۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

*** سایه

توی وبلاگهایی که دارم میخونم این چند تایی که بهشون لینک داده ام برام خیلی خاص هستند و اگر نگم روزی چند بار که حداقل هر بار که به نت وصل میشم چکشون میکنم. از بین اونها "عسل" نویسنده من پاک نیستم... از نظر شخصیتی و طرز فکر خیلی شبیه به یک سری جنبه های من است. یعنی از یک سری نظرها اگه من رو مونث کنی، میشه اون.
پستهای اون و به خصوص پست آخرش من رو یاد یکی از خاطراتم انداخت. خاطره ای که هنوز هم برای من چراهای زیادی داره. ویادآوری اش پشتم رو میلرزونه.
پارسال داشتم با یکی از شاگردهام صحبت میکردم که ناگهان تلفن زنگ زد و من دیدم که مادر اون شاگرد پای خطه. گفت اگه شما وقت دارین من بیام مدرسه و کمی در مورد درس اون بچه با شما صحبت کنم. من هم طبعا موافقت کردم.
بعد از مدتی دیدم که اون خانم آمد. راستش من اصلا انتظار نداشتم که مادر یک دانش آموز 18 ساله یک خانم 36 ساله باشه. نسبتا زیبا و به نسبت سنش جوانتر. من زیاد آدمی نیستم که از روی طرز نگاه افراد و طرز رفتار و حرف زدنشون بتونم نیاتشون رو حدس بزنم. راستش هیچ وقت به اون توجهی نمیکنم و این یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای من است که از رفتارهای ظریف افراد نمیتونم به راحتی فکرشون رو بخونم. البته از بقیه چیزها مثل گفته هاشون خوب متوجه میشم و این ضعف رو میپوشونم. ولی این یک واقعیت است.
وقتی این خانم هم پیش من بود من به عادت همیشه در حالی که داشتم با قلم و کاغذی که در دستم بود بازی میکردم، یک سری از حرفهاش رو شنیدم و در آخر هم شماره موبایلم رو به او دادم که اگر در مورد درس بچه اش کاری با من داشت به من زنگ بزند. (شماره موبایل من رو همه داشتند و این یک کار روتین و عادی بود) راستش ته دلم احساس کردم این خانم جور خاصی است، ولی اصلا به هیچ چیز مشکوک نشدم. او هم شماره موبایلش رو به من داد و من هم به عادت همیشه شماره اش رو داخل کانتکتی که شماره بچه اش بود ذخیره کردم.
این جریان گذشت و او گاه به گاه تماسی با من میگرفت و در مورد درس بچه اش با هم یا تلفنی یا با اس ام اس صحبت میکردیم. زیاد پیش میاد که بچه ها پیامکهایی که برای دیگران میخواهند بفرستند رو اشتباها برای من میفرستند. یک بار من یک پیامک از این کانتکت داشتم که به کسی به طور دوستانه فحش داده بود. من طبق معمول به شوخی بهش جواب دادم که "هر چی میگی خودتی و پیامکت اشتباهه. باز شماره من رو با دوست پسرت اشتباه گرفته ای؟" ناگهان گفتم نکنه شماره مادرش بوده و من به مادرش این جواب رو داده باشم!! چک کردم و دیدم دقیقا همین طوره. پس فورا با اس ام اس معذرت خواهی کردم و توضیح دادم. دیدم که مادرش زنگ زد و گفت که نه تنها ناراحت نشده که کلی هم کیف کرده و خیلی دوست داره که با من صمیمی تر باشه و اشکال نداره که با من راحت تر باشه؟!!!!
کفم برید. واقعا میگم. اصلا نمیدونستم که چی بگم. گفتم اختیار دارین و قطع کردیم. بعد از اون هر از گاهی از اون یک پیامک جوک - بعضا معمولی و بعضا کمی سکسی - دریافت میکردم. و همیشه سعی میکردم که با یک پیامک قشنگ ولی مودبانه جوابش رو بدم. خیلی روی غیر سکسی بودنش تاکید داشتم و خیلی مواظب بودم. نه همه اش به خاطر این که نمیخواستم. بلکه بیشتر به این دلیل که میترسیدم که این یک دام باشه که ببینه من چی کار میکنم و به مدرسه گزارش بده.
یک چیزی رو خیلی رک بگم. من از بچگی از رابطه با افراد متاهل واهمه داشته ام و هیچ وقت نتونسته ام که خودم رو راضی کنم که رابطه ای و یا حتی دیدی غیر دوستانه و غیر از نگاه یک برادر به یک خانم متاهل داشته باشم. این از معدود تابوهایی است که دارم. ولی در این مورد مونده بودم. اصلا نمیدونستم که جریان چی هست. این خانم که من از این به بعد سایه صداش میکنم واقعا چه منظوری نسبت به من دارد؟ من باید چی بکنم؟ از یک طرف هوس بود و از یک طرف ترس. ترس از خودم و ترس از شکسته شدن این تابو.
تا این که بالاخره یک روز سایه به من زنگ زد و از من خواست که برای درس بچه اش یک جلسه برم خونه اونها و ببینم که چرا بچه اش درس نمیخونه. و اصرار پشت اصرار که حتما ناهار باید بیایی. بعد از کلی اصرار اون قبول کردم. رفتم و غیر از کمی گپ زدن ساده اتفاقی نیفتاد و طبیعتا چون محیط هم خیلی دوستانه بود، من پولی هم که باید به عنوان حق الزحمه میگرفتم، نه من گفتم و نه اون به روی خودش آورد و انگار یک دوست خانوادگی به اون خونه رفته. من در مورد این چیزها زیاد چیزی به "صبا" نگفته بودم. ولی برام خیلی جالب بود که "صبا" بو برده بود که سایه منظوری نسبت به من داره و به روی من هم آورد و به شوخی به من هم گفت. ولی من هنوز فکر میکردم که این خانم فقط زیادی با من صمیمی شده است! (واقعا راست میگم)
