توی وبلاگهایی که دارم میخونم این چند تایی که بهشون لینک داده ام برام خیلی خاص هستند و اگر نگم روزی چند بار که حداقل هر بار که به نت وصل میشم چکشون میکنم. از بین اونها "عسل" نویسنده من پاک نیستم... از نظر شخصیتی و طرز فکر خیلی شبیه به یک سری جنبه های من است. یعنی از یک سری نظرها اگه من رو مونث کنی، میشه اون.
پستهای اون و به خصوص پست آخرش من رو یاد یکی از خاطراتم انداخت. خاطره ای که هنوز هم برای من چراهای زیادی داره. ویادآوری اش پشتم رو میلرزونه.
پارسال داشتم با یکی از شاگردهام صحبت میکردم که ناگهان تلفن زنگ زد و من دیدم که مادر اون شاگرد پای خطه. گفت اگه شما وقت دارین من بیام مدرسه و کمی در مورد درس اون بچه با شما صحبت کنم. من هم طبعا موافقت کردم.
بعد از مدتی دیدم که اون خانم آمد. راستش من اصلا انتظار نداشتم که مادر یک دانش آموز 18 ساله یک خانم 36 ساله باشه. نسبتا زیبا و به نسبت سنش جوانتر. من زیاد آدمی نیستم که از روی طرز نگاه افراد و طرز رفتار و حرف زدنشون بتونم نیاتشون رو حدس بزنم. راستش هیچ وقت به اون توجهی نمیکنم و این یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای من است که از رفتارهای ظریف افراد نمیتونم به راحتی فکرشون رو بخونم. البته از بقیه چیزها مثل گفته هاشون خوب متوجه میشم و این ضعف رو میپوشونم. ولی این یک واقعیت است.
وقتی این خانم هم پیش من بود من به عادت همیشه در حالی که داشتم با قلم و کاغذی که در دستم بود بازی میکردم، یک سری از حرفهاش رو شنیدم و در آخر هم شماره موبایلم رو به او دادم که اگر در مورد درس بچه اش کاری با من داشت به من زنگ بزند. (شماره موبایل من رو همه داشتند و این یک کار روتین و عادی بود) راستش ته دلم احساس کردم این خانم جور خاصی است، ولی اصلا به هیچ چیز مشکوک نشدم. او هم شماره موبایلش رو به من داد و من هم به عادت همیشه شماره اش رو داخل کانتکتی که شماره بچه اش بود ذخیره کردم.
این جریان گذشت و او گاه به گاه تماسی با من میگرفت و در مورد درس بچه اش با هم یا تلفنی یا با اس ام اس صحبت میکردیم. زیاد پیش میاد که بچه ها پیامکهایی که برای دیگران میخواهند بفرستند رو اشتباها برای من میفرستند. یک بار من یک پیامک از این کانتکت داشتم که به کسی به طور دوستانه فحش داده بود. من طبق معمول به شوخی بهش جواب دادم که "هر چی میگی خودتی و پیامکت اشتباهه. باز شماره من رو با دوست پسرت اشتباه گرفته ای؟" ناگهان گفتم نکنه شماره مادرش بوده و من به مادرش این جواب رو داده باشم!! چک کردم و دیدم دقیقا همین طوره. پس فورا با اس ام اس معذرت خواهی کردم و توضیح دادم. دیدم که مادرش زنگ زد و گفت که نه تنها ناراحت نشده که کلی هم کیف کرده و خیلی دوست داره که با من صمیمی تر باشه و اشکال نداره که با من راحت تر باشه؟!!!!
کفم برید. واقعا میگم. اصلا نمیدونستم که چی بگم. گفتم اختیار دارین و قطع کردیم. بعد از اون هر از گاهی از اون یک پیامک جوک - بعضا معمولی و بعضا کمی سکسی - دریافت میکردم. و همیشه سعی میکردم که با یک پیامک قشنگ ولی مودبانه جوابش رو بدم. خیلی روی غیر سکسی بودنش تاکید داشتم و خیلی مواظب بودم. نه همه اش به خاطر این که نمیخواستم. بلکه بیشتر به این دلیل که میترسیدم که این یک دام باشه که ببینه من چی کار میکنم و به مدرسه گزارش بده.
