۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

*** کامنتی در باره من.

امروز یک اتفاق خیلی خوب و جالب برام افتاد. اتفاقی که بالاخره باعث شد احساس کنم نوشتن این وبلاگ و تمام وقتهایی که توی این اوج بی وقتی براش گذاشنه ام نتیجه داده. این که یک نفر که من رو نمی شناسه وقت گذاشته و تمام این وبلاگ رو خونده و از همه مهمتر برای من این که نظراتش رو در مورد من نوشته. بدون هیچ تعارفی بگم با ان که در نظراتش ظاهرا زیاد (یا شایدم هیچ) نظر خوبی به من نداره (که من کاملا محق میدونمش)، و این نظراتش واقعا برای من مهم و محترمه، ولی برای من از این نظر یک شانس است که کسی خارج از حلقه دوستان من و تنها بر اساس بخشی از افکار من در مورد من نظر داده است.
راستش این وبلاگ برای کاهش عذاب وجدان من نیست، به نوعی برای این است که من خودم رو جایی بیان کنم و کارهایی رو که هر جایی نمیتونم به راحتی بیانشون کنم، به نوعی جلوی چشمانم باشند. به همین دلیل هم با اجازه ایشون، متن کامل کامنتشون رو این جا میذارم و در نهایتش چند توضیح (و نه جواب) اضافه میکنم.

پفک گفت...سلام
دیدی آدم یه وقتایی یه عالم حرف می خواد بزنه، نمی دونه از کجا شروع کنه؟ الان من دقیقاً همین حالو دارم. کل وبلاگتو خوندم. همه پستها رو. این کامنتم روی صحبتش فقط با پست آخر نیست، با کل وبلاگه، با خود تو، با فضول! اینم بگم که کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خودمو راضی کردم اینجا کامنت بذارم. دلیلشو از ادامه حرفام می فهمی.
خب، من که نمی شناسمت، پس طبیعیه که قضاوت فقط رو چیزاییه که نوشتی – همونطور که خودت دلت می خواد. قضاوت من در مورد تو اینه که تو داری این وبلاگو می نویسی برای اینکه یه جایی وجود داشته باشه که بتونی حرفایی که داره خفت می کنه رو توش بنویسی. این کار برای تو یه خوبی دیگه هم داره (باطنش واقعاً خوب نیست، ولی ظاهرش برای تو چرا، هست)، اونم اینه که با بیان هر کار بدی، به قول معروف قبح عمل برای آدم می ریزه. دیگه انگار یه چیز عادی شده. حالا دیگه با عذاب وجدان کمتری اون کارو تکرار می کنی.
دیگه اینکه، تو اینجا از کسایی که برات کامنت می ذارن نصیحت نمی خوای، خودت اینو نوشتی تو پست "خیانت"! این می دونی یعنی چی؟ یعنی دلت می خواد هرکی برات کامنت می ذاره، که بهتره از جنس مونث هم باشه، تاییدت کنه، بهت بگه بابا اشکالی نداره که، همه همینن! چرا داری انقدر خودتو اذیت می کنی عزیز من! همینجوری ادامه بده. خیلی هم آدم باحالی هستی و از این جور حرفا! خوبه دیگه. اینجوری اون یه ذره قلقلک ته مونده وجدانتم از بین می ره. راحت! پس یعنی تو با این وبلاگ دنبال مهر تایید خودت می گردی. اما شرمنده، گشتند نبود، نگرد نیست! یه همچین مهر تاییدی رو هرگز پیدا نمی کنی. حالا فرض هم بگیریم اینجا همه اومدنو تو رو تایید کردن. چشمات که تو چشمای اون "صبا"ی معصوم میفته چی؟ بازم می تونی حس کنی هیچ اشکالی وجود نداره و هیچ کار بدی نکردی تو عمرت؟ یا اگه کردی حقت بوده؟ نمی دونم، شایدم می تونی!
یه چیز دیگه هم بگم در مورد همین پست آخر. می گم فکر نمی کنی به جای لقب "فضول" بهتر بود بهت لقب "پر رو" می دادن؟ آخه خداییش خیلی روت زیاده! تو می گی من هر غلطی دلم می خواد بکنم، ولی اونی که با منه، پاک و مطهر باشه و جز من به هیچ کس نگاه نکنه! خیلی باحالی واقعاً. یعنی واقعاً اون ته ته دلت هم یه کم احساس خجالت، شرمندگی، یا یه چیزی تو این مایه ها، نمی کردی وقتی داشتی این پست رو می نوشتی؟ چه جوری می شه آخه؟ قطعاً این خانوم "انیگما" به تو هیچ تعهدی نداشته، چون همسر رسمی تو که نبوده! با این حال تو داری انقدر مقصرش می کنی. حالا یه نگاهی به وضع خودت بکن. تو زن داری. همسر رسمی. عاشقش هم هستی به قول خودت. در عین حال نه با یک نفر دیگه، بلکه با چندین نفر دیگه هم ... . تازه از هر رابطه جدیدی هم استقبال می کنی! نیازی به توضیح نیست! من ترجیح می دم اسمتو بذارم "پر رو"، یا شاید حتی "وقیح"!
یه چیز دیگه هم بگم و تموم. اینکه می گی خدا تو خلقتش نقص داره، چون دکمه undo نداره، یا نمی تونی reset کنی خودتو، کی این حرفو زده؟ داره، قشنگشم داره. نشنیدی که گفته: "صد بار اگر توبه شکستی، باز آ"؟ خب قبول دارم که استفاده کردن ازش به آسونی زدن ctrl+z یا فشار دادن دکمه reset نیست، مرد می خواد که بره سراغش. پوست میندازی وقتی بخوای این کارو بکنی. دقیقاً عین از پیله در اومدن کرم و تبدیل شدنش به پروانه! آخ که چقدر این مثال رو دوست دارم. می بینی، خدا حتی فکر مثال عینی کار رو هم کرده! یکی از بی نظیرترین وقایعی که تو این دنیا اتفاق میفته. حالا انتخاب با خودته! می تونی تا ابد کرم بمونی و داخل همون پیله بمیری، می تونی زجر از پیله در اومدن رو به جون بخری و ....
هدف نصیحت نبودا جناب "پر رو"! یادآوری کردم!



و اما چند توضیح:
1- تمام سعیم رو می کنم که هیچ چیزی رو توجیه نکنم، ولی اگر در حین این نکات از دستم در رفت، ببخشید.
2- "پررو" یکی از عناوینی است که بسیاری از دوستانم من رو به اون می شناسند و بارها هم به من متذکر شده اند. این که شما بدون هیچ آشنایی قبلی و فقط از روی نوشته های من این صفت ذاتی من رو (چه خوب و چه بد) متوجه شده اید، ارزش نظراتتون رو برای من چند برابر می کنه.
3- در مورد انیگما من پذیرفته ام که می تواند با هر کسی باشد. نه او را بد میدانم و نه خوب. دوستم را البته نه. دوست نزدیکی که پشت سر من بدگویی میکند و دروغ میگوید، چندان خوب به نظر نمیرسد و یا حداقل چندان دوست خوبی برای من نیست. و اگر انیگما خود را دوست او میداند و او را بیشتر یا به اندازه من دوست دارد، هیچ وقت نمی گویم که آدم بدی است، میگویم که جفت من نیست. و من دیگر احساس دوست داشتن به او نمی کنم، گر چه هنوز به عنوان یک انسان (و حتی یک خاطره خوب) مورد احترام من است.
4- در مورد توبه، صحبتهای شما درست است. اما تا جایی که من میدونم توبه مخصوص کارهای بد و گناهان است. نه موقعیتهای پیچیده که در اونها نمیدونی چه بکنی. فرض کنید در یک دنیای خیالی که من در زندگی ام به خاطر تجربیات قبلی کاری ام جایگاه مناسب و آینده مناسبی ندارم و الان هم محتاج پولم، از طرفی میتونم مهاجرت کنم یا کارم رو ادامه بدم یا مهارت دیگه ای یاد بگیرم و شغلم رو عوض کنم. از طرفی بعضی مشکلات خانوادگی هم به اونها اضافه بشوند. بعضی از دوستانم هم نیازمند کمکی از من باشند که وقت محدود من به من این اجازه را ندهد که بتوانم برایشان کاری بکنم. مثلا این وسط کلی هم درس نخونده و تلمبار شده داشته باشم. و خیلی چیزهای دیگر. اینها مشکلات من نیستند، اما مال من هم مشابه همین ها و کمی هم بیشتر است. حالا به نظر شما کجا این وسط می شود با توبه کردن کار را درست کرد؟
5- یک حسن نوشته شما این بود که نصیحت زیاد توش نداشت و بیشتر دیدگاهتون بود. من اصلا دنبال تعریف و تمجید نمی گردم. البته هیچ وقت ادعا نمی کنم که از تعریف و تمجید بدم میاد و ازش فراری هستم. ولی حد اقل اینجا ترجیح میدم که نقد بشوم. این که گفتم نصیحت نمیخوام، به این معنی نبود که از من تعریف کنند. این بود که اگر کسی تجربه مشترکی داسته یا به روشی تونسته با این مشکل کنار بیاد یا مورد مشابهی داره یا در مورد خاصی با من اختلاف نظر داره برام بنویسه. منظورم این بود که کسی فقط نگه "این کارت بده" یا "نکن این کار رو" یا "باید خودت رو کنترل کنی". این ها رو تا به حال صدها بار شنیده ام. دنبال چیز جدیدی می گردم، اگر باشه البته. مثلا اگر کسی چاق باشه، اگر فقط بهش بگی "نخور"، هم خودش میدونه، هم تا به حال از صد نفر دیگه هم شنیده و هم بهتر از من و شما از مظرات چاقی با خبر است (چون داره تو زندگیش لمسشون می کنه). اون داره دنبال چیز جدیدی می گرده. این که مثلا به جای "این"، "اون" رو بخور که کمتر چاقت کنه. این کار رو بکن تا اشتهات کمتر بشه، از فلان دکتر برنامه رژیم بگیر که بهتر اثر کنه، بیا با هم رژیم بگیریم یا هر چیز دیگه. اینها نصیحت نیست. اینها روش عملی زندگیه. گاهی شاید دادن یک شلوار تنگ به یک آدم چاق یا یک آینه که خودش رو توش ببینه یا مقایسه اش با کسی مثل خودش بیشتر از هزاران "نخور" ارزش ذاشته باشه.
6- و در آخر امیدوارم با این وبلاگ قهر نکنی و باز هم نظراتت رو برایم بنویسی. مطمئن باش که برام خیلی مهم هستند.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

