۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رسیدن به خیر

گفته بودم غم دل با تو بگویم چو بیایی
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!

"صبا" از مسافرت برگشت. با کلی سوغاتی و کلی تعریفهای جالب و قشنگ. وقتی نبود، واقعا سرگشته بودم. واقعا....

همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم.
پیشم هستی حالا، به خودم می بالم.

گرچه دوباره از یکشنبه میره سفر. این بار برای یک هفته.

توی باغچه زندگی من گلهای زیبایی هستند. درختچه ها و بوته های زیادی. و چندین درخت. گلها خیلی قشنگن. بوته ها به این باغجه زندگی داده اند. حتی علفهای هرز هم نقش خودشون رو دارند. ولی این درختها هستند که همه هویت این باغچه اند. درختانی که ریشه در عمق خاک این باغچه دارند. درخنانی که میمونند. درختانی که این باغچه به داشتن اونها شناخته میشود. درختانی که حاضری همه باغچه ات رو فدا کنی تا اونها رو داشته باشی. که از یک خراش کوچک به بدنشان اصلا نمیخواهی پا به اون باغچه بذاری. درختانی که هر چه بیشتر از اونها داشته باشی، ثمره بیشتری از زندگیت خواهی داشت. این درختان میتوانند هر کسی باشند. همسر، خانواده، دوستان، معلمین و اساتید و یا هر کسی دیگر.
گاهی پیش خودم فکر میکنم که من خودم در باغچه زندگی چه کسانی درختم. و در کجاها یک علف هرز؟

از الان دلم برای رفتن دوباره اش تنگ شده.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

معذرت خواهی

من در اینجا و بدین وسیله از تمامی خوانندگاه وبلاگم بابت دیر به دیر آپ کردن اینجا معذرت خواهی میکنم.
راستش این چند وقت خیلی خیلی درگیرم و به همین دلیل نمیرسم که بیام این جا و آپ کنم. ولی از حالا به بعد به لطف لپ تاپ اهدایی شرکت (یک عدد سونی وایو 13 اینچ مشکی خیلی قشنگ مدل cs) کمی راحت تر میتونم در اوقات فراقتم بیام نت و راحتتر آپ کنم.
البته در کمال شرمندگی امشب هم فرصتم خیلی کمی. آخه از شما چه پنهون از یکشنبه "صبا" رفته مسافرت و امشب میاد و من باید حسابی به جون این خونه بیفتم و اون رو مرتبش کنم.
ولی قول میدم که خیلی زود زود زود بیام این جا و پست جدید بذارم.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

چند نما

چند تا صحنه تو این سفر خیلی در یاد من ماندگار شده اند. چند عکس. چند نما.

***

سر جلسه امتحان نشسته ام. شدیدا تمرکز کرده ام. از یک طرف به سوالها جواب میدهم و از طرف دیگه حواسم به وقت است. ناگهان متوجه میشم که یکی از سوالها رو موقع وارد کردن در پاسخنامه اشتباه وارد کرده ام. فوری دست به کار میشم. نفر بغلی من یک پاک کن کنار دستش گذاشته است و الان استفاده نمیکند. من هم که پاک کن ندارم.
بی اختیار رویم رو به او میکنم و میگم: "دکتر! پاک کنت رو یک لحظه بده!!"
و میبینم که سر همه اطرافیانم به سمتم برگشته است و همه دارند با تعجب به سمتم نگاه میکنند.
می فهمم که سوتی داده ام. اصلا به روی خودم نمی آرم. با اعتماد به نفس دوباره میگم: "would you please give me your eraser؟" اصلا انگار نه انگار که جمله قبلی رو من گفته ام!!! خاک بر سر این خارجی های هیچ چی نفهم!!

***

این چند وقت کمی شیطونی کردم!! بالاخره مگر آدم چند بار توی عمرش میره مالزی؟ اون هم مجردی؟ راستش خوب بود. ولی قسمت سختش این بود که پدر من رو با حمام کردن در آوردن. یک بار وقتی خبر مرگشون می اومدن به زور آدم رو میبردن حموم. هر چی قسم و آیه که به خدا 2 ساعت پیش دوش گرفته ام مگه حالیشون میشد؟؟ به زور آدم رو میبردند و می شستند. دوباره یک بار قبل از برنامه میبردنت. یک بار وسط برنامه. یک بار آخر برنامه. کوفتمون میکردند. موقع رفتن هم که دیگه رو شاخش بود که تمیز تحویلت بدن. عین اردک همه اش توی آب بودم این چند روز به لطف دوستان!
نمیدونم همه مالزی هایی ها این قدر تمیزند یا وسواسی هایش به تور ما خورده بودند؟!

***

تا به حال دیده اید که یک فاحشه از سکس لذت ببره؟ من که تا به حال ندیده بودم. اونها همیشه به چشم کار به این مساله نگاه میکنند. و هر کار هم بکنی نمیتونی این نگاهشون رو عوض کنی. کار کار است و تفریح تفریح. و مشکل من هم همیشه با اونها همین است. من نمیتونم به اونها به چشم یک کارگر یا برده نگاه کنم. اصلا با نگاه من سازگار نیست. برای همین هم با اونها سلوکم نمیشه.
و تو مالزی برای اولین بار تونستم به یکی از این افراد اون قدر محبت کنم و اون قدر هواش رو داشته باشم که لذت ببره. که ارضا بشه. و اون قدر خوشش اومد و ممنون شد که یک شب دیگه فقط برای من و بدون پول و کاملا مرامی اومد. حتی تلفن خونه اش رو به من داد. نمیگم که عاشقم شده بود، ولی دوستم داشت. خودش میگفت که تا به حال با کس دیگه ای این طور نبوده. و چقدر هم خوشگل بود. اهل ویتنام. که حتی تلفن خونه اش در ویتنام رو هم داد. و عکسش رو، کاری که هیچ کدام نمیکنند. بودن با او یکی از بهترین خاطرات من در این سفر بود.

***

یک جناب she male هم از من خوشش اومده بود. هر چه میگفتم که بابا من اهل این کارها با تو نیستم، به خرجش نمیرفت که. لامصب خوشگل هم بود نسبتا. حتی به اتاق هتل هم اومد. من به این فکر بودم که کمی از او راجع به شهر اطلاعات بگیرم و او برای این که کمی کاسب بشه. در نهایت هم دماغ جفتمون سوخت!!! نه او کاسب شد و نه چیز به درد بخوری به من گفت!

***

تاکسی گرفته ام و به او میگم که من رو به یکی از مراکز خرید اونجا ببره. راننده چینی است. در حین راه احساس میکنم که داره به سمت دیگه ای میره. بهش میگم که اشتباهه و میگه به خاطر ترافیک دور میزنه واز راه دیگه ای میره. بعدش من مشغول صحبت میشم و میبینم که یک جایی وسط خیابون نگه داشته و به من میگه که اون پاساژ جایی است که تو باید بری. من هم که نمیدونم جریان چیه پیاده میشم و کرایه رو میدم. وقتی به پاساژ میرسم میفهمم که مرتیکه الاغ زبون نفهم پدر سوخته عوض اون پاساژ آورده من رو دم یک پاساژ چینی پیاده کرده که از چینی ها خرید کنم!!!!!
از این چینی ها پدرسوخته تر خودشونن!

***

تمام ساعتهای برند دنیا از امپریو آرمانی و بولگاری بگیر تا رولکس و امگا بین 6 تا 15 هزار تومن.(از نوع چینی اش) اون قدر حال میده که ساعت برند دستت کنی!!!!!!

***

با کلی ادعا رفتم کازینو و یک ساعت پوکر بازی کردم و 100 دلار هم باختم!!! خیلی پدرسوخته اند این کازینوها! جوری قوانین رو عوض کرده اند که فقط ببازی. اون جا که نشسته بودم، همه به کازینو باختند. هیچ کس هم نبرد. تازه من خوبه بودم که کم باختم!

***

به کاباره هم رفتم. آقای "حجی جون" که من ازش بدم میاد هم بود. وقتی وارد شد، در حین عبورش اومد سر میز ما و اون قدر رو به من دستهاش رو باز کرد و ایستاد که من بلند شدم و من رو در آغوش گرفت.
نمیدونم چرا این کار رو کرد. هیچ کس دیگه رو هم در آغوش نگرفت مرتیکه نره خر! نمیدونم به من نظر داشت یا جذب سبیلهام شده بود! آخه میگن مرتیکه خاک بر سر "گی" است! یک ابروی نخی هم تاتو کرده بود که بیا و ببین.
آقای شماعی زاده هم بود. سر آهنگ گیتارش کلی بهش خندیدیم و هی گفتیم بیا و ببرش. البته راستش به نظر من آهنگ قشنگیه. ولی حیف که با خوندن خودش ریده توش! ولی کلی آهنگهای دهه 60 که زمان بچگی و نوجوونی من بود رو خوند و کلی به صورت نوستالژیک خر کیف شدیم و کلی هم با آهنگ "بیشتر بیشتر" او قر دادیم. خیلی خوش گشت اون شب.
راستی برادر زاده ابی هم بود. صداش هم کپی عموش بود. بچه باحالی بود.

***

و این بود انشای من در مورد این که مالزی رو چگونه گذراندید!

پیش قراول

سلام
مدتیه که برگشته ام. به هیچ وجه فرصت نکرده ام که این جا آپ کنم. یک عالمه حرف دارم برای زدن و متاسفانه یک وقت خیلی خیلی کم که نمیتونم جایی بشینم و تایپ کنم.
ولی قول میدم که اگر شده از زیر سنگ هم که شده امروز وقت گیر بیارم و یک بخشهایی از سفرم رو این جا بنویسم. نه مثل خاطره یا سفرنامه. که فقط بخشهای قشنگش رو. امروز منتظر آپ من باشید.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

اتاق مصاحبه

الان حدود 2 ساعته كه دم در اين اتاق لعنتى مصاحبه نشسته ام تا تشريف نحسشون رو براى مصاحبه بيارن.
از استرس فلبم داره تو دهنم ميزنه.
ميدونين بدتر از همه جيه؟ اين كه اين كثافتها مثل بلبل با هم انكليسى بلغور ميكنند! يعنى حتى حرف زدن عاديشون با هم هم به اين زبونه.
از اين حرصم در مياد كه در صورتيكه مقعد بنده هم مثل دروازه فراخ نبود و عين آدم نشسته بودم درسم رو ميخوندم، الان عين اين غربتى ها دم در اين اتاق نبودم!
خاك بر سر من!
شايد باورتون نشه، اما بغضى دارم كه هر آن امكان داره بتركه.


ادامه:
0.5 ساعت كذشته و اساتيد براى مصاحبه اومده اند. الان نفر دوم داخله و من نفر شيشم هستم. استرسم نسبت به 0.5 ساعت قبل 10 برابر شده. قرص ايندرال آورده بودم كه اين موقع بخورم كه اون رو هم يادم رفت بيارم!! آخه كى از من خاك بر سر تر ميشه؟
4 نفر هم كه بايد قبل از من برن تو (البته 3 نفرشون) اينجا نشسته اند و مثل اين نانواهاى نان لواش همين طور با هم انكليسى بلغور مىكنند. ديديد اين نانواها همه اش دارن با هم به تركى بل بل حرف ميزنند؟ من مونده ام اونها كه هر روز هم رو ميبينن جى دارن كه همه اش فكشون ميجنبه؟ مكه جيز جديدى هم براى حرف زدن ميمونه؟؟؟؟
به هر حال اينها هم دارن همين طور با هم ميحرفند و از همه دردناك تر اينه كه من نصف حرفهاشون رو نميفهمم. وقتى تو اين دانشكده كوفتى ما خود استادها هم اين زبون رو بلد نبودن، طبيعيه كه ما مغزمون آكبند مونده باشه!!
الان يك دختر هندى تو اتاقه كه فقط صداى اون مياد و مثل اين ميمونه كه استادها اصلا حرف نميزنن!!!
در صورتى كه اينجا واسه حرفهاى من نبود و من نميتونستم بخشى از استرسم رو اينجا خالى كنم، تا الان احتمالا ديوونه شده بودم!
اصلا كون لقشون قبول نشدم كه نشدم!!!! به درك! خدايا فقط اين زمان زودتر تموم شه. كاش ميشد جشمهام رو ميبستم و يك دفعه عصر بازشون ميكردم! ولى نميشه كه! هر بار با اميدوارى به ساعت نكاه ميكنم، ميبينم اين مدتى كه براى من مثل 10 ساعت بوده، از رو ساعت فقط 1 يا 2 دقيقه بوده.
يك اعتراف بكنم؟ خيلى دلم ميخواست امروز قبل از امتحانم "صبا" بهم تلفن ميزد و كمى بهم روحيه ميداد. واقعا بهش نياز داشتم. ميدونم اونجا تو ايران الان نصفه شبه، ؤلى اون كه راحت دوباره خوابش ميبره، آيا واقعا ارزش خوابش از اين همه نياز الانم به اون بيشتر نبود؟ نميدونمك شايد هم اين شدت اضطراب من رو اين جور تشنه محبت بقيه كرده!
تمام بدنم عرق كرده. بى اختيار خودم رو تكون ميدم. دهنم تلخ شده. اميدوارانه به ساعت نكاه ميكنم و ميبينم كه همه اش 7 دقيقه كذشته!
الانه كه ديوونه بشم. الانه كه بلند شم و خودم رو به در و ديوار بكوبم. الانه كه داد بزنم. الانه.... الان.... الانه....
اى خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!