یک چیزی رو خیلی رک بگم. من از بچگی از رابطه با افراد متاهل واهمه داشته ام و هیچ وقت نتونسته ام که خودم رو راضی کنم که رابطه ای و یا حتی دیدی غیر دوستانه و غیر از نگاه یک برادر به یک خانم متاهل داشته باشم. این از معدود تابوهایی است که دارم. ولی در این مورد مونده بودم. اصلا نمیدونستم که جریان چی هست. این خانم که من از این به بعد سایه صداش میکنم واقعا چه منظوری نسبت به من دارد؟ من باید چی بکنم؟ از یک طرف هوس بود و از یک طرف ترس. ترس از خودم و ترس از شکسته شدن این تابو.
تا این که بالاخره یک روز سایه به من زنگ زد و از من خواست که برای درس بچه اش یک جلسه برم خونه اونها و ببینم که چرا بچه اش درس نمیخونه. و اصرار پشت اصرار که حتما ناهار باید بیایی. بعد از کلی اصرار اون قبول کردم. رفتم و غیر از کمی گپ زدن ساده اتفاقی نیفتاد و طبیعتا چون محیط هم خیلی دوستانه بود، من پولی هم که باید به عنوان حق الزحمه میگرفتم، نه من گفتم و نه اون به روی خودش آورد و انگار یک دوست خانوادگی به اون خونه رفته. من در مورد این چیزها زیاد چیزی به "صبا" نگفته بودم. ولی برام خیلی جالب بود که "صبا" بو برده بود که سایه منظوری نسبت به من داره و به روی من هم آورد و به شوخی به من هم گفت. ولی من هنوز فکر میکردم که این خانم فقط زیادی با من صمیمی شده است! (واقعا راست میگم)
به هر حال مدتی گذشت و سایه هر از چند گاهی زنگی به من میزد و گاه به گاه از من یک مشاوره پزشکی می گرفت. تا این که یک بار به من زنگ زد و از من خواست که خیلی اورژانسی به دیدنش برم. من هم اتفاقا اون روز 2 ساعت وقت خالی داشتم و با او قرار گذاشتم. او سوار ماشین شد و در راه به من به طور خیلی ناگهانی گفت که میخواهد به علت عدم ارتباط مناسب جنسی از شوهرش طلاق بگیرد. من ناگهان شوکه شدم. یعنی چه؟ به من چه؟ چرا به من میگوید؟ از من چی میخواد؟ من چه کار میتونم براش بکنم؟ او گفت با توجه به درس بچه اش میخواهد با من مشورت کند که طبعا من مخالفت کردم و کلی هم نصیحتش کردم. بعد از مدتی او موضوع رو عوض کرد و یک ناراحتی زنانه رو عنوان کرد و از من خواست که به خونه اونها برم و معاینه اش کنم. خیلی عجیب و دور از انتظار بود. هنوز نمیدونم واقعا چرا قبول کردم. ولی مطمئنم که هوس در قبول کردن این پیشنهاد احمقانه او نقش خیلی بزرگی رو ایفا میکرد. و شاید همه اش بود. واقعا نمیدونم. و لحظه ای به خود اومدم که در حین معاینه من او کاملا لخت شد و با التماس از من خواست که با او در اون لحظه رابطه داشته باشم.
هنوز که هنوزه نمیدونم چرا؟ من قیافه خاصی دارم. نمیگویم زیبا یا زشت. ولی خاص. اون قدر خاص که زمانی که تو ماشین هستم خیلی ها با تعجب، گاه نفرت و ندرتا تحسین سرشون رو به سمت من بر میگردونند. قدم بلند است، ولی اون زمان خیلی هم چاق بودم. ولی در کل خودم رو هیچ وقت این قدر خوشگل و خوش تیپ نمیدیدم (و هنوز هم نمیبینم) که یک خانم متاهل بخواد عاشق من بشه یا فقط بخواد با من رابطه داشته باشه.
به هر حال در اون لحظه واقعا مونده بودم. یک خانم نسبتا زیبا و جذاب در حالی که لباسش رو در آورده و با التماس از من چیزی رو طلب میکنه که من هم برای انجامش شدیدا تحریک شده ام. واقعا نمیدونم میتونید حال من رو در اون لحظه درک کنید یا نه؟ از یک طرف مغزم برای تابویی که در ذهنم داشتم با تمام قوا داشت مقاومت میکرد و از طرفی تک تک سلولهای بدنم من رو به انجام اون کار تشویق میکردند. تک تک سلولها. تک تک سلولها که نه. تک تک مولکولها!
شاید فقط لطف خدا بود که در آخرین لحظه تونستم مقاومت کنم و این رابطه رو نداشته باشم. هیچ چیز غیر از اون نمیتونست باشه. خیلی کار سختی بود، ولی شد. و خدا رو شکر که شد. اگر اون اتفاق میفتاد، الان در حد مرگ از خودم بیزار بودم. خیلی خوشحالم که اون تابو شکسته نشد. خدا رو شکر.
