کنه و بره و حتی در فتحش من قله به درد بخوری هم نباشم که حتی بخواد فکری بهش کنه.
***
باید دهن اون دوستی که همیشه تو این موارد به من میگه: «چس کنت رو بزن تو برق!» از طلا بگیرم! حیف که گاهی برق نیست!
***
کوهنوردها دو دستهاند. کوهنوردی دو دسته است. یک مدل روش فتح قله است. این که هر کس که به هر کس دیگه رسید ازش میپرسه تا به حال چند تا قله رو فتح کردهای؟ کوهنورد میره پای کوه، آسونترین راه رو برای فتح کوه پیدا میکنه و بعد از این که کوه رو فتح کرد، دیگه فتحش کرده. میره سراغ یک کوه دیگه. اینها همونهایی هستن که هر بار باید کوه بلندتر و سختتری رو فتح کنند. رکورد فتح کوه براشون مهمه. شاید گاهی به کوههای قبلی که فتح کردهاند سر بزنند، اما برای یک تجدید خاطره است. اصل کار چیز دیگه است. فتح کوه و تموم کردنش و رفتن دنبال یک کوه جدید! هر چقدر که کوه سختتر فتح بشه بیشتر براشون لذت داره. اون قدر رو کوههای قبلی تمرین میکنند که بتونن برن کوه جدید رو فتح کنند. اون قدر میرن و میرن تا دیگه یک کوه فتح نشه. کوه فتح نشده زیاد دارن، اما یک دفعه یک کوه گرفتارشون میکنه. بازی میکنه باهاشون. نگهشون میداره. میایسته سر جاش و سرگردون و حیرونشون میکنه. اون قدر میمونن پای اون کوه تا یا بمیرن در راه فتحش، یا وقتی که فتحش کردن دیگه جون و توان فتح دیگه ای رو نداشته باشن. گاهی شاید به کوههای قدیم و سر راه یک سر بزنن، اما کوه جدید؟ دیگه نمیتونن!
دسته دوم کوهنوردها دسته گل گشتن. کوه نمیرن که قله بزنن. قله هم زده اند. کم هم نزدهاند. اما اصل کوه رفتنشون برای اون کوهنوردیه. برای اون مسیره. برای پیش کوه بودنه. اون مسیره که بهشون آرامش میده. فرق نمیکنه که مسیر کجا باشه. میخواد کوه دربند و درکه باشه و میخواد که کوهپایه اورست. این آدم چون دنبال فتح قله نیست، پس اندازه کوه نیست که براش مهمه. اون آرامشی براش مهمه که در پای کوه حس میکنه. و کوه حتما نباید خیلی بلند و معروف و شاخ باشه که به آدم آرامش بده. امکان داره که صد بار بره به قله و برگرده. اما مساله اینه که تلاشش برای اون قله نیست. به قله رفتن هم بخشی از اون گلگشتیه که داره.
***
رابطه ما آدمها هم همینه. کوهنورد رو بزار جای یک دختر یا پسر. کوه رو بزار جای طرف مقابل و فتح رو هم بزار جای فتح کردن. چه فتح قلب و چه فتح بدن! و این وسط فقط چیزی که رابطه رو سخت میکنه، اینه که هر کس باید در هر رابطه در آن واحد ۲ نقش داشته باشه. هم کوه و هم کوهنورد! کوهنوردی که خودش باید کوه باشه برای کوه خودش!
اگه هر دو کوهنورد اهل گلگشت باشن، جریان خیلی مشکل نیست. هر دو در کوهپایه همدیگه قدم میزنن.
اگه هر دو کوهنورد اهل فتح کردن باشن، هر دو همدیگه رو فتح میکنن. و راحت میرن. خیلی راحت. هنوز خیلی قله های فتح نشده هست.
و بدبیاری زمانیه که هر دو از یک نوع نباشن. یکی فتح کنه و بره. در حالیکه اون یکی هنوز تو فکر گلگشت تو کوهپایه اون کوهه! و بدبخت اون کوهنوردی که میمونه.
***
کاش منی که اهل گلگشتم، یاد بگیرم وقتی به این جور موارد خوردم، اون قدر قدم رو بلند کنم که طرف نتونه به این زودی ها قله من رو فتح کنه. منی که دستی خم میشم که طرف راحتتر بتونه به گلگشت بیاد! و غافل از این که همین کار من باعث میشه راحت فتح کنه و بره و حتی در فتحش من قله به درد بخوری هم نباشم که حتی بخواد فکری بهش کنه.
***
باید دهن اون دوستی که همیشه تو این موارد به من میگه: «چس کنت رو بزن تو برق!» از طلا بگیرم! حیف که گاهی برق نیست!
۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه
دُر دانه
فرض کن داری باهاش حرف میزنی، و اون ناراحته. و تو ناراحت تر از اون. اون نق میزنه، و تو نق نقو تر از اون. اون غر میزنه، و تو فقط لبهات رو گاز میگیری و چیزی نمیگی. آرومی مثل همیشه. حرف نمیزنی و سکوت میکنی. اون میگه و آرومش میکنی. آروم؟ ضربان قلبت رو صد و بیسته و داری میترکی از خشم. داری آتیش میگیری. داری میسوزی. همه وجودت داره میسوزه. نفست تنگه. بالا نمیاد. سینه جوابش رو نمیده. و اون قلب دیوونه که با تند زدنش و خودش رو به در و دیوار ریه ها کوبیدن همون یک ذره جای هوا رو هم میگیره. و گیریم بخواد بیاد بالا این نفس لعنتی، مگه این بغض تخمی بی صاحاب مونده ات میزاره؟
پشتت، پشتم، یخ کرده. هر وقت خبر بد میشنوم اینجوری میشم. انگار خون نمیرسه بهش. اول پشتم یخ میزنه، بعد قلبه یک لحظه مکث میکنه و مکث میکنه و مکث میکنه. مثل کسی که زورش رو جمع میکنه که جیغ بکشه. کسی که دورخیز میکنه که بپره. کسی که تمرکز میکنه تا یک کوه رو بلند کنه. و تو یک لحظه میمیری. مرده ای با قلب ایستاده و پشت سرد. و پاهایی که یک دفعه چنان ناتوان میشه که مجبورت میکنه بشینی.
و ناگهان منفجر میشم. قلبه با تمام توان شروع میکنه تو قفس تنگش دست و پا زدن. داد کشیدن و داد کشیدن. و این نفس.... نفسی که وقتی باید باشه، نیست....
***
فقط فرض کن! نه! خودت رو نذار جای من. فقط فرض کن!
***
دُر دانه ات، گوهرت، عقیقت، نگین انگشترت روی یک حلقه بدل نشسته است و وقتی که فهمیده حلقه بدلی است، جدا شده! تو گفته ای که حلقه بدلیه. اون از انگشتر گله منده و تو از خودت. اون به جنس بدل حساسیت داده و ناراضی از کارشه. و تو.... تو همون احمقی هستی که همیشه تو قصه ها ساقدوش داماده و مثل اسکول ها میخنده!!!!
اون ناراحته که انگشتر کجاست؟ چرا مثل یک نگین بدل به او نگاه کرده اند. تو حس بدتری داری. که چرا باید اون حلقه بدل حتی برای یک لحظه همنشین دُردانه تو شده باشه. هر نگینی برای حلقه ای. دُردانه ها برای حلقه ها هستند، و تو هم اونقدر احمق نیستی که فکر کنی که او تو رو حلقه خودش میدونه، ولی چرا بدل؟؟؟؟؟
***
گریه و گریه و گریه. و از تو دلداری و آرامش. ناراحتی و ناراحتی و ناراحتی. و از تو صحبت از آسمون و ریسمون. فکر آروم کردن. فکر دوست داشتن. فکر نزدیک بودن. فکر این که بتونی در بغلت بگیریش و حسش کنی. حس اینکه بتونی آرامش رو از سر پنجه انگشتهات ببری و بریزی توی موهاش. روی صورتش. توی چشمهای قشنگش.
فکر اینکه حس تنهایی نداشته باشه. حس ناراحتی نداشته باشه. حس این که بدونه هنوز هم همون دردانه است. حتی اگه روی صدتا حلقه اصل و بدل بشینه. چه روی تاج سلطان باشه یا بدترین جای زمین. این که دردانه، دردانه است.
میخواهی دستانت رو روی شانه هاش بذاری. نگهش داری. نزدیکش کنی. ببوسیش و آرومش کنی. گرم و آروم و امن.
***
« من به راحتی از هر کس که تو زندگیم باشه میگذرم!»
و من با خودم فکر میکنم که آدم از کسی میگذره که برای به دست آوردنش تلاش نکرده باشه. مثل اون حلقه بدل که نفهمید به جای یک نگین تقلبی، دُرّ شاهی روش نصب شده بود.
« من به راحتی میتونم هر رابطه ای رو تموم و کات کنم!»
***
من تو را آسان نیاوردم به دست!
***
در بدترین حال ممکنی. بغض و تنگی نفس و دست و پای یخ و لبهای سفید از خشم و حال مرگ. و حس حمایت و دوستی و عشق.
و پتکی که ناگهان هوار میشه روی سرت!
از یک سو تفاهم. از اینکه ماجرای قبلی هم از همین آغوش و بوسه شروع شده....