به هر حال مدتی گذشت و سایه هر از چند گاهی زنگی به من میزد و گاه به گاه از من یک مشاوره پزشکی می گرفت. تا این که یک بار به من زنگ زد و از من خواست که خیلی اورژانسی به دیدنش برم. من هم اتفاقا اون روز 2 ساعت وقت خالی داشتم و با او قرار گذاشتم. او سوار ماشین شد و در راه به من به طور خیلی ناگهانی گفت که میخواهد به علت عدم ارتباط مناسب جنسی از شوهرش طلاق بگیرد. من ناگهان شوکه شدم. یعنی چه؟ به من چه؟ چرا به من میگوید؟ از من چی میخواد؟ من چه کار میتونم براش بکنم؟ او گفت با توجه به درس بچه اش میخواهد با من مشورت کند که طبعا من مخالفت کردم و کلی هم نصیحتش کردم. بعد از مدتی او موضوع رو عوض کرد و یک ناراحتی زنانه رو عنوان کرد و از من خواست که به خونه اونها برم و معاینه اش کنم. خیلی عجیب و دور از انتظار بود. هنوز نمیدونم واقعا چرا قبول کردم. ولی مطمئنم که هوس در قبول کردن این پیشنهاد احمقانه او نقش خیلی بزرگی رو ایفا میکرد. و شاید همه اش بود. واقعا نمیدونم. و لحظه ای به خود اومدم که در حین معاینه من او کاملا لخت شد و با التماس از من خواست که با او در اون لحظه رابطه داشته باشم.
هنوز که هنوزه نمیدونم چرا؟ من قیافه خاصی دارم. نمیگویم زیبا یا زشت. ولی خاص. اون قدر خاص که زمانی که تو ماشین هستم خیلی ها با تعجب، گاه نفرت و ندرتا تحسین سرشون رو به سمت من بر میگردونند. قدم بلند است، ولی اون زمان خیلی هم چاق بودم. ولی در کل خودم رو هیچ وقت این قدر خوشگل و خوش تیپ نمیدیدم (و هنوز هم نمیبینم) که یک خانم متاهل بخواد عاشق من بشه یا فقط بخواد با من رابطه داشته باشه.
به هر حال در اون لحظه واقعا مونده بودم. یک خانم نسبتا زیبا و جذاب در حالی که لباسش رو در آورده و با التماس از من چیزی رو طلب میکنه که من هم برای انجامش شدیدا تحریک شده ام. واقعا نمیدونم میتونید حال من رو در اون لحظه درک کنید یا نه؟ از یک طرف مغزم برای تابویی که در ذهنم داشتم با تمام قوا داشت مقاومت میکرد و از طرفی تک تک سلولهای بدنم من رو به انجام اون کار تشویق میکردند. تک تک سلولها. تک تک سلولها که نه. تک تک مولکولها!
شاید فقط لطف خدا بود که در آخرین لحظه تونستم مقاومت کنم و این رابطه رو نداشته باشم. هیچ چیز غیر از اون نمیتونست باشه. خیلی کار سختی بود، ولی شد. و خدا رو شکر که شد. اگر اون اتفاق میفتاد، الان در حد مرگ از خودم بیزار بودم. خیلی خوشحالم که اون تابو شکسته نشد. خدا رو شکر.
بقیه جریان دیگه خیلی خاص نیست. جوری که به او برنخورد و غرورش جریححه دار نشود خودداری کردم و 2 ساعت هم با او حرف زدم که من نمیتونم این کار رو بکنم و بیا برگرد سر خونه و زندگی ات و به فکر بچه ات باش و از این قبیل حرفها. و واقعا مواظب بودم که به او بر نخورد. نه فقط این که دلم نمیومد به کسی که برای خواسته اش چنین ریسکی رو کرده و - چه درست یا چه غلط - از من درخواستی رو داشته، بی احترامی بکنم و بیشتر خوردش کنم، بلکه از طرفی هم میترسیدم که اگر به او بر بخورد با شم انتقام گیری زنانه ای که دارد، برای من دردسر درست کند.
از او جدا شدم ولی تماسهای تلفنی ما ادامه داشت. بعد از مدتی ادعا میکرد که جدا شده است. ولی اون قدر راست و دروغ تابلو در کنارش سوار میکرد که من آخرش هم نفهمیدم جدا شده است یا نه. به غیر از یکی دو بار که بعد از آن ملاقاتی خیلی کوتاه و با احتیاط در خیابان داشتیم، دیگر او را ندیدم. گرچه هنوز هم گاهی زنگ میزنه و کمی خالی بندی میکنه و کلی به من اظهار ارادت میکنه و قول انجام هزار کار و کمک رو به من میده و در نهایت کاملا دودر میکنه!!! و بعد زنگ میزنه و کاملا با التماس (این که میگم التماس حس خود بزرگ بینی ندارم ها! واقعا التماس) معذرت خواهی میکنه و دوباره قول میده و دوباره دودر میکنه!!! و دوباره تکرار و تکرار.
هنوز هم نمیدنم که این جریانات واقعا چی بوده. هنوز هم نمیدونم که واقعا من رو دوست داشته یا من هم صرفا یک هوس او بوده ام. و هنوز هم نمیدونم که چرا هنوز در حالی که من هیچ تماسی با او نمیگیرم گاهی به من میزنگه و بعدش هم دودر میکنه؟؟!!!
ولی از یک چیز مطمئنم. این که اگر اونی که من بهش میگم "خدا" من رو دوست نمیداشت، هیچ وقت نمیتونستم دیگه تو هیچ آینه ای بدون نفرت به خودم نگاه کنم. هیچ وقت!

