۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

جرس


یک حالت خاصی دارم امشب. دوباره توی خودم رفته ام. الان تنها نشسته ام و خوشحالم که تنها هستم. و از اون جالب تر این که نور محیط رو به حداقل رسونده ام!!!! اون هم منی که تا 3-4 تا لامپ حداقل 100 وات توی یک اتاق روشن نباشه نمیتونم حتی برای دقیقه ای اونجا تحمل کنم و بمونم. خودم هم تعجب کرده ام.
یک فکری شدیدا داره آزارم میده. یک فکری در مورد خودم. در مورد این خود لعنتی ام. یک فکر مزخرف که دوباره اومده تو کله ام و هی داره انگولکم میکنه. یک فکری که داره هی از من میپرسه که دارم چه غلطی میکنم. دارم چه گهی میخورم. کجای این دنیای گه و سراسر گه ایستاده ام؟ چه خری شده ام برای خودم. پس اون همه گه زیادی که یک زمانی برای خودم میخوردم پس چی شد؟ اون همه فکر و آرمان که تو سر بی صاحب مونده ام بود پس کجا رفت؟ جدا دلم میخواد که بدترین فحشهایی که میتونم رو به خودم بدم. آخه لعنتی! تویی که یک زمانی اون همه گنده گوزی میکردی، به چه روزی افتاده ای؟ 8 سال رفته ای درس خونده ای که بذاریش لب طاقچه؟ اون همه گه زیادی خوردی که من میخوام خدمت کنم و میخوام کمک کنم و نمیخوام از این خاک سوخته پاره پاره برم بیرون که چی؟ که بیایی و از این گه ها بخوری؟؟؟؟ که بیایی توی یک شرکت و بشینی به امید حقوق ته ماه و گذران عمر و قسط های کهنه و نوی خودت؟ که نه هیچ کاری کنی و نه هیچ قدمی برای کسی جز خودت بر داری؟ پس این تن لش تو به چه دردی میخوره؟
امروز در مورد فیلم "یک ذهن زیبا" و اون پروفسوری که تو اون فیلم در موردش صحبت شده بود به نام "جان نش" یک سری مطالب خوندم و همین طور هم فیلم "چه خبر از گربه های ایرانی؟" رو دیدم و هوایی شدم. علت این حال خرابم هم همین است. فردا دوباره میشم همون گهی که بودم و دوباره به کارمندی خودم میرسم. شک نکنید!!!!!!
پی نوشت: الان فرداست! و من هم دوباره همون گه سابق هستم. همون آدم بی عار سابق. اون حال دیشب من هم شد یک خاطره.

۵ نظر:

سمیرا جووووون گفت...

سلام چه وبلاگ تنگ و تاریکی داری ( : دی )
دیروز ها و حس هاسون همیشه خاطره ان خدا کنه همیشه خاطرات خوبی داشته باشیم

سمیرا جووووون گفت...

سلام چه وبلاگ تنگ و تاریکی داری ( : دی )
دیروز ها و حس هاسون همیشه خاطره ان خدا کنه همیشه خاطرات خوبی داشته باشیم

عسل گفت...

تورا چه می شود ای دوست؟؟؟
ای بابا میام اینجا با کلی دلخوشی که یه پست ازت ببینم انرژی بگیرم بدتر حالم خراب تر می شه با کلی ناراحتی بر می گردم از بس خودم می نالم و آه و ناله می کنم دلم می خاد حداقل وقتی میام بلاگ تو یه پستی بخونم که از اون حال و هوا بیام بیرون....
حالا خوبه که خودت هم می دونی و اعتراف می کنی به این که این حس ها پایدار نیست و خیلی زود می گذره
به خدا تو آخرش صبا رو هم دیوونه می کنی مثل خودت
دی.....
"مراقب خودت خیلی بیشتر از این ها باش "

عسل گفت...

سلام فضول عزیز
ممنونم از نظر جالب و دقیقت در مورد قالب وبلاگم باید اعتراف کنم که اگرچه قالب من خاص نیست اما نظرات و پیشنهادات تو در هر موردی خاص و منحصربفرده ...
شک نکن به این جمله ام حتی برای یک لحظه بدون تعارف گفتم و بادلیل واز روی تجربه...

parisa گفت...

از بزرگترین درد های یک انسان به عقیده من این است که وقتش برای خودش نباشد...
امیدوارم هر چه زود تر کاری پیدا کنید که کارتان را بفروشید نه وقتتان را!