۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

خسر الدنیا و الآخره

بهم حق بدین حالم گرفته باشه!
شده ام کسی که تو ۳۶ سالگی تازه داره فکر میکنه که ۱۸ سال از زندگیش رو باید بریزه دور یا نه. یعنی نصف زندگی ام رو. یعنی بهترین و پویا ترین سالهای زندگی ام رو. از ۱۸ سالگی تا الان. از روزی که کنکور دادم تا امروز که شده ام کارمند یک شرکت که کلا ۴ نفر توش کار میکنند! 
خیلی گوزپیچ شده ام. از طرفی جرات ادامه مسیر رو ندارم. بد ترسیده ام. یک جورهایی دچار PTSD شده ام. این که هی صحنه اون زمانهایی که موفق نشدم میاد جلوی چشمم و یک دلشوره ای میگیرم که نگو و نپرس. 
از دست خدا ناراحتم. نمیفهمم چرا نشد. نمیگم بهترین بودم. اما کم هم زحمت نکشیدم. کم هم خون دل نخوردم. کم هم بیدار نموندم و تلاش نکردم. زندگی ام خوبه. با «صبا» خوشبختیم. خوشحالیم و همدیگه رو دوست داریم. اما رضایت من از خودم و کارم و جایگاهم.... صفر که نه. زیر صفره. با هزار امید و آرزو و نیت خیر اومدم این رشته کوفتی. اومدم که آدم خوبی باشم. اومدم که خیر مردم رو بخوام. اومدم که کار خیر کنم. اومدم که کار درست انجام بدم. اومدم که مسئولیت بپذیرم و مردم رو نجات بدم. اومدم که «طبیب» باشم. نه یک پزشک معمولی. اومدم که قوت قلب مردم باشم. پناهگاه مردم. اومدم که شیاد نباشم. شارلاتان نباشم. آدم باشم. و نشدم. نمیگم نشد. میگم نشدم. و همینش سخته. 
دیشب میگفتم و «لب شتری» هم تایید می‌کرد که هم دنیای خودم رو باخته‌ام و هم آخرتم رو. نه اون چیزی که میخواستم شده‌ام و نه اون چیزی که حداقل بگم باشه، عوضش به این چیزها رسیده ام . عوضش این درآمد رو داشته ام. عوضش این تجارت رو انجام داده‌ام. عوضش «دنیا» رو دارم!
و حالا تو سن ۳۶ سالگی، یا باید اون ۱۸ سال رو دور بریزم و از نو شروع کنم، و یا چیزی رو ادامه بدم که توش احساس میکنم به بن‌بست رسیده‌ام. و هر چی چشم میدوزم که نوری ببینم، همه جا تاریکه تارکه! همه جا بن‌بسته. همه درها بسته است و یک «نه» بزرگ خورده روش. همه‌اش «نه»، «نه»، «نه» ...!
خدایا خسته شده‌ام. خسته‌ام. خسته شده ام از بس هی بهم میگی این ور نرو، اون ور نرو، این کار رو نکن، اون کار رو نکن! بیا و یک دفعه به من بگو بکن! برو! 
آخه خدایا!!!! من چه گهی بخورم؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

دکتر روزت مبارک!!! - ۱۳۹۲

باز دوباره سال گذشت و گذشت و گذشت تا دوباره شد یک شهریور. یک شهریور یعنی روز پزشک. یعنی روزی که برای بزرگداشت این قشر زحمت کش اختصاص داده شده. یعنی روزی که پزشکها کمی احساس غرور کنند که پزشک هستند. یعنی روزی که من به یاد بیارم برای هزارمین بار که این روز هیچ ربطی به من نداره! هیچ ربطی!
برای چندمین بار موبایلم رو خاموش کرده‌ام. این که مدام اس ام اس و زنگ به من بخوان این روز رو یادآوری کنند حالم رو بدتر میکنه. خوشبختانه هنوز هیچ کس این روز رو ایمیلی تبریک نمیگه. وگرنه ناچار بودم که کامپیوترم رو هم بایکوت کنم. 
الان نشستم این مزخرفاتی که نوشتم رو دوباره خوندم. وقتی آدم از روی بی حوصلگی پست می‌نویسه، همین گهی میشه که این بالا هست دیگه! نه انسجام داره و نه هیچ چی. اما من هم نمیخوام تغییرش بدم. به درک! بذار همین بمونه! 
فقط خواستم به خودم یادآوری کرده باشم که یک سال دیگه گذشت و من هر سال بدتر از پارسال!