۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

توبه کردم که دگر می نخورم در همه عمر .....

"صبا" دو روزه که اومده و زندگی ما در عشقولانه ترین حالت خودش داره طی میشه.
همون شب او تمام ماجرا رو بدون این که فکر کنه که من میدونم برام گفت و این رو هم اضافه کرد که طرف دوست داشته که رابطه داشته باشه و "صبا" قبول نکرده و نخواسته و این از معدود دفعاتی بوده که واقعا دلش میخواسته که با کسی باشه، ولی نتونسته خودش رو راضی کنه و تعهدش مانعش شده. حتی با این که من گفته بودم.
نمیتونستم تحمل کنم. به هیچ وجه. هنوز هم از تصورش حالم بد میشه. به هیچ وجه "صبا" رو مقصر نمیدونم. به هیچ وجه. حتی ذره ای. مشکل من هستم. مشکل این ذهن داقون (شاید هم داغون!!!) منه که نمیتونه این وسط تکلیف خودش رو مشخص کنه.
به همه گفته ام که مشکل من مثل مشکل یک کسی میمونه که بچه اش از او تقاضای یک اسباب بازی گرون میکنه. و او پول نداره. چه اون اسباب بازی رو نخره و چه بره با هزار بدبختی اون اسباب بازی رو بخره، در هر دو حالت ناراحته و با خودش مشکل داره و در هیچ حالتی هم بچه اش رو مقصر نمیدونه. این جا هم همینه. "صبا" کاری نکرده. گر چه تمایل داشته و این تمایل چیزیه که گناه کسی نیست و هر کسی میتونه داشته باشه. همه ما هم شاید تجربه اش کرده باشیم. و اگر من مصرانه به او میگفتم که انجامش بده، در حد مرگ احساس بدبختی میکردم و اگر میگفتم که نکن هم او رو از یک لذت به خاطر خودم محروم کرده ام. اون قدر دوستش دارم که نمیتونم ببینم که به خاطر من از چیزی که خودش دوست داره محروم بشه و از طرفی هم نمیتونم با کسی قسمتش کنم. یک پارادوکس است که فقط افراد کس خل دچارش میشوند. و من هم که تا به حال ادعای عقل نداشته ام. حداقل ادعای کس خل بودن که نداشته ام!!!!!
به هر حال این افکار در ذهن سوپر وسواسی من خیلی دارن میچرخن. و هی من رو انگولک میکنند. در این دو روز هر بار که به یاد این فکرها افتاده ام دیگه حتی حوصله خودم رو هم نداشته ام. و تنها کاری که تونسته ام انجام بده این بوده که از این اقکار فرار کنم و سعی کنم فکر کردن بهشون رو عقب بندازم که شاید کم کم فراموششون کنم. 

۱۰ نظر:

فندق گفت...

همون "داغون" درسته. البته اصل كلمه "داغان" است كه در گويش تهراني، به داغون تبديل شده.

عسل گفت...

هنوز هم باورم نمیشه واقعا بهش گفته بودی هر کاری می خای بکن!!!!!!!

عسل گفت...

به هیچ چیز فکر نکن...
مهم اینه که خواسته و نکرده و شهامت گفتن چنین حقیقتی خیلی با ارزشه خیلی....
تنها چیزی که قابل فکر کردنه همینه و بس.

خاتون گفت...

چند روز پيش يه ساعتي وقت داشتم كه نشستم يه خرده اين آرشيوت رو خوندم. راستش رو بخواي صادقانه بگم از شخصيتي كه اون آدم داشت خوشم نيومد. اما از صداقتي كه تو بيان احساسش داشت يه خرده مي‌شه پي به داشتن وجدانش برد خصوصاً اينكه در مورد مادر يكي از شاگرداش كه نخواست تابو رو بشكنه.

نمي‌دونم چرا خودت رو تو كامنت من پزشك معرفي كردي. در صورتي كه من جايي نديدم كه نوشته باشي پزشكي. اما ديدم كه رفتي پيش روانشناست و در مورد اينكه حال و حوصله‌ي درس خوندن نداري صحبت كردي. يعني درساتو توي يه مقطع هم نتونستي ادامكه بدي. حالا هر سطحي كه مي‌خواد باشه. فقط تو اون پستي كه در مورد نشكستن تابو نوشته بودي نمي‌دونم چرا فكر كردي مادر دختره بهت گفته اونو معاينه كني يعني كه پزشكي. بعدش هم رفتي مالزي و سر جلسه گفتي دكتر پاك كن بده. خب اينم نگرفتم كجاش مي‌تونه به پزشك بودن يه آدم اشاره داشته باشه در صورتي كه يه جا نوشته بودي رفتي همون شركتي كه قبلا كار مي‌كردي به دوستات سري بزني

خب يه جورايي از عدم صداقتت در كامنت گذاشتن خوشم نيومد. تو هر آدمي كه مي‌خواي باشي باش. با هر شغل و حرفه و پيشه‌اي. من به كار و بارت كاري ندارم. مهم همين چند كلمه است كه مي‌نويسي. از اينكه يكي بخواد خودش رو يه جور ديگه به بقيه معرفي كنه صادقانه بگم، خوشم نمياد. ديگه دوست ندارم حتي نوشته‌هاشم بخونم ببينم چي تو ذهنش مي‌گذره. اينم نظري كه دلت مي‌خواست بعد خوندن آرشيوت بهت بگم

در مورد اون داستان هم من اين جوري شنيدم كه يه روز همون استاد به شاگرداش مي‌گه برين يه خوشه گندم بچينين كه از همه بزرگتر باشه. خوشه‌ي بزرگي ور دارين. منتهي حق ندارين برگردين عقب و فقط بايد برين جلو. هيچ كس بزرگترين خوشه‌ي اون مزرعه رو نتونست پيدا كنه چون همه فكر مي‌كردن خوشه‌ي بزرگتر يه قدم جلوتره. استاد گفت: "عشق همينه. تو هميشه منتظر اومدن عشق مي‌موني در حاليكه ممكنه عشق همين چند لحظه پيش اومده باشه يه قدمي تو ولي چون تو منتظر عشق هستي اونو نديدي و متأسفانه چون زمان به عقب بر نمي‌گرده اون عشق رو از دست مي‌دي واسه هميشه"

باز مي‌گه حالا برين تو جنكل اولين درخت بلندي كه مي‌بينين رو ور دارين با خودتون بيارين. اين بار همه با يه درخت كه فكر مي‌كنن بلندترينه بر مي‌گردن. اين بار هيچ كس دست خاللي برنگشته. استاد مي‌گه: "و ازدواج همينه. اولين مورد مناسب رو كه مي‌بينين باهاش ازدواج مي‌كنين و فكر مي‌كنين بلندترين درخت زندگي همينه. ولي بعدها درختاي بلندتري سر راه مي‌بينين كه متأسفانه بعدها بد جوري از انتخابتون پشيمون مي‌شين"

خاتون گفت...

حالا اين همه cv كه نوشتي يعني كه مي‌خواي امتحان رزيدنتي رو تو ولايت ما بدي؟ من حسم رو از خوندن نوشته‌هات نوشتم. همين. قضاوت هم نكردم. خب چيزي بود كه نوشته بودي و من صادقانه گفتم كه خوشم نيومد رهگذري بياد و واسه من كامنت بزاره و بنا بر همون دلايلي كه گفتي بخواد به من دروغ بگه. آخه واسه چي دروغ بگه؟ به هر حال مرسي كه شفاف سازي كردي. اين جوري بهتره. حالا مي‌ره چك مي‌كنم ببينم اين آقاي دكتر اصلاً دكتر هستن يا نه؟
: ))))
اينجا چه جوري مي‌شه كامنت خصوصي گذاشت. يه سوال تخصصي دارم حالا كه اين جوري شد

خاتون گفت...

حالا كه گفتي "داستان عشق" رو خوندي بهت پيشنهاد مي‌كنم اين داستان "صداقت" رو هم بخوني
http://xatoun.blogfa.com/cat-11.aspx

شبگرد گفت...

هضمش برام سنگینه!!!
شماها چرا اینجوری میکنید؟
نمیفهمم...هرچقدر سعی کردم بفهمم نشد! نتونستم جذب کنم...
این حرفا توجیه خوبی نیست فضول خان!

شبگرد گفت...

کاش میتونستم باهات حرف بزنم ولی نمیخوام اینو!!!!
اینطوری بهتره!
ی چیزی نمیزاره بهت زنگ بزنم!!!!
ولی...
...
شاد باشی

ناشناس گفت...

من فکر می کنم که تو دچار مازوخیسم اون هم از نوع مزمنش هستی , چه جالب به زنت پیشنهاد می کنی برو هر کار دلت می خواد بکن , چون می خوای عذاب وجدان خودت کمتر بشه

Hi, It's me گفت...

Hi fozul bashi
plz check ur gmail. I think u have an e-mail
: )