ادامه:
امتحانم رو دادم. تو امتحان ريدم. قبول نخواهم شد.

اين هم تموم شد. جشم هام درياى اشكه. كاش غرورم بذاره كمى از بارش رو كم كنم. كاش بتونم كريه كنم.

مى تونم......

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

قبل از امتحان

تو تاكسى نشسته ام و دارم ميرم به سمت مكان جلسه.
استرسم از بين رفته. كون لقش، اعدامم كه نمى كنن. فوقش مى افتم!!!
كلى هم شيك كرده ام! تو اين هواى دم كرده كراوات هم زده ام تا در صورت افتادن، حداقل دلشون بسوزه كه اين خوش لباس تو دل برو رو از دست داده اند!!!!
اصلا برن بميرن. جا كه قحط نيست. اصلا ميمونم همين ايران خودمون، صفا مىكنم! ولله!!!!
راستى، اين راننده تاكسيه مثل اين كه خوب بلد نيست! يك جاهايى داريم ميريم كه كمى عجيب غريبه. البته فكر بد نكنيد!!!!!! وسط ترافيكيم. ولى مسيرش با راننده ديروزى فرق داره. آخه من ديروز هم اومدم اينجا تا با محيط كمى آشنا بشم. ولى فكر كنم مسيرش اين نبود. يك جور متفاوتى بود.



ادامه: اون راننده الاغ بى شرف مادر به خطا من رو اشتباه برد. الان تو يك تاكسى جديد هستم و فقط 9 دقيقه تا امتحان مونده!! خودم رو دارم با اين نوشتن با موبايل مشغول ميكنم تا زمان رو نفهمم! فقط خدا كنه كه بتونم برسم. مسير واقعا زيباست و عين شماله، ولى بخوره تو سرم! 6 دقيقه بيشتر نمونده! به راننده قول كرايه 2 برابر داده ام. اون هم قول داده در صورتى كه ترافيك نباشه من رو به موقع برسونه. قولش به درد عمه اش ميخوره! فقط بايد بياد تهران و بال در آوردن راننده ها در اين مواقع ببينه!
ساعت شد 9. نميدونم از من قبول ميكنن كه امتحان بدم يا نه؟ تمام جونم شده عرق!
فقط خدا كنه!


ادامه 2.5 ساعت بعد:
بالاخره اين امتحان كوفتى رو دادم. خوب شد. البته شيوه امتحان كاملا كس خلانه بود. 60 سؤال 5 جوابه كه براى هر جواب بايد معلوم ميكردى دزسته يا غلط. سؤالى بود كه هر 5 جوابش درست باشه و سؤالى هم بود كه 4تا غلط داشته باشه. يعنى از بقيه جوابها نميشد فهميد درسته يا غلط!
دهن ما رسما سرويس شد براى اين امتحان، حالا كثافتها ذكر ميكنند كه اين امتحان همه اش 30 درصد قبولى است و اصل كارى فردا است!!!!!!!!
مرده شور ببره اين خاك بر سرها رو!!!!!!