*** انیگما

دیگه "انیگما" برام تموم شد. دیگه هر چی سعی می کنم که اون صورت ناز و خنده قشنگش رو به یادم بیارم، نمیتونم. میتونم ها، ولی دیگه نه صورتش برام نازه و نه خنده اش برام ملیح و قشنگ. فقط یک صورته. یک صورت از بین هزاران صورتی که امکان داره هر روز ببینی و در بالاترین حالتش، یک احساس تمایل گذرا بهشون داشته باشی و تمام. دنبال این باشی که زودتر کارت رو انجام بدی و اون ازت بخواد براش یک آژانس بگیری و زمانی که این رو بهت گفت، انگار دنیا رو بهت داده باشن. به زور و برای این که زودتر بره دم در بغلش کنی و ته دلت بگی زودباش دیگه! تموم کن! نمیدونی که دیگه میخوام کمی تنها باشم؟ پس چرا نمیری؟
تا به حال 4 یا 5 بار یا حتی بیشتر ازش شنیده بودم که زنگ نزن و هر بار هنوز چیزی نگذشته بود که دلم دوباره براش تنگ میشد و فقط منتظر بودم که کمی بگذره و من بتونم دوباره بهش بزنگم. هنوز گوشی رو قطع نکرده، یاد اون خنده اش می افتادم و تمام غم دنیا می ریخت تو دلم. اما این بار دیکه این طور نیست. دیگه عطشی براش ندارم. نمیگم موقعی که داشت قطع می کرد ناراحت نبودم، ولی همون موقع هم میدونستم که این بار با دفعات پیش فرق داره. موقع قطع کردن دیگه دلتنگش نبودم. اون لحظه دیگه خاطره نگاهش به من لبخند نمیزد.
به من گفته بود که دوست پسر داره.
-"اگه با یکی دیگه باشم چی؟"
-"برام خیلی سخته، خیلی سخت. ولی باهاش کنار میام."
ته دلم می گفت که با کسی هست. می دونستم و با این مساله هم کنار اومده بودم. پیش خودم گفته بودم یر به یر. تازه اگر با کسی هم باشه مساوی شده ایم. تا به حال اون از روز اول بار متاهل بودن من رو به دوشش کشیده و مسلما کلی هم اذیت شده، من که نمی تونم یک دختر رو که هیچ امیدی هم نیست که روزی به هم برسیم رو محبوسش کنم و با غیرتی بازی های خودم تو رابطه مون حبسش کنم. هیچ وقت ازش نپرسیدم واقعا کسی هست یا نه. نمی خواستم با جواب دادنش اذیت بشیم. نه او و نه من. و نمی خواستم که جوابش رو 100 درصد بدونم و اون یک ذره امیدم به نبودن کس دیگه هم از بین بره و از همه مهمتر نمی خواستم که زمانی دروغ بشنوم. نپرسیدم و گفتم داره. بهش گفتم: "تو برام عزیزتر از اونی که بهت حسادت نداشته باشم. ولی اون قدر دوستت دارم که شادی تو رو بیشتر از شادی خودم دوست دارم. و اون قدر دوستت دارم که داشتن بخشی از تو رو ترجیح میدم به اصلا نداشتنت." بهش گفتم و راست هم می گفتم. مطمئنم. مطمئن.
تازه، می گفتم اختلاف سن ما زیاده. من هم که پرم از محدودیتها. بیچاره چاره ای نداره! شاید هم خدا را چه دیدی؟ من رو بیشتر دوست داشته باشه. و واقعا هم فکر می کردم که داره.
ولی فکر هر چیزی رو کرده بودم جز بودن اون با یکی از نزدیکترین دوستانم. کسی که همه کار براش کرده بودم. کسی که همه ترکش کرده بودند و من حمایتش. منتی نیست. اون هم خیلی کارها برام کرده تا حالا. هر دو چشم روی خیلی چیزهای هم گذاشته ایم تا به حال. اما این یکی.....
-"چرا با اون" و فریادم رو می خورم.
-"نمیدونم"
-"چرا با هیچ کس نه و با او؟"
سکوت.....
-"از کی؟"
-"یک ماه بعد از شروع دوستی مون."
-"باهاش رابطه هم....؟"
-"مهمه؟"
-"برای من مهممه!"
سکوت.
_"بگو دیگه!"
سکوت.
-"داشتی؟ بگو!"
-" تابستون چند بار همدیگه رو دیدیم."
-"رابطه چی؟"
سکوت.
و این دنیا است که آوار میشه روی سر من. وزنش رو حس می کنم. هیچ چیزی نمی تونم بگم. هیچ چیز. کم آورده ام. خورد شده ام. گم شده ام. تمام شده ام. دیکه هیچ چیزی نیستم. هیچم. هیچ. حتی نفسها هم با منت تو ریه هام حرکت می کنن. بهم میگن تو که مرده ای، ما رو برای چی بالا و پایین می کنی؟
-"من که گفته بودم با کسی هستم."
توی دلم میگم گفته بودی. بله. گفته بودی. اما نگفته بودی با دوست من. با دوست نزدیک من. با نزدیک ترین همکار من. گفته بودی. ولی نگفته بودی که اون هم من رو میشناسه. میزان علاقه من رو میدونه. پشت سر من برات حرف میزنه و هزار نفر رو به دروغ به من ربط میده تا تو رو از من بگیره. باعث میشه که نه یک بار و نه دو بار که چندین بار با هم تموم کنیم این دوستی رو. گفته بودی. ولی نگفته بودی که هر بار تو رو در بغلش می گیره، به ریش من می خنده. نه به من، که به شکستن من. به خورد شدن من. به خوار شدن من. و به فتح خودش. و به ندانستن من. به حماقت من. به من.
-"ناراحت شدین؟ نباید می گفتم؟"
هنوز من رو جمع صدا میکنه! مردم از این همه احترام. از اون طرف ریده به من، ولی من رو با احترام صدا میکنه!
-"از من بیشتر دوستش داری؟"
و تمام وجودم خواهش می کنه، تمنا میکنه، آرزو میکنه که بشنوه "نه".
-"نمی دونم!"
این نمیدونم از هر "بله" ای برام سنگین تره. سخت تره. بدتره. حالت بوکسوری رو دارم که گوشه رینگ گیر افتاده و دائما میخوره و هنوز تلوتلو خوران خودش رو نگه میداره تا نیفته. و ناگهان ضربه آخر رو میخوره.
خم می شوم. تا می شوم. زانوهام زمین رو حس می کنند و می افتم. چشمهام دیگه سیاهی می رن. آدمها مثل یک نوار از جلوم میگذرن و من مثل یک آدم مست فقط راه می روم که نیفتم. هیچ فکری توی ذهنم نیست. هیچ نگاهی در چشمانم نیست. هیچ حسی در و جودم نیست. فقط و فقط یک صداست که مداما خودش رو تکرار می کنه. مداما خودش رو فریاد میزنه. مدام و مدام و مدام.
-"نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم."...........
میرسم خونه. یکی و نصفی قرص خواب با شکم خالی میخورم. (نصف قرص بیشتر از هر شب) و میروم تا به دنیای بی خبری خواب پناه ببرم. و چه امید واهی دارم. هنوز 3 ساعت از خوابیدنم نگذشته که بیدار میشم. و تا صبح درکیر این اکار مزخرف تکراری هستم که با منگی ناشی از قرص در هم تنیده شده است.
و فردا کابوسی بدتر از امروز. و انتظار پناه بردن به شب و قرص خواب و چند ساعتی فراموشی.
گوشی ام زنگ می خورد.
-"می خوام دیگه گوشی ام رو خاموش کنم. می خوام خطم رو عوض کنم."
-"اگه من مزاحمتم، من میرم. دیگه بهت نمیزنگم. نمی خواد خطت رو عوض کنی."
و میدونم که دروغ میگم. و میدونم که دوباره می زنگم. و میدونم که هنوز دوستش دارم.....
-"زنگ زدم که بهتون خبر بدم. ازتون نظر نخواستم!"
تیر خلاص رو زد. در این بیش از یک سال تا به حال صدایش رو این قدر محکم نشنیده بودم. این قدر مطمئن. این قدر بی پروا. و این قدر بی ادب. این قدر بی اعتنا. عین کسی که میخواد از شر کسی راحت بشه.
ناگهان احساس می کنم که تصویرش در ذهنم کوچک و کوچکتر میشه. چند ماهی میشه که ندیده امش و همیشه بدون این که بخوام تصویر صورت زیباش با تمام جزئیات جلوی چشمام بودن. اما این بار هر چی تلاش میکنم، دیگه ملاحت اون صورت یادم نمیاد. اون خنده ای که هر بار به یادش می افتادم، دلم می لرزید، اون خنده محجوبانه و با نمک که همیشه یک شرم خاصی همراهی اش می کرد، به زهر خند موذیانه ای تبدیل میشه. قاب تصویر صورتش توی ذهنم خالی میشه. پر از خالی. پر از تهی. پر از هیچ.
-"خداحافظ."
پیش خودم میگم شماره اش رو پاک کنم از گوشی ام. و می بینم نیازی نیست. میدونم حتی تلاش نخواهم کرد بفهمم واقعا شماره اش رو عوض کرده یا نه. می دونم دیکه خاطره شد. خاطره ای دیگر. خیلی تلاش کردم. نزدیک یک سال همه کار کردم. همه چیز رو پذیرفتم. همه حرفی زدم. همه خطری رو به جونم خریدم. و فکر نمی کردم که به این صورت تموم شه برام. گرچه میدونم که یک سال است که برای او تمام شده. اززمانی که با دوست من دوست شد. از زمانی که با او....
و من میمونم و دوستی که هنوز هم نمیدونم از این اتفاق جدید بین ما چیزی میدونه یا نه. (انیگما مصرا و شدیدا ازم خواهش کرده که به او چیزی نگم و گفته که با او هم داره به هم می زنه و نمیخواد از زبان من چیزی بشنوه.) نمیدونم چرا. ولی فعلا نمی خوام به روی خودم بیارم. حداقل فعلا.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

