۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

کابوس های من

یکی از دوستان من و "صبا" دختری است هنرمند که کار عکاسی میکنه و در کنارش در مسایل نجوم هم مطالعاتی میکنه. این نجومی که من میگم یک چیزی شبیه به طالع بینی است. من آدمی خرافاتی نیستم و حتی اگر بخوام بگم، تا حدود زیادی هم منطق گرا و تجربی و علت و معلولی فکر میکنم، ولی اون هم گاهی چیزهایی میگه که برام جالبن و بعضی اوقات هم درست از آب در میاد.
به هر حال موضوع این پست من او نیست و در مورد او اگر بشه بعدا صحبت میکنم. موضوع اینه که یک بار او طالع من رو دید و در  کنار هزار چیز ریز و درشتی که گفت، یکی هم این بود که من چند ترس پنهان دارم که همه اش در پس زمینه فکرم هستند و باید تکلیفم رو با اونها یک سره کنم. و بعد از اون من به اونها فکر کردم و چند تایی از اونها رو در وجودم پیدا کردم.
اما اتفاق جالب این بود که دیشب من که رسیدم خونه خیلی خیلی خسته بودم و به همین خاطر از ساعت 6 تا همین امروز صبح خوابیدم. ناگفته پیداست که "صبا" مسافرته و در نتیجه من افسارم رو کول خودمه. در این خواب طولانی خیلی از این ترسهای نهفته ام رو دیدم.

******

خواهر زاده ای دارم که 12 سال از من کوچکتره و مثل برادر میمونه برای من. یک برادر کوچکتر که من همیشه آرزویش رو داشته ام. از بچگی او من رو داداش صدا میکنه و من هم جور دیگه ای دوستش دارم. خواب دیدم که او تومور غدد لنفاوی فک پایین گرفته.
یادم هست توی همون خواب کنار خیابون و بغل یک جوی آب چمباتمه زدم و نشستم و زار زار گریه کردم.
یکی از ترسهای من اینه که نزدیکانم رو از دست بدم. پدر، مادر، خواهرها و بچه هاشون و از همه مهمتر "صبا".

******

من دو خواب بد تکراری دارم که همیشه اعصابم رو خورد میکنند. یکی اینه که دارم شماره تلفن جایی رو میگیرم و همه اش شماره ها رو اشتباه میزنم و وسط شماره گرفتن میفهمم که مثلا یک شماره رو دو بار گرفته ام و یا یکی رو یادم رفته بزنم و یا یکی نخورده و ....
دومی اش این است که در جایی در معرض عام لباس تنم نیست. حالا میتونه این باشه که مثلا کلا لخت باشم و یا این که حتی مثلا اومده ام دانشگاه و کفش به پا ندارم. یا مثلا با لباس خونه در مهمونی عروسی یکی از دوستانم شرکت کرده ام.
دیشب دومی رو به خواب دیدم. رفته بودم حموم و میخواستم وسط یک عالمه دختر و پسر که اومده بودند خونه ما پارتی لباس بپوشم. فقط هم یک حوله خیلی کوچک (مثلا حدود 30 سانتی متر) داشتم. نتونستم و آخرش هم بیدار شدم دوباره خوابیدم.

******

همیشه یکی از ترسهای همیشگی من در زندگی اینه که در یک جای تنگ محصور بشم. این ترس بیشتر برام به یک فوبی شبیه است و در این حده که حتی در تلویزیون هم نمیتونم ببینم که مثلا کسی داره سینه خیز توی یک سوراخ میره و یا وارد یک غار تنگ میشه. در این حالت هم حتی نفسم میگیره.
ناگفته پیداست یکی از بدترین حالتهای مرگی که میتونه برای من پیش بیاد اینه که زلزله بیاد و من زیر آوار خفه بشم.
دیشب هم داشتم از یک راه پاه تنگ به پشت بام میرفتم و وسط راه گیر افتادم و نه راه پس داشتم و نه راه پیش و اون وسط به حال مرگ افتاده بودم.

******

و خواب بعدی ام هم این بود که "صبا" با یک آقای دکتری کار داشته و بعدش هم رفته خونشون و از اونجا به من زنگ زده. داشتم دیوونه میشدم رسما. پای تلفن زار میزدم که بیا بیرون از اون خونه و او گوش نمیداد. نه این که به قصدی رفته باشند ها. ولی من نگران بودم و نمی تونستم تحمل کنم. همه اش به او زنگ میزدم و التماسش میکردم که بیا بیرون و او میگفت که دلیلی نداره و هیچ خبری نیست و نمی اومد.
پیش خودم فکر میکردم که مثلا ترکش کنم و نمیتونستم. میدونستم که اگه ترکش کنم هم، همه اش در یک ماشین دم خونه اونها دارم خوشبختی اونها رو نگاه میکنم و حرص میخورم.
و خوشبختانه ساعت بیدار باش من برای این که برم امروز سر کار دقیقا همون موقع زنگ زد. هیچ وقت تا به حال از بیدار شدن این قدر خوشحال نشده بودم.

۶ نظر:

xatoun گفت...

برگرد به دوران كودكيت ببين ترسهايي كه گفتي ناشي از چيه؟ ترسات كاملاً مشخصه. ريشه‌دارن. دنبال ريشه‌هاي ترست باش

پریا گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پریا گفت...

سلام
ممنونم ازت فضول جون
آره خودم هم به همین نتیجه رسیدم که احساس اون مثل احساس من نیست

عسل گفت...

نمی دونم باید چی بگم اما همیشه به این جمله اعتقاد داشتم که آدم از هر چیزی بترسه براش پیش میاد....
نترس از هیچی نترس خواهش می کنم.

عسل گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
باران گفت...

تو آخری درکت میکنم...دیدن کسی که عاشقشی با کس دیکه حس خیلی بدی داره...ولی بعضی ها از من میخوان منطق داشته باشم،یکی نیست بهشون بگه...