۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

*** سال نو، سال کهنه


حدودا نیم ساعت دیگه سال تحویله و من الان با چند تا از دوستهام اومده ایم به روستای زیارت در نزدیکی گرگان. و همه داریم آماده میشیم برای سال تحویل. همیشه وقتی که نزدیک سال تحویل میشه، تمام سال قبلی شروع میکنه جلوی چشم من رژه رفتن و کتاب سال قبل شروع میکنه جلوی چشمم یک ورق دیگه بخوره. یک بار دیگه. یک بار با دور تند. یک دوره تند. مثل اون دوره هایی که همیشه یک بار درست قبل از این که بریم سر جلسه امتحان، روی درسهامون میکنیم.
شاید به جرات بتونم بگم که پارسال یکی از بدترین سالهای عمر من بود. یکی از بدترین و سخت ترین سال ها. یک سالی که پر بود از اتفاقات ریز و درشت که کلشون خیلی سخت و خیلی کند گذشتند.
پارسال رو با جمعی از دوستان در آبیک و بعدش شمال شروع کردیم. و نمیدونستیم که یکی از این دوستان به واسطه همسرش دیگه امسال نه تنها ما رو همراهی نمیکنه، که حتی کوچکترین رابطه ای هم با هم نداریم. بدون هیچ اتفاق و یا برخوردی ناگهان از ما بریدند. از ما جدا شدند. از همه ما. از همه دوستان. از همه دوستانی که از خواهر و برادر به هم نزدیک تر بودیم. و امسال بعد از 4 سال که همه اش سال تحویل با هم بودیم، دیگه با ما نیستند.
الان سال بعده که دارم بقیه اش رو می نویسم!! البته با چند روز تاخیر این وسط!!
داشتم از امسال میگفتم. امسال من بدترین حالات روحی این چند وقتم رو حس کردم. به شدیدترین وجهی دپرس شدم و فکر میکنم که حتی شرایط لازم برای بستری شدن رو هم داشتم. تمام اون حالاتی که تو کتابها در مورد افسردگی میخوندم رو – و همیشه مسخره می کردم که کی پیدا میشه که این قدر کس خل باشه و این حالت ها رو داشته باشه و نتونه خودش از پس خودش بر بیاد رو – داشتم. از علایم یک افسردگی ماژور فقط میل به خودکشی نداشتم – البته از مردن خودم بدم نمی اومد، ولی دوست نداشتم بهش اقدام کنم. – و یکی هم توهم نمیدیدم. وگرنه بقیه اش رو همه رو داشتم. هنوز دارم قرصهای تجویز شده توسط دکتر رو میخورم و از وقتی که سر کار رفته ام حالم خیلی بهتر شده. البته هنوز مشکلاتم با خودم حل نشده، ولی حداقل این توان رو پیدا کرده ام که بتونم توی ذهنم پاکشون کنم و بی خود درگیرشون نشم.
امسال دو رابطه جدید رو تجربه کردم. یکی به شدت خوردم کرد و دیگری به شدت تقویت. انیگما و آیسل رو میگم. هنوز هر دو در زندگی ام هسنتد و هنوز هر دو در این زندگی تاثیر میتونن داشته باشند. راستش از ارتباط با هیچ کدومشون پشیمون نیستم. هر کدوم باعث شدند که بخشی از خودم رو بهتر بشناسم. هر کدوم به نحوی. اگه این دو رابطه رو این جا دارم کنار هم مینویسمشون به این خاطر نیست که این دو تا رو دارم با هم مقایسه میکنم. چون اصلا با هم قابل مقایسه نیستند. احساساتم رو در مورد هر دو این جا نوشته ام. (منظورم تو نوشته های قبلی ام است.) مساله ای که وجود داره در موردشون اینه که هر دو رابطه ام دچار استحاله شده اند. ولی جنسشون خیلی متفاوته. در مورد انیگما با یک شور و حرارت شروع شد و ناگهان هم همه چیز تموم شد. نه این که دیگه دوستش نداشته باشم. یعنی نگاهم دیگه مثل سابق نیست. هنوز هم از هم صحبتی با او لذت میبرم و با این که میدونم که این جا رو میخونه، ولی چون تصمیم دارم که در این وبلاگ خودم باشم خیلی رک میگم که هنوز هم بودن با او و خوابیدن با او یکی از آرزوها و حسرت هام است. و شاید تنها موردی که به رتیل حسادت میکنم، همین باشه. خیلی....
ولی آیسل خیلی متفاوت بود. آروم شروع شد و کم کم شعله کشید. و کاملم کرد. و بهترم کرد. و خیلی احساسهای خوب در من ایجاد کرد. نسبت به آیسل غیر از محدودیتهایی که الان در صحبت کردن و دیدن هم داریم، هیچ حسرتی ندارم. فقط کمی حسرت بیشتر بودنش. و دلتنگی ها. همین....
و در کنار این ها باید و باید از "صبا" نام ببرم. کسی که هیچ چیز باعث نمیشه اون نقش کلیدی که در زندگی من در این یک سال رو داشت رو از یاد ببرم. و یک احساس شرمندگی عمیق نسبت به او.... بگذریم.....
امسال دوستانم به تمام معنی دوستیشان رو به من نشون دادند. دوستی ای که اصلا نمیتونم براش قیمتی بذارم. همه اونها. به خصوص اونهایی که این جا رو میخونن.
و حالا که صحبت دوستی شد باید از دوستان جدیدی هم که این جا پیدا کرده ام یاد کنم. وجود این دوستان شوق نوشتن و بیان کردن چیزهایی که توی دلم بود رو برام چند برابر میکنه. و با چند تایی از اون ها هم که خیلی نزدیک تر شدم. به خصوص با یکی که برام مثل یک خواهر مهربون میمونه و باهاش خیلی راحتم. و البته یکی دیگه که هر از چند گاهی نظرش رو در مورد من تغییر میده و گاهی من رو خوب میبینه و گاهی بد.
این ها همه نیمه پر لیوان امسالم بود. و اما نیمه خالی اون از همه مهمتر مریضی مامانم است. درسته که به احتمال زیاد بیماری ریشه کن شده، ولی اون همه استرس و ترس این که نکنه یک سلول از این انواع درمان جون سالم به در برده باشه و دوباره برگرده ....
و این سریال تکراری و تلخ عدم موفقیت من در ادامه تحصیل.
و این جریانات و روندهای روز کشور که اصلا بوی خوبی نمیده و من هم زیاد دوست ندارم عقایدم رو در موردشون در این وبلاگ بنویسم، گرچه هم حرف در موردشون زیاد دارم و هم کمی فعالیت کرده ام و هم این که عمیقا نگرانم ازشون.
این آش شلم شوربایی که در بالا نوشته ام در مجموع طعم امسالم رو کمی تلخ کرد. تلخ تر از همه سالهای دیگه عمرم تا به حال. و ضمنا سال قبلم رو فکر کنم سال مهمی در زندگی ام کرده باشه. مثلا مثل سال اول دانشگاهم یا سال اول بعد از فارغ التحصیلی ام یا سال اولی که رفتم مدرسه راهنمایی و یا سال چهارم دبستانم. سالهایی که به نوعی یک نقطه عطف بودند در این زندگی من و سالهایی که من در اونها بعضی تغییر جهت های اساسی زندگی ام شکل گرفت.
و حالا سال 89. سالی که خسته از نبردهای سال قبلم دارم واردش میشم. شاید کمی پیر شده ام، ولی امسال فقط آرامش میخواهم. فقط آرامش....

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

*** سالگرد

دیروز 13 اسفند بود. دقیقا یک سال پیش در چنین روزی از آیسل دعوت کرده بودم که به خونه ام بیاد و دوستی ما در فرم جدیدش از اون روز شروع شده بود. و چیز خنده دارش این که 11 اسفند امسال هم آیسل دیگه رسما عقد کرده و دوباره نوع دوستی ما دگرگون شده. تبدیل شده به یک نوع دوستی که هر دو مصمم هستیم که در اون سکس جایی نداشته باشه و مثل دو تا دوستی باشیم که همدیگه رو خیلی دوست دارند و همچنین همدیگه رو خیلی خوب درک میکنند. دو تا دوستی که همدیگه رو آروم میکنند و همیشه برای همدیگه هستند. یک دوستی که هیچ کس جز سه تا از دوستان نزدیک من ازش خبر نداره و هیچ واسطه دیگه ای هم نداره. یک دوستی کاملا دو نفره و کاملا سالم. و یک دوستی که خودمون هم ازش رضایت داشته باشیم احساس گناه نکنیم. یک دوستی که دیگه خودمون رو در موردش گول نزنیم و برای دروغهایی که به خاطر پنهان نگاه داشتنش میگیم، احساس عذاب وجدان نداشته باشیم. یک دوستی که من تا به حال مشابه اون ندیده ام، ولی به وجودش خیلی امیدوارم.
چند روز پیش با آیسل در مورد یک چیز داشتیم صحبت میکردیم. این که اگه الان پارسال بود و من هم تجربه این سال گذشته رومیداشتم، آیا بازهم آیسل رو به خونه ام دعوت میکردم و این دوستی رو با او شروع میکردم؟ 
این سوال رو از او پرسیدم و او نمیدونست جوابش رو. گرچه فکر میکرد که باز هم خواهد اومد. ولی در مورد من، هنوز جوابش رو قطعی نمیدونم. 
ظاهر قضیه اینه که من هیچ ضرری نکرده ام. یک دوره حالش رو برده ام و حالا هم که تموم شده بر میگردم سر خونه اولم. ولی واقعیت قضیه به این سادگی نیست. شاید در اوایل دوستی ما جاذبه های جنسی و بودن با یک دختری که اتفاقا خیلی هم جذاب است نقش زیادی در دوستی ما دو نفر با هم داشت، ولی نه در اون اول این جاذبه بیش از 50 درصد دلایل من بود و نه حالا. به خصوص حالا که اگر دوست دارم پیشش باشم و با هم باشیم یا با هم صحبت کنیم، به میزان زیادی به خاطر خودش و آرامشی است که این دختر به من میدهد. به خاطر این که با دختری زمان میگذرانم که خیلی باهوش و فهمیده است، من رو به خوبی میفهمد و از همه مهمتر این که او هم بدون هیچ چشم داشت و یا آینده نگری و یا طمعی من رو دوست داره. و شاید بزرگترین فرقی هم که او با خیلی های دیگه در زندگی من داره و به خصوص با انیگما داره (که زمان حضورشون در زندگی من خیلی به هم نزدیکه) همین دوست داشتن من یه خاطر خودم و خودشه و این که به خاطر من حاضر به خیلی فداکاری ها شد، بدون این که از من مشابهی طلب کنه و یا انتظاری داشته باشه. راستش گاهی فکر میکنم که آیا من هم به این دختر به اون اندازه که او به من بخشید، چیزی داده ام؟ یا فقط یک گیرنده بوده ام در این رابطه. و یا این که چرا این دختر با من دوست بوده؟ یا چرا من رو دوست داشته؟ آیا واقعا برای او هم من کاری کرده ام؟
راستش من نمیدونم اگه این کار رو سال پیش نکرده بودم، الان کجا بودم و چه وضعیتی داشتم. این رو میدونم که این دوستی نقش بسیار بزرگی در اکثر حالات روحی من در سال گذشته داشته. از اون ماژور دپرشن بگیر تا خیلی از آرامشها در زمانی که به اون احتیاج داشتم. به نوعی بودن او در کنار من نوعی ساپورت و تکیه گاه بود در اون زمانها. چیزی که شاید خودش هم هنوز نداند. نوعی هیجان و انگیزه من برای خیلی از کارها. یکی از مهمترین دلایل من برای مراجعه به روانپزشکم که خیلی هم در بهبود حال من و در بیرون اومدن من از اون باتلاقی که درش گیر کرده بودم، همین دوستی من با این دختر بود و سردرگمی که در این رابطه داشتم. و یا آرامشی که در زمانی که پیشش بودم باعث آرومتر شدن من در اون اوج ناراحتی هام میشد. و یا یکی از مهمترین دلایل من در نوشتن این وبلاگ، گرچه تا زمانی که قصد رفتن نکرد، دوست نداشتم مستقیم در موردش بنویسم. و حتی الان و این که یک شماره ای در گوشی ام هست که هر وقت بتونه میدونم از هیچ چیزش برای من، هیچ چیز، مضایقه نمیکنه. 
راستش این خاطراتی که در این یک سال گذشته از حضور آیسل در ذهن من شکل گرفته اون قدر قشنگ و دوست داشتنی است که با هیچ چیزی نمیتونم مقایسه اش کنم و یکی از ارزشمندترین داشته هایی است که دارم. خاطراتی که از به یاد آوردن همه اونها ناخودآگاه یک لبخند رضایت گوشه لبهای من میشینه. خاطراتی که خیلی های دیگه هم میتونستند در این ذهن من ایجاد کنند و خواسته یا ناخواسته نکردند. انگار نخواستند. انگار ترسیدند. و یا این که به من اعتماد نکردند. که اگر اعتماد کرده بودند، خیلی چیزهای زندگی من یا اونها میتونست متفاوت باشه. کاری که هیچ کس نکرد جز آیسل. تنها کسی که اون قدر فداکار و شجاع بود که این کار رو بکنه. بتونه رازی رو از خیلی دوستهاش پنهان کنه، از خیلی از نزدیکترین دوستهاش طعنه بشنوه، ولی این کار رو بکنه. و همین ارزشش رو در ذهن من صد چندان میکنه. 
فقط این وسط یک چیز است که من رو در این که اگر الان پارسال بود باز هم او را به خونه دعوت میکردم یا نه مشکوک میکنه. و این هم خود او است. این که من با او چه کرده ام؟ این که من چه نقشی در زندگی گذشته و آینده او داشته ام. این که من چه نقشی در وجود او ایجاد کرده ام. آیا این نقش یک نقاشی قشنگ است و یا یک اسکار بد فرم از یک زخم؟ و این که در آینده این رابطه زیبا و قشنگ ما براش میتونه یک ساپورت و تکیه گاه باشه و یا یک عامل ناراحتی و آزار. فکر کنم که بهترین چیزی که به این ابهام جواب میده شاید زمان باشه و بس. و این که ما، من و او چگونه از حالا با هم برخورد داشته باشیم و چه حدودی از رابطه رو حفظ کنیم.
به هر حال آیسل عزیز من. آیسل خیلی خیلی عزیز من. آیسل من. به خاطر همه اون 365 روز و شب سال گذشته از تو تشکر میکنم. برای تک تک دقایق و ثانیه های اون. برای تک تک لحظاتی که چه با هم بودیم و یا نبودیم. برای همه ممنونم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

آشپزخانه در هفته ای که گذشت!

راستش فکر میکردم که خیلی زود به زود تر از این ها میتونم بیام اینجا و آپ کنم. ولی هر بار یک مشکلی پیش میاد و نمیذاره که بتونم بیام. البته احتمالا همون طور که خودتون هم حدس میزنید، بزرگترین مشکل از من نیست، از این کون گشادی است که به من اجازه نمیده که خیلی از کارها رو بکنم. 
اولا از تمام دوستانی که به دنبال پست قبلی به من اظهار لطف کردند یا نگرانم شدند ممنونم. راستش اون پست فقط به قصد این بود که بعضی ترسهای زندگی ام رو بیان کنم. و اصلا نمیخواستم که نگرانتون کنم. ولی خوب اعتراف میکنم که خیلی وقتی دوستان با هر وسیله ای با من تماس میگرفتند و حالم رو میپرسیدند، خیلی حال خوبی به من دست میداد و خیلی خوشحال میشدم. 
امروز کتاب شازده کوچولو رو دوباره خوندم. و دوباره لذت بردم. و دوباره از آخرش اعصابم خورد شد. و دوباره به خودم لعنت فرستادم از خوندنش. و میدونم که دوباره هم خواهم خوندش!!! بابا! به چه زبونی باید بگم که کس خلم؟
دنیا داره برام خیلی خوب میگذره. البته تا وقتی که قرصهای افسردگی ام رو بخورم!!! دو - سه روز یادم رفت بخورم و دیروز پریود بودم رسما!!! صبح تا دیر وقت خوابیدم و نتونستم زود بلند بشم، تا شب هم پاچه میگرفتم و یک بار هم حال منشی تنبل و کون گشاد شرکتمون رو جا آوردم. ولی از امروز دوباره آرومترم. دیروز به رییسم که گفتم که چی میخورم، باورش نمیشد که من با این همه شیطنت افسردگی داشته باشم. میگفت اصلا نمیتونه تجسم کنه. خودم هم حال خودم رو نمیدونم. ولی احتمالا از بعد از عید دوباره مشاوره های روانپزشکم رو شروع میکنم و دوباره احتمالا دعواهای من با خودم شروع میشه. گرچه هنوز هم گاهی یک برخوردهای کوچیکی با خودم دارم.
یکی از دوستان (لقد) یک بار میگفت کسانی که حس بویایی خیلی قوی دارند و بوهای محیط دائما روی نروشون است و همه اش اذیتشون میکنه، گاهی اون قدر اعصابشون به هم میریزه که میرن یک مقدار آمونیاک بو میکنند و اون اعصاب بویایی رو میکشند و خودشون رو از شر اون همه عذاب راحت میکنند. گاهی پیش خودم فکر میکنم که ای کاش یک آمونیاکی هم برای این فکر من که داره مدام در طول شبانه روز کار میکنه میبود تا از شرش راحت بشم و بتونم مثل اون هزاران هزار کارمند و آدم معمولی که صبح میرن سر کار و عصر برمیگردن خونه و تمام فکر و ذکرشون در هفته اینه که کمی پول در بیارن که بتونن یک مسافرت کوچولو با خانواده برن و از یک زندگی تکراری کلی هم لذت میبرن و احساس خوشبختی میکنند. اون احساس خوشبختی اونها و عدم زیاده خواهی اونها است که باعث میشه شدیدا به اونها حسودی کنم. 
13 اسفند اولین سالگرد دوستی من با آیسل است. اتفاق جالب میدونین چیه؟ آیسل روز 12 اسفند داره عروس میشه. اگه اون روز حال داشتم و مطابق معمول پریود و دپ نبودم احتمالا میام و یک پست میذارم این جا. امروز داشتم توی کمدم دنبال چیزی میگشتم. دفتر شعری رو پیدا کردم که انیگما برام نوشته بود. ورقی زدم و خوندمشون. باورم نمیشد که این همه این شعرهایی که این قدر زیبا و با احساس بودند، این قدر به نظرم دور بیان. اول اون دفتر 2 تا شعر بود که برای من بودند. (اگه به انیگما قول نداده بودم که هیچ وقت هیچ جا ننویسمشون، این جا مینوشتمشون) پیش خودم فکر کردم وقتی که او داشت این شعرها رو مینوشت، حواسش پیش من بود یا رتیل؟؟؟؟؟؟ یک جور حس نوستالژیک داشتم از خوندنشون. یک نوستالژیای دور دور دور .....!!!! (هنوز هم دارم.)
راستی یک سوال از خودم. من چقدر بد هستم؟ من در بین آدمها جزء آدم بدها محسوب میشم یا خوبها؟ کارنامه ام نمره اش قبولیه یا ردی؟ بدی که خیلی زیاد دارم. ولی بقیه چی؟ به نسبت چی؟ میتونم بگم که حداقل کمی از نرمال میتونم برم بالاتر؟
نگفتم باید به این ذهنم آمونیاک بگیرم؟