دلتنگی

حال خاصی دارم. نمی تونم بگم که چی. یک چیزی بین غبطه و حس انگلی و عصبانیت و چند تا چیز دیگه که هنوز توی خودم تفکیک نکرده ام.
الان اومده ام پیش چندتا از دوستان در شرکتی که قبلا بودم. بد توی خودم رفته ام. بد.
اینجا همه چیز شور است و حرکت، کار کردن، دعوا کردن، توی سر هم زدن. دلم تنگ شده، خیلی دلم تنگ شده. اون قدر که میتونم به راحتی گریه کنم.
دلم برای حرکت کردن، دویدن دنبال کارها، ایده دادن و این که دیگران برینند توی ایده هایت، این که سر عقایدت دعوا کنی و بعد اعصابت خورد خورد خورد بشه، این که زندگی کنی، نفس بکشی، مفید باشی، خودت باشی تنگ شده.
دلم برای صحبت های سر ناهار، یواشکی در مورد دیگران اظهار نظر کردن، خاطره تعریف کردن و هزاران چیز کوچیک و بزرگ نتگ شده. این که شبها بدونی برای چی می خوابی و بدونی که صبح برای چی و کی باید از خواب پا شی. اینکه عصرها خورد و خمیر و خسته بری خونه و مدام به خاطر کارت به خودت فحش بدی. و هی از کار مزخرفت گله کنی و از حقوق کمش بنالی. برای همشون دلتنگم.
و از همه مهمتر اینکه وقتی ازت می پرسند کجا کار می کنی، یک چیزی، یک حسی، یک بختکی تمام وجودت رو مچاله نکنه.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

نگاه

دیشب داشتم خواب می دیدم.
خواب دیدم که توی یک قطار نشسته ام. سرم رو به شیشه تکیه داده ام و دارم بیرون رو نگاه می کنم. یک قطار از جهت مقابل اومد و از بقل قطار ما رد شد. خیلی آروم. به طوریکه چهره تک تک آدمهای توی قطار مقابل و نگاهشون کاملا برام قابل تشخیص بود. به تک تک چهره ها و نگاهها زل زدم. همه رو با همه جزئیات دیدم. در آخر نگاه یک بچه (احتمالا دختر بچه) 6-7 ساله خیلی خوشگگل بود با چشمهای عسلی که زل زده بود به من و با یک لبخند معصومانه من رو نگاه میکرد. همین طور زل زده بود به من و انگار فقط به نگاهم نگاه نمی کرد، اون رو می فهمید. حس می کرد.
قطار رد شد و دوباره برگشت. انگار فیلم رو بر گردونده باشند. همه اون چهره ها رو دوباره و با همون و ضوح دیدم. همه رو. از ته به سر. فقط جای اون بچه عوض شده بود. باز هم آخرین نگاه بود. با همون حس و حال. قطار رد شد و تموم شد و من هنوز اون نگاه توی چشمهام نشسته بود.
همون لحظه هشیار شدم و تصمیم گرفتم این نگاه رو در وبلاگم بنویسم. هیچ داستان خاصی نبود، فقط یک حس بود. با هیچ کس هم در موردش صحبت نکردم، گرچه خوشحال میشم چیزی در موردش بهم بگین. ولی هنوز هم صورت اون بچه و اون نگاه جلوی چشممه. با همه جزئیاتش.
شاید در 5 سال اخیر این از معدود صحنه هایی است که از خوابهام به یادم مونده، ولی حد اقل مطمئنم که هیچ کدوم این طور با جزئیات یادم نمونده.
نگاهی که مطمئنم که من رو می فهمید. حتی بیشتر از خودم.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