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

Infiltrative ductal carcinoma

راستش دو هفته ای است که شدیدا درگیرم. دو هفته ای است که داغون شده ام. دو هفته ای است که حال هیچ کاری رو ندارم. حتی آپ کردن اینجا. البته راستش رو بگم کمی حالش رو داشتم، یا بهتره بگم که مهمتر از حال نیازش رو داشتم. ولی اون زمان هم وقتش نبود. وقت این که بتونم 1 ساعت بی دغدغه اینجا بشینم و تایپ کنم. الان هم راحت نیستم. ("صبا" دائما در حال رفت و آمد از کنارم است و هر از گاهی یک نیم نگاهی هم این ور میندازه!) ولی دیگه به نظرم اگر الان این کار رو نکنم، خیلی بیشتر اذیت میشم.
همه چیز از یک صحبت ساده بعد از یک مهمونی شروع شد. صحبت از یکی از دوستان مامانم که سرطان پستان داشت.
- "راستی شما خودتون چند وقته برای ماموگرافی نرفته اید؟"
مامانم خودش رو میزنه به نشنیدن. همه اش از زیر این کارها در میره. حرف تو حرف میاره. شوخی میکنه. و من دوباره میپرسم.
-"همین چند وقت پیش!"
و معلوم میشه که "همین چند وقت پیش" یعنی 3 پیش!!! مثل این لوکوموتیوهای قدیمی بخار از گوشهای من میزنه بیرون. عصبانی ام. از او که این قدر بی خیاله تو سلامتیش و از خودم که چرا پیگیر این جریان نبوده ام.
و دعواهای ما شروع میشه. هر بار که میرم اونجا دعوا سر این که چرا پشت گوش میندازین و قول مامانم که تا هفته بعد حتما!!!
توی خونه ام که تلفن زنگ میزنه. مامانم پشت خطه.
- "دکتر گفته خیلی خوش شانسم که به موقع آمده ام. یک توده دیده اند که مشکوکه. جوابش انگلیسی نوشته. خودت بیا بخونش!"
و دنیا است که هوار میشه روی سر من. همه دنیا. همۀ همۀ دنیا. حتی وزن خدا هم روی اونه. تلفن قطع میشه و من حتی توان زمین گذاشتنش رو هم ندارم. زمین گذاشتن تلفن که سهله، حتی حال زنده موندن هم ندارم! بی حرکت نشسته ام روی مبل و نمیتونم تکون بخورم. مبهوتم. هنوز ناراحت نیستم. فقط مبهوتم. توی شوک. هیچ چیز توی ذهنم نیست غیر از صدای مامانم که میگه "توده. توده. توده...."
به کامپیوتر پناه میارم. پست نیمه کاره ام رو سمبل میکنم و شروع میکنم تو سایتها گشتن. هیچ نمیخونم. فقط پنجره هایی هستن که هی باز میشن و بسته. و من مثل گنگ ها فقط نگاه می کنم. نه به مانیتور که به جایی پشت مانیتور. به عکس مامانم توی ذهنم که توی یک فضای سیاه میچرخه و دور و دورتر میشه تا دیگه پیدا نباشه.
و بالاخره راضی میشم که برم خونشون.
نمیخوام شرح این دو هفته رو بگم. کابوس بود. کابوس. کابوسی که نمیتونستی ازش بیایی بیرون. کابوسی که همه اش انتظار بود و اما و اگرهای بیماری و امیدواری و ترس و راز و نیاز با خدا. صدبار با خدا دعوا و قهر و آشتی کردم. صدبار با هم دوست شدیم و دشمن. صدبار هم رو بخشیدیم و دوباره فحش رو کشیدیم به هم. اون هم نامردی نمیکرد، تا یک ذره با هم زیادی دوست یا دشمن میشدیم، یک خبر جدید خوب یا بد رو میکرد تا این رابطه یک تکونی بخوره. چه وقتی که دیدیم در سینه مقابل هم یک توده است که احتمالا بدخیمه و چه وقتی که جواب بیوپسی اومد یا بعد از عمل دکتر جواب رو داد.
