۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

سلام امروز

یک صحنه تو فیلم "مادر" ساخته علی حاتمی هست که وقتی امین تارخ صبح از خواب بیدار میشود، با خودش میگوید: "سلام امروز!" و این جمله فیلم از همان بار اولی که من این فیلم رو دیدم تو دهنم مونده و من هم هر بار صبحی میرسه که خیلی منتظرش بوده ام، همین رو میگم. امروز هم که از خواب بیدار شدم زمزمه کردم: "سلام امروز!"
یک سال دازی به من گذشت. یک سال سختی بود. از آن یک سالهایی که بعدها اگر زندگی ام رو مرور کنم، زیاد به یادم خواهد آمد. نمیگم که بد گذشت. که شاید اگر این اتفاقاتی که در این چند ماه اخیر و معجزاتی که رخ دادند نبودند، بد هم گذشته بود. ولی بهتره بگم که سخت گذشت. و پر بود از اتفاقات. اتفاقات رنگارنگ و بسیار متنوع.
تا کنون در تمام عمرم به این اندازه ای که امسال غمگین شدم غمگین نبوده ام. به این اندازه بی برنامه. و در تمام عمرم به این اندازه ای که امسال حضور خدا رو در زندگی ام لمس کردم و اون رو نزدیک خودم حسش کردم، حس نکرده بودم.
امسال شلوغ ترین سال زندگی ام از نظر رفت و آمد دوستان بود. دوستان بسیار صمیمی که رفتند و دوستانی که به من نزدیکتر شدند.
امسال سال رابطه ها و عشقهای تازه بود در زندگی ام. شاید عمیق ترین ها....
امسال هیچ کار نکردم. و بیچاره این "صبا" بود که همه بارها رو به دوش کشید.
امسال بیش از هر سال دیگری عاشق و محتاج عشق "صبا " بودم. بیش از همه عمرم.
امسال 17 کیلو وزن کم کردم. حدود 30 سانت هم طول موهام کم شد.
امسال ....
امسال خیلی اتفاقها افتاد. و یکی از مهمترینهاشون این وبلاگی بود که من رو به شما پیوند داد. وبلاگی که روزی بیش از 5 بار بهش سر میزنم تا ببینم کسی از دوستان کامنت جدیدی گذاشته تا اون رو داغ داغ بخونم یا نه.
روزهای تولدم همیشه دلشوره دارم. دلشوره سال بعد رو. دلشوره این که سال بعد چنین موقعی کجا هستم، چه میکنم و از همه ترسناک تر چه کسانی هستند و چه کسانی نیستند در زندگی ام.
به هر حال الان به این پشت گرمم که همه شما دوستانم رو دارم. ممنونم که در زندگی ام هستید.
برای من لطفا دعا کنید.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

*** ۲۰ دقیقه پرواز

الان آیسل پیشم بود. اشتباه نکنید. هیچ چیزی بین ما اتفاق نیفتاد. هیچ چیزی. پیشم بود. کمی گریه کرد. کمی سعی کردم آرومش کنم و رفت.
امروز "صبا" به اقتضای شغلش دوباره رفت سفر. و من برای اولین بار در طول یک سال اخیر با "آیسل" هماهنگ نکردم که با هم باشیم. او رفته است. او مال کس دیگه ای است.
امروز هزار بار یادش کردم. از ته دل یادش کردم. از ته دل. و واقعا دلم براش تنگ شده بود. هی رفتم به سمت گوشی ام که بهش اس ام اس بزنم و هی نزدم. هی با خودم جنگیدم. هی به خودم نهیب زدم و هی پیش خودم گفتم که این بچه رو هوایی نکن. خودم رو به صد چیز مشغول کردم تا تماس نگیرم. یک مدت کوتاهی هم یکی از شاگردهای امسالم که پسر خیلی باحالی است و به من پیله کرده بود اومد پیشم. ولی باز این من بودم و دلتنگی.
امروز روز بدبیاری من بود کلا. قرار بود امروز یکی از دوستان جدیدم رو برای اولین بار ببینم و کمی با هم حرف بزنیم. دختری است که درون خیلی جذابی داره. یک دنیای حیرت انگیز ناشناخته و از همه مهمتر اینه که دختری بسیار شجاع است. آن قدر شجاع که بتونه درونش رو بشناسه و بپذیره. باهاش کنار بیاد و به اون احترام بذاره. دختری که خودش هم تشنه شناسایی خودش است.حتی بیشتر از منٍ کنجکاوٍ فضول! او هم نیومد. یعنی نتونست که بیاد. و صحبتی که بعدش با هم کردیم....
حدود ساعت 8 شب بود و من برای گذران امروز پرکسالتم پای گودر داشتم مطالعه میکردم که دیدم صدای اس ام اس اومد. باورم نمیشد که "آیسل" باشه. اصلا باورم نمیشد که این اس ام اس از او باشه.
گفت که دلش امروز برام تنگ شده بوده. نمیدونست که "صبا" مسافرت است. گفت که امروز اونقدر دلش تنگ بوده که اومده و همین جوری از جلوی خونه ما رد شده و جالب این که دقیقا همون موقعی بوده که من داشتم با خودم میجنگیدم که بهش نزنگم. کلا کفم برید و فکم پیاده شد. ازش خواستم که شب سر راه یک سر بیاد پیشم تا همدیگه رو ببینیم. 2 ساعت طول کشید تا اومد. 2 ساعتی که برای من خیلی بیشتر طول کشید.
وقتی که اومد اول که حسابی از مدل جدید موی من جا خورد. خیلی خوشش اومد و تشویقم کرد. کمی پیش هم نشستیم. سه هفته ای میشد که ندیده بودمش. و اصلا این جور به نظر نمیرسید که سه هفته باشه. انگار همین چند ساعت قبل بوده. این قدر به هم نزدیک بودیم. و این قدر از دیدنش لذت میبردم. گفت نمیدونه که چه جوری دوستم داره. نوعش رو نمیدونه. و گفت که در عین حال - خوشبختانه و دردمندانه - نامزدش رو خیلی دوست داره و ظاهرا پسر بسیار خوبیه. و من بهش گفتم تو من رو مثل "خود وجودیت" دوست داری. انگار که وقتی با منی، با " خودت" تنهایی. و تصدیق کرد. و من نگفتم که من چطور دوستش دارم. گفتم ها، ولی همه اش رو نگفتم!
وقتی که گریه کرد، بغض کردم. سرش رو روی سینه ام گذاشت، گریه کرد، آرام شد و رفت.
و من هم باز به کامپیوتر و این وبلاگم پناه آوردم....
و باز هم این "فندق" بود که من رو به من باز گردوند. ممنون.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

سلمونی

خدا حافظی کردم. با چیزی که سه سال و نیم طول کشید و به خاطرش کلی اذیت شدم، کلی استرس کشیدم و کلی هم ازش لذت بردم و برام ارزش داشت.
برداشت بد نکنید. نمیخوام مثل این داستانها ببرمتون تو تعلیق و از این دست مزخرفات. یا حالتون رو بگیرم. من دیشب بعد از سه سال و نیم که موهای خودم رو بلند کرده بودم، به سلمونی رفتم و کوتاهشون کردم.
احتمالا الان دارین به من میخندین و توی دلتون هم میگین که این فضول هم دیگه موضوع کم آورده و به کس شعر گویی در وبلاگش افتاده. اصلا این طور نیست واین موضوع برای من خیلی مهمه.
یک لحظه دو نفر آدم رو پیش خودتون مجسم کنید. یکی از اونها یک آدم با سرو وضع کاملا نرمال جامعه با موی کوتاه. و یکی یک نفر با موی بسیار بلند که از پشت اونها رو بسته و سبیل و ریشش هم آرایش خاصی داره. فرض کنید این دو نفر آدم یک موقعیت خاص هم داشته باشند. مثلا معلم باشند. مثلا مهندس مشاور یک پروژه، مثلا یک پزشک، مثلا یک وکیل دادگستری. اون وقت آیا براشون دو جور شخصیت متفاوت در نظر نمیگیرید؟ آیا به دو دید متفاوت نگاهشون نمیکنید؟ آیا اونی که نرمال تر هست رو بیشتر و راحت تر در این جایگاهها نمیتونید تصور کنید؟ یادتون باشه که اینجا ایران است و ما هم داریم با یک پیشینه فرهنگ نیمه سنتی هنوز در مورد آدمها قضاوت میکنیم. هنوز مثلا هیپی بودن، پانک بودن، گی بودن و لزبین بودن در جامعه ما جا نیفتاده. هنوز با تعجب به این آدمها نگاه میکنیم. هنوز یک ظاهر عجیب و غریب رو فقط مخصوص هنرمندان و شاید با کمی اغماض دانشمندان میدونیم. در این جامعه ما نمیتونیم به راحتی یک استاد میانسال دانشگاه یا یک رئیس بانک رو در سر کار با شلوار جین تصور کنیم. از 15 سالگی به بعد هیچ پسری در مهمونی ها تی شرت نمی پوشه.
حالا باز این دو تا آدم رو تصور کنید. آیا براتون به آدمی که ظاهرش کمی عجیب غریبه، کمی با فکر بیشتر نباید اعتماد کرد. و یا حالا یک جور دیگه بگم، آیا اون آدمی که ظاهر عجیب داره نگاه شما رو بیشتر به دنبال خودش نمیکشونه؟ نوعی حس کنجکاوی بهش ندارین؟ اگر اینجا مثلا آمریکا بود، به هیچ وجه چنین ظاهری نگاه دیگران رو به خودش نمیکشید. ولی در ایران هنوز زیادند مادر بزرگهایی که اگر یک مرد با موی بلند ببینند توی دل نفرینش میکنند و به یاد دوره آخرالزمان می افتند.
شاید حالا راحت تر بتونید دلیل این که من این پست رو نوشتم بفهمین. من اینجا از خداحافظی ام با موهام نمینویسم. از خداحافظی ام با یک تیپ، با یک قیافه، با یک برداشت و حتی با یک شخصیت مینویسم.
دیگه باید سعی کنم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم. واقعا برام سخته. واقعا نمیدونم که در قیافه جدید آیا میتونم همون آدم خاص باقی بمونم یا نه. نه این که خاص بودن من به این قیافه بستگی داشته باشه ها. ولی آدم تو رفتارهاش باید با تیپ و ظاهرش یک هارمونی درونی داشته باشه. آدم باید بتونه با خودش حداقل کنار بیاد.
گر چه مطمئنم که دلم برای اون موها خیلی تنگ خواهد شد.

نگفته های من قسمت دوم

از پست قبلم خیلی خوشم اومد. (قربون خودم برم) راستش میخوام که این روند رو کمی ادامه بدم. و کمی دیگه از اون دنیای درونی خودم بنویسم. از همه چیزهایی که اکثرشون رو فقط خودم میدونم و خودم.
من نمیدونم که شما از بچگی آرزوی چه کاری داشته اید. من وقتی بچه بودم همیشه دوست داشتم خلبان بشم که برای پسر بچه ها چیز خیلی عجیبی نیست. این مساله هنوز هم یکی از خیالات و فانتزی های ذهنی منه. پرواز کردن و خلبان بودن. باورتون نمیشه. به چند قشر همیشه با حسرت نگاه میکنم. به جراحها، به سیاستمدارها و دیپلماتهای بلندپایه، به دانشمندانی که نوبل گرفته اند و به خلبانها. نگید این که شد همه. نه. مثلا به آدمهای پولدار یا پدر پولدار این حس رو ندارم. به ورزشکارها این حس رو ندارم. به خواننده ها هم همین طور. یا اونهایی که مثلا صاحب یک کارخونه بزرگ هستند. شاید گاهی مقطعی حسرتشون رو بخورم، مثلا بگم ببین پدرسگ چه بنزی سوار شده. ولی این جوری نیست که زمانی بخوام جای اون ها باشم و یا زندگی مثل اونها داشته باشم. ولی اونهایی که در بالا گفتم همیشه مورد حسرت من بوده اند. یکی از کودکانه ترین رویاهای من قبل از خواب که هیچ کس از اون خبر نداره (حتی "صبا") و برای اولین باره که دارم میگم اینه که با دستهام ادای هواپیما در بیارم. هر دست یک هواپیما که دارن با هم میجنگن. من خرس گنده با 32 سال سن وقتی شبها خوابم نمیبره با دستهام هواپیما بازی میکنم تا بخوابم!!! البته برای همون هواپیما ها کلی توجیه میکنم که چه جور کار میکنند و چرا خاصند! تا به حال کودک درون به این کم عقلی دیده بودید؟ (اصلا چرا دارم این ها رو اینجا میگم؟)
من میل شدیدی به خاص بودن دارم. (شبگرد به این جا توجه کنه که از این نظر شبیه هم هستیم.) از بچگی دوست داشتم که جوری باشم که با بقیه فرق کنم. و این کار خیلی سخت بود. چون از نظر ظاهری هیچ وقت این قدر خاص نبودم. البته خاضعانه بگم همیشه به خاطر هوش بالام در برخوردها میتونستم خودم رو مطرح کنم، ولی این جور نبود که هر کسی و به خصوص قشر خاصی که همیشه مورد توجه من بودند، یعنی جنس مخالف، به راحتی جذب اون بشن و یا بدتر این که خیلی هاشون (به خصوص خوشگل ها) اصلا فهمی در اون حد نداشتند که این رو بفهمند. منظورم از فهم دو جنبه است. البته به کسی بر نخورد. یکی این بود که آی کیوی آنها خیلی وقتها به این نمی رسید که بفهمند منشا حرفها و کارهای من با بقیه فرق داره و از اون بدتر این بود که همیشه در میدان رقابت یکی خوشگل تر یا خوش تیپ تر یا خوش صحبت تر از من از راه میرسید و قاپ طرف رو میدزدید و دیگه من دیده نمیشدم. فکر میکنم که یکی از مهمترین دلایلی که در حال حاضر من سعی میکنم که با دیگران متفاوت باشم همین چیزی است که از کودکی با من مونده. مثلا این که من ساعتم رو دست راستم میکنم. این که مدل موی من با بقیه متفاوت است. این که مدل ریش و سبیل من خاص است و این که دور هسته درونی خودم که خیلی هم درونگرا است، یک پوسته شاد و شلوغ و پرحرف و پر سرو صدا ایجاد کرده ام که همه جا مورد توجه باشم و دیده شوم. (البته در این دیده شدن نقش هیکل کوچولو موچولوی من رو هم نباید نادیده گرفت!!!!)
من مشروب نمیخورم. تا به حال هم نخورده ام و در آینده هم فکر نکنم که بخورم. از سیگار متنفرم و تا به حال حتی لب هم به قلیون نزده ام. دلایل خیلی زیادی در من وجود داره که من رو از این کارها باز میداره. اون قدر زیاد که گاهی خودم هم این وسط گوگیجه (روح فندق شاد!) میگیرم که چرا. اولین دلیلش تابوی ذهنی است که از این مساله دارم. از بچگی. در خونه ما اون قدر سیگار بد شمرده میشد و میشه که من حتی در جوانی به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک بار امتحانش کنم. یعنی حسی که من از بچگی نسبت به اون دارم فقط پرهیز نیست که جوری حالت اشمئزاز است. ولی مشروب و قلیون خیلی پیچیده تر است. از ممنوعیت های مذهبی که بسیار نقش داشته است (در مورد مشروب) بگیرید تا حس کمال گرایی من (که نباید بخشی از عقلم رو با یک ماده مثل الکل متوقف یا تضعیف موقت کنم) تا حتی اون میلی که به خاص بودن و منحصر به فرد بودن دارم. (خودتون قبول کنید اگر در یک جمعی که همه مستند شما تنها هشیار باشید و به رغم همه شیطونیهاتون، مشروب هم نخورده باشید، خیلی تو چشم میایید!!) اون قدر عوامل مختلف دست به دست هم داده اند که واقعا وقتی خودم هم با خودم خلوت میکنم نمیدونم که واقعا چرا نمیخورم!!؟؟ نمیدونم که کدوم دلیلم واقعی است و کدوم توجیه. فقط میدونم که در آینده هم نخواهم خورد. به خصوص این که تا به حال هم نخورده ام و در حقیقت خوردنم به نوعی اعتراف به غلط بودن کارهای قبلی منه که عمرا اهلش نیستم!!! جدی میگم! به هر حال درست یا غلط، من همه جا میگم که تنها خلاف من دختربازیه!
یک اعتراف دیگه بکنم؟ من از حمام کردن متنفرم. متنفر به معنی واقعی. اگر وظیفه نبود و اجبار به این که باید تمیز بود، عمرا سال به سال هم حمام نمیرفتم. زمانی که در حمام هستم مثل شکنجه میمونه برام. هیچ احساس لذت و شادابی و رفع خستگی برام نداره. هیچ وقت تا به حال نشده که هوس حمام رفتن بکنم. یا بگم میرسم خونه و میپرم تو حمام. باورتون شاید نشه، ولی لحظه ای که دارم وارد حمام میشم فقط به خودم میگم که کی باشه که بیرون و خشک باشم! نمیگم که کثیف هستم ها. ناچار هستم که به صورت روتین برم، ولی از تک تک لحظاتش نفرت دارم. نمیگم بدم میاد، میگم نفرت دارم. احساس میکنم که تو اون لحظه هیچ کاری نمیتونم بکنم!! و به معنی واقعی سعی میکنم که در سریعترین زمان ممکن خودم رو بشورم و از اون محیط پر بخار داغ دلگیر در برم و بیام بیرون. تا چند سال پیش حوله من در حمام پوشیدنی نبود و همون جا باید خودم رو خشک میکردم و لباس میپوشیدم. یکی از بهترین خریدهایی که تا به حال کرده ام خرید یک حوله پشیدنی است که به من کمک میکنه که زودتر از اون محیط خفقان آور بیام بیرون. یعنی هنوز شیر دوش رو نبسته من حوله پوشیده ام و بیرون حمامم. خیلی در مورد علت این مساله فکر کرده ام. هیچ خاطره بدی هم در کودکی از حمام ندارم! (قابل توجه آقای لقد!!) ولی همینه که هست. عجیب نیست؟
به هر حال این منم. کم کم سایر خصوصیات درونی خودم رو هم میگم. تا بعد....

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

نگفته های من قسمت اول

امروز داشتم کانال پی ام سی رو نگاه میکردم که دیدم یک شو از اندی گذاشت. راستش من از بچگی اندی رو خیلی دوست داشتم. ولی نمیدونم چرا تو محیطی که من بودم و محیط دوستانم، شنیدن اندی خیلی بزرگ منشانه نبود. یعنی خیلی ها اندی گوش میدادن، ولی کم پیش میومد که آهنگی از اندی رو کسی زمزمه کنه. اگر میخواستیم از یک خواننده ایرانی آهنگی بخونیم، از ابی یا داریوش و ... میخوندیم. تو مدرسه هم که گوش دادن اندی خیلی جرم بود. اگر میخواستی ایرانی گوش کنی کمتر از شجریان رو به زبون نمی آوردی . و اگر هم خارجی گوش میدادی یا باید میرفتی تو سبک های راک و متال و یا مثلا کریس دی برگ. مثلا اگر میگفتی که من مایکل جکسون گوش میدم، عین یک بچه قرتی نگات میکردن و اگر میگفتی که من اندی گوش میدم میشدی جواد. اون هم یک جواد شش سیلندر که همه مسخره ات میکنن.
امروز داشتم فکر میکردم این که من تو خواننده های ایرانی اندی رو از همه بیشتر دوست دارم یک رازی است که کمتر کسی ازش خبر داره. و داشتم فکر میکردم که دیگه چه رازهایی من دارم که از دیگران مخفی کرده ام؟ و این که شاید با نوشتنشون در این جا بتونم کمی خودم رو بهتر بشناسم. راستش از این به بعد تصمیم دارم که خیلی از ابعاد بی اهمیت وجودم رو که خیلی ها ازش خبر ندارن (حالا یا رویم نشده که بنویسمشون یا این که اون قدر بی اهمیت بوده اند که نگفته ام اونها رو) این جا بنویسم. انگار که یک نفر رفته و پیش کشیش داره اعتراف میکنه. البته نمیشه اسمش رو اعتراف گذاشت. چون لزوما بد نیستند. اما به هر حال جزء چیزهای خیلی خیلی خصوصی وجود من هستند.
یکیش همینه که من همیشه از اندی خوشم می اومده. از کورس نه. فقط اندی. اون آهنگ شکوفه های گیلاسش رو تا به حال هزاران بار شنیده ام و هنوز هم هر بار میشنومش لذت میبرم. هر وقت یک آهنگ اعصاب خوردکن که تومغزم میفته، مثل یک ریتم نصفه که هی تو مغزم تکرار میشه و پدرم رو در میاره، تنها چیزهایی که میتونن اون ریتم رو از ذهنم بیرون ببرند آهنگهای شکوفه های گیلاس و دختر ایرونی اندی هستند. و تنها آهنگهایی که گاهی شبها قبل از خواب زمزمه میکنم هم این دو آهنگ هستند. میدونم که دارین به من میگین جواد، ولی همینم که هستم.
توی آلبومهاش از بی قرار بیشتر از هر آلبوم دیگه ای خوشم میاد و بیشتر از هر آلبوم دیگه ای ازش خاطره دارم. و هیچ آهنگیش نیست که دوستش نداشته باشم.
این چیزها خیلی بی اهمیت هستند، ولی همین چیزهای جزئی هستند که شخصیت درونی یک نفر رو تشکیل میدن. و دقیقا همین چیزهاست که ما همیشه قایمشون میکنیم.
یک مثال دیگه میزنم. من همیشه موقعی که میخوام از علاقه مندی هام در مورد فیلمها بگم، اول از همه از "cinema paradiso" نام میبرم و اگر بخوام خیلی کلاسیک بگم مثلا از "بر باد رفته". ولی یک چیزی بگم؟ من از فیلمهای عشقی بچه های تینیجر خیلی خوشم میاد. از این فیلمهایی که اکثرا هم داستانهای مشابه دارند که توش یک دختر و پسر هستند که تو کالج از هم همه اش فاصله میگیرند و بعد از مدتی عاشق هم میشن و آخر فیلم هم به هم میرسن! خیلی احمقانه است، نه؟ ولی نمیدونید با دیدنشون چه حالی میکنم. این رو نمیتونم جایی بگم. یک بار چنین فیلمی یکی از کانالهای فیلم نشون میداد و با چندتا از دوستان دیدیم و من کلی گفتم از این جور فیلمها خوشم میاد و آخر فیلم معلوم شد که این فیلم رو برای teenage girls نشون داده اند. یعنی مثلا در این کانال بخشهای مختلفی مثل kids، family، action و ... داشت و این فیلم مخاطبش دخترهای زیر 20 سال بود و بعدش کلی من رو مسخره کردند! ولی خوب چه کنم؟ دوست دارم دیگه!
این که در یک رستوران معیار انتخاب شما چی باشه میتونه متفاوت باشه. ولی میدونین معیار من چیه؟ این که غذا زیاد باشه!!! نه مزه اش و نه کیفیتش. این که اون قدر زیاد باشه که من رو سیر کنه. البته اونهایی که من رو با این هوا هیکل دیده اند میتونن درک کنند. ولی کمتر کسی دیده ام که معیارش شبیه من باشه. اگر یک رستوران یک غذای زیاد بده، حتی با یک کیفیت معمولی، جزء بهترین انتخابهای من قرار میگیره. نمیگم کیفیت مهم نیست. ولی راستش من زیاد مزه غذاها رو نمیفهمم. من سیر بشم، اون غذا خوشمزه ترینه!
در بین کتابها هم من خیلی مشکل دارم. من تا به حال کتاب خیلی خونده ام. به جرات میتونم بگم که از اکثر شما خواننده های عزیز کتاب بیشتر خونده ام. ولی یک مشکل با کتاب دارم. من تا به حال نتونسته ام به غیر از کتابهای درسی ام، کتاب غیر داستان بخونم. تا به حال خیلی سعی کرده ام. مثلا یک کتاب ریاضی بخونم یا مثلا فلسفه یا عرفان یا حتی آموزش شطرنج. نتونسته ام. واقعا تا به حال بارها سعی کرده ام کتابهای شریعتی رو بخونم و نتونسته ام. من تمام اطلاعات عمومی ام رو که کم هم نیستند رو از لابلای کتابهای داستان بیرون کشیده ام. این یک ضعف بزرگه برای من.
شایعترین خواب بدی که میبینید چیه؟ مال من دو تا خوابه. یکیش اینه که در یک جایی که همه رسمی هستند یا جلوی آدمهای رودربایستی دار یا مهمون من لخت باشم. یعنی لباس کم داشته باشم. یا لباس نا مناسب. از پوشیدن دمپایی در مصاحبه یک شرکت در نظر بگیرید تا لخت بودن در سر کلاس دانشگاه. یکیش هم اینه که میخوام یک شماره تلفن رو بگیرم و هی اشتباه میگیرم. هر بار. هی قطع میکنم و هی اشتباه. اون قدر این خواب رو دیده ام که در بیداری هم از شماره گرفتن میترسم.
من هر بار که میخوام یک کاری رو انجام بدم که رویم نمیشه، قبلش ناخودآگاه ساعتم رو نگاه میکنم! مثلا در یک مهمونی غریبه هستم و میخوام برم وسط و برقصم. زمانی که دارم به این فکر میکنم که برم و دارم تصمیم میگیرم، قبلش ساعت مچی ام رو نگاه میکنم.
من نمیدونم در انتخابات قبلی به کی رای دادین. ولی من به همین آقای دکتر رای دادم. و انتخاب شد. راستش براش تبلیغ هم کردم. تو خانواده البته. این رو خیلی ها میدونن. ولی چیزی که خیلی ها نمیدونن اینه که من متاسانه خیلی از حرفهاش رو باور کرده بودم. یعنی حدود 50 درصد احتمال میدادم که راست میگه و واقعا وعده هاش رو عملی میکنه و حتی موقع انتخاب وزرایش هم امید داشتم که 4تا آدم حسابی توشون باشه! حتی در سال اول هم امید به تغییر داشتم. کم کم فهمیدم که من هم از جمله گول خورندگان بوده ام! گر چه این اشتباه خودم رو همیشه توجیه میکنم و خیلی ها هم فکر میکنند که من با چه درک درست و تحلیل درستی اون رای رو داده ام!
فکر میکنم که نوشتن در این زمینه من رو خیلی به شما و مهمتر از اون به خودم میشناسونه. این که بتونم دنبال منشا فکرها و ترسها و نگرانی ها و از همه مهمتر شخصیتم بگردم. و باز هم در این مورد مینویسم.
فقط لطفا شما هم جنبه داشته باشین و اینها رو مستقیما به روی من نیارین. اصلا مگه خودتون یک عالمه از این چیزها ندارین؟