*** خیانت

می دونید چه چیزی تو وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی جالبه؟ این که می بینی دیگرانی هم هستند که مشکلات یا محدودیتها یا گناهانی مشابه تو دارند و تو هم جرات بیانشون رو پیدا میکنی. یعنی میتونی اینجا بنویسیش.
مثلا روابط جنسی خارج از چهارچوب ازدواج. البته من نفی نمی کنم که خیلی ها هستند که اقدام عملی در این زمینه نمیکنند، اما خواست خیلی ها است. چه جوری بگم؟ خیلی هایی که من در قبل از ازدواجشون می شناختم و هر چه بهشون می گفتی که بیا و مثل ما با چند نفر باش، شدیدا و مصرانه می گفتند خدا یکی و زن هم یکی، الان و بعد از گذشت کمتر از ده سال از ازدواجشون می بینم که خواسته یا ناخواسته دنبال روابط دیگری هستند و بعضا من رو هم میذارن تو جیب کوچیکشون!
مدتها فکر می کردم که اگر من سر و گوشم می جنبه، به علت عیاشیهای قبل از ازدواج است و این که در اون زمان خودم رو تربیت نکردم و عادت ندادم که باید به یک نفر بسنده کنم و در حقیقت خودم رو بد عادت کرده ام. خیلی هم از این مساله احساس بدی داشتم و احساس گناه می کردم. فکر می کردم تنوع طلبی من به خاطر روابط متنوعی است که با دیگران داشته ام یا فیلمهای ریز و درشتی که دیده ام و این که روابط جنسی خودم رو دائما با اونها قیاس می کنم و دلم می خواد که پارتنرم هم همه اون هنر ها رو داشته باشه و هر لحظه هم بفهمه که من ازش چی می خوام. و راستش همیشه حسرت کسانی رو می خوردم که سالها از ازدواجشون گذشته و هنوز با یک نفر هستند و تازه مثلا خانمه در سن 40 سالگی با اینکه هیچ بر و رو و جذابیت سکسی هم نداره، حامله هم شده. یا در 45 سالگی میاد تا IUD بذاره!
ولی چند وقتی است که می بینم کسانی که اصلا فکر نمی کردم هم عین مشکلات من رو دارن. حالا اون رو به انواع گوناگون نمایش میدن یا با توجه به تابو بودن اون، اصلا نمایشش نمیدن یا مدلش رو عوض می کنن.
فکر نکنید کس خاص یا مثلا فقط 1 یا 2 نفر رو دارم میگم ها. خیلی ها مد نظرم هستند. بیشتر کسانی هستند که خیلی پخته به نظر می رسند و زنان بسیار خوبی هم دارند. باهوش هستند و بسیار اهل کمک به دیگران. در برخوردها بسیار مودب، راحت و باشخصیت هستند و آدمهای بسیار قابل اطمینان و اتکایی هستند. من در 2 مورد برای امتحان فرضیه ام از 2 تا از دوستانی که شخصیتی این چنینی داشتند، خیلی رک و صریح سوال پرسیدم. خیلی برام جالب بود، با اینکه به هیچ کدامشون نمیومد، و هر 2 هم دوران قبل از ازدواجشون رو هم در زهد و تقوایی بسیار زیاد گذرانده بودند، در هر 2 مورد این روابط وجود داشت. اولی هنوز رابطه فیزیکی نداشت و شدیدا برای جلوگیری از این رابطه با خودش می جنگید و دومی رابطه برقرار کرده بود. جالب اینجاست که در هر دو مورد شروع رابطه از طرف دختر بود. اولی یکی از منشیان اداره اش و دومی هم در محیط کارش. و در هیچ کدام از این موارد اولین باری نبود که یک دختر به سمتشان آمده بود. (البته منظورم بعد از ازدواج است. وگرنه قبل از آن که....!)
در هر 2 مورد رسما کفم برید. از هر 2 زمانی که سوال کردم، تقریبا بالای 90درصد فکر می کردم که جوابشون منفی باشه. باز هم می گم که این 2 مورد، مواردی بود که من خودم ممستقیما پرسیدم و تعداد مواردی که به هر دلیلی خودشون گفته اند یا من به طریقی در جریانش قرار گرفته ام که از شمار خارجه.
باز هم جالبه که هر چی سطح سواد یا موقعیت اجتماعی و دید افراد بالاتره، البته بین دوستان من و نه یک جامعه آماری مشخص، این جریان بیشتره و زودتر اتفاق می افته. راستش همه این موارد هم در ایران بوده و من از دوستان اون ور آب اطلاعی ندارم. در همه موارد دختر میدونسته که طرف زن داره و زنش رو هم فوق العاده دوست داره و میدونسته که به احتمال قریب به یقین ازدواج هم نخواهند کرد.
براتون جالب نیست؟
ولی سوال من این است که واقعا چرا؟ چرا این اتفاق می افته؟ اگر فقط برای من بود، می گفتم مریضم. اگر برای دوستان لا ابالی یا بی خیالم بود، می گفتم یک جور کرمه. ولی این اتفاق داره برای اون سطحی از دوستان من می افته که در طبقه بندی من جزء بالاترینها هستند.
نمی دونم اشکال از کدوممونه. از ما؟ از همسرانمون؟ از کسانی که باهاشون رابطه داریم؟ از جامعه ای که پر از تحریکه؟ از عوض شدن مرز ها و فرهنگ جامعه و بی هویتی ما؟ از ضعیف النفس بودن ما؟ آیا من دارم توجیه می کنم خودم رو؟ پس بقیه چی؟ آیا من در اعتقاد داشتن به افراد اشتباه کرده ام و این دوستانم کسانی هستند که با ذهن بیمار من هماهنگ تر بوده اند؟ (گر چه اصلا فکر نمی کنم این طور باشه و نه تنها در این مورد صد درصد مطمئنم، که اطمینان دارم که خودم را هم گول نمیزنم و اشتباه هم نمی کنم.) واقعا نمیدونم چیه. فقط میدونم اپیدمیه. می دونم مشکل خیلی ها است.
تا به حال با پسرهای زیادی در این مورد صحبت کرده ام. ولی راستش نظر دختر ها رو در این مورد نشنیده ام. حداقل نظر بی حب و بغضی نشنیده ام. اکثرا به من گفته اند که تو مریضی و مردان خوب این جوری نیستند و یا در نهایت همه شما از این قماشید.بابا حد اقل 4 تا مرد خوب به من معرفی کنید که برم از اونها بپرسم. گیریم من مریض، من بوالهوس، به خدا تمام کسان دیگه ای که دیده ام آدمهای متینی بوده اند که عمرا شکتان هم نمی بره به اونها. همه در ظاهر و حتی در باطن عاشق زنشون بوده اند. نمی گم مطیع یا توسری خور یا ترسان. میگم عاشق. از اونهایی که همیشه رابطه دوستانه و صمیمانه شون ضرب المثل من و "صبا" بوده. من هم بیشتر برای محکوم کردن و اصلاح کردن خودم و الگو گرفتن از اونها بوده که ازشون پرسیده ام و تقریبا مطمئن بودم که جوابم منفی است و می خواستم ازشون بپرسم چه جوری تا خودم همین کار رو بکنم.
من میدونم شاید این کار خیلی برای خانمها چندش آور باشه، و اولین کاری که می کنند. اینه که آقایونی که این رابطه ها رو دارند محکوم می کنند، اما من می خوام ازشون بپرسم واقعا اگه بخوان واقع نگر باشن، در مقابل این همه آدمی که این کار رو می کنن، واکنششون چیه؟ یا چه توصیه ای دارن؟ به خدا این یک واقعیته! این یک راز بین پسرها است که افشایش نمی کنند. حتی خیلی ها به صمیمی ترین دوستانشون هم نمی گن. می ترسن. از دوستاشون، از خودشون، از زندگیشون. من میدونم که درکش براتون سخته، حتی برای من هم تا قبل از اینکه ازدواج کنم درکش سخت بود و این کار رو در حد یک جنایت می دونستم. ولی بیایید درکش نکنید. بپذیریدش. نه به عنوان یک بیماری، نه به عنوان یک نقص. به عنوان یک حقیقت و شاید یک درد مشترک. دردی که علی رغم لذاتش، صادقانه بگم، سنگینی اش روی وجدان ما هم کم نیست. بیایید نصیحت نکنید، نمیدونم چی کار کنید، ولی تو را خدا نصیحت نکنید که این دیگه از همه بدتره!

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

گم شده

چند وقتی است که شدیدا دارم دنبال خودم می گردم. خودم رو بد جوری گم کرده ام، بد، خیلی بد.
امروز نشستم و با "صبا" حسابی صحبت جدی کردم. یک سری حرفهای جالبی بهم زد. یک سری حرفهایی که از وقتی گفته اونها رو دائم دارن توی سرم می چرخند. چیز بدی نگفت، اتفاقا کاملا از من تعریف کرد و بهم روحیه داد. و به همین دلیل هم همه اش دارن توی سرم می چرخند.
قبل از هر چیزی بگم که من چند روزی است که باید یک تصمیم خیلی بزرگ بگیرم و یک ریسک بزرگ بکنم. نمی خوام در موردش اینجا بیویسم، (البته فعلا)، چون الان اگر بخوام بنویسم، احساس می کنم که مطلب بیشتر از اینکه یک مطلب وبلاگی بشه، یک مطلب خاله زنکی و مشابه خاطرات روزانه میشه. بیشتر سعی می کنم اینجا سیر افکارم یا چیزهای درونیم رو بنویسم. یا چیزهایی که به راحتی نمی تونم به دیگران بگم. و در ضمن نوشتنشون احساس می کنم که انگار دارم ذهنم رو مرتب می کنم و حتی با این کار خودم رو بهتر می شناسم. به هر حال از دیروز تا به حال چند بار خواسته ام بنویسمش و یک حسی مانعم شده.
یک بار زمانی که دبیرستانی بودم، خواهر بزرگه ام به من گفت که در زمان دبیرستانش اونقدر خودش رو توانا میدیده که خدا رو هم بنده نبوده. من اون موقع نفهمیدم که چی میگه، ولی در سالهای دانشگاهم (ازسال اول تا زمان فارغ التحصیلی) من هم همین حس رو داشتم. همه اش موفقیت بود. تو هر کاری که وارد میشدم، پیشرفت میکردم، تابلو میشدم. نمیگم که شاگرد اول دانشگاه بودم، اصلا و خیلی هم باهاش فاصله داشتم، اما رک بگم که دنبالش هم نبودم. نمیدونم اگر نبال اون هم میرفتم موفق میشدم یا نه، ولی به هر حال صادقانه بگم که دنبال اون نبودم و اونقدر چیزهای دیگه بود که این یکی به چشمم نیاد.
ولی از همون زمان به محض اینکه با اون همه غرور و احساس توانایی و حقیر دیدن دیگران پام رو گذاشتم تو دنیای واقعی، تازه فهمیدم دنیا دست کیه. شکستم، خورد شدم، پودر شدم. هیچ شدم. تازه وارد معادلات جدید شدم. تازه شروع کردم بفهمم دیگران چه جوری زندگی می کنند و اون چیزهای جالبی که از زندگی ها و کارهاشون تعریف می کنند، فقط یک درصد زندگی واقعیشونه، بقیه زندگشون گه مطلقه! مزخرفه، تکرار و تکرار و تکراره. و من بزای اینجور زندکی نه زاییده شده ام و نه تربیت شده ام. و خورد توی سرم. بد خورد توی سرم. نه یک باز و نه دو بار. هر بار. برای این که برای من قابل هضم نبود.
و از این جا بود که یواش یواش واژ ه "نمی توانم" در فرهنگ کلماتم اضافه شد. یواش یواش این لغت رو شناختم و با اون انس گرفتم و عجین شدم و الان راستش دارم فکر میکنم که جزئی از وجودم شده. فکر میکنم که همه وجودم شده. نمی دونم درسته یا نه، واقعا نمی دونم که درسته یا نه. و این همون چیزیه که امروز "صبا" به من گفت. از ته دل دوست دارم به اون روزها برگردم، به اون تواناییها، به اون مسخره کردن مشکلات و ائن روحیه بالا که هیچ چیری نمی تونست به راحتی شکستش بده. ولی هر بار که به اونها فکر می کنم، این فعل لعنتی "نمی توانم" میاد جلوی چشمم.
اینها رو که گفتم، نه اینکه فکر کنید که منظورم این است که به ضعف خودم واقف شده ام و از الان تصمیم به رفع آن گرفته ام ها، نه! نمیدونم چه جوری بگم، یک صدایی ته دلم فریاد میزنه که همه چیزهایی که بالا گفته ام درسته و اینها یک سری بهانه های احمقانه برای قلب واقعیت نیستند، برای بیان تنبلی یا توجیه ناتوانی هام نیستند. ولی مشکلم اینجاست که جایی که این صدا رو ازش می شنوم، دقیقا از همون جایی است که حس نارسیستیک و خود بزرگ بینی من ازش سرچشمه می گیره.و در مقابلش یک صدایی که خیلی بلندتر و واقعی تر و نزدیکتر (و درد آور تر) به گوش میرسه به من میگه خودت رو گول نزن. تو خیلی حقیر تر و ناتوان تر از اونی که خودت رو تصور می کردی. بیخود گنده گوزی نکن و از اون آرمان شهری که خودت رو توش تصور می کردی بیا بیرون. تو این کاره نیستی. تو فقط رفته ای توی پوست شیر تا دیگران رو گول بزنی بدبخت. بیا بیرون و همون موش احمق و دست پاچه ای باش که هستی. همونی که همه اش سعی می کردی از دیگران مخفیش کنی. اون صدا به من میگه تو تنها چیزی که داری، یک توانایی احمقانه توجیه کردنه. و همیشه اولین کسی رو که توجیه میکنی، خودته.
راستش رو بخواهین، صدای دوم به طرز خیلی خیلی دردناکی تو گوشم واقعی تر به نظر میرسه. خیلی واقعی تر.
امروز توی همین فکرهام. اینکه کدوم یکی، من واقعی منه. من واقعا چی هستم؟ راستی راستی فکر میکنم که گم شده ام.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