ای از عشق پاک من همّیشه مست
من تو را آسان نیاوردم به دست
من تو را آسان نیاوردم به دست
بارها این کودک احساس من
زیر باران های اشک من نشست
من تو را آسان نیاوردم به دست
در دل آتش نشستن کار آسانی نبود
راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد و بالای بام آسمان
بارها در خود شکستن کار آسانی نبود
بارها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینیه بار غم شکست
من تو را آسان نیاوردم به دست
پشتت، پشتم، یخ کرده. هر وقت خبر بد میشنوم اینجوری میشم. انگار خون نمیرسه بهش. اول پشتم یخ میزنه، بعد قلبه یک لحظه مکث میکنه و مکث میکنه و مکث میکنه. مثل کسی که زورش رو جمع میکنه که جیغ بکشه. کسی که دورخیز میکنه که بپره. کسی که تمرکز میکنه تا یک کوه رو بلند کنه. و تو یک لحظه میمیری. مرده ای با قلب ایستاده و پشت سرد. و پاهایی که یک دفعه چنان ناتوان میشه که مجبورت میکنه بشینی.
و ناگهان منفجر میشم. قلبه با تمام توان شروع میکنه تو قفس تنگش دست و پا زدن. داد کشیدن و داد کشیدن. و این نفس.... نفسی که وقتی باید باشه، نیست....
***
فقط فرض کن! نه! خودت رو نذار جای من. فقط فرض کن!
***
دُر دانه ات، گوهرت، عقیقت، نگین انگشترت روی یک حلقه بدل نشسته است و وقتی که فهمیده حلقه بدلی است، جدا شده! تو گفته ای که حلقه بدلیه. اون از انگشتر گله منده و تو از خودت. اون به جنس بدل حساسیت داده و ناراضی از کارشه. و تو.... تو همون احمقی هستی که همیشه تو قصه ها ساقدوش داماده و مثل اسکول ها میخنده!!!!
اون ناراحته که انگشتر کجاست؟ چرا مثل یک نگین بدل به او نگاه کرده اند. تو حس بدتری داری. که چرا باید اون حلقه بدل حتی برای یک لحظه همنشین دُردانه تو شده باشه. هر نگینی برای حلقه ای. دُردانه ها برای حلقه ها هستند، و تو هم اونقدر احمق نیستی که فکر کنی که او تو رو حلقه خودش میدونه، ولی چرا بدل؟؟؟؟؟
***
گریه و گریه و گریه. و از تو دلداری و آرامش. ناراحتی و ناراحتی و ناراحتی. و از تو صحبت از آسمون و ریسمون. فکر آروم کردن. فکر دوست داشتن. فکر نزدیک بودن. فکر این که بتونی در بغلت بگیریش و حسش کنی. حس اینکه بتونی آرامش رو از سر پنجه انگشتهات ببری و بریزی توی موهاش. روی صورتش. توی چشمهای قشنگش.
فکر اینکه حس تنهایی نداشته باشه. حس ناراحتی نداشته باشه. حس این که بدونه هنوز هم همون دردانه است. حتی اگه روی صدتا حلقه اصل و بدل بشینه. چه روی تاج سلطان باشه یا بدترین جای زمین. این که دردانه، دردانه است.
میخواهی دستانت رو روی شانه هاش بذاری. نگهش داری. نزدیکش کنی. ببوسیش و آرومش کنی. گرم و آروم و امن.
***
« من به راحتی از هر کس که تو زندگیم باشه میگذرم!»
و من با خودم فکر میکنم که آدم از کسی میگذره که برای به دست آوردنش تلاش نکرده باشه. مثل اون حلقه بدل که نفهمید به جای یک نگین تقلبی، دُرّ شاهی روش نصب شده بود.
« من به راحتی میتونم هر رابطه ای رو تموم و کات کنم!»
***
من تو را آسان نیاوردم به دست!
***
در بدترین حال ممکنی. بغض و تنگی نفس و دست و پای یخ و لبهای سفید از خشم و حال مرگ. و حس حمایت و دوستی و عشق.
و پتکی که ناگهان هوار میشه روی سرت!
از یک سو تفاهم. از اینکه ماجرای قبلی هم از همین آغوش و بوسه شروع شده....
February 12, 2015 3:47 AM - DORDANEH: man aslan eshtebah kardam
February 12, 2015 3:47 AM - DORDANEH: bye
***
من تو را آسان نیاوردم به دست
من تو را آسان نیاوردم به دست
بارها این کودک احساس من
زیر باران های اشک من نشست
من تو را آسان نیاوردم به دست
در دل آتش نشستن کار آسانی نبود
راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد و بالای بام آسمان
بارها در خود شکستن کار آسانی نبود
بارها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینیه بار غم شکست
من تو را آسان نیاوردم به دست
۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه
خسر الدنیا و الآخره
بهم حق بدین حالم گرفته باشه!
