۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

دکتر روزت مبارک!

امروز یک روز به غایت تخمی است برای من. یک روزی که باید توش خیلی فکر کنم. باید توش به این جایی که هستم حسابی نگاه کنم. امروز روزی است که از در و دیوار برای من اس ام اس و تلفن تبریک میباره و این وسط این منم که هر حرف یا تبریکی برام مثل یک پتک میمونه که میخوره تو این سر بی صاحبم. هر تبریک مثل یک تمسخری میمونه برای من و این جای احمقانه ای که هستم. امروز روزی است که در تمام سال ازش فرار میکردم و بالاخره رسید. امروز روز پزشک است!
از صبح امروز پریودم. از صبح تو فکرم. تو فکر این که الان دارم چه گهی میخورم. الان کجام؟ الان دارم چه غلطی میکنم. این که جای من واقعا اینجاست؟ این که 8 سال درس خوندم که بیام اینجا؟ خدایا ناشکری نمیکنم. ممنون. همین که یک شغل دارم که خیلی از همکارهام ندارن خودش خیلیه. ولی واقعا خداجون بیا کمی منصف باشیم، از این شکر گفتن من یک کم خجالت نمیکشی؟ از این که منی که در بهترین مدرسه و دانشگاه ایران درس خوندم و از هزار چیز خودم زدم تا این درس وامونده رو بخونم باید الان تو این سن و سال فقط دلم خوش باشه که یک کار ثابتی دارم که اون هم اگه یک روز صبح با رییسم توش دعوام بشه باید از فرداش دنبال یک جدیدش باشم؟ که باید شکر کنم که مثل خیلی از همکلاسی هام بیکار نیستم یا این که آواره باشم تو یک گوشه این دنیای بزرگ؟ خدایا؟ واقعا این رسمشه؟ خدایا! اونی که از من عاشق تر بود به رشته اش کی بود؟ اونی که از من عاشق تر بود به این که بره یک گوشه محروم بشینه و بدون پول مریض ببینه کیه؟ این هم زیاده؟ خدایا یک کم فکر کن! به نظرت کمی نریده ای به من؟ 
هی اون سالی که داشتم انتخاب رشته میکردم به یادم میاد. تابستون 75. و منی که مصر بودم که یا میرم پزشکی و یا هیچ. منی که حاضر بودم 2 سال برم سربازی و پا بکوبم و دوباره برگردم، ولی از آرزوی خودم که خوندن پزشکی بود دست نکشم. که حتی دندانپزشکی و داروسازی رو هم قبول نداشتم، چه برسه به هر رشته دیگه ای. 
و حالا؟ حالا رسما شده ام مثل یک دیوث یا جاکش. اومده ام توی یک شرکت دارویی و هزار تا فکر میکنم که چه جوری برم پیش یک متخصص الاغ که از پزشکی جز پول و تجارت و تحقیر دیگران نمیفهمه و با هزار کلک فریبش بدم یا تطمیعش کنم که بیا این داروی ما رو جای داروی دیگه ای بنویس تا دو قرون که چه عرض کنم؟ کلی پول بره تو جیب صاحب شرکت من و من هم مثل سگی که تونسته کارخوبی بکنه در حالی که گوشهام رو آویزون کرده ام و دارم دمم رو به شدت تکون میدم برم لای دست و پای صاحبم و کلوس کلوس کنم که اون هم یک دستی از محبت به سر و گوش من بکشه و بعدش دوباره برم توی لونه ام و دوباره روز از نو و روزی از نو.
یک زمانی هر کی به من میگفت بیا از این خراب شده بریم میگفتم که من نمیام. که من الم و من بلم! که من قصد خدمت دارم. که اگه دیگران رفتن، من میمونم. که من میمونم تا جای خالی اونها رو پر کنم. که من میمونم که حقی رو که هم وطن هام به گردنم دارن رو ادا کنم. که میمونم که بعد هم وطن هام نگن که ما امکان تحصیل رو برای تو فراهم کردیم و تو بعد از این که درس خوندی فقط به فکر خودت بودی. که شاید بتونم این وسط من هم یک گهی یخورم. آخه خدایا این آرزوهایی که من تو ذهنم داشتم خیلی زیاد بودن؟ 
امروز روزیه که از خودم خجالت میکشم. از خودم خیلی خجالت میکشم. از این که بشنوم "روزت مبارک" خجالت میکشم. امروز روز من نیست. اگر در تمام سالهایی که تا به حال گذشته روز من بوده، ولی امسال روز من نیست. 
نیست.
نیست.
نیست.
نیست.
نیست.
....

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

RESET

دیشب برگشته ام و به صبا گفته ام که بیا هر چیز که تا به حال بوده رو فراموش کنیم و دوباره از نو شروع کنیم.
مدتیه که زندگی ما شده نوعی مسابقه. نوعی جنگ. نوعی امتیاز گیری. افتاده روی یک چرخه معکوس که هی من یک ضربه میزنم و هی صبا یک ضربه. و هر کدوم به خاطر ضربه ای که خورده ایم سعی میکنیم که ضربه بعدی رو محکم تر و کاری تر بزنیم. و هی زور این ضربه هامون بیشتر و بیشتر میشه. و این وسط یک جایی باید بس کرد. یک جایی باید گفت دیگه نمیزنم. یک جایی باید گفت دیگه گذشتم. یک جایی واقعا باید گذشت و فراموش کرد. که اگر نکنی بالاخره ضربه یکی اون قدر مرگبار میشه که دیگه نمیشه کاریش کرد. و این وسط این رابطه برای همیشه میمیره.
ولی یک مشکل هست این وسط. چه چیز رو باید فراموش کرد؟ و چه چیز رو باید نگاه داشت؟ و چه فرقی است بین کینه و تجربه؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حلقه دوستان