خال نبودن عریضه

دیروزو پریروز اینترنت خونه قطع بود و اتفاقا این دو روز شدیدا به اینترنت احتیاج داشتم. (حالا دلایلش رو در پستی جداگانه میگم.) ولی شاید باورتون نشه، ولی بیشترین چیزی که دلم براش تنگ شده بود، همین وبلاگ بدون خواننده بود. به هر حال خدا رو شکر دوباره کانکت شدم و دیدارم تازه شد و بعد از انجام اون کار واجب، گذاشتن این پست اولین کاری است که دارم انجام میدم. البته الان نمیتونم خیلی روده درازی کنم، چون داریم میریم مهمونی و من هم لباس پوشیده ام و منتظرم که "صبا" هم حاضر بشه تا بریم.
این چند سطر رو هم فقط برای خالی نیودن عریضه نوشتم.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

گه

دراز کشیده ای. هم سردته و هم گرمته. حوصله هیچ کاری رو نداری. چشمهات خسته تر از اونی هستند که باز نگهشون داری و برای بستنشون هم نیاز داری که انرژی زیادی رو صرف کنی. وقتی باز هستند، نور زیاد اتاق اذیتشون می کنه و وقتی که بسته هستند، هی لای درزشون باز میشه و زنندگی نور چراغ پر میشه تو نگاهت. هی به خودت میگی که باید بلند بشم و این چراغ لعنتی رو خاموش کنم، ولی حتی حال بلند کردن دستت رو هم نداری. همه چیز سنگینه. هوای روی بدنت سنگینه، دستت سنگینه، پات سنگینه، شعاع نور چراغ توی چشمهات سنگینه، سرت سنگینه، نفست سنگینه، فکرهات سنگینن، مغزت تو سرت احساس سنگینی میکنه و هی خودش رو به در و دیوارهای جمجمه ات می کوبه، حتی این دنیای مسخره ی مادر به خطا هم برات سنگین شده. حتی نفسهات هم که میرن داخل، انگار دارن جای زیادی میگیرن و دیرشون میشه که برگردن بیرون. تمام فشار دنیا رو روی قفسه سینه ات حس می کنی. فکر می کنی که یک وزنه هزار کیلویی اون رو هست. احساس می کنی که یک چیزی گردنت رو گرفته و داره می چلونه. یک درد آشنایی رو اون جا حس می کنی. دردی به عمر همه تنهایی هات. دردی به عمر همه دلتنگی هات. دردی به درازای عمر خودت. از روز اولی که یادت میاد.
دلت میخواد یک جایی قایم بشی، پشت کمد، زیر تخت، تو انباری، زیر میز ناهار خوری، یک جایی که هیچ کس نبیندت، هیچ کس نخوادت. یک جایی که از یاد همه بری. یک جایی که دود شی و بخار شی. یک جایی که حتی از یاد خودت هم بری، سرت سبک بشه، هر چی بخار مسموم اون تو می چرخه، همه خارج بشن، خودت باشی و خودت. خود خوبت، نه خود بدت. دلت میخواد بری وسط اقیانوس. وسط آبهاش، دستهات در دو طرفت باز باشن و آب خودش اونها رو تکون بده. همه بدنت با اون موجها بالا و پایین بره. یا از بالاترین ارتفاعی که میشه رها بشی به پایین. سقوط کنی. پایین تر و پایین تر بیایی. دور و برت فقط هوا باشه و هوا و هیچ چیز دیگه ای نباشه. حتی روز هم نباشه که خورشید بخواد مزاحمت باشه، حتی ماه و ستاره ها هم تباشن. حتی تو هم نباشی. حتی من هم نباشم. دلم میخواد برم وسط زمین و دورم فقط خاک باشه و خاک و شاید - و فقط شاید - دو فرشته که ازت می پرسن من هو ربک. دینک، رسولک، امامک.....
ای کاش می تونستم حتی اگر شده برای چند لحظه دور خودم یک دیواری می کشیدم و فقط لحظه ای هیچ چیزی، هیچ چیزی جز من داخل اون چهاردیواری نمیموند. حتی نور هم نبود. حتی رنگ هم نبود. نه سیاهی و نه سفیدی. از همه مهمتر این مغز صاحاب مرده با اون همه فکر و خیال و احساسهای خوب و بد و افتخار و ندامت و راحتی و عذاب وجدان هم نبود. حتی خدا هم، نه، خدا بود. اما قاهر و جبار نبود. از صفاتش رحیم بود، رئوف بود. طبیب بود.
ای کاش یک لحظه میتونستم به خدا بگم "استپ، موچم." و لحظه ای همه چیز می ایستاد تا من دمی نفسی تازه کنم. بند اومده نفسم دیگه. زندگیم داره هر لحظه پیچیده تر و پیچیده تر میشه و من دائما دارم بیشتر و بیشتر تو این باتلاق گه فرو میرم. هر جا رو نگاه می کنم بوی گه گرفته، هوا بوی گه گرفته، زمین بوی گه گرفته، خودم بوی گه که نه، خودم شده ام عین نجاست. شده ام خود گه. جدی می گم. همین حس رو دارم.
خدایا! کی گفته در خلقت تو هیچ نقصی نیست؟ کی گفته فکر همه جا رو کرده ای و همه چیز در کمال است؟ پس خداجون! دکمۀ Undo ی دنیات رو کجا گذاشته ای؟ چه جوری میشه برگشت عقب؟ کجا میشه زندگی رو Save کرد و اگر اشتباه کردی از اونجا شروع کنی؟ آیا این دنیات System restore هم داره؟ اصلا همه اینها بخوره توی سرم، نخواستم، حداقل یک دکمۀ restart میذاشتی که اگه خیلی قاط زدیم و Game over شدیم بتونیم از نو شروع کنیم. (راستی، نکنه گذاشته ای؟ نکنه این چیزهایی که هندوها در مورد تناسخ میگن درسته و همین restart است؟)
من رسما قاط زده ام. رسما دیوونه شده ام. شک نکن. من بریده ام. من به گه نشسته ام. به گه کشیده شده ام.
همین!