شده ام کسی که تو ۳۶ سالگی تازه داره فکر میکنه که ۱۸ سال از زندگیش رو باید بریزه دور یا نه. یعنی نصف زندگی ام رو. یعنی بهترین و پویا ترین سالهای زندگی ام رو. از ۱۸ سالگی تا الان. از روزی که کنکور دادم تا امروز که شده ام کارمند یک شرکت که کلا ۴ نفر توش کار میکنند!
خیلی گوزپیچ شده ام. از طرفی جرات ادامه مسیر رو ندارم. بد ترسیده ام. یک جورهایی دچار PTSD شده ام. این که هی صحنه اون زمانهایی که موفق نشدم میاد جلوی چشمم و یک دلشوره ای میگیرم که نگو و نپرس.
از دست خدا ناراحتم. نمیفهمم چرا نشد. نمیگم بهترین بودم. اما کم هم زحمت نکشیدم. کم هم خون دل نخوردم. کم هم بیدار نموندم و تلاش نکردم. زندگی ام خوبه. با «صبا» خوشبختیم. خوشحالیم و همدیگه رو دوست داریم. اما رضایت من از خودم و کارم و جایگاهم.... صفر که نه. زیر صفره. با هزار امید و آرزو و نیت خیر اومدم این رشته کوفتی. اومدم که آدم خوبی باشم. اومدم که خیر مردم رو بخوام. اومدم که کار خیر کنم. اومدم که کار درست انجام بدم. اومدم که مسئولیت بپذیرم و مردم رو نجات بدم. اومدم که «طبیب» باشم. نه یک پزشک معمولی. اومدم که قوت قلب مردم باشم. پناهگاه مردم. اومدم که شیاد نباشم. شارلاتان نباشم. آدم باشم. و نشدم. نمیگم نشد. میگم نشدم. و همینش سخته.
دیشب میگفتم و «لب شتری» هم تایید میکرد که هم دنیای خودم رو باختهام و هم آخرتم رو. نه اون چیزی که میخواستم شدهام و نه اون چیزی که حداقل بگم باشه، عوضش به این چیزها رسیده ام . عوضش این درآمد رو داشته ام. عوضش این تجارت رو انجام دادهام. عوضش «دنیا» رو دارم!
و حالا تو سن ۳۶ سالگی، یا باید اون ۱۸ سال رو دور بریزم و از نو شروع کنم، و یا چیزی رو ادامه بدم که توش احساس میکنم به بنبست رسیدهام. و هر چی چشم میدوزم که نوری ببینم، همه جا تاریکه تارکه! همه جا بنبسته. همه درها بسته است و یک «نه» بزرگ خورده روش. همهاش «نه»، «نه»، «نه» ...!
خدایا خسته شدهام. خستهام. خسته شده ام از بس هی بهم میگی این ور نرو، اون ور نرو، این کار رو نکن، اون کار رو نکن! بیا و یک دفعه به من بگو بکن! برو!
آخه خدایا!!!! من چه گهی بخورم؟؟؟؟؟؟؟؟
۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه
دکتر روزت مبارک!!! - ۱۳۹۲
باز دوباره سال گذشت و گذشت و گذشت تا دوباره شد یک شهریور. یک شهریور یعنی روز پزشک. یعنی روزی که برای بزرگداشت این قشر زحمت کش اختصاص داده شده. یعنی روزی که پزشکها کمی احساس غرور کنند که پزشک هستند. یعنی روزی که من به یاد بیارم برای هزارمین بار که این روز هیچ ربطی به من نداره! هیچ ربطی!
برای چندمین بار موبایلم رو خاموش کردهام. این که مدام اس ام اس و زنگ به من بخوان این روز رو یادآوری کنند حالم رو بدتر میکنه. خوشبختانه هنوز هیچ کس این روز رو ایمیلی تبریک نمیگه. وگرنه ناچار بودم که کامپیوترم رو هم بایکوت کنم.
الان نشستم این مزخرفاتی که نوشتم رو دوباره خوندم. وقتی آدم از روی بی حوصلگی پست مینویسه، همین گهی میشه که این بالا هست دیگه! نه انسجام داره و نه هیچ چی. اما من هم نمیخوام تغییرش بدم. به درک! بذار همین بمونه!
فقط خواستم به خودم یادآوری کرده باشم که یک سال دیگه گذشت و من هر سال بدتر از پارسال!
اشتراک در:
پستها (Atom)