بقیه جریان دیگه خیلی خاص نیست. جوری که به او برنخورد و غرورش جریححه دار نشود خودداری کردم و 2 ساعت هم با او حرف زدم که من نمیتونم این کار رو بکنم و بیا برگرد سر خونه و زندگی ات و به فکر بچه ات باش و از این قبیل حرفها. و واقعا مواظب بودم که به او بر نخورد. نه فقط این که دلم نمیومد به کسی که برای خواسته اش چنین ریسکی رو کرده و - چه درست یا چه غلط - از من درخواستی رو داشته، بی احترامی بکنم و بیشتر خوردش کنم، بلکه از طرفی هم میترسیدم که اگر به او بر بخورد با شم انتقام گیری زنانه ای که دارد، برای من دردسر درست کند.
از او جدا شدم ولی تماسهای تلفنی ما ادامه داشت. بعد از مدتی ادعا میکرد که جدا شده است. ولی اون قدر راست و دروغ تابلو در کنارش سوار میکرد که من آخرش هم نفهمیدم جدا شده است یا نه. به غیر از یکی دو بار که بعد از آن ملاقاتی خیلی کوتاه و با احتیاط در خیابان داشتیم، دیگر او را ندیدم. گرچه هنوز هم گاهی زنگ میزنه و کمی خالی بندی میکنه و کلی به من اظهار ارادت میکنه و قول انجام هزار کار و کمک رو به من میده و در نهایت کاملا دودر میکنه!!! و بعد زنگ میزنه و کاملا با التماس (این که میگم التماس حس خود بزرگ بینی ندارم ها! واقعا التماس) معذرت خواهی میکنه و دوباره قول میده و دوباره دودر میکنه!!! و دوباره تکرار و تکرار.
هنوز هم نمیدنم که این جریانات واقعا چی بوده. هنوز هم نمیدونم که واقعا من رو دوست داشته یا من هم صرفا یک هوس او بوده ام. و هنوز هم نمیدونم که چرا هنوز در حالی که من هیچ تماسی با او نمیگیرم گاهی به من میزنگه و بعدش هم دودر میکنه؟؟!!!
ولی از یک چیز مطمئنم. این که اگر اونی که من بهش میگم "خدا" من رو دوست نمیداشت، هیچ وقت نمیتونستم دیگه تو هیچ آینه ای بدون نفرت به خودم نگاه کنم. هیچ وقت!
پستهای اون و به خصوص پست آخرش من رو یاد یکی از خاطراتم انداخت. خاطره ای که هنوز هم برای من چراهای زیادی داره. ویادآوری اش پشتم رو میلرزونه.
پارسال داشتم با یکی از شاگردهام صحبت میکردم که ناگهان تلفن زنگ زد و من دیدم که مادر اون شاگرد پای خطه. گفت اگه شما وقت دارین من بیام مدرسه و کمی در مورد درس اون بچه با شما صحبت کنم. من هم طبعا موافقت کردم.
بعد از مدتی دیدم که اون خانم آمد. راستش من اصلا انتظار نداشتم که مادر یک دانش آموز 18 ساله یک خانم 36 ساله باشه. نسبتا زیبا و به نسبت سنش جوانتر. من زیاد آدمی نیستم که از روی طرز نگاه افراد و طرز رفتار و حرف زدنشون بتونم نیاتشون رو حدس بزنم. راستش هیچ وقت به اون توجهی نمیکنم و این یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای من است که از رفتارهای ظریف افراد نمیتونم به راحتی فکرشون رو بخونم. البته از بقیه چیزها مثل گفته هاشون خوب متوجه میشم و این ضعف رو میپوشونم. ولی این یک واقعیت است.
وقتی این خانم هم پیش من بود من به عادت همیشه در حالی که داشتم با قلم و کاغذی که در دستم بود بازی میکردم، یک سری از حرفهاش رو شنیدم و در آخر هم شماره موبایلم رو به او دادم که اگر در مورد درس بچه اش کاری با من داشت به من زنگ بزند. (شماره موبایل من رو همه داشتند و این یک کار روتین و عادی بود) راستش ته دلم احساس کردم این خانم جور خاصی است، ولی اصلا به هیچ چیز مشکوک نشدم. او هم شماره موبایلش رو به من داد و من هم به عادت همیشه شماره اش رو داخل کانتکتی که شماره بچه اش بود ذخیره کردم.