***‌ مهتا

دیروز"مهتا" رو دیدم. همون شاگرد 5 سال پیشم که عاشقم بود (و هست.)
قبل از قرارم (و هنوز) افکار بسیار متناقض و درهم و برهمی توی سرم می چرخید. صحبت با "ارج" هم که شده بود قوز بالای قوز و واقعا گه گیجه گرفته بودم که چی کار باید بکنم. آخه حرفش کاملا منطقی بود. مهتا دیگه "آیسل" یا "انیگما" نبود که حد و مرز و نوع رابطه ما باهم توش مشخص باشه. (گر چه تو اونها هم نیست!) ولی این یکی اصلا ساختارش متفاوت است. چیزی که 5 سال مونده باشه و خاموش نشده باشه، خیلی خطرناکه (برای هر 2 نفرمون) و نمیشه به راحتی باهاش برخورد کرد یا از کنارش گذشت. ریشه اش خیلی عمیق تر از اینهاست.
مهتا دختری است بسیار تودار که بیشتر افکار و مسایلش رو تو خودش نگه میداره. به راحتی چیزی رو بروز نمیده و ذهنش پر از تابوها، ترسها، محدودیتها، تناقضات و چیزهای حل نشده است. و به خاطر تمام اینها، کاملا و کاملا باکره است.
من حس خاصی نسبت بهش دارم. نمیگم که عاشقش هستم و یا کشش جنسی نسبت بهش دارم، نه اون قدر باهوش است که بتونه من رو عاشق خودش بکنه و نه اونقدر هات و سکسی که من رو بی تاب کنه. البته هات که چه عرض کنم؟ فکر کنم که فقط چند دهم درجه از صفر کلوین گرمتر باشه! از اون دخترهایی است که اگر حتی در مورد سکس باهاش حتی حرف بزنی، تا مدتها بعدش عذاب وجدان داری! (مرده شور من رو ببرد که همیشه و فقط دخترهای ویرجین و سوپر ویرجین از من خوششون میاد. شاید تا به حال بیش از 80 درصد کسانی که من با اونها سکس داشته ام، ویرجین بوده اند و من سکس اولشان بوده ام. و بعد از هر بار مجبور بوده ام که عذاب وجدانشون رو آروم کنم و هزار دلیل منطقی و غیر منطقی در توجیه کارشون بیارم. البته و واقعا از ته دلم به رابطه ای که باهاشون داشته ام اعتقاد دارم و معتقدم که کار درستی می کرده ام، ولی خودتون میدونید که شکستن تابوها و باورها کار سختیه که به خاطرش پدر من در میومد.) به هر حال من واقعا نمیدونم حسم راجع به مهتا چیه. نمیتونم میل جنسی رو منکرش بشم و میدونم که فقط اون نیست و حتی اگر اون بخواهد هم من زیاد بهش راقب نیستم با اینکه در کل دختر خوشگل و جذابی است و صورت و بدن بسیار قشنگی داره. احساسم به اون از نوع خواهر برادری هم نیست و همین طور حالت افلاطونی هم نداره. نمیدونم چیه. معجونی از همه اینها است و حتی سهم هر کدوم هم نمیدونم چقدره!
در هر صورت، دیشب دیدمش و تا حدودی که تونستم از افکارش نسبت به خودم آگاه شدم. فهمیدم که از روز اولی که رفته ام سر کلاسش من رو دوست داشته و زمانی که فهمیده من متاهل هستم چه ضربه ای خورده. (خدا رو شکر که بعد از کنکورش بوده)، و چقدر با تابو سازی سعی کرده این دوست داشتن رو به یک دوستی ساده تبدیل کنه و ناخواسته یک عشق زمینی ساده در خود آگاه ذهنش رو به یک عشق افلاطونی شکست خورده و پیچیده در ناخود آگاه ذهنش تبدیل کرده. چیزی که نه به راحتی حل میشه و نه اصلا به راحتی میتونه بشناسدش و ذهنش اتوماتیک وار هر حرکت به سمت شناختش رو، (فقط شناخت و نه هنوز حل کردنش)، با تمام نیرو پس میزنه.
در برخورد دیروزم با اون اگر صادقانه بگم - که مطمئن باشید هر چیزی که تو این وبلاگ میخونید، چه غلط و چه درست، کاملا صادقانه و عریان است - فقط با عقل و احساس کمک به او، با مهتا صحبت نکردم. الان که نگاه میکنم غریزه و میل جنسی و فرصت طلبی هم ، متاسفانه، به طور کاملا ناخودآگاه در بسیاری از صحبتهام و واکنشهام وجود داشته است. ولی در کل ملاقات دیروزم رو کاملا مثبت ارزیابی می کنم و خوشحالم که اتفاق افتاد.
گرگینه وجودم از روزی که متوجه جریان شده بودم، دایما داشت توی دلم تقلا می کرد و خودش رو به در و دیوار دلم می کوبید که این بخت برگشته جدید رو هم گاز بگیره و بدبختش کنه. (گر چه قبلا و در همون کلاسها هم گاز گرفته بود بیچاره رو که الان این مشکل براش پیدا شده.) این گرگینه مهمترین ابزار و سلاحی که داره قدرت بالای توجیهش است که حتی خیلی وقتها خودم هم از پسش بر نمیام. خیلی خوشحالم که قبلش با "سرج" و "ارج" حرف زده بودم و اونها با صحبتهاشون خیلی از دندانهای این گرگینه رو کشیده بودند. ولی اعتراف می کنم که دیروز در خیلی جاها مقلوبش شدم و فقط امیدوارم گازش کاری نبوده باشد. (دروغ گفتم! یک قسمت بزرگ دلم میخواهد که گازش کاری بوده باشد! ای خدااااااااااااااااااااااا! گاهی از خودم حالم به هم میخوره. ای کاش.....)
دیروز خود واقعی ام رو بهش نشون دادم . در بعضی جاها منطقی و با صلابت بودم و در بعضی جاها فرصت طلب و چندش آور. در بعضی جاها خیرخواه بودم و در بعضی جاها خودخواه. هنوز نمیدونم نتیجه دیدارمون چی بوده. اما از چند چیز مطمئنم. مطمئنم که اون بتی که از من تو ذهنش ساخته بود - با صحبتها و رک گویی های من در مورد خودم - شکست. امیدوارم دوباره به هم نچسباندشون و یا با یک بت دیگه جایگزینش نکنه، و به جای اون خود واقعی من رو با هزاران خوبی و بدی بذاره. سعی کردم پس زمینه ذهنش رو بهش نشون بدم و مجبورش کنم که نیازها و حسهای واقعیش رو ببینه، که فکر نکنم که زیاد موفق شده باشم و تابوهای ذهنش اونقدر قوی هستند که به راحتی اجازه این کار رو بهش نمیدن. دیروز دیدگاههای خودم رو در موردش گفتم، (صادقانه) و اشاره کردم که حتی امکان داره روزی باهاش رابطه داشته باشم. (این بخش مربوط به غریزه ام بود و همون گاز گرگینه درونم. از طرفی ناراحتم که گفتمش و از طرفی، شاید به عنوان توجیه، فکر میکنم منجر به این بشه که خود واقعی من رو بهتر بشناسه!)
و از همه مهمتر، چه خوب و چه بد، این که دیروز از بودن باهاش، از هم صحبتی باهاش، از گرفتن دستهاش و از دیدن چشمهای بسیار بسیار زیبا و گیرا و جذابش، که هر بار نگاهم با نگاهش تلاقی میکرد چیزی توی دلم فرو می ریخت و پایین می افتاد، به طور کاملا زمینی و غیر مقدس و غیر شرعی لذت بردم. خیلی....



پ.ن. نمی دونم این نوشته رو توی "اندرونی" ها بذارم یا "گرگانه" ها و یا "خاله زنکی" ها. فعلا تو "گرگانه" میذارم. ولی شما هم نظر بدین. (اگر اصلا کسی این مزخرفات رو میخونه.) شاید بعدا نظرم عوض شد و جاش رو عوض کردم. (به نتیجه دیدارمون هم بستگی داره!!!)

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

شنبه

امروز شنبه است. شنبه ها از نظر من بدترین و کسل کننده ترین روز هفته است. هیچ وقت شنبه ها رو دوست نداشته ام. به خصوص صبح هایش رو. یک زمانی که سر کار میرفتم، همیشه شنبه صبح ها رو عمدا دیر می رفتم سر کار. نمی دونم چرا، می تونستم هم زود برم، ولی کاملا عمدی دیر می رفتم. الان که فکر می کنم میبینم که از زمانی که یادم میاد، همیشه از شروع کارهای جدید یک جور واهمه و ترس داشته ام. هیچ وقت به راحتی کار جدیدی رو شروع نکرده ام و همیشه یک جور اینرسی نسبت به شروع ها داشته ام. حتی از عید هم همیشه به خاطر تعطیلی هاش خوشم میاد، نه به خاطر شروع سال جدید. حتی اگر بخواهم صادق باشم، ترجیح میدم که همون سال قبلیه بمونه و عوض نشه. آخه این چه مرضیه؟ دوباره روز از نو و روزی از نو. و بدتر از اون تکرار و تکرار و تکرار که از اون بیشتر از همه بدم میاد. شاید یکی از بدترین ماههای سال در نظر من بعد از مهر (که اون هم همیشه به معنی یک شروع لعنتی دیگه است) همون نیمه دوم فروردین باشه. شاید باور نکنین، و لی یکی از غصه های من تو فروردین نگاه کردن به تقویمه و تخمین زدن این که چقدر دیگه باید جون بکنیم که دوباره این سال جدبد تموم شه. (منظورم تعداد ورقهای باقی مونده تقویمه)
شاید برای همین ترس از شروعه که من همیشه غروب رو بیشتر از طلوع دوست دارم، شب رو خیلی خیلی بیشتر از صبح و ترجیح میدم صبح ها همیشه خواب باشم تا این شروع جدید رو نبینم. حتی وقتی میرم کتابخونه، هیچ وقت دوست ندارم که همون لحظه درس رو شروع کنم و همیشه ترجیح میدم که کمی خودم رو سرگرم چیزهای دیگه کنم تا یواش یواش آماده بشم برای شروع درس.
البته مسلما استثنا دارم، مثل شروع یک دوستی جدید، یک مسافرت جدید و خیلی چیزهای دیگه. ولی در کل شروع همیشه برام سخته. به نظرم باید در این مورد بیشتر فکر کنم و بنویسم.
در هر صورت امروز شنبه است ولی من از یک نظر خیلی خوشحالم. چون این هفته رو با دوستی شروع میکنم که هفته پیش نداشتمش. دوستی به نام "اندیشه های پراکنده من". دوستی که با او میتونم خود خود خودم باشم.
هفه خوبی داشته باشیم!