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

مرز آرامش

دنیای اطراف من ناگهان تغییر کرده. خیلی به سرعت. اون قدر سریع که هنوز چشم های من داره تو کاسه دو دو میزنه و اتاق داره هنوز میچرخه. در این یک هفته اون قدر اتفاقات جدید و غیر قابل پیش بینی افتاد که من اصلا مونده ام که این همه اتفاقات چه جوری میتونن با این سرعت پیش بیان.
اولین خبر البته یک اتفاق خوب بود. اتفاقی خوب که بد من رو به دلشوره و استرس انداخته. این که از یک کشور نه چندان پیشرفته خارجی به من گفته اند که بیا برای امتحان. و من مانده ام و استرس رفتن و قبول شدن و ماندن. اون هم تنها و بدون "صبا". این خودش به اندازه کافی شوک بزرگی بود برام، گر چه در کنارش برام بسیار هم خوشاینده و شاید بتونه به این بلاتکلیفی که بد جوری گرفتارشم، بالاخره یک جور پایان بده.
و اما بعد از اون در عرض یک چهارشنبه تا جمعه مثل یک سری هدف که با هواپیما روشون به ترتیب بمب بریزی، برای 3 تا از دوستام که از نظرهایی با هم شبیه بودند به طور هم زمان مشکل پیدا شد. اصلا فکر نمیکردم که به این سرعت براشون این مشکلات پیدا بشه. حتی وقتی شنیدم باور نمیکردم. اولی رو که شنیدم، شوکه شدم. داشتم بهش فکر میکردم و تو ذهنم تجزیه و تحلیلش میکردم که به فاصله چند ساعت دومی رسید و هنوز تو شوک دومی بودم که سومی و از همه بغرنجترش رسید. چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم و دیگه با ضربه آخرش ناک اوتم کرد.
البته خدا رو شکر حداقل دو تا از اتفاقات تا حدودی اون شوک اولیه خودشون رو از دست داده اند و کمی به پایداری رسیده اند، گر چه سومی هنوز ادامه داره. ولی چیز جالب میدونین برای من چی بود؟ این که این دنیایی که ما پایدارش میدونیم، چه جوری با چند تا اتفاق ساده میتونه به ناپایداری مطلق بدل بشه. این خیلی مساله مهمی است.
دقیقا روز قبل از شروع این سلسله وقایع من احساس میکردم که حالا نه در اوج، ولی در پایداری هستم. و این که حداقل میتونم برای چند ماه یا حتی سال آینده ام یک پیش بینی کلی داشته باشم. و خداوند به راحتی با یک خبر و ایمیل ساده به تمامی این احساس پایداری من یک بیلاخ گنده نشون داد! البته نمیگم که بد شد. که خیلی هم خوب شد. و میتونه یک حرکت به جلو باشه برای من. ولی غرض اینه که اون پایداری هایی که ما در ذهنمون ایجاد میکنیم کلا به یک چس بندن. یک اتفاق ساده میتونه کلشون رو به هم بریزه.
نمیدونم کتال "دنیای گم شده" اثر مایکل کلایتون رو خوندین یا نه؟ این کتاب ادامه کتاب "ژوراسیک پارک" است که قبلا خودش نوشته و احتمالا حداقل فیلمش رو دیده اید. در کنار جریان بسیار جذاب و داستان نفس گیر کتاب که نمیذاره آدم حتی وسطش برای یک دستشویی رفتن کتاب رو بذاره زمین، یک بحثی رو مطرح میکنه در مورد انقراض نسلها و یک فرضیه که هرجامعه یا حتی تمدنی یک لبه اغتشاش و نا آرامی داره. تا زمانی که در این لبه باریک حرکت کنه بقا داره. در این لبه از طرف سایر رقبا و جامعه ها مورد تهدید است و همین تهدید شدن یک تعامل پایدار و دینامیک رو بینشون ایجاد میکنه که منجر به تغییر آرام جامعه و در نتیجه پایداری ثبات کلی اون و حفظ قدرت تغییر در برابر تهدیدات میشه. و موندن در این لبه در حقیقت منجر به این میشه که اون جامعه زنده بمونه و واقعا هم مگه زندگی همین تغییرات مداوم نیست؟
بعد میگه اگر اون جامعه از این لبه تغییرات فاصله بگیره و به آرامش برسه دیگه تغییر رو از یاد میبره و کم کم از درون میمیره و منقرض میشه و یا اگر ار اون لبه به پایین پرت شه و شدت درگیری ها و تغییرات درونی و بیرونی اون زیاد بشه هم و در مقابل سایر رقبا حذف و منقرض میشه. این یک بحث طولانی است که تو اون کتاب با مثال و چیزهای دیگه در حد فهم یک خواننده امی مثل من میکنه که من هم حال ندارم مفصلش رو اینجا بیان کنم. (مگه این جا کلاس درسه، خوب خودتون به هم بکشید و برید کتاب رو بخونید دیگه!!!)
راستش من دنبال جستجو کردن و پیدا کردن ریشه های علمی اون بحث نرفتم و اصلا هم امکان داره که اون بحث خیلی هم غلط باشه. ولی در کل چیزهای جالبی میگه. حداقل در زندگی الان ما خیلی نمود داره.
پیش خودم گاهی فکر میکنم که نکنه که این چیزهایی که در این چند روز هم اتفاق افتاد، مثل همین جریان باشند؟ نکنه که با این اتفاقات رنگارنگ در حقیقت داریم از اون مرز آرامش که باعث فاسد شدنمون میشه دور میشیم؟ و این اتفاقات در حقیقت یک جور حکمت برای بازگردوندن ما به اون مرز تغییره؟ و یا شاید هم همه اینها یک جور توجیه باشه برای این بدشانسی هایی که تو این چند وقت پیش اومدند؟
راستش جدیدا درگیر این مساله شده ام که چه چیزهایی توجیه است و چه چیزهایی واقعی. آیا تمام این چیزهایی که ما به عنوان مشیت میشناسیم توجیه است یا واقعی. و هر وقت هم که بهش فکر میکنم، این مخ هنگ کرده من هنگ تر میشود. این مبحث خدا خیلی چیز جالبی است. دقیقا با هر مکانیسمی که بهش نگاه کنی میبینی که کار میکنه. میتونی از نگاه جهان بینی توحیدی نگاهش کنی و به وجود خدا برسی. ویا میتونی که از نگاه ماتریالیسم بهش نگاه بکنی و ببینی که فقط توجیهی است برای هر چیز بدی که پیش میاد و جزء مکانیسمهای فرافکنی انسان. البته من میدونم که این بحث طولانی است و هر کدوم در دفاع از حقانیت خودشون هزاران دلیل دارند. و در ضمن من هم سوادم اون قدر نیست که بخوام هر کدوم رو برتر بدونم و دلیل بیارم. و این وبلاگ هم جای این حرفها نیست. ولی در کل میدونم که تا به حال هیچ کدوم نتونسته اند که دیگری رو قانع کنند یا خودشون رو اثبات.
به هر حال غرض من از این همه مزخرفاتی که فرمودم فقط بیان این نکته است. این که به بشکنی، تمام اون دنیای پایداری که واسه خودم ساخته بودم به ناپایداری تبدیل شد و البته من فکر میکنم که به بقا هم نزدیکتر.