این جریان گذشت و او گاه به گاه تماسی با من میگرفت و در مورد درس بچه اش با هم یا تلفنی یا با اس ام اس صحبت میکردیم. زیاد پیش میاد که بچه ها پیامکهایی که برای دیگران میخواهند بفرستند رو اشتباها برای من میفرستند. یک بار من یک پیامک از این کانتکت داشتم که به کسی به طور دوستانه فحش داده بود. من طبق معمول به شوخی بهش جواب دادم که "هر چی میگی خودتی و پیامکت اشتباهه. باز شماره من رو با دوست پسرت اشتباه گرفته ای؟" ناگهان گفتم نکنه شماره مادرش بوده و من به مادرش این جواب رو داده باشم!! چک کردم و دیدم دقیقا همین طوره. پس فورا با اس ام اس معذرت خواهی کردم و توضیح دادم. دیدم که مادرش زنگ زد و گفت که نه تنها ناراحت نشده که کلی هم کیف کرده و خیلی دوست داره که با من صمیمی تر باشه و اشکال نداره که با من راحت تر باشه؟!!!!
کفم برید. واقعا میگم. اصلا نمیدونستم که چی بگم. گفتم اختیار دارین و قطع کردیم. بعد از اون هر از گاهی از اون یک پیامک جوک - بعضا معمولی و بعضا کمی سکسی - دریافت میکردم. و همیشه سعی میکردم که با یک پیامک قشنگ ولی مودبانه جوابش رو بدم. خیلی روی غیر سکسی بودنش تاکید داشتم و خیلی مواظب بودم. نه همه اش به خاطر این که نمیخواستم. بلکه بیشتر به این دلیل که میترسیدم که این یک دام باشه که ببینه من چی کار میکنم و به مدرسه گزارش بده.
یک چیزی رو خیلی رک بگم. من از بچگی از رابطه با افراد متاهل واهمه داشته ام و هیچ وقت نتونسته ام که خودم رو راضی کنم که رابطه ای و یا حتی دیدی غیر دوستانه و غیر از نگاه یک برادر به یک خانم متاهل داشته باشم. این از معدود تابوهایی است که دارم. ولی در این مورد مونده بودم. اصلا نمیدونستم که جریان چی هست. این خانم که من از این به بعد سایه صداش میکنم واقعا چه منظوری نسبت به من دارد؟ من باید چی بکنم؟ از یک طرف هوس بود و از یک طرف ترس. ترس از خودم و ترس از شکسته شدن این تابو.
تا این که بالاخره یک روز سایه به من زنگ زد و از من خواست که برای درس بچه اش یک جلسه برم خونه اونها و ببینم که چرا بچه اش درس نمیخونه. و اصرار پشت اصرار که حتما ناهار باید بیایی. بعد از کلی اصرار اون قبول کردم. رفتم و غیر از کمی گپ زدن ساده اتفاقی نیفتاد و طبیعتا چون محیط هم خیلی دوستانه بود، من پولی هم که باید به عنوان حق الزحمه میگرفتم، نه من گفتم و نه اون به روی خودش آورد و انگار یک دوست خانوادگی به اون خونه رفته. من در مورد این چیزها زیاد چیزی به "صبا" نگفته بودم. ولی برام خیلی جالب بود که "صبا" بو برده بود که سایه منظوری نسبت به من داره و به روی من هم آورد و به شوخی به من هم گفت. ولی من هنوز فکر میکردم که این خانم فقط زیادی با من صمیمی شده است! (واقعا راست میگم)
به هر حال مدتی گذشت و سایه هر از چند گاهی زنگی به من میزد و گاه به گاه از من یک مشاوره پزشکی می گرفت. تا این که یک بار به من زنگ زد و از من خواست که خیلی اورژانسی به دیدنش برم. من هم اتفاقا اون روز 2 ساعت وقت خالی داشتم و با او قرار گذاشتم. او سوار ماشین شد و در راه به من به طور خیلی ناگهانی گفت که میخواهد به علت عدم ارتباط مناسب جنسی از شوهرش طلاق بگیرد. من ناگهان شوکه شدم. یعنی چه؟ به من چه؟ چرا به من میگوید؟ از من چی میخواد؟ من چه کار میتونم براش بکنم؟ او گفت با توجه به درس بچه اش میخواهد با من مشورت کند که طبعا من مخالفت کردم و کلی هم نصیحتش کردم. بعد از مدتی او موضوع رو عوض کرد و یک ناراحتی زنانه رو عنوان کرد و از من خواست که به خونه اونها برم و معاینه اش کنم. خیلی عجیب و دور از انتظار بود. هنوز نمیدونم واقعا چرا قبول کردم. ولی مطمئنم که هوس در قبول کردن این پیشنهاد احمقانه او نقش خیلی بزرگی رو ایفا میکرد. و شاید همه اش بود. واقعا نمیدونم. و لحظه ای به خود اومدم که در حین معاینه من او کاملا لخت شد و با التماس از من خواست که با او در اون لحظه رابطه داشته باشم.