پ.ن. میدونم که مطالب و چیزهایی که با برچسب "اندرونی" می نویسم، خیلی هذیان وار و پراکنده و خسته کننده است. ولی دقیقا سعی می کنم توش اندرون خودم رو تفسیر کنم. پس اگر از خوندنش خسته شدید و خوشتان نیومد، در کمال احترام، کون لقتان!

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

تولد

یکی از دوستهام (سرج) که الان با هم کتابخانه میریم و از وبلاگ نویس های قدیمی و حرفه ای است، اطلاعات زیادی در این مورد و راههای موفق شدن یک وبلاگ و داشتن خواننده و خیلی چیزهای دیگر به من یاد داد. از جمله او بود که به من پیشنهاد داد که وبلاگم ناشناس باشه و به کسی از دوستان و آشنایانم نگم که دارم این کار را میکنم. (من هم به غیر از یک مورد استثنا (ارج) که او هم آنقدر به من نزدیک است که هیچ چیز ندانسته ای از من ندارد، همین کار را کردم. حتی "صبا" از کلیت وبلاگ نویسی من هم خبر ندارد، چه برسد به بقیه چیزها) و حداقل از این کارم خیلی هم راضی هستم. چون باعث میشه که خودم باشم، نخوام کسی و خودم رو گول بزنم و بتونم یک جایی درد دل کنم. البته مشکلاتی هم داره. مثلا آدم وقتی یک چیزی مینویسه، دوست داره دیگران هم بخونند و در موردش نظر بدن. ولی فکر کنم که اگر بتونم چند ماهی ( یا شاید سالی) صبر کنم، بتونم بعضی دوستان خوبی در اینجا داشته باشم که من رو به واسطه خود خودم و افکارم بشناسند و با نظراتشون راهنماییم کنند. به هر حال هر کسی که داره این سطور رو میخونه، امیدوارم که صادقانه به من در راه دیده شدن شخصیت درونی ام و اصلاح اون کمک کنه. (چه زیبا و چه زشت)
به هر حال، این دوستم "سرج" یک حرف خیلی جالبی می زد. می گفت که آدم وقتی تو وبلاگش یک چیزی مینویسه، از شروع مطلب تا خاتمه اون یک آدم دیگه ای میشه و انگار دوباره به دنیا اومده است. واقعا راست میگه. من خودم تا همین الانش وقتی پشت کامپیوتر نشسته ام که یک پست بذارم، فقط روی حرف اولش فکر میکنم و بقیه حرفها و جملات همون موقع تایپ کردن شکل می گیرند. درسته که با این مساله شاید چیزی که نوشته ام خیلی بی سرو ته به نظر بیاد و دل همه رو بزنه، شاید هیچ پیوستگی خاصی نداشته باشه و هر کس اون رو میخونه، (اگر بخونه و اگر حوصله کنه که تا آخرش بره!)، به نظرش چرت و پرت بیاد، ولی من از یک طرف خوشحالم که اون نوشته، من واقعی من بوده و تونسته ام تقریبا بدون روتوش خودم رو توش نشون بدم.
در این چند روزه ای که این وبلاگ رو زده ام، دقیقا مثل کسی که یک دوست جدید پیدا کرده باشه، همه اش دارم با یک دید جدیدی به دنیا نگاه می کنم. یک جوری که انگار هر چی میبینم، دلم می خواد بیام و برای این دوستم تعریف کنم. از ناراحتی مردم پشت ماشین در ترافیک تا شرح فضای گل و بلبل کتابخونه تا نظرات ارزشمندی که در مورد سینه خانمها دارم! همه را. هی دارم برای خودم جمله پردازی می کنم و میگم که این جوری شرح میدم و این جوری مینویسم. ولی جالبه که وقتی پای این کامپیوتر میشینم برای تایپ، یا یادم میرن و یا اون قدر برام پیش پا افتاده میان که دوست ندارم بنویسمشون. (یکی نیست بگه مگه همین مزخرفاتی که الان داری می نویسی خیلی پرمغزن؟! و اگر اینها خوبن، پس اونها چی هستند!!!!!) میلی به نوشتنشون ندارم و انگار همشون رو میذارم کنار. اینجا ناگهان یک جمله یادم میادو اون رو مینویسم و بقیه چیزها - بی ربط و با ربط - در ادامه اش خودشون، خودشون رو پدید میارن.
البته از شما چه پنهان، این مزخرفاتی که این جوری مینویسم رو از بقیه نوشته ها، بیشتر هم دوست دارم. چون بیشتر به خودم نزدیک هستند.
"سرج" واقعا قشنگ گفته که آدم بعد از هر نوشته ای احساس دوباره به دنیا آمدن رو داره. من هم الان توی همین حسم. انگار دیدم با اول نوشته یک جورهایی متفاوت شده. انگار - با این قد و هیکل و ریش و پشم و هزار چیز دیگه - الان یک نوزادم.
راستی، سلام.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

*** خبر فوری

شدیدا توی کفم الان.
دیشب حوالی ده شب متوجه شدم یکی از شاگردهای پنج سال پیش من عاشقم بوده و هنوز هم هست. به خدا حس و یا توهم خود کازانوا بینی بهم دست نداده، حدس می زدم، اما دیشب توی یک حال بد روحی بهم زنگ زد و این رو گفت.
هنوز تو شوکم. واقعا مغزم گوزیده است.
بعد من هی میگم من یک گرگینه ام که همه رو می گزم و اذیت و بدبخت می کنم، کسی قبول نمیکنه! پنج سال!!! که تازه در طی چهار سالش هم تماس ما قطع بوده کاملا!
حالا در این مورد بیشتر می نویسم. الان نمیتونم.

