یکی از دوستان من و "صبا" دختری است هنرمند که کار عکاسی میکنه و در کنارش در مسایل نجوم هم مطالعاتی میکنه. این نجومی که من میگم یک چیزی شبیه به طالع بینی است. من آدمی خرافاتی نیستم و حتی اگر بخوام بگم، تا حدود زیادی هم منطق گرا و تجربی و علت و معلولی فکر میکنم، ولی اون هم گاهی چیزهایی میگه که برام جالبن و بعضی اوقات هم درست از آب در میاد.
به هر حال موضوع این پست من او نیست و در مورد او اگر بشه بعدا صحبت میکنم. موضوع اینه که یک بار او طالع من رو دید و در کنار هزار چیز ریز و درشتی که گفت، یکی هم این بود که من چند ترس پنهان دارم که همه اش در پس زمینه فکرم هستند و باید تکلیفم رو با اونها یک سره کنم. و بعد از اون من به اونها فکر کردم و چند تایی از اونها رو در وجودم پیدا کردم.
اما اتفاق جالب این بود که دیشب من که رسیدم خونه خیلی خیلی خسته بودم و به همین خاطر از ساعت 6 تا همین امروز صبح خوابیدم. ناگفته پیداست که "صبا" مسافرته و در نتیجه من افسارم رو کول خودمه. در این خواب طولانی خیلی از این ترسهای نهفته ام رو دیدم.
******
خواهر زاده ای دارم که 12 سال از من کوچکتره و مثل برادر میمونه برای من. یک برادر کوچکتر که من همیشه آرزویش رو داشته ام. از بچگی او من رو داداش صدا میکنه و من هم جور دیگه ای دوستش دارم. خواب دیدم که او تومور غدد لنفاوی فک پایین گرفته.
یادم هست توی همون خواب کنار خیابون و بغل یک جوی آب چمباتمه زدم و نشستم و زار زار گریه کردم.
یکی از ترسهای من اینه که نزدیکانم رو از دست بدم. پدر، مادر، خواهرها و بچه هاشون و از همه مهمتر "صبا".
******
من دو خواب بد تکراری دارم که همیشه اعصابم رو خورد میکنند. یکی اینه که دارم شماره تلفن جایی رو میگیرم و همه اش شماره ها رو اشتباه میزنم و وسط شماره گرفتن میفهمم که مثلا یک شماره رو دو بار گرفته ام و یا یکی رو یادم رفته بزنم و یا یکی نخورده و ....
دومی اش این است که در جایی در معرض عام لباس تنم نیست. حالا میتونه این باشه که مثلا کلا لخت باشم و یا این که حتی مثلا اومده ام دانشگاه و کفش به پا ندارم. یا مثلا با لباس خونه در مهمونی عروسی یکی از دوستانم شرکت کرده ام.
دیشب دومی رو به خواب دیدم. رفته بودم حموم و میخواستم وسط یک عالمه دختر و پسر که اومده بودند خونه ما پارتی لباس بپوشم. فقط هم یک حوله خیلی کوچک (مثلا حدود 30 سانتی متر) داشتم. نتونستم و آخرش هم بیدار شدم دوباره خوابیدم.
******
همیشه یکی از ترسهای همیشگی من در زندگی اینه که در یک جای تنگ محصور بشم. این ترس بیشتر برام به یک فوبی شبیه است و در این حده که حتی در تلویزیون هم نمیتونم ببینم که مثلا کسی داره سینه خیز توی یک سوراخ میره و یا وارد یک غار تنگ میشه. در این حالت هم حتی نفسم میگیره.
ناگفته پیداست یکی از بدترین حالتهای مرگی که میتونه برای من پیش بیاد اینه که زلزله بیاد و من زیر آوار خفه بشم.
دیشب هم داشتم از یک راه پاه تنگ به پشت بام میرفتم و وسط راه گیر افتادم و نه راه پس داشتم و نه راه پیش و اون وسط به حال مرگ افتاده بودم.
******
و خواب بعدی ام هم این بود که "صبا" با یک آقای دکتری کار داشته و بعدش هم رفته خونشون و از اونجا به من زنگ زده. داشتم دیوونه میشدم رسما. پای تلفن زار میزدم که بیا بیرون از اون خونه و او گوش نمیداد. نه این که به قصدی رفته باشند ها. ولی من نگران بودم و نمی تونستم تحمل کنم. همه اش به او زنگ میزدم و التماسش میکردم که بیا بیرون و او میگفت که دلیلی نداره و هیچ خبری نیست و نمی اومد.
پیش خودم فکر میکردم که مثلا ترکش کنم و نمیتونستم. میدونستم که اگه ترکش کنم هم، همه اش در یک ماشین دم خونه اونها دارم خوشبختی اونها رو نگاه میکنم و حرص میخورم.
و خوشبختانه ساعت بیدار باش من برای این که برم امروز سر کار دقیقا همون موقع زنگ زد. هیچ وقت تا به حال از بیدار شدن این قدر خوشحال نشده بودم.