جوابش در نهایت بد نبود. به قول دکتر توی بدها، بهترین بود. و من واقعا خدا رو شکر میکنم براش. (الان با هم دوستیم!!!)
اون توده سینه مقابل خوش خیم بود. ولی این یکی توده یک چیزی به نام Infiltrative ductal carcinoma . اگه به زبون کلانتری بخوام بگم یعنی یکی از بدخیم ترین سرطانهای پستان. ولی خوشبختانه چون به موقع و کاملا اتفاقی پیدا شده بود، هم کوچک بود و هم خوشبختانه حتی هنوز به غده های لنفاوی زیر بغل هم انتشار نداشت. یعنی چیزی که ما اصطلاحا بهش میگیم stage 1 که در نهایت با یک دوره شیمی درمانی و رادیوتراپی درمان صد درصد و کامل داره.
خیلی شانس آوردیم که من اتفاقی یادم افتاد که مامانم بره ماموگرافی. شاید اگر دو ماه دیرتر رفته بود، الان لحن من اینجا یک جور دیگه بود. با خدا قهر و کتک کاری داشتم حسابی. و از مطمئن بودم که از عمر مامانم هم کمتر از 5 سال باقی مونده.
هیچ کس نمیتونه آینده رو پیش بینی کنه، ولی خدا رو شکر که این یکی هم به خیر گذشت.

پ.ن. آهای خانمهایی که این پست رو میخونین (و حتی آقایون)! سرطان پستان و غربالگری اون رو جدی بگیرین. چه برای خودتون و چه برای خانواده. این رو بدونین که چند تا سرطان هستند که در صورتی که غربالگری بشن و به موقع پیدا بشن، به طور کامل قابل درمانند. سرطانهایی مثل پستان، روده بزرگ، دهانه رحم و پروستات. برای سرطان پستان و یا روده بزرگ یا پروستات باید از حدود 40-50 سالگی به فکر بود. ولی سرطان دهانه رحم از زمان شروع فعالیت جنسی خانمها امکانش هست و باید کنترلش کرد. خیلی حیفه که آدم به خاطر پشت گوش انداختن چند تا کار ساده بمیره. اون هم با درد و رنجی زیاد. اگر اطلاعات بیشتر در موردش میخواستین تو نظرات بگین تا براتون بگم چه جوری باید این کار رو کرد.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

نگاه تازه

می خوام یک اعتراف بکنم.
راستش رو بگم میزان نوشته های من برای این وبلاگ خیلی بیشتر از اینیه که در این صفحات میبینید!
از وقتی که در اینجا شروع به نوشتن کرده ام، دیگه همه جا و همه وقت توی ذهنم دارم توی این وبلاگ مینویسم. هر اتفاقی که می افته رو یک بار با زبونی که اینجا می نویسم توی ذهنم مرور میکنم وبه خودم قول میدم که در اولین فرصت تو وبلاگ بنویسمشون. و جالب اینجاست که تقریبا هیچ کدوم رو هم تا به حال ننوشته ام! یعنی بارها نشسته ام که یکی از اونها رو بنویسم ها، ولی نمیدونم چرا وقتی بