۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

زندگی ماشینی

یک حس خاصی دارم این روزها. یک حس خیلی خیلی خاص. و صد البته تخمی. صبح ها که میام سر کار، دیرم میشه که عصر برم خونه و بخوابم و بعدش هم که بیدار بشم یا باید بریم مهمونی و یا وقتم رو با چند تا از دوستان خیلی عزیزم میگذرونم و یا این که میشینم پای گودر و فقط وقتم رو تلف میکنم. حوصله هیچ کار دیگه ای رو هم ندارم. نه فیلم دیدن، نه مطالعه، و نه حتی نشستن پای این وبلاگی که خیلی دوستش دارم.
راستش هر روز صبح میام این وبلاگ رو باز میکنم و فقط شرمنده اون دو یا سه نفری میشم که گاهی به این جا سر میزنن و میبینن که هیچ چیز خاصی ننوشته ام. آخه چی بنویسم؟
زندگی ام داره با یکنواختی کامل میگذره و من هم فقط سعی میکنم که روز رو شب کنم و شب رو روز. نمیگم که بد میگذره یا خوب. فقط میگم که میگذره. همین. البته یکی از دلایل این همه مود افسرده ام هم احتمالا این رژیم غذایی کوفتی است که گرفته ام. همیشه من بهترین تفریحم خوردن بود که اون رو هم از من گرفته اند. به قول یکی از دوستان "هر چیز خوبی در دنیا یا غیر قانونی است و یا چاق کننده!!"
راستی از امروز دوباره قراره برم پیش روانپزشکم و احتمالا جلسات روان درمانی ام شروع بشه. برای همین احتمال میدم که دوباره با خودم درگیر بشم و کار به دعوا و کتک کاری برسه. و در این حالت هم مسلما بهترین جایی که میتونم بهش پناه بیارم اینجاست.
البته اینجا یک مشکل دیگه هم پیدا کرده. اون هم لو رفتن اینجاست که دیگه نمیشه توش هر حرف مگویی رو زد. اینجا دروغ نخواهم نوشت، ولی خوب همه اش این مساله رو هم دارم که "صبا" آدرس اینجا رو داره و امکان داره هر از چند گاهی یک سری به اینجا بزنه. ولی برای این هم فکری خواهم کرد. شک نکنید.

۲ نظر:

عسل گفت...

سلام
شبت بخیر مهربان
تو روخدا ول کن اون رژیم لعنتی و باور کن اینجوری خوش تیپ تری ها(:

عسل گفت...

میگم نمیشه پستها رو رمز دار کنی هان؟
من یکی که دق می کنم اگه بی خبر بمونم...........