پ.ن. ببخشید که این قدر دیر آپ کردم. روزی چندین بار میومدم تو نت. ولی فرصت نمیشد که درست و حسابی بشینم و آپ کنم. ضمنا از اونجایی که احتمالا این چند وقت میشینم و شروع میکنم به خر زنی و درس خوندن، شاید - البته اگر دلم نگیره و وبلاگ خونم نیاد پایین - تا چند وقتی آپ نکنم. ولی مطمئن باشین که حتما کامنت دونی رو چک میکنم.

پ.ن. راستی تا یادم نرفته بگم که شنبه 5 دی تولد منه. لطفا بهم تبریک بگید و اگر کادویی، چیزی هم بفرستید که دیگه نور علی نوره. چون من خیلی حال میکنم که دیگران روز تولدم رو به من تبریک بگن. از کادو هم که خیلی بیشتر!!!!!

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

دوستان جدیدم

چند روزی هست که حالم خیلی بهتره. نمیگم که از اون حالت های دپرسیون و اضطراب بیرون اومده ام. هنوز گاه به گاه به سراغم میان. و وقتی که میان شروع میکنن به گاز زدن این مغز صاحب مرده من. عین موریانه میرن داخل و شروع میکنن به خوردن. و هی نقب زدن و هی گاز زدن. قشنگ صدای خرت خرت گاز زدن هاشون رو میشنوم. خرت خرت خرت.... ولی روی هم رفته دارم کم کم حتی به این خرت خرت ها عادت میکنم. دارم یواش یواش میپذیرم که این خرت خرت ها هم باید باشن.
کمی از خودم بیرون اومده ام. این چند وقت حسابی تو خودم بودم. حوصله هیچ کس رو نداشتم. هیچ کس. دلم تنهایی و بی خبری میخواست. این که یک گوشه کاناپه بشینم و تو خودم باشم. حتی خیلی وقتها حتی تلویزیون رو هم روشن نمیکردم. حتی حال این که خم بشم و کنترل تلویزیون رو بردارم هم نداشتم. اگه "صبا" میومد خونه، دوست داشتم که فقط آروم و بی صدا پیش هم بشینیم. و یا زود میرفتم یک قرص خواب مینداختم بالا و میرفتم تو رختخواب که زودتر بخوابم و کمی از دست خودم استراحت کنم. طاقت هیچ انتقادی رو نداشتم. هیچ انتقادی. فقط کافی بود که مثلا "صبا" بگه چرا ظرف غذا رو تو یخچال نذاشته ای. یک احساس گناه مزخرف میومد تو سرم و بیرون هم نمیرفت. اخمهام میرفتن توی هم و تا موقع خواب هم تو هم بودن. نه از "صبا" که از خودم که چرا این کار رو نکرده ام. و از همه بدترش این بود که من خرس گنده وقتی تو رختخواب چراغها رو خاموش میکردیم شروع میکردم بی صدا گریه کردن. اگر هیکل من رو دیده باشین میفهمین گریه من چقدر میتونه مسخره باشه!!!!
دقیقا یک چیزی بودم بین دپسیون متوسط تا شدید. همراه با اختلالات شدید اضطرابی. این وسط تنها چیزی که نداشتم اقدام به خودکشی بود که من رو شایسته بستری تو بیمارستان کنه. (گفتم "اقدام" و نه "افکار"!!!)
منی که همیشه کشته مرده مهمونی ها بودم و این که کسی بیاد خونمون یا من برم خونه کسی، از مهمونی فراری بودم. اگر هم ناچار بودیم که بریم هم از نیم ساعت بعد از رسیدنمون همین طور به ساعت نگاه میکردم که زودتر تموم شه و برگردیم خونمون.
واقعا تنها کسی که میتونست تو این شرایط آرومم کنه "صبا" بود و بس. و او بود که واقعا من رو از این فاز درآورد. بیچاره خیلی سر اخلاق گه من اذیت شد و از یک طرف از صبح میرفت سر کار و وقتی هم که بر میگشت باید این اخلاق گه من رو تحمل میکرد تا موقع خواب. و گیرهایی که من بهش میدادم و پاچه هایی که ازش میگرفتم.
چند روزه که خیلی بهترم. خدا رو شکر. نمیگم گاهی این آسمون ابری نمیشه، ولی ابرهاش هم زودگذر هستن و شکر خدا باران زا هم نیستن. دارم میشم دوباره همون فضولی که همیشه رو مرز پوسته بیرونیش میموند و به دیگران اجازه نمیداد که اون پوسته سخت داخلی اش روحتی ببینند. دارم دوباره یواش یواش از خودم میام بیرون. کم کم صبح ها به خودم فکر میکنم که چه روز خوبی. امروز چقدر میتونم کار بکنم. و دارم شروع میکنم دوباره.
در این مدت اخیر با چند نفر از طریق نت آشنا شدم. (از خوانندگاه همین صفحه هم هستند و میدونند که منظورم با اونهاست) خیلی رک بگم دوستی با اونها تو این احوال برای من خیلی غنیمته. خیلی بهش احتیاج داشتم و نقش خیلی بزرگی در بیرون اومدن من از خودم ایفا کردند. دوستان نازنینی هستند که روزی چند بار فقط برای دیدن اثری از اونها روی نت (پست تازه، کامنت، ایمیل یا پیام یاهو مسنجر) به اینترنت وصل میشم و چک میکنم. اونها هم اشاره هایی کوچک روی صفحه هاشون در مورد من داشته اند که نمیدونند چقدر من رو خوشحال کرده اند و بی اقرار میگم هر روز که وصل میشم یک بار همون چند خطشون رو میخونم و ازش انرژی میگیرم. دوستان خوبم ممنون که من رو به خلوتتون راه دادید و ممنون که برم گردوندید.
دوست دارم یک دوستی خیلی خوب با اونها داشته باشم. یک دوستی راحت. و بی هیچ چیز اضافه ای. خدا رو شکر گرگینه ام هم گوشه ای آروم دراز کشیده و سرش رو رو زمین گذاشته و زیاد هم حرکت نمیکنه. البته چشمهاش بازه و هیچ وقت هم نمیشه حرکاتش رو پیش بینی کرد. ولی حداقل طنابش فعلا توی دستامه.
البته "فندق" هم که ناگفته خودش میدونه که چقدر آرومم کرده. پس بیشتر نیمگم که پر رو نشه!!!!!
به هر حال از این قسمت پاچه خواری بیاییم بیرون، آسمون صافه، خورشید وسط آسمونه و همه جا هم امن و امانه.
میدونم که این پست من زیاد چیز خاصی توش نداشت و دارین الان به من همین طور فحش میدین که چرا نوشتمش. قبول دارم. باید اینجا یک چیزی بنویسم که برای شما هم ارزش خوندن داشته باشه. ولی باید مینوشتمش. چون میدونم که حداقل خودم بعدها با هر بار خوندنش انرژی مضاعف میگیرم. اما شما چی؟ شما هم ...!!!!! (برداشت بد و غلط نکنید. نمیخوام بگم شما هم به شخم پسر همسایه. میخوام بگم خوب شما هم انرژی بگیرید. مگه من گفتم نگیرید؟؟!!)

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

*** رتیل

پیش نوشت: پیشنهاد میکنم که قبل از خوندن این پست، پست انیگما رو بخونید. چون این پست در حقیقت چیزی است که بعد از اون اتفاق افتاد.