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

مالزی

من الان یک دیوونه ام که دارم این جا پست میذارم!! یک عالمه کار ریخته روی سرم و من مثل این معتادها نشسته ام پای کامپیوتر و دارم تایپ میکنم. البته به خودم قول داده ام که طولانی ننویسم!!
جمعه شب پروازم است به سمت مالزی. یک هفته اونجا میمونم. و 21 و 22 دی هم اونجا امتحان و مصاحبه دارم. این از معدود امتحانهایی است در عمرم که در کمال نا آمادگی دارم براش میرم. تو این مدت اون قدر کارها و مسایل احمقانه پیش اومد که نتونستم درس بخونم. البته خوب یک سری چیزهای کلی میدونم. ولی نمیدونم که اونجا تیپ سوالها چطور خواهد بود. خیلی به دعای شما نیاز دارم. خیلی. برام از ته دل دعا کنید لطفا. عوضش قول میدم که اگر انشاءالله و به امید خدا مریض شدید(!!!!)، نه این که پول نگیرم، ولی بتونم خوب درمانتون کنم و باسواد باشم. البته خودتون هم میدونید که شرط اولش اینه که باید مریض باشید دیگه!!! وگرنه دکترها که نمیتونن آدمهای سالم رو معالجه کنند!!
از استرس دارم میمیرم. واقعا میگم. راستش میدونید بیشتر از این که میترسم که تو امتحان خرابکاری کنم، از چی میترسم؟ از این که باید به انگلیسی با اون آدمهای زبون نفهم حرف بزنم. و این که از آخرین باری که من با یک انگلیسی زبان حرف زده ام حداقل 3 سال میگذره. و خودتون بهتر از من میدونید که وقتی آدم یک مدت حرف نزنه، خیلی راحت کلمات به یادش نمیان و نمیتونه که راحت ازشون استفاده کنه و منظورش رو بیان کنه. ای کاش این مصاحبه 3 سال پیش می بود تا برم بزنم تو برجکشون!! ولی الان...!
با هر کی صحبت میکنم میگه کوفتت بشه که داری این جوری تنهایی میری مالزی. و راستش در مورد من تجربه نشون داده که من کلا خیلی آدمی نیستم که به راحتی بتونم از این تنهایی ها استفاده کنم!!! تا به حال در هر مسافرت تنهایی که رفته ام محکوم به موندن در اتاق هتل بوده ام. و به جاش در مسافرت های دونفره!!!! چشمتون روز بد نبینه، این دختر ها آی پا میدن! آی پا میدن! انگار نه انگار که یکی بغلت هست و عین کسی که یک کیف پر از اسکناس رو گرفته باشه، چنگ زده به بازویت و این ور و اون ور دنبال خودش تو رو میکشونه!! لا مصب ها انگار دارن آدم رو سیر سیر میدن. انگار دارن به آدم فحش میدن. میگن خاک تو سرت!! ما بودیم ها!!!
به هر حال موقع رفتن همه دوستان میگن کوفتت بشه و موقع برگشت همه میگن خاک تو سرت که از موقعیت استفاده نکردی و من اگه بودم ال میکردم و بل میکردم!!!
یک مصیبت دیگه هم هست!! سوغاتی! خریدش اصلا مشکلی نیست. ولی این که چی بخری خیلی مشکله. من هیچ سلیقه ای در انتخاب لباس ندارم. واقعا نمیتونم فرق بین چیز های شیک و زشت یا جواد رو متوجه بشم. در بعضی حالتهای خاص که یک چیزی خیلی کلاسیک باشه میتونم. ولی من مطمئنم که اگر یک روزی بوتیک دار میشدم، از گشنگی میمردم. هیچ وقت یادم نمیره که یک بار میخواستم برای خودم کفش بخرم و نمیدونستم که چه مدلی باید بخرم. نیم ساعت تو خیابون ولیعصر به پای مردم نگاه کردم و بعدش رفتم یک مدل شبیه اونها خریدم!! خدا "صبا" رو عمر بده که مدتهاست بار این مسئولیت رو مدتهاست که از روی دوش من برداشته!! منی که در مورد خودم این طوریم، حالا چه جوری میتونم برای دیگران خرید کنم؟ چی بخرم؟ چی بهشون میاد؟ چی خوبه که مقرون به صرفه هم باشه؟ اصلا چی مده؟ چه مدلی قشنگه یا زشت؟ البته میدونم که غیر از لباس هزار چیز دیگه هم میشه خرید، ولی قبول کنید که خرید هر نوع سوغاتی به غیر از لباس نه از نظر مادی و نه از نظر حمل و نقل زیاد صرف نداره!! (خسیس هم خودتونید! خوب ندارم دیگه!!)
شرح سفرم رو این جا خواهم نوشت. البته به شرطی که شما هم دعا کنید تا قبول شم. اگه دعا نکردید، مگه ارث باباتون رو از من طلب دارید؟ خوب خودتون برید و ببینید دیگه!!!

پ.ن. پست قبلی ام مزخرف نبود! دقیقا حرف دلم بود برای مخاطب خاص!! ( به قول دوستان) و هنوز هم حرف دلم هست!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

گله

صبح ها که دیرمان است.
که دیرت است.
که خوابمان می آید.
که خوابت می آید.
که کسلیم.
که اخلاقمان ....
که اخلاقت گه است.

و شبها ....
که خوابت می آید.
که خسته ای.
که هنوز نرسیده، به خواب رفته ای.
که اخلاقمان....
که اخلاقت گه است.

و این وسط ....
هر کسی دنبال بد بختی خودش.
و کارهایش.
و کارهای دیگران.
و اخلاقمان که گه است.

راستی یک سوال خصوصی.
یک سوال خیلی خصوصی:
"من کجام؟؟!!"

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

هفته ای که گذشت

امروز بعد از حدود یک هفته تازه فرصت کردم که بیام اینجا و یک پست بذارم.
این هفته خیلی هفته جالبی بود برام. یک هفته ای که انگار همه اتفاقات مثل یک فیلم با دور تند از جلوت میگذرن. تو این هفته اگر بگم که شدیدا مشغول بودم و نمیتونستم حتی نیم ساعت وقت آزاد پیدا کنم حتی برای کامنت گذاشتن برای دوستان اشتباه نگفته ام.
اول از همه اون تولدم بود که حسابی خاطره شد. سالی که گه بگذره، تولدش هم باید گه ترین باشه!!! درست بعد از این که پست قبلی رو نوشتم یک دعوای حسابی با "صبا" سر همین نوشتن پست و پای کامپیوتر بودن و درس نخوندن کردم و به ناچار رفتم تا ساعت 5-6 کتابخونه و درس خوندم. البته بعدش "صبا" اومد دنبالم برای معذرت خواهی و بحث و جدل که نتیجه اش این بود که من تا فردای اون روز هم کلی گه بودم و توی خودم.
خیلی ها به من تولدم رو تبریک گفتند. از دوستان قدیمی و بلاگی بگیر تا خیلی از شاگردانم. حتی شماره خیلی هاشون رو نداشتم. ولی 3 چیز برام جالب بود. اول اینکه "صبا" اون روز هیچ تبریکی بهم نگفت. نه این که یادش نباشه. ولی نگفت. و وقتی که فرداش بهش گفتم که نگفتی، گفت که ترسیده که بگه و من طبق معمول برینم بهش!! و جاش فردای اون روز هی تبریک میگفت که من هم ازش خواستم که دیگه ادامه نده. چون خیلی اعصابم رو خورد میکرد و بدتر مثل یک فحش بود برام.
دومین چیز این بود که "ایسل" از دفعه پیش که اینجا بود دیگه با من تماسی نداشته. حتی برای تولدم که مطمئن بودم که میزنگه. و نمیدونم که چرا. یک طرف ذهنم میگه چون یادش نبوده و یک طرف دیگه میگه که یادش بوده و میخواد که من رو فراموش کنه. و راستش خیلی نگرانش نیستم. یعنی نمیذارم افکار منفی بیان تو ذهنم در موردش. ولی برام خیلی عجیب بود. خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی. و دائم بهونه اش رو میگیرم. تو این چند روز همه اش با خودم کلنجار میرم که بهش بزنگم. و هر بار جلوی خودم رو گرفته ام. یعنی پیش خودم میگم که اگه یادش رفته که غرورم اجازه نمیده که به یادش بیارم و اگه داره سعی میکنه که من رو فراموش کنه هم که نباید هی تمام تلاش هاش رو نقش بر آب کنم. و این دومی خیلی برام سخت تره. این که دلت شدیدا تنگ کسی باشه و نتونی خودت رو راضی کنی که بهش بزنگی. خیلی دلم براش تنگه. خیلی. میفهمی؟؟؟؟
اما سومین چیزی که جالب بود این بود که "انیگما" بهم اس ام اس داد و تولدم رو تبریک گفت. کمی با هم اس ام اسی چت کردیم و من آدرس این وبلاگ رو بهش دادم و احتمالا او هم این مزخرفات من رو خواهد خواند. (راستی، سلام "انیگما"!) این که چی گفتیم و چه صحبتهایی شد راستش هیچ چیز جدیدی برای من نداشت. ولی چند چیز مهمه. اول این که زمانی که داشتم آدرس این وبلاگ رو بهش میدادم با خودم عهد کردم که به خاطر این که او این ها رو میخونه، خود سانسوری نکنم. و نظراتم رو خیلی رک بنویسم. و به خصوص در مورد او نظراتم رو بگم. و دوم این که باز هم صحبتهای ما با این خیال او که "به دوستی کسی نیاز ندارد!!!!" نیمه کاره رها شد. گرچه من فکر میکنم که او به تنها کسی که نیاز داره من هستم. به هر حال این که تولدم رو بهم تبریک گفت برام خیلی ارزشمند بود.
من الان 3 روزه که دارم میرم سر یک کار جدید. کار خیلی خوبیه و خیلی دوستش دارم. و فکر میکنم که خیلی با روحیاتم سازگاره. توش تمام تلاشم رو میکنم و شما هم برام دعا کنید.
هفته آینده ام هم که میرم مالزی برای مصاحبه و امتحان و این هم در این شرایط شده برام قوز بالا قوز و یک استرس تازه. در کنار همه کارهام باید برای این یکی هم درس بخونم. و معنی اش فقط این شده که دیگه نه وقتم آزاده و نه فکرم. علت دیر آپ کردن هایم هم همین است. دوستان هم که ظاهرا همه خوب هستند و این قسمت ماجرا خیلی مایه دلگرمی منه.
راستش الان که این پست رو نگاه میکنم میبینم که خیلی خاله زنکی شد و انگار دارم وقایع نگاری میکنم و این با رسم قدیم وبلاگ من که توش قرار بود بیشتر به "خود" درونی ام بپردازم کمی منافات داره. قرار نیست اینجا بشه دفتر خاطرات من. ولی وقتی بعد از یک هفته پر از چیز های مختلف میایی اینجا، فکر کنم که اجتناب ناپذیر باشه که اول به اتفاقاتی بپردازی که ذهن خودت و خواننده رو باهاشون درگیر کرده ای قبلا و ابتدا اخبار جدید در اون موارد رو بگی. راستش جداقل تا دو هفته دیگه هم فکر نمیکنم که زیاد وقت داشته باشم که مثل سابق بیام اینجا و درفشانی کنم. چون میدونم که این دوهفته آینده ام کاملا پر است. این هفته که به کار و درس میگذره. و هفته بعد هم که مالزی هستم. و به نظرم هیچ آدم عاقلی که میره یک کشور جدید، زیاد وقتش رو برای پست گذاشتن نمیذاره.
ولی بعد از اون اگه خدا بخواد شاید کمی آسایش نصیب من بشه و بتونم کمی اینجا بیشتر سر بزنم. و کمی هم این "اندیشه های پراکنده من" رو گردگیری و کند و کاو کنم.
به هر حال من چه باشم و چه نباشم حتما روزی 2 یا 3 بار به کامنتدونی اینجا سر میزنم و برام هیچ چیزی خوشحال کننده تر از این نیست که ببینم که دوستان برام یک یادداشت - هر چند کوتاه - گذاشته اند. واقعا خستگی های روحی و ذهنی من رو برطرف میکنه.
پس تا بعد....