۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

دوست من سلام

یک موقع هایی برای من پیش میاد که فقط میخوام بنویسم. نه اتفاق خاصی افتاده که بخوام تعریفش کنم و نه موضوع خاصی به نظرم رسیده که بخوام در موردش بنویسم. فقط یک نیاز دارم به نوشتن. فقط و فقط همین. این که بیام اینجا و یک چیزهایی رو این جا تایپ کنم و کمی خالی بشم. مثل دیدن یک دوست. مگه دیدن دوستها دلیل میخواد؟ دوستها رو میبینیم که دیده باشیم اون ها رو. خود دیدنشون دلیل دیدنشونه. و من هم همین طور. خود این نوشتن دلیل نوشتنمه. نه موضوع داره و نه چهارچوب. تو خواننده عزیز هم اگه تا به حال فریب این رو خورده ای که امکان داره یک چیز به درد بخوری در این پست بخونی از همین الان بهت میگم که این پست یک کس و شعری بیش نیست. این پست فقط و فقط حاصل پریود مغزی نویسنده ای است که از روی احتیاجش اومده این جا و کلمات هر جمله رو جمله پیش از اونه که تعیین میکنه. 
البته نه این که منی که الان بعد از یک ماه (دقیفا یک ماه) اومده ام چیز بنویسم، هیچ اتفاق دندون گیری برام تو این مدت پیش نیومده باشه. اومده و کم هم نبوده. اما الان حس اونها نیست. اونها برای یک وقت دیگه است. گفتن از اونها در این شرایط مثل این میمونه که یک نفر وقتی پریوده، بره و شورت توری بپوشه!!! نه فرقی به حالش میکنه و کسی رغبت به نگاه کردنش میکنه و اون همه خون و کثافت هم در عین حال میرینه به کل هیکلش!! هم شورته خونی میشه و هم لباساش و هم هرجا که میشینه!!! من هم همین طورم. امروز پریود مغزی هستم. آدم که با پریود مغزی پست مطلب دار نمینویسه. اون همه خون و کثافتی که چیکه چیکه از مغزش تراوش میکنه در این حالت هم میرینه به خود آدم، هم به اون مطلبی که داره مینویسه و بدتر از همه به اون بدبختی که داره از شانس بدش اون مزخرفات رو میخونه!!! چنان همه چیز رو به گند میکشه که دیگه با هیچ شستشویی هم پاک نشه.
البته این رو هم بگم که این حالت پریود من تقصیر کسی نیست ها!!! مثل همون پریود که تقصیر کسی نیست. یک چرخه است. یک سیکل. یک گردش ساده دور طبیعت. گرچه حتی اون پریود هم میتونه تقصیر کسی باشه. تقصیر پارتنر طرف که اگه درست میکرد و اگه یک بچه مچه ای درست کرده بود، الان دیگه از پریود خبری نبود. ولی این یکی دیگه واقعا تقصیر کسی نیست. حتی تقصیر خودم . اصلا انگار آب و هوا این روزها یک جوری شده که میزان این درد زیاد شده. مثالش همین دیشب که 5 نفر دور هم بودیم و 4 تامون مشکلمون این بود و اون یک نفر اضافی هم حالش ظاهرا خوب بود فکر کنم که تو رودروایسی ما مونده بود یا هنوز اوایل این مشکلش بود. 
امروز حال هیچ کاری رو ندارم. حتی حال خونه رفتن رو. حال کار کردن رو که قطعا ندارم، حال زندگی کردن هم اگه میشد نداشتم. زندگی ام شده ترکیبی از نوستالژی های گذشته و یک حال تخمی که هر چی جلوتر میره از اون حالتهای ایده آلیستی ای که داشتم بیشتر فاصله میگیره. و منی که جرات و تخم تغییرش رو هم دیگه ندارم. نه جراتش رو دارم و نه این کون گشادم به راحتی اجازه میده. این کون گشادم شده یک مشکل دوگانه. نه میذاره که تکونی به خودم بدم و اگه تکون بخورم هم نمیذاره که موفق بشم. 
اون موقع ها که امتحان ریاضی میدادم، گاهی یک عبارت به ظاهر ساده ای رو باید به صورت دیگه ای مینوشتیم. مثلا فرض کنید که در امتحان جبر (تنها درسی که من در کل دوران تحصیلات قبل از دانشگاهم در اون تجدید شده ام و شهریور امتحان داده ام) یک عبارت ساده میدادند که از حالت جمع به حالت ضرب درش بیاریم. من شروع میکردم تمام راههایی که به ذهنم میرسید رو امتحان کردن و در نهایت ناگهان میدیدم که یک عبارت به ظاهر ساده دوجمله ای شده یک عبارت چند جمله ای 3 خطی که هیچ جایش هم به هیچ جایش نمیخورد. همین جا احساس میکردم که نمره اون سوال پریده. تا آخر وقت امتحان هم درگیرش بودم، اما اون عبارت کوچیک که نمیشد، بزرگتر و پیچیده تر هم میشد و در آخر هم هیچ نمره ای نمیگرفت. بعد موقعی که از سر جلسه میومدم بیرون، میدیدم که اگه همون اول یک کار ساده - که مسلما به فکرم نرسیده - رو انجام داده بودم در ساده ترین حالتی مساله حل میشد و دیگه این قدر پیچیده نمیشد. زندگی الان من هم دقیقا همین طور شده. فعلا زندگی ام شده یک عبارتی که روز به روز پیچیده تر میشه. نمیدونم آیا میتونم برگردم و اون کار ساده ای رو که باید انجام میدادم رو حالا این بار انجام بدم یا نه؟ اصلا خواهم فهمید که اون کار ساده چی بوده؟ آیا دوباره در یک مسیر اشتباده دیگه و صد برابر بدتر نمی افتم؟ آیا دفعه بعد میتونم برگردم یا گیر خواهم کرد؟ آیا ..؟ آیا...؟ آیا...؟ ..... ولی راستش رو بخواهین چیز مهمی که الان فکر میکنم اینه که از این یکی امتحان هم احتمالا نمره ای نخواهم گرفت.