دیشب دیدمش. اون دوستم رو میگم. همونی که با انیگما دوست شده بود. از اون دفعه ای که خونه ما مهمون بود تا به حال ندیده بودمش. نه دیده بودمش و نه تماسی با هم داشتیم. خودش هم میدونست که جریان چیه.
چند روز پیش بود که مدیر مدرسه پارسال زنگ زد و برای جشن سالانه مدرسه دعوتم کرد. در آخر حرفهاش گفت که فلانی هم الان اینجاست و سلام میرسونه. من هم به سردی گفتم سلام برسونید و تمام.
میدونستم که اگر برم اونجا، میبینمش. خیلی دو دل بودم برای رفتن. اصلا دوست نداشتم که درگیر اون جریانات پارسال و اون محیط خاله زنکی که اونجا بود بشم. ولی نرفتنم هم صحیح نبود. از طرفی قول داده بودم و از طرفی این کار رو یک نوع فرار میدونستم.
صدای انیگما همه اش توی گوشم طنین می انداخت. از انیگما پرسیده بودم که آیا این دوستم خبر داشته؟
-"من رو دعوا میکرد وقتی با شما صحبت میکردم یا اس ام اس میدادم."
-"روز اول به من گفت مگه تو مرض دادن داری که با فلانی ارتباط داری؟"
-"به من گفت شما با یکی از بچه ها ارتباط دارین."
-"به من گفت حرفهای شما رو گوش ندم."
-"به من گفت...."
و این حرفهای سرگیجه آور هی چرخ میخورد و هی چرخ میخورد و هی چرخ میخورد.

***

انیگما 10 روز بعد از تموم شدن دوستیمون، 10 روز بعد از نوشتن اون پستم به من زنگ زد.
-"ببخشید"
-"چی رو ببخشم؟"
-"این که ناراحتتون کردم." و نه کاری که کرده ام رو!
پرسیدم هنوز با دوست من دوسته؟
-"گاهی صحبت میکنیم. ولی من خیلی ناراحتم."
-"هروقت صحبت نمیکردی به من بزنگ. خداحافظ." و قطع میکنم.
و دوباره هفته بعد.
-"دیگه نمیخوام با کسی دوست باشم."
براش توضیح میدم. هرچی تو ذهنم هست رو براش میگم. خیلی رک بهش میگم که دیگه اون آدمی که تو ذهنم بود، نیست. گرچه هفته پیش هم گفته بودم. و دیگه اون جور مثل سابق دوستش ندارم. و میتونم براش تنها یک دوست ساده باشم که بهش کمک کنم که از این وضعیت بلاتکلیفی که داره بیاد بیرون. خیلی رک بهش میگم که یک چیزی مثل ادای دین. ادای دین به دوستی که قبلا داشتیم یا حداقل دوستی که تو ذهن من بود. باز میگه که نمیخوام و باز این منم که خداحافظی میکنم.
نمیدونم چی میخواد. چون دوباره زنگ میزنه و دوباره صحبت بالا. دوباره خداحافظی. من چیزی ازش نمیخوام و صحبت از هیچ چیز من نیست. حتی از سکس هم صحبت نمیکنیم. که دیگه این سکس، اون چیزی نیست که من میخواستم. یا بهتر بگم، از "او" میخواستم. واقعا صحبت از کمکه. کمک من به کسی که سعی میکنم که ببخشمش و نمیتونم. و شاید با این کار میخوام خودم رو مجبور به بخشیدن کنم. البته نه! همه اش این نیست. میدونم. کمی هم دارم به چشم یک دختر نگاهش میکنم. به خودم که نمیتونم دروغ بگم. هر چی باشه من یک گرگینه ام. هر کس یادش بره، خودم که یادم نمیره. یعنی نباید هم بره. و به خودم که دروغ نمیگم که! البته زیاد نیست. واقعا زیاد نیست. و یک حس دیگه. کمی ترحم. برای کسی که هیچ دوستی نداره، در یک شهرستان دور و با سابقه چندین بار بستری برای افسردگی ماژور و خودکشی.
و او دوباره زنگ میزنه. از این طرف و اون طرف حرف میزنه و من میگم حالا که چی؟
-"هیچ چی."
آخه از من چی میخواد؟ بهش میگم میخوام کمکت کنم.
-"من از شما کمک نمیخوام."
و با لحنی طلبکار میگه: "چرا هی میخواهین با من دوست بشین؟"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و این منم که آتیش میگیرم. از پایین تا بالام شعله میکشه. تا توی دهنم، تا چشمهام و تا مغزم. من؟ من کی گفتم "میخوام"؟
بهش میگم دارم به تو کمک میکنم. با لحنی آزرده میگه "میخواهین دیگه زنگ نزنم!"
دیگه آب و روغن قاطی میکنم. و دیگه همه چیز رو بهش میگم. این که من رو اشتباه گرفته. این که من با وجود تمام گرگینه های وجودی ام کسی نیستم که برای کار کوچیکی صد خواسته دیگه از طرفم داشته باشم. این که فکر میکنه که کی هست؟ و فکر میکنه که من کی هستم. و این که لیاقتش همون دوستی است که همه کار باهاش کرد و صد تا دروغ بهش گفت و تا تونست کردش و الان تازه داره میفهمه که اون آدم هیچ چیز نبود. هیچ. هیچ هیچ هیچ.

***

دیشب دیدمش. آخر برنامه از کنارش گذشتم. حواسش نبود که کی داره از کنارش میگذره. به سردی سلامی کردم و گذشتم. و او ناگهان من رو دید. صدایم کرد. بین رفتن و نشنیدن و یا ماندن شک کردم. حتی مطمئن نبودم که آیا صدا رو درست شنیده ام یا نه. و دوباره نام من رو صدا کرد. به نام کوچک صدا کرد. لحظه ای تردید نکردم.میدونستم که نمیخوام ببینمش. که حتی صورتش رو هم نمیخوام ببینم. ولی رفتن و خود را به نشنیدن زدن کار من نیست. هیچ وقت هم نباید باشد. پدر والینم رو در آورده ام که همین یک ذره ادب رو داشته باشم. و بروم؟ ایستادم و دوید تا به من رسید. اولین حرفش این بود.
-"به خدا سوءتفاهم شده. جفتمون بازی خوردیم!"
بازی؟ چه بازی ای؟ این بازی بود؟ کی بازی داده؟ چه بازی ای داده؟ اصلا بازی چیه؟ این که پشت سر کسی حرف بزنی بازیه؟ این که یک مشت دروغ در مورد یکی از بهترین دوستهات بگی بازیه؟ این که با یک نفر که این قدر بهت نزدیکه این جور دورو باشی بازیه؟ این که....
از انیگما دفعه یک مانده به آخر پرسیده ام که دوستم چی میگه. گفت:"به من کلی فحش داد. بهم گفت هرزه. بهم گفت فقط میخواستی دوستی ما رو به هم بزنی؟" و من در دلم میگفتم که دوستی ما وقتی این کار رو کرد به هم خورد.
و این دوستمه که هنوز داره قسم و آیه میخوره که ما فقط گول خورده ایم. و این منم که هر چه میگذره کمتر و کمتر باورش میکنم.

***

نمیدونم که چه جوری از دستش خلاص شدم. و صحبتها رو موکول کردم که یک بار مفصل در موردش حرف بزنیم.
و فکر نمیکنم که دیگه نه صدای انیگما رو بشنوم و نه بتونم دوستم رو ببخشم.
تمام.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

