۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

میدون جنگ

کمی آرومتر شده ام. البته فقط کمی.
یک مقدار خوابیدم. البته چه خوابی؟ خوابی که در اون همه اش داشتم موضوعاتی که پیرامون این موضوع پیش اومده رو تو رویا هام میدیدم. این که "صبا" میاد و راستش رو میگه، این که دروغ میگه و من به روم نمیارم، این که باهاش دعوا میکنم، این که سوتی میده و من میفهمم و خیلی چیزهای دیگه.
راستش رو بگم الان از دست اون ناراحت نیستم زیاد. خودم بهش گفتم. تازه اون هم که کاری نکرده. اگر هم به من نگفته شاید میخواسته من ناراحت نشم. اون نیمه استدلالی ذهنم داره اینجا پیروز میشه. گر چه احتمالا بهش گله خواهم کرد که چرا نگفته، ولی میدونم که چرا این کار رو کرده و چی میگه و راستش اگه من هم بودم همین کار رو میکردم.
مشکل من با جای دیگه است. جایی که توش عقل و احساسم دارن در خونین ترین حالت با هم میجنگن. و این وسط من رو قربونی میکنن.
کل حرف من اینه که من باید و باید و باید بتونم کاری رو که خودم میکنم رو بپذیرم که دیگری هم میتونه با من بکنه. یک جور خود آزاری. یک جور سادیسم. یک جور کرم. مگه من همین کارها رو نکردم؟ اگر واقعا غلطه، پس چرا خودم عذاب وجدان زیادی نمیگیرم بعد انجامش؟ کجاست اون ذهن قوی و توجیه گری که همیشه بعد از انجام من رو آروم میکنه و با هزار توجیه و استدلال میگه که یک نیاز طبیعی بوده و تو نباید این قدر ها هم ناراحت باشی؟؟!!
امشب دپ زده ام اساسی. تلفن هایم رو خاموش کرده ام و تنها روی این تخت نشسته ام و دارم تایپ میکنم. بیرون هم داره به دلگیرترین حالت بارون میاد. همه جا سکوته. راستش رو اگر بگم غیر از یک نفر حوصله هیچ کس رو ندارم. فقط یک نفر و اتفاقا اون یک نفر همونیه که تمام این حالتهام از ارتباط اون با کس دیگه ای سرچشمه میگیره!!!! کس خلم نه؟ یک کس خل واقعی؟ یک دیوونه روانی؟ آره. دقیقا همینم. میدونم. 

۵ نظر:

خاتون گفت...

اي بابا، يه خرده پيچيده شده انگار. حالا اگه يكي مريض باشه و خودآزار و البته با همون اسامي پزشكي كه دست اندركاران اين حرفه بيشتر سر در ميارن كه چي به چيه و بنده دوست ندارم هيچ اسمي بيارم از اين بيماريها، مي برنش پيش يه دكتر و بهش مي‌گن اين بابا يه مشكلي داره. گوش بده ببين چشه؟ حالا اگه يه نفر خودش بدونه چشه و اتفاقاً دست اندركار هم باشه اونو بايد برد پيش كي؟ (آيكون تفكر)
جالبه واقعاً خيلي جالب. اينكه داري با اين رفتار مثلاً خودتو تنبيه مي‌كني اونم خيلي زياد. اينكه بدوني در موقعيتي هستي كه مي‌خوالن تلافي كنن فكر كنم يه خرده سخت باشه. البته يه خرده زيادي سخت. درسته؟ راستش رو بخواي نمي‌دونم چي بگم؟ بگم خوشحالم كه منصفي و به همسرت هم حق مي‌دي كه همون كاري رو با تو بكنه كه يه روزي تو با اون كردي و يا اينكه بگم متأسفم كه دارم مي‌بينم يه زوج كه حتماً هم همديگر رو دوست دارن اين جوري دارن سوهان روح هم مي‌شن. يه كلاف پيچيده‌اي شده فضول باشي

شبگرد گفت...

دلم میخواست اسمتو داااااااااد بزنم اینجا!
چته تو؟! معلوم هست داری چیکار میکنی؟
تو ک بلدی آروم کنی...چرا خودتو عذاب میدی!؟ هوم؟

خوب باش...
فقط همین!

خاتون گفت...

نمي‌دونم اين روزا حال و حوصله‌ي داستان خوندن داري يا نه؟ يكي از داستانهايي كه نوشتم (البته داستان زندگي واقعي آدما توي همين دنياي بزرگ اما كوچيك واقعي خودمون) اسمش رو گذاشته بودم "سن عاشقي"، نمي‌دونم وقت و حوصله‌شو داري يا نه؟ اگه هر دوشو داشتي اينم لينكش. تقريباً در 21 قسمت نوشتمش
http://xatoun.blogfa.com/cat-1.aspx

ناشناس گفت...

۱) این سیستم نظر دادن بلاگر خواهر ما رو صلوات داد!

۲) من هنوز تو شکم که آیا باید به نوشته‌های تو جواب بدم یا نه. آخه گمون کنم قرار نبوده بدونم که این وبلاگ کیه! اگر تکلیفم رو روشن کنی ممنون می‌شم.

۳) کادوت داره خاک می‌خوره!

زن تنها گفت...

چند تا از پستهاتون و خوندم
يه ذره از دستتون شاكي شدم
گكفتم بيا اين آقا هم خانومش و دوست داره و چه كارهاي ديگه هم .......
اما وقتي اين پستتون و خوندم از تفكرتون خوشم اومد
من هم همين و ميگم
براي هر كاري كه ميخوام انجام بدم به اين فكر ميكنم اگر شوهرم اين كار و انجام بده من چه به روزم مياد.
به هر حال اميدوارم تو زندگيتون موفق باشين و هيچ صدمه اي نبينيد