هنوز که هنوزه نمیدونم چرا؟ من قیافه خاصی دارم. نمیگویم زیبا یا زشت. ولی خاص. اون قدر خاص که زمانی که تو ماشین هستم خیلی ها با تعجب، گاه نفرت و ندرتا تحسین سرشون رو به سمت من بر میگردونند. قدم بلند است، ولی اون زمان خیلی هم چاق بودم. ولی در کل خودم رو هیچ وقت این قدر خوشگل و خوش تیپ نمیدیدم (و هنوز هم نمیبینم) که یک خانم متاهل بخواد عاشق من بشه یا فقط بخواد با من رابطه داشته باشه.
به هر حال در اون لحظه واقعا مونده بودم. یک خانم نسبتا زیبا و جذاب در حالی که لباسش رو در آورده و با التماس از من چیزی رو طلب میکنه که من هم برای انجامش شدیدا تحریک شده ام. واقعا نمیدونم میتونید حال من رو در اون لحظه درک کنید یا نه؟ از یک طرف مغزم برای تابویی که در ذهنم داشتم با تمام قوا داشت مقاومت میکرد و از طرفی تک تک سلولهای بدنم من رو به انجام اون کار تشویق میکردند. تک تک سلولها. تک تک سلولها که نه. تک تک مولکولها!
شاید فقط لطف خدا بود که در آخرین لحظه تونستم مقاومت کنم و این رابطه رو نداشته باشم. هیچ چیز غیر از اون نمیتونست باشه. خیلی کار سختی بود، ولی شد. و خدا رو شکر که شد. اگر اون اتفاق میفتاد، الان در حد مرگ از خودم بیزار بودم. خیلی خوشحالم که اون تابو شکسته نشد. خدا رو شکر.
بقیه جریان دیگه خیلی خاص نیست. جوری که به او برنخورد و غرورش جریححه دار نشود خودداری کردم و 2 ساعت هم با او حرف زدم که من نمیتونم این کار رو بکنم و بیا برگرد سر خونه و زندگی ات و به فکر بچه ات باش و از این قبیل حرفها. و واقعا مواظب بودم که به او بر نخورد. نه فقط این که دلم نمیومد به کسی که برای خواسته اش چنین ریسکی رو کرده و - چه درست یا چه غلط - از من درخواستی رو داشته، بی احترامی بکنم و بیشتر خوردش کنم، بلکه از طرفی هم میترسیدم که اگر به او بر بخورد با شم انتقام گیری زنانه ای که دارد، برای من دردسر درست کند.
از او جدا شدم ولی تماسهای تلفنی ما ادامه داشت. بعد از مدتی ادعا میکرد که جدا شده است. ولی اون قدر راست و دروغ تابلو در کنارش سوار میکرد که من آخرش هم نفهمیدم جدا شده است یا نه. به غیر از یکی دو بار که بعد از آن ملاقاتی خیلی کوتاه و با احتیاط در خیابان داشتیم، دیگر او را ندیدم. گرچه هنوز هم گاهی زنگ میزنه و کمی خالی بندی میکنه و کلی به من اظهار ارادت میکنه و قول انجام هزار کار و کمک رو به من میده و در نهایت کاملا دودر میکنه!!! و بعد زنگ میزنه و کاملا با التماس (این که میگم التماس حس خود بزرگ بینی ندارم ها! واقعا التماس) معذرت خواهی میکنه و دوباره قول میده و دوباره دودر میکنه!!! و دوباره تکرار و تکرار.
هنوز هم نمیدنم که این جریانات واقعا چی بوده. هنوز هم نمیدونم که واقعا من رو دوست داشته یا من هم صرفا یک هوس او بوده ام. و هنوز هم نمیدونم که چرا هنوز در حالی که من هیچ تماسی با او نمیگیرم گاهی به من میزنگه و بعدش هم دودر میکنه؟؟!!!
ولی از یک چیز مطمئنم. این که اگر اونی که من بهش میگم "خدا" من رو دوست نمیداشت، هیچ وقت نمیتونستم دیگه تو هیچ آینه ای بدون نفرت به خودم نگاه کنم. هیچ وقت!