هزاره

سلام.
امروز یک اتفاقی برای این وبلاگ من افتاده که در زمانی که شروع به نوشتنش کرده بودم، اون رو خیلی دور میدیدم.
این که اون کنتور کوچیکی که در کنار صفحه است، داره یک عدد چهار رقمی رو نشون میده. یعنی تعداد نگاههایی که به این صفحه افتاده اند، از عدد هزار بالاتر رفته.
هزار بار نگاه. هزار بار کلیلک. هزار بار دیدن نام فضول. هزار. هزار. هزار....
میدونم. میدونم. این عدد اصلا عدد بزرگی نیست. شماهایی که دارید این مطالب رو میخونید، پیش خودتون میگید که چقدر این آدم ندید بدید است که این جور از این عدد به شوق اومده. شاید خیلی هاتون این عدد حقیر رو با عددهای گوشه صفحه خودتون مقایسه میکنید. و میبینید که این عدد که اصلا جای این قدر شادی و خوشحالی رو نداره که. فکر میکنید که اگر به جای این عدد، عدد کنتور صفحه من بود الان داشت چه کار میکرد. هزار که مهم نیست. تازه این هزار که به معنی هزار نفر نیست. خیلی ها چند بار آمده اند و رفته اند. شاید کل نفراتش به 50 هم نرسد. "نگاه" که معنی "چشم" رو نمیده. حداقل وقتی عددت شد هزار "چشم" بیا و این قدر خوشحال باش و براش پست بنویس.
ولی شما یک چیز رو در نظر نمیگیرین. یک چیز مهم رو. این که این هزار، معنی هزار نگاه "شما" رو برای من داره. نه معنی نگاه "من" برای شما رو. و همین افتخار من است. این که تونسته ام "شما" رو یا اگر بخوام خودمونی تر بگم نگاه "تو" رو به این وبلاگ و نوشته ها جلب کنم. اینجا بین من و تو خیلی فرق است. تویی که از هزار کار روزانه ات یا حداقل از دیدن وبلاگی دیگر میزنی و این نوشته رو میخونی. میفهمی فرق رو؟ و حالا میفهمی چرا برای من این قدر مهمه؟
خودت رو میشناسی؟ و آیا ارزش اون نگاه گرانبهات رو میدونی؟ آیا میدونی به ازای هر یک عددی که این کنتور بالا میره، چه انرژی ای به من تزریق میشه؟ چه لذتی نصیب من میشه؟ چه حس خوبی توی رگهام جاری میشه؟ حالا اون عدد رو، اون انرژِی رو، اون حس رو در هزار ضرب کن. و ببین که "تو"، توی نوعی که داری این مطالب رو، و خیلی وقتها شاید از نظرت این مزخرفات رو، میخونی، چه چیز گرانبهایی به من داده ای.
و بدون که من خیلی قدر اون رو میدونم. همون طور که تا به حال گفته ام، روزی هزار چیز به ذهنم میرسه که اینجا بنویسمشون. و به غیر از کمبود وقت و گاهی حوصله، میدونی یکی از مهمترین دلایلی که نمینویسمشون چیه؟ تو. نگاه تو. این که آیا این مطلب ارزش نگاه تو رو داره؟ این که آیا ارزش وقت تو رو داره؟ آیا تو رو از دست نمیدم با نوشتنش؟ آیا توی ذهنت نخواهی گفت که این چه مزخرفاتی است که این آدم داره به خورد من میده؟
توی این مدت خیلی از شما خاموش آمده اید و خوانده اید و گذشته اید. ممنون. ممنون از وقتتون و ممنون از نگاهتون . و ببخشید که اگر "من" چیز درخوری برای شما و وقت شما نداشته است. چیزی که ارزش وقت بیشتر گذاشتن و نظری دادن رو داشته باشه. که میدونم که اگر نظری نداده اید، به خاطر بی نظریتان نبوده، که به خاطر منی بوده که به هر دلیلی این حس رو داشته اید که نگویم بهتر است.
و بیشتر ممنون از دوستانی که با نظراتشون من رو نواخته اند. ذهنم رو ساخته اند. چه انتقاد کرده اند از من و چه تعریف.
کسی مثل "پفک" که اولین پیام غیر آشنا رو برای من گذاشت، و چه خوب مرا شناخته بود و چه خوب مرا تکونی داد. و میدونم که شاید هر روز حداقل یکی از اون هزار نگاه است. گرچه دیگه تکونی نداد. شاید فکر میکنه که دیگر تکون دادنی نیستم. کسی مثل "ساقی" که در دوراهی شک و اعتماد به من قرار داره، کسی مثل "بانوی پرسپولیسی" که قلبی به صافی و وسعت دیا داره، یا "پریسا" که دیگر نظر نمیده یا "مامان ملو" و "سپنتا" که چندی است قهر کرده اند. حتی با وبلاگ خودشان. یا "سانای" که هیچ نگفت.
و "فندق" و "لقد" که از دوستانند و بیشتر حضوری یا با تلفن نظرشون رو میگن.
و "نیشگون" که مرا میشناسد و آنقدر خوب است که پیش خودش نگاه دارد و بدی هایم رو به روی خودم هم نیاورد.
و "عسل".... (این سه نقطه آخر بی منظور نبود!)
بی تعارف و راحت میگم. این چند وقت کوتاهی که اینجا مطالبم رو مینویسم، از سخت ترین دوره های زندگی ام بوده. و بدونین که اگر این هزار نگاه نبود، شاید این مدت خیلی خیلی سخت تر به من میگذشت. برای هر نگاهتون هزاران بار ممنون.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

*** آیسل

شروع این پست برام خیلی سخته. تا همین الان 3 بار به اندازه یک پاراگراف نوشتم و دوباره پاکش کردم و دوباره از نو دارم مینویسم.
مدتها بود که میخواستم پستی در مورد "آیسل" بنویسم. و هیچ بار ننوشتم. ولی این بار خبر فرق میکنه. خبری که هم من رو خوشحال میکنه و هم ناراحت. خوشحال برای آیسل و ناراحت برای خودم. خبر اینه که آیسل داره ازدواج میکنه. همین پنج شنبه قراره جلسه معارفه فامیل باشه و شاید هم یک صیغه محرمیت. و از هفته پیش من و آیسل داریم تمرین میکنیم که دو تا دوست معمولی باشیم برای همدیگه.
همین الان پیشم بود. مثل یک دوست باهاش صحبت کردم و کلی نصیحت که در زندگی مشترکت چه کار بکن و چه کار نکن و راستش همین الان که رفت، هنوز هیچ چیزی نشده، دلم براش تنگ شده. یا اگه بخوام بهتر بگم، همون وقتی که پیشم بود هم دلم براش تنگ بود.
آیسل هم یکی از شاگردانی بود که من داشتم. یک شاگردی که خیلی باهوش بود. و خیلی تنها. و خیلی پر مشکل. و خیلی دوست داشتنی.
2 سال پیش بود که آیسل به من زنگ زد. دم دمای عید بود و تازه 2-3 هفته از فوت پدرش میگذشت و او دختری بود که یک سال از پدری در بستر که سکته کرده بود نگهداری کرده بود و شاهد مرگش. یعنی دختری داغون داغون داغون. به من اعتماد کرد. با درس خیلی از ناراحتی هاش رو فراموش کرد و در عرض 3 ماه تونست با رتبه ای خوب در یکی از دانشگاههای سراسری تهران قبول بشه.
میدونستم که من رو دوست داره. ولی نمیدونستم که چقدر و چه جوری. تا حدودا پارسال که دوستی ما دوباره از سر گرفته شد و عمیق شد.
کسی که این متن رو داره میخونه میتونه بگه من سرش رو کلاه گذاشتم. میتونه من رو لایق هر چیزی بدونه که از معصومیت یک دختر سوءاستفاده کرده ام. و میتونه من رو آدم کثیفی بدونه که با شاگردانم رابطه برقرار میکنم. شاید هم من واقعا لایق همه اون حرفها و گفته ها باشم. ولی من شاگردان زیادی داشته ام. (یک عدد چهار رقمی) که بیش از 90 درصد اونها دختر بوده اند و با خیلی از آنها دوست بوده ام و کمکشون کرده ام. مثل یک برادر. و نه چیز دیگه. هنوز هم با خیلی از اونها دوستم و هنوز هم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام میدم. من تا به حال با دو شاگردم رابطه عمیقتری داشته ام. و برای این دو نفر خودم رو لایق هر چیزی که شما میگین میدونم. نمیگم که پشیمونم. ولی از طرف دیگه هم نمیگم که معصومم. میدونم که گولشون نزدم و فریبشون ندادم. میدونم که بهشون هیچ دروغی نگفتم. و میدونم که اونها هم من رو دوست داشتند. و میدونم که اونها برام خاص بودند. به هر حال هر کسی ملغمه ای از زشتیها و زیبایی ها است. و این هم وجهی از من است که از نظر بعضی زشت است و از نظر بعضی زیبا و از نظر بعضی هم شاید هیچ کدام.
آیسل من رو همون طور که بودم دوست داشت. میدونست که متاهل هستم و میدونست که چقدر محدودیت دارم. به قول خودش منطقی دوستم میداشت. و من هم. سعی میکردم که در کنار دوستیمون براش یک تکیه گاه باشم که فکر میکنم که بودم هم. قرار نبود من و آیسل عاشق هم باشیم. قرار بود در محدوده دوستیمون حد نگهداریم و مواظبش باشیم. من گاهی فکر میکردم که شاید او حد نگه ندارد. ولی از خودم خیلی مطمئن بودم!! و چه خیال باطلی!!!
هر دو حد شکستیم. و هر دو همدیگه رو دوست داریم. من که خیلی. و او ....
هیچ گاه نخواستم و نمیتونستم براش محدودیتی قائل بشم. بهش گفته بودم که آزاده تا هر زمان که خواست دوستم بمونه و آزاده که با هر کس دلش خواست دوست بشه. مواردی براش پیش اومد که همگی به هم خورد. تا تقریبا دو ماه پیش که به طور کاملا سنتی براش خواستگار اومد. اون از اولش هم گفته بود که میخواد سنتی ازدواج کنه. یادم رفت که بگم از خانواده بسیار بالایی بود و پدرش نمایندگی انحصاری یک شرکت خارجی که محصولات بسیار پرفروش و معروفی در ایران را دارد را به تنهایی داشت. و این خانواده بسیار سرشناس هستند. پس طبیعی بود که هر از چند گاهی (و شاید هفته ای چندین مورد) برای او خواستگار بیاد. تا این نفر آخر که ظاهرا پسر خوبی است و آیسل هم او را دوست دارد.
آیسل امروز یک حرف جالبی به من گفت. تا به حال او هر بار نظر من رو در مورد "صبا" میپرسید من به او میگفتم که "صبا" رو هم دیوانه وار دوست دارم و آیسل نمیفهمید که چی میگم. من هم نمیتونستم براش توضیح بدم. امروز به من گفت تازه فهمیده است که چطور میشه دو نفر رو هم زمان دوست داشت. گرچه از صمیم قلب آرزو میکنم که دیگه من رو دوست نداشته باشه.
و من به او نگفتم که هنوز نفهمیده ای که چطور میشه دو نفر رو هم زمان "خیلی" دوست داشت.
نمیدونم که الان حالم چطوره. غمگینم یا خوشحال. بین احساسات متناقض گیر کرده ام و نمیدونم که چه جوری هستم. از طرفی ناراحت و دلتنگش هستم. از طرفی خوشحالم که مسیرش رو پیدا کرده و با کسی داره ازدواج میکنه که دوستش هم داره. و از طرفی هم کمی احساس آسودگی میکنم از عذاب وجدانی که نمیتونم وصفش کنم.
یک سال پر از خاطرات خوش با آیسل داشتم. و الان از شدت دلتنگی اش به اینجا پناه آورده ام.
تنها چیزی که تسکینم میده حرف دوستم فندقه که دیشب بهم گفت:
"If you love her, let her go"

