۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یک احمق به تمام معنی

حالم امروز خیلی بهتره. گرچه اوضاع کارم هنوز مشخص نیست و هنوز در خانه به استراحت میپردازم.
از امروز متوجه شدم که یک مهمان جدید در صفحه ام دارم به نام "باران" که حرفهای قشنگی به من زد که روش دارم فکر میکنم. گرچه ادبیاتش کمی از سطح فهم من فاصله داره و من زیاد هوش فهمیدن کنایات و جملات به این قشنگی رو ندارم.
راستش چند روزی است که دوباره دارم به ادامه تحصیل فکر میکنم. هنوز خیلی مونده تا تصمیم گیری و عمل کردن، اما دارم دوباره بهش فکر میکنم. و کمی هم تحقیق میکنم. البته باید در این مورد با روانپزشکم هم مشورت کنم. چون او در جلسه اول روانکاوی گفت که در اوایل روانکاوی ام سعی کنم که تصمیمات بزرگ نگیرم و یا اگر میگیرم با او مشورت کنم و خیلی با احتیاط بیشتری عمل کنم. و لازمه که این کار رو بکنم. 
این مشکلی که در کارم ایجاد شد، خیلی من رو تکون داده. انگار یک کاخ پوشالی رو ریخته باشه. انگار که من رو یک تکون حسابی داده باشه. یک تکون خیلی بزرگ. 
باعث شد که بیشتر به خودم فکر کنم. و دوباره بشینم به پای نقد خودم. و تا حدودی هم قهوه ای کردن خودم. (تا حدود خیلی زیادی!!!) راستش ترس من رو از کار کردن خیلی زیاد کرده. واقعا میترسم. از روابط جدی با دیگران میترسم. نمیدونم چرا باید این طور باشم. چرا باید این قدر در روابطم با دیگران مشکل داشته باشم. راستش من اصلا اصلا اصلا کار کارمندی کردن بلد نیستم. و این خیلی بده. این یکی از مهمترین چیزهایی است که در طول سالها مدرسه و دانشگاه رفتن یاد نگرفته ام. به خصوص دانشگاه. اونجاها بیشتر به من یاد داده اند که یک آدم پر رویی باشم که تا حد آخری که میتونم سعی کنم که از چیزی که فکر میکنم درسته دفاع کنم. و این بدترین کاری است که یک کارمند و به خصوص در مواجهه با افراد بالادست خودش انجام بده. 
من یاد نگرفته ام که چشم بگم. یاد نگرفته ام که بی منطق قبول کنم. یاد نگرفته ام که گاهی هم میشه کاری که فکر میکنی اشتباه است رو انجام داد. یاد نگرفته ام که نتیجه محور نباشم. گاهی کارها نیازی نیست که نتیجه داشته باشند و همین که صرفا یک کار هستند کافی است. و از همه مهمتر یاد نگرفته ام که در کارم سیاستمدار باشم و در حین کارم هزاران عامل و نگاه بیرونی رو هم مد نظرم قرار بدم. من بلدم که همه اش سرم به کار خودم باشه و فکر کنم که همین که تنها کار خودم رو انجام بدم کافیه. همین که من برای دیگران خوب بخوام، اونها هم ناچارند که برای من خوب بخوان!! 
من در محیط بیرون با همه ادعاهایم، یک احمق به تمام معنی هستم. یک احمق به تمام معنی.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

LOOSER

وقتی که یک فیلم مربوط به بچه های آمریکایی رو که نگاه میکنید، یکی از بدترین فحشهایی که به همدیگه میدهند و از شنیدنش تمام روح و روانشون به هم میریزه و خیلی روشون تاثیر میذاره، looser است. وقتی به خصوص یک دختر به یک پسر این فحش رو میده، انگار که ریده باشه به تمام هیکل پسره. از سر تا پا. و پسره همه کاری میکنه که ثابت کنه این طور نیست. 
این کلمه رو وقتی من برای بار اول شنیدم، در تعجب موندم که گفتن یک بازنده چرا باید کسی رو این طور عصبی کنه و باعث بشه که بدش بیاد. 
و راستش تا امروز که دارم این کلمه رو با تمام پوست و خون و رگم و تمام وجودم احساسش میکنم، نمیدونستم که چقدر میتونه برخورنده باشه.
نمیخوام ناشکری کنم. نمیگم که هیچ هستم و نمیگم که به هیچ جایی نرسیدم، ولی با توجه به چیزی که باید میرسیدم و چیزی که دیگرانی که در موقعیت هایی خیلی کمتر از من بودند و رسیدند، احساس میکنم که یک بازنده به تمام معنی هستم. 
الان 3-4 روزی هست که از کارم معلق شده ام. در چند ماه اخیر هم 5-6 مصاحبه جدی رفته ام که در همه اونها رد شده ام. و سابقه کارم هم مثل یک اره تو کون من گیر کرده که نه میشه با اون به کار پایین تر پرداخت، که اگر این کار رو بکنم از این هم خراب تر میشه، و نه میشه که به راحتی به کاری معادل کار خودم بپردازم، چرا که غوره نشده مویز شده ام و در بعضی قسمتها تجربه ندارم. و کاری که دقیقا به من بخوره به این راحتی ها پیدا نمیشه. 
سر کار با شدت بسیار زیاد با رئیسم مشکل دارم. نمیدونم که دیگران چه کار میکنند که رئیسشون به این راحتی به اونها گیر نمیده. ولی رئیس من بد جوری به من گیر داده و من احساس میکنم که دنبال بهانه میگرده که یک جوری عذر من رو بخواد. و من واقعا تمام سعیم رو میکنم که به بهترین وجه ممکن کار کنم و نمیدونم که چرا همه از کار من خوششون میاد جز اون کسی که باید خوشش بیاد. 
رفته ام مصاحبه و به من میگن که بازیگوش است. میگن که سابقه ات خوبه، ولی از تو بهتر زیاده و این مدتی که کار کرده ای، بیشتر به درد عمه ات میخوره تا ما! و با لبخند به من میگن که تو خیلی خوبی، ولی ما نمیخواهیمت.
و این خوره کار غیر مرتبط با مدرکم هم که دیگه قوز بالا قوزه.
نمیدونم چرا همه دوست دارن به من گیر بدن. البته بگم که من هم کم به دیگران گیر نمیدم. ولی نمیدونم مثلا چرا همیشه توی بحثها همه میخوان که پوز من رو به خاک بمالن. تو حرفها از این که یک نفر به من برینه به وضوح و از ته دل و حتی بدون ذره ای پرده پوشی لذت میبرن و خودشون هم یک تاپاله میذارن روش. لذت میبرن که من خیط بشم. و جدیدا خیلی خیط میشم. خیلی. خیلی. 
دارم بازندگی رو با پوست وخونم درک میکنم. دارم میفتم. دارم سقوط میکنم. فواره ای هستم که خیلی زودتر از اون که فکرش رو میکردم دارم با سر بر میگردم پایین. 
بازنده شده ام. یک بازنده به تمام معنی.

اضطراب

موقعی که قراره من کس خل بشم، چند مرحله رو باید طی کنم. اول کمی خوابم زیاد میشه، دائما خوابم میاد و دلم میخواد که یک گوشه ای ولو بشم و بخوابم. و در عین حال تنبل میشم. حال و حوصله بلند شدن و انجام هیچ کاری رو ندارم. هی یک گوشه ای ولو هستم و هر کاری رو میندازم به یک وقت دیگه. دائم از کارهای "صبا" حرص میخورم و دلم میخواد که اون هم کاری نکنه و بیاد ور دل من بشینه. شاید هم بهتره بگم از این که اون هی این ور و اون ور میره و مشغوله خجالت میکشم و دلم میخواد که اون هم بیاد بشینه که گناه تنبلیمون برابر بشه و به نوعی شریک جرم داشته باشم. از این که تنها بمونم خونه نمگم بدم میاد که بیشتر میترسم. به هزار خواهش و التماس زنگ میزنم و دوستان رو دعوت میکنم خونمون (حالش رو ندارم که خودم برم خونه اونها) و بعدش پشیمون میشم و خدا خدا میکنم که برنامه اونها کنسل بشه و نیان. ولی اگه زنگ بزنن و بگن نمیان دوباره حالم بدتر میشه. وقتی هم که میرسن، حالم خوب میشه، ولی از رفتنشون هراس دارم. و ازشون دائم درخواست میکنم که زود نرن.
مرحله بعد اینه که کم کم تنها و گوشه گیر میشم و از تنهایی لذت میبرم. به جز 3-4 دوست نزدیکم و صد البته "صبا" حوصله هیچ کس رو ندارم. به خصوص خانواده خودم و "صبا". دلم میخواد ساعتها بشینم یک گوشه و یا تو وب کس چرخ بزنم و یا با گوشی ام ور برم وبازی کنم یا کانال های ماهواره رو بی هدف بالا و پایین کنم. هی تو خودم هستم و حتی حال حرف زدن هم ندارم. و ضمنا هرچه در این حالت بیشتر جلو میرم، تمایلم به نوشتن در این وبلاگ هم بیشتر میشه.
کم کم حالتهای اضطرابی و تپش قلب هم به این حالت اضافه میشه. و جالب اینجاست که حتی حال این که بلند بشم و یک قرص پروپرانولول هم بخورم رو ندارم و اون قدر صبر میکنم که "صبا" خودش از روی حالم بفهمه و بره برام قرص بیاره. دلم میخواد تو خونه بشینم و تکون نخورم از جام. در این شرایط حتی حوصله روشن کردن کامپیوتر و یا حتی تلویزیون رو هم ندارم.
و آخرین مرحله اون زمانی است که حتی حوصله خودم رو هم ندارم. دلم میخواد فقط یک قرص خواب بخورم و بخوابم نباشم اصلا تو این دنیا. اصلا حتی زنده نباشم. بیخود و با خود گریه ام میگیره و تنها احساسی که دارم یک احساس شکست خوردگی مطلقه. و حسرت هزار کار نکرده و هزار جای نرسیده و دلتنگی مفرط برای 10-15 سال پیش و خاطرات خوش اون زمان.
و فقط دعا میکنم که گرفتار این حس من نشوید. این یکی از مهمترین ترسهای زندگی من است.
و از همه دردناکتر که در این چند روز با سرعت زیادی دارم در این سیر حرکت میکنم. فعلا در قسمت حالات اضطرابی هستم. خدا این یکی رو هم به خیر بگذرونه.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

رفتم شیراز و بسی خوش گذشت.
جای همه دوستان خالی.
راستش الان اندیشه ام نمیاد! فقط خواستم بگم خیلی اون مسافرت حال داد!!

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

خواهرزاده های خیلی خیلی خیلی عزیز من.

امشب دارم با صبا میرم به شیراز. شهر شور و عشق و عاشقی و از همه مهمتر شهری که خواهر من با دو خواهرزاده عزیزم اونجا زندگی میکنند.
چیزی که برام عجیبه اینه که با این که من قاعدتا باید خواهرم رو بیشتر دوست داشته باشم و دلم بیشتر برای او تنگ شده باشد، ولی در کمال تعجب دلم بیشتر از همه برای خواهرزاده هام تنگ شده و لحظه شماری میکنم که ببینمشون. کلا من دلم برای خواهر زاده هام بیشتر 75;ز خواهرهام تنگ میشه.
اون خواهرم که آمریکا است هم دلم برای خواهرزاده هام و به خصوص اونی که گاهی اینجا رو میخونه لک زده. تنگ شدن خوب بیان مطلب نمیکنه، واقعا لک زده. فکر میکنم که اونها هم من رو دوست داشته باشند. ولی من واقعا عاشق اونها هستم.
راستش به این خواهرزاده هام که نگاه میکنم، پیش خودم فکر میکنم که شاید بد نباشه خودم هم یک بچه داشته باشم. ترجیحا یک پسر. ولی این وسط خیلی دو به شکم. خیلی. راستش رو بگم؟ فکر میکنم که اگر یک بچه داشته باشم، شاید خیلی دوستش نداشته باشم. دوستش دارم ها، نه این که اصلا دوستش نداشته باشم، ولی میترسم مثل یک پدر دوستش نداشته باشم. یعنی اون طور که عاشقش باشم و به خاطر اون از همه چیزم بگذرم، الان فکر میکنم که این جور نخواهم بود. و فکر میکنم که اگر کاری برای اون بکنم بیشتر از روی ترحم خواهد بود. و نه عشق.
با هر کس که بچه داره صحبت میکنم، میگه که این حس پیش خواهد اومد، ولی خوب یک کم ترسناکه دیگه. اومدیم پیش نیومد!!! اون وقت چه کار باید کرد با اون بچه؟ و اون دردسرهای بچه داری؟ به خصوص اون یک سال اول. راستش من هر پدر و مادر بچه داری رو که میبینم، فکر میکنم که بیچاره ها چه صبری دارند! هیچ جا نمیتونن به راحتی برن. اون اوایل که خواب درست و حسابی هم ندارند، تو مهمونی ها همه اش درگیرند. یعنی من فکر میکنم آدم بعد از بچه دار شدن دیگه کاملا میشه مثل یک آدم عیالوار! راستش من از این عیالواری میترسم. دوست ندارم عیالوار باشم. تا الان هم با صبا سعی کرده ام بیشتر مثل دو تا دوست باشیم تا مثل دو تا زن و شوهر. و خیلی ها هم که ما رو میبینند همین رو میگن. میگن شما مثل دو تا دوست دختر و پسر هستید. و این برای من خیلی بهتره و از این مساله احساس جوونی میکنم. اما بچه دار شدن سرآغاز پیری نیست؟

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

روان درمانی تحلیلی

یک مدتی است که دارم دیگه خیلی مرتب تر از سابق میرم پیش روانپزشکم. اون هم داره من رو روان درمانی تحلیلی میکنه. یعنی من میرم پیشش و از در و دیوار و هر چی هست و همون لحظه به ذهنم میرسه حرف میزنم و اون هم در لابلای حرفهای من سعی میکنه که علت رفتارها و حرکات و فکرهای من رو در ناخودآگاهم پیدا کنه. پروسه جالب، اعصاب خوردکن (گاهی)، زمان بر و از همه مهمتر خیلی گرانی است. (جلسه ای 30 تا 50 هزار تومان که حتی اگر کنسل کنی و نری هم باید پرداختش کنی!) ولی جالبه. 
دکتر من یک آقای حدودا 40-45 ساله ای است که وقتی نگاهش میکنی بیشتر یاد آدم آهنی می افتی. عین یک تیکه سنگ میشینه اون گوشه و به حرفهای من گوش میده و آدم هیچ چیزی رو نمیتونه از تو صورتش تشخیص بده. نه اخم میکنه، نه میخنده و نه حتی یک ذره اون عضلات صورتش تکون میخورن. هیچ هیچ هیچ. به خودش هم گفته ام. البته ناگفته نمونه که کلا این طور باید باشه. اصلا قانونه که روان درمانگر باید هیچ واکنشی به حرفهای طرفش نشون نده و هیچ قضاوتی راجع به کارهای او نداشته باشه. باید مثل یک تیکه سنگ باشه و فقط دنبال یک سری روابط علی و معلولی بگرده. و این دکتر من (که از این به بعد "روبوت" صداش میکنم) در این زمینه یک از بهترین ها است. (تمام همکاراش هم به این مساله که او یکی از بهترین ها است اذعان دارند و اکثرا او را میشناسند.) و من هم این رو به عنوان یک اشکال او نمیگم، منظور من اینه که خیلی سخته آدم جلوی همچین آدمی بشینه و حرف بزنه و تازه اون هم یک کسی مثل من که در هنگام حرف زدن، مخاطب براش خیلی مهمه و حالات و رفتارهای او تاثیر زیادی میذاره در نوع و محتوای صحبت های من. 
به هر حال از وقتی رفته ام پیش این آقای دکتر چیزهای جالبی دارم در خودم پیدا میکنم. البته نه این که این چیزها حتما درست باشند. مساله اینه که دارم از یک نگاه دیگه به خودم و کارهام و عکس العمل هام نگاه میکنم و این رو قبول میکنم که حداقل میتونه نگاه های دیگه و یا علت های دیگه ای هم برای کارهام وجود داشته باشه. و یا حداقلش اینه که دارم سعی میکنم که خودم رو بهتر بشناسم. کمی کارهام رو موشکافانه تر بررسی کنم و کمی بیشتر خودم رو تجزیه تحلیل کنم. به خصوص در مورد کارهایی که اعتقاد داشتم که میتونم و یا این که نمیتونم. مثلا این که من چرا همه عمرم فکر میکردم که شبها بهتر میتونم کار کنم یا درس بخونم. و یا مثلا این که چرا من همیشه فکر میکردم که پشتکار من به طور سرشتی و یا تربیتی کمه. و این که این کمبود پشتکار به خاطر فرار از مسئولیت نبوده. یا مثلا من همیشه به خودم تلقین میکنم که من حفظیاتم بده و در عوض چیزهای فهمیدنی رو خوب میفهمم. در صورتی که هر دو میتونن در من خوب باشن. 
و سخت ترین بخشش اون قسمتی است که ریشه یابی میکنیم و این جاست که دیگه همه چیز میاد وسط. و دیگه آدم میره تو مرز دیوونگی. مثلا داری در مورد برنامه های زندگی ات حرف میزنی و یک دفعه این وسط پای روابط تو با پدرت میاد وسط و این که اون روابطی که شما داشتید چگونه میتونه (شاید) باعث شده باشه که تو الان این اهدافی رو داشته باشی که نرسیدنت به اونها در حال حاضر داره دهنت رو سرویس میکنه. 
و این وسط باز هم و باز هم من هستم که هنوز حیرانم و نمیدونم که چه گهی هستم.

پ.ن. میدونم که مدت زیادی است که ننوشتم. و این مدت چیزهای زیادی اتفاق افتاده. شاید یک زمانی نوشتمشون فعلا حسش نیست. پس از همین جا به بعد سعی میکنم که بنویسم . به هر حال این وبلاگ قراره "اندیشه های پراکنده" من باشه و نه "زندگینامه"!! ولی قول میدم که بنویسمشون. (مثل تمام قولهای قبلی که داده ام!!!)