مگس

عرضمان به حضور انور شما که دیروز در کتابخانه به قصد قیلوله رفته بودیم داخل ماشین. (از وقتی که خروپف می کنیم، نمی توانیم تو کتابخانه بخوابیم. راستش چند بار خوابمان برد و سایر دوستان محترمانه بیدارمان کردند. فلذا حتی برای چند لحظه هم دیگه سرمان را روی میز نمی گذاریم، چون جنبه نداریم و خوابمان می بره!) خلاصه داخل ماشین بودیم و پنجره ها هم باز که ناگهان سر و کله یک جناب مگس پیدا شد و - نه اینکه ما همیشه بوی عطر و ادوکلن میدهیم - هی نشست رو صورت ما. چند بار از پنجره بیرونش کردیم و دوباره از اون یکی پنجره برگشت و خلاصه خواب ما را زهر مارمان کرد. ما هم طی یک عملیات جیمز باندی همراه با کمی تکنیک های بروس لی و کمی هم چاشنی جکی چان به مقدار لازم توسط یک تلنگر با دست چپ که دقیقا به موقع اجرا شد توانستیم کمی گیجش کرده و زنده زنده به اسارت بگیریمش تا سزای اعمال زشت و زبونانه اش رو بگیرد. سپس او را به طور انفرادی در یک سلول زندانی نمودیم. این سلول یک جای قرص آلومینیوم ام جی اس بود که در جای یکی از قرصها انداختیمش و سرپوش آلومینیومی را هم برگرداندیم سر جاش.
راستش اوایل این کار فریاد اعتراض آمیز مگس در غالب ویزویزهای بلندی تمام فضای ماشین را پر کرده بود. و حتی تا شب هم به گوش می رسید، اما گوش ما بدهکار نبود و حتی شب هنگام با وساطت "بش" هم آزادش نکردیم و به او گفتیم گول این ویزویزهای عوام فریبانه این عنصر استکباری را نخورد و به یاد بیاورد که چگونه این مظلوم نما و هم نوعانش در بهترین و خوشترین لحظات، خواب شیرین و "مخملی" ما را بر ما حرام کرده اند و الیوم مبارزه با این اغتشاشگران ویز زبان - که حتی در موارد بسیار با رنگ منحوسه سبز هم مشاهده می شوند- و کسب اعتراف از آنان که از جانب کدام گهی به آزار ما آمده اند، بر ما واجب عملی و در ردیف اصول دین است.
ناگفته نماند که آن مگس هم از لحظه بازداشت یا به علت عناد و لجبازی و یا به علت در دسترس نبودن مواد غذایی، اعتصاب غذای کامل نموده بود و از خوردن و آشامیدن سر باز میزد و حتی صبح ما و "بش" متوجه شدیم که در راستای تضعیف روحیه ما و به هم زدن حال ما در سلول انفرادی خود به صورت نقاط ریز سیاه رنگ قضای حاجت کرده است. اما کور خوانده است و نمی داند ما چشممان به دیدن بزرگتر از اینهایش هم عادت دارد و حتی خودمان در هر بار-دلتان نخواهد و هوس نکنید - چنان کارهای بزرگی می کنیم که غذای هزار روز این مگس و بیشمار هم نوعش باشد و تازه بتوانند نصف آن را هم به سوسکها بدهند و جایش تاپاله بگیرند!
سرتان را درد نیاوریم، عزیزی که شما باشید، صبح ما مشاهده نمودیم که زندان بر این مگس تاثیر مناسب خود را نموده است و کاملا بی حال آماده هر نوع همکاری است. لذا با احتیاط او را از سلول خارج کرده، با دوربین چندین فقره عکس از وی انداختیم که یکی از آن عکسها را در اینجا مشاهده می فرمایید.
ناگفته پیداست که این عکس با رضایت کامل جناب مگس گرفته شده است و در طول مدت عکس برداری ایشان توانایی پرواز و فرار داشتند، اما داوطلبانه همکاری کردند و دایما از ما تشکر می کردند که در طی این مدت زندان انفرادی نور حقیقت به دلشان تابیده است و چشمانشان (حدود دویست تا چهارصد هزار چشم) باز شده است و به تعابیر جدیدی از درک دنیای هستی نایل آمده اند.
باری، در اواخر مراسم عکسبرداری ما متوجه بی حالی ایشان و کمی تلوتلوخوردن و عدم توانایی ایستادن بر 6 پایشان شدیم که سریعا مراحل احیای ایشان با کمی محلول شیر و شکر و نسکافه، (به جا مانده از صبحانه اینجانب و "بش")، انجام شد که متاسفانه کارگر نیفتاد و ایشان در ساعت حدود ده و نیم جان به جان آفرین تسلیم کردند و ما توفیق نیافتیم سایر مراحل ارشاد از قبیل شنیدن درددلهای ایشان و چگونگی تغذیه ایشان توسط عناصر معلوم الحال، (به ویژه آنکه به علت ساخت و ساز در اطراف کتابخانه و وجود مقادیر زیادی عمله ساختمان در آن نواحی، امکان نفوذ عمله جات از کشور دوست و برادر افغانستان در این میان و تغذیه این مگسان از گه این برادران افغان دور از ذهن نیست)، و تشکر ایشان از الطاف و مهمان نوازی های خودمان را بشنویم.
البته در حال حاضر تحقیقات زیادی پیرامون فوت این مگس عزیز و هم وطنمان توسط یک گروه حقیقت یاب در حال انجام است و تئوری های چندی چون خودکشی ( به علت ندامت از کارهای گذشته)، مننژیت، تجاوز و آزار جنسی توسط بعضی عوامل خودسر، ترور توسط سایر مگسان مزاحم برای بدنام کردن چهره ندامتگاههای ما و یا از ترس لو ر فتن اطلاعات و محلهای تغذیه آنان و یا حتی مسمومیت مگس به علت عادت نداشتن به انواع گه بیگانگان، خصوصا نوع افغانی، مطرح هستند و نتایج متعاقبا اعلام خواهد شد.
در هر صورت برای این مگس تازه در گذشته علو درجات را خواستاریم و از شما هم می خواهیم جهت ادای احترام به مجاهدتهای او در راه کشف حقیقت در اولین باری که جهت اجابت مزاج تشریف می برید به مدت یک دقیقه سکوت فرموده، از ایجاد هر گونه صوت از دهان یا هر جای دیگر اعم از اهم و اهن و آمدم و جیغ و داد یا هرگونه صدای مشکوک یا نامشکوک دیگر اجتناب فرمایید.
اجرتان قرین باد.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

گرگینه

یک اژدهایی داخل منه که هر از چند گاهی تنوره می کشه و من رو یک تکون حسابی می ده. راستش اژدها نیست، بدتره. یک دیو، یک موجود پلید، یک شیطان. هر وقت تکونم میده، نا خودآگاه یاد این شعر اخوان ثالث می افنم:


گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب در این دشت زمستان زده بی همه چیز
می دوم، برده ز هر خاک گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار ....


دقیقا احساس یک گرگ هار یا یک گرگینه رو دارم که هر کس با من باشه و یا حتی به من محبت کنه رو می گزم و مثل خودم می کنمش.
الان که فکر می کنم می بینم که تو کتاب مستطاب هری پاتر، (که برای من مثل یک رفرنس عالی میمونه)،* خیلی میتونم با پروفسور لوپین احساس نزدیکی کنم. و راستش ، با اینکه وقتی کتاب رو می خوندم خیلی ناراحت شدم که مرد، ولی الان فکر می کنم که واقعا راحت شد. وگرنه باید در تمام عمرش یا نگران این باشه که کسی از اطرافیانش رو گاز نگیره و یا در ندامت و عذاب وجدان آخرین گازی باشه که از یکی از دوستاش گرفته.
تازه از همه بدترش میدونید چیه؟ اینه که وقتی واقعا کسی رو می بینی که می خواهی گازش بگیری، از ته دل، ماه یا کامل نیست و یا پشت ابره! تازه گازش بگیری که چی بشه؟ اون هم بشه یکی مثل تو و بیفته به جون بقیه؟
گاهی آرزو می کردم ای کاش بتونم فرار کنم به جنگل تنهایی هام. یک جایی که هیچ نوع بشری نبیاشه که از گاز گرفتنش بترسم. یک جایی که فقط بدوم و دور بشم.

هرزه پوی و دله دو ....

جاییکه دیگه نباشم. گم شم. سیاه شم. سایه بشم. دود بشم.
اگر فیلم Legends of the fall رو دیده باشین، گاهی یک شباهت درونی عجیبی بین خودم و تریستان می بینم. (البته نه از نظر قیافه و هیکل!!!) گاهی حس میکنم درون من هم یک خرس قوی و وحشی و وحشتناکی هست که دیگران رو خورد میکنه. هر چی به من نزدیکتر، بدتر.
شاید بالاخره یک روز فرار کنم و به جنگل برم. اگر کمی از خودخواهی هام کم کنم و بتونم از خودم بگذرم.
شاید.



* جناب آقای "ارج"! دهنت رو گاییدم با اون کامنتهایی که در مورد علایم سجاوندی به من دادی. الان هر وقت میخوام یک ویرگول یا پرانتز یا هر کوفت دیگه ای بذارم، اون قیافه مضحک تو و اون لبخند احمقانه ات میاد جلوی چشمام! مرده شور ببردت با اون کامنتهات!!

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

وبلاگ پاستوریزه

امروز یک حال عجیبی دارم. نمی دونم که چه ام شده. فقط می دونم که حال عجیبی دارم.
انگار که با یک دختری که تازه دیده ایش، کمی صمیمی تر بشی و و دیرت بشه که بهش برای اولین بار زنگ بزنی. یک حس خاصی داری. از طرفی نمی خواهی فوری بزنگی که یک وقت نگه چه کنه و سریشی هستی و دلش رو یک وقت نزنی، از طرفی هم تلفن دیگه برات یک معنی جدید پیدا می کنه و هی دنبال یک بهانه مناسبی می گردی که بگی به خاطر اون بود که زنگیدم و نه چیز دیگه!!
این وبلاگ برام همین حس رو داره. شوق دیدن یک آدم جدید، شوق خریدن یک وسیله الکترونیکی جدید، شوق راه افتادن برای یک سفر....
فکر می کنم انگار بچه ام است. دوست دارم بزرگ که شد، بهترین باشه، خوندنی ترین و پر مغزترین باشه. و راستش رو بخواهی، همیشه بچه هایی که هی بهشون برسی و هی آب پرتقال دستشون بدی و از روی کتاب بزرگشون کنی، یک لوس دیوانه حرف نشنوی بی ادب و تنبلی میشن که حالت ازشون به هم میخوره. بچه باید یک ذره بره تو کوچه و چهار بار هم انگشتش بکنن تا آدم بشه و بفهمه که باید دیگه چی کار کنه که بدترش رو باهاش نکنن. راستش این وبلاگ هم فکر کنم یک چند باری باید ببرمش تو کوچه بگردونمش. فقط امیدوارم از اون انگشتها خوشش نیاد!

سلام اول

سلام
نمی دونم به کی سلام کردم. به تو؟ به خودم؟ اصلا نمی دونم. فقط می دونم که چند وقته که یک میل شدیدی دارم که شروع کنم به وبلاگ نویسی.
بیخود خودم رو گول نمیزنم. واقعا دوست دارم تو این مزخرفاتی که اینجا می نویسم رو بخونی. از تو چه پنهون من یه مقدار خیلی خیلی زیادی خودشیفته ام!!!!!! ولی دوست دارم (و امیدوارم) که تو در ابتدا من رو نشناسی و این پراکنده گوییای من در اینجا، تو رو با من آشنا کنه.
فعلا همین!
خدافظ!