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

وبلاگ یواشکی


آپ کردن اینجا هم گاهی دردسر است. نه به خاطر چیزهایی که میخوام این تو بگم. یک عالمه چیز دارم برای گفتن. همون طور که گفتم دائما دارم با خودم چیزهایی که اینجا میخوام بگم رو مرور میکنم. و به نوعی با حرفهایی که اینجا میگم زندگی میکنم. نمیدونم که اگر این مدت این بلاگ نبود و 1-2 تا از دوستام، الان کجا بودم و داشتم چی کار میکردم و چه جوری میتونستم این 1-2 ماه رو طاقت بیارم. به هر حال نوشتن دردسرم نیست. دردسر بزرگ اینه که چه جوری در زمانهایی که "صبا" داره چهار چشمی من رو میپاد، جیم بشم و بیام این جا رو آپ کنم.

اصلا دوست ندارم که از این جا خبر داشته باشه. به دو دلیل. اول این که خیلی چیزها رو دارم اینجا مینویسم که نمیتونم و نباید اون بفهمه که چی هستند. خیلی رازها و خیلی احساساتی که برای هیچ کس نگفته ام. خیلی برام غریب است. من دارم رازها و خصوصی ترین مسایلم رو جایی عنوان میکنم که همه میتونن بخونن. و تازه از این مساله احساس راحتی هم میکنم!! انگار دارم لخت برای خودم تو خیابون میچرخم، اون هم نه با یک هیکل خوشگل که با یک هیکل گنده پشمالو و تازه به جای اینکه معذب باشم، احساس راحتی و ریلکسی هم میکنم!!! امیدوارم کسانی که این ها رو میخونند، اون قدر آدمهای خوبی باشند که اگر هم من رو میشناسند، مثل یک ناشناس این مطالب رو بخونند و وقتی هم که خوندند فراموش کنند که من این ها رو گفته ام. فقط امیدوارم. و جالب اینجاست که احتمال سوتی و لو رفتن چیزهایی که من اینجا مینویسم خیلی زیاده. ولی همین احتمال و ریسک کردن رو میزان خوبی فکر آدمها برای من یک هیجان است. شاید به نظر دیوانگی برسه. که به نظرم حتما هست و خودم اولین کسی هستم که این نظر رو داره. ولی به هر حال این دیوونه بودن هم برای من لذت بخشه. و کمی رنگ به زندگی الان من میده که متاسفانه بدجوری سیاه و سفید (و بیشتر سیاه) شده.

و دلیل دومی که دوست ندارم که "صبا" اینجا رو بخونه یک جور حسی است که همیشه از بچگی با من بوده. یک حسی که دوست داری که یک جای پنهان و اختصاصی برای خودت داشته باشی. یک اتاق. یک صندوق. یک جعبه ای که درش بسته میشه. یک گوشه ای در انباری خونه که میدونی کسی سراغش نمیره. یک قسمت اختصاصی در هارد کامپیوترت. مثلا من وقتی دبیرستانی بودم، یک جعبه ای داشتم که خیلی قدیمی بود. یک جعبه کوچک که تقریبا به اندازه یک جعبه دستمال کاغذی بود. حسن بزرگ این جعبه این بود که میشد به درش یک قفل کوچک زد. از این قفل کوچیکها که من یادمه مال یکی از کیفهای قدیمی مامانم بود که یک زمانی مد شده بود. اون قفل به راحتی با یک سوزن باز میشد. ولی من میدونستم که کسی این رو نمیدونه و اگر هم بدونه، این کار رو نمیکنه. این جعبه مال من بود. توش نوشته هام رو میذاشتم. مثلا شعرهایی که در هجو همکلاسی هایم میگفتم و توش پر بود از فحشهایی که به هم میدادیم. یا مثلا یک منظومه داشتم میگفتم به نام "خسرو و فرهاد" (!!!!!) که دقیقا با افکار و نگاههای من به عنوان یک پسر دبیرستانی تازه بالغ که درکش از دخترها و رابطه با اونها در حد فیلم سوپرهای آلمانی بود که دست به دست میچرخوندیم و هزار بار نگاهشون میکردیم، منطبق بود. (راستی توی فکرم که این منظومه رو بذارم تو نت. شعر خیلی مبتذلی است. و نا تمام هم هست. ولی به نظرم جالبه و راستش چون یاد آور دوره ای در زندگی ام است، خیلی دوستش دارم. لطفا اگه حال داشتین در این مورد نظرتون رو بنویسین) به هر حال اون صندوقچه محل پنهانی و خصوصی من بود. البته حرمتش رو نگه میداشتم. چیزهایی رو که خیلی ممنوع بودم و براشون هیچ توضیحی نداشتم رو هیچ وقت توش نمیذاشتم. مثلا همون فیلمهای فوق الذکر رو هیچ وقت توی اون قایم نکردم. (محل اختفای اونها پشت بوفه بود!!!!) ولی به هر حال همیشه این که این محل مخفی رو داشتم، برام یک جور دلگرمی بود.

الان هم این وبلاگ برام داره همون نقش رو بازی میکنه. جایی که غیر از 2-3 تا از دوستهای خیلی خیلی نزدیکم - که هیچ چیز پنهانی ازشون ندارم - کسی نمیدونه که مال منه. و کجاست. یک جایی که میتونم خودم رو گاهی توش پنهان کنم. میتونم چیزهایی رو که گاهی هی دیوار دلم رو فشار میده که بیاد بیرون رو با یک سری دوست در دنیای مجازی به اشتراک بذارم و گفته باشم. و چه جالب که این مکانی که الان شده همون صندوق پنهانی من، در عمومی ترین جای دنیا، یعنی اینترنت، پنهان شده. یا بهتر بگم در شلوغی عمومی ترین جای دنیا گم شده.

راستش بعد از اینکه حدود سه سال و نیم از دوران زندگی من و "صبا" میگذره، حالا دوره دوستی و نامزدی و عقد رو که خودش به تنهایی میشه 9 سال به کنار، به داشتن کمی زندگی خصوصی احساس نیاز میکنم. راستش این حق رو به او هم متقابلا میدم که چنین نیازی داشته باشه. و چنین زندگی ای. این که همه چیز یک نفر رو یک نفر دیگه بخواد بدونه که در زندگی اش ذینفع هم باشه و کلی هم حسادت و منافع داشته باشه، فکر میکنم که باعث میشه زندگی آدم مثل یک دیگ زودپز در بسته میشه که بالاخره تمام این فشارها روزی باعث انفجارش میشه. این محیط خصوصی به نظرم میتونه به نوعی سوپاپ باشه برای کم شدن فشارهای داخلی این محیط. حداقل برای من که تا به حال بوده.