۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

*** سالاد فکر

«من تو رو خیلی دوست دارم، تو دوست خیلی خوبی برای من هستی، اما من به تو به چشم یک پارتنر جنسی نگاه نمیکنم!» و این حرفی است که در چند وقت اخیر چندین بار شنیده ام. و وقتی که میپرسم که چرا، جواب همیشه یک چیز است: «چون تو متاهلی!»
و این میشه اول هزارتا فکر تو این کله بی صاحب مونده من. 
باز با خودم دوره میکنم. متاهل. یعنی چی؟ یعنی که ازدواج کرده ام؟ ازدواج یعنی چی؟ فرقش با دوست پسر- دوست دختر چیه؟ فرقش با هم خونه ای چیه؟ فرقش با دو تا دوست خوب چیه؟ و چرا اگه هر کدوم دیگه از اینها باشه، میبینم که دخترها براشون منعی برای داشتن یک رابطه و خصوصا یک رابطه جنسی وجود نداره.(دیدم که میگم!) و اگه ازدواج باشه، دقیقا برعکس. طرفشون میشه «سنبل خان». کسی که میشه باهاش هر رابطه ای داشت، به غیر از اون رابطه جنسی. میشه دوست باشند. میشه هر چیز ریز و هر جزئیاتی رو گفت و شنید. میشه همه چیز بود و تنها یک خط قرمز این وسط هست.
انگار آدم میشه یک مهره سوخته که فقط باید بشینه اون طرف میز.
و این حس رو میارم تو طرف مقابلم. و نگاه میکنم به رابطه خودم و «صبا» و این که اگه اون چنین حسی داشته باشه چی؟ و اگه جای من و او عوض بشه چی؟ واقعا ازدواج یعنی چی؟ یعنی من میتونم یک روز برگردم و به «صبا» بگم که تو نباید با کس دیگه‌ای میبودی، چون تو با من ازدواج کرده بودی؟ آیا این حق رو دارم؟ «حق»؟؟؟؟ این حق از کجا اومده؟ و اگه اون به من بگه که اگه تو اون آدم همه چیز تمام میبودی که من به کس دیگه‌ای فکر نمیکردم، این رابطه رو نمیداشتم چی میگفتم؟ خوب راست میگه. کجای دنیا برای جلوگیری از ارتکاب یک مساله، طرف رو میکنن تو زندون؟ من به «صبا» میگم که تو حق نداری که با هیچ کس حرف بزنی و با هیچ کس باشی چون من میترسم که از اونها بیشتر از من خوشت بیاد؟؟؟؟ خوب من خودم باید بهترین باشم که او نره سمت کس دیگه ای. نه این که یک چهارچوب به نام ازدواج درست کنم و بگم همینی که هست. بعد از اون «بله» ای که داده ای، دیگه در خارج از این چهارچوب خونه مقطوع النسل هستی. هورا!!!! من قلعه شاه رو فتح کردم و به جای حفظ اون قلعه،‌ یک قانون به نام ازدواج میذارم که اون میگیره قلعه رو برام حفظ میکنه. بذار به بقیه زندگی و بدبختیمون برسیم. 
من نمیتونم در مورد «صبا» این نظر رو داشته باشم. که بعد به خاطرش بخوام برم فیسبوک و موبایل و ایمیل و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو چک کنم که ببینم که کس دیگه‌ای آیا تو زندگیش هست یا نه. نه. من نمیتونم . به نظرم به جای همه اونها باید برم و سعی کنم که اگه بهتر و متنوع تر نمیشم براش، حداقل همونی که بودم و اون دوستم داشت بمونم براش. 
و اگه این رو در مورد اون نمیپسندم، در مورد خودم هم نمیپسندم. که هیچ کاری نکنم و با هیچ کس نباشم به خاطر تعهد و ازدواج!!! که چی؟ چرا؟ واقعا چرا؟ چرا نباید برم؟‌ که گول نخورم؟ اگه قراره گول بخورم، خوب بذار بخورم.
خیلی حرف دارم اینجا. این فقط یک سالاد بود از اون همه فکری که تو این کله منه.