راستش بیشترین کاری که از اول زندگی ام کرده ام سرمایه سوزی بوده. هزاران چیز داشته ام که میتونسته سرمایه ام باشه و من ازش استفاده نکرده ام. از زمان که مهمترین سرمایه است بگیر تا درس و تحصیلات. همه رو خراب کرده ام. از هیچ کدوم اون طوری که باید و شاید استفاده نکرده ام. کارم فقط دنبال لذت های زودگذر بودن بوده. هدف های کوچیک. هدفهای بن بست یا حداقل برای من بن بست. هدفهایی که ادامه ندادمشون که اگر ادامه پیدا میکردن به راههای خیلی خوبی میرسیدند. حالا یا تنبلی کرده ام در ادامه دادنشون و یا این که اصلا کور بوده ام و فرصتها رو ندیده ام. که این کور بودنه بد دری است. به خصوص که ببینی دیگران از یک صدم فرصتهای تو چه استفاده هایی میبرند و به کجاها که نمیرسند.
اما این وسط فقط و فقط از یک فرصتم استفاده کرده ام و اون رو به سرمایه ای بزرگ تبدیل کرده ام. سرمایه ای خیلی بزرگ و بی قیمت. سرمایه ای که به اون بد مینازم.و میدونم که خیلی ها حسرت داشتنش رو میخورن و حاضرن نصفی عمرشون رو بدن و در عوض این رو داشته باشن که حتی به نظر من برای اون همه عمر هم کمه! و اون داشتن دوستانی است که تو رو میفهمند و من هر تعریفی که از یک دوست صادق داشته باشم، زیر مجموعه کردار اونها قرار میگیره.
من همیشه در قبال دوستانم یک دغدغه دارم. و اون هم اینه که آیا همون قدر که من اونها رو دوست دارم و همون قدر که اونها در کنار من هستند و در زنجها و غمهای من شریکند و همان قدر که اونها برای من حق دوستی رو به جا میارن، من هم میتونم براشون نقشی مشابه رو داشته باشم؟ بی اغراق فکر میکنم که اون قدری که من دردسر دارم و اونها رو اذیت میکنم، اونها باید عقلشون کم باشه که هنوز من رو ول نکرده اند!!! و واقعا اگر در زندگی هیچ نداشته باشم، همین داشتن اونها برام بزرگترین نشونه از لطف خداست. 
و این وسط گاهی نشونه هایی میبینم. این که میبینم دوستان من رو از خود میبینند. که حتی در زمانهای کوتاه بودنشون یا آزاد بودنشون من رو به کنار خود میبرند. که وقتی با دوستان یکرنگشون هستند، من رو هم صدا میزنند.
و این یکی از بزرگترین شادی هایی است که در قلبم احساس میکنم. 
خیلی دوستتون دارم. ممنون.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

زندگی ماشینی

یک حس خاصی دارم این روزها. یک حس خیلی خیلی خاص. و صد البته تخمی. صبح ها که میام سر کار، دیرم میشه که عصر برم خونه و بخوابم و بعدش هم که بیدار بشم یا باید بریم مهمونی و یا وقتم رو با چند تا از دوستان خیلی عزیزم میگذرونم و یا این که میشینم پای گودر و فقط وقتم رو تلف میکنم. حوصله هیچ کار دیگه ای رو هم ندارم. نه فیلم دیدن، نه مطالعه، و نه حتی نشستن پای این وبلاگی که خیلی دوستش دارم.
راستش هر روز صبح میام این وبلاگ رو باز میکنم و فقط شرمنده اون دو یا سه نفری میشم که گاهی به این جا سر میزنن و میبینن که هیچ چیز خاصی ننوشته ام. آخه چی بنویسم؟
زندگی ام داره با یکنواختی کامل میگذره و من هم فقط سعی میکنم که روز رو شب کنم و شب رو روز. نمیگم که بد میگذره یا خوب. فقط میگم که میگذره. همین. البته یکی از دلایل این همه مود افسرده ام هم احتمالا این رژیم غذایی کوفتی است که گرفته ام. همیشه من بهترین تفریحم خوردن بود که اون رو هم از من گرفته اند. به قول یکی از دوستان "هر چیز خوبی در دنیا یا غیر قانونی است و یا چاق کننده!!"
راستی از امروز دوباره قراره برم پیش روانپزشکم و احتمالا جلسات روان درمانی ام شروع بشه. برای همین احتمال میدم که دوباره با خودم درگیر بشم و کار به دعوا و کتک کاری برسه. و در این حالت هم مسلما بهترین جایی که میتونم بهش پناه بیارم اینجاست.
البته اینجا یک مشکل دیگه هم پیدا کرده. اون هم لو رفتن اینجاست که دیگه نمیشه توش هر حرف مگویی رو زد. اینجا دروغ نخواهم نوشت، ولی خوب همه اش این مساله رو هم دارم که "صبا" آدرس اینجا رو داره و امکان داره هر از چند گاهی یک سری به اینجا بزنه. ولی برای این هم فکری خواهم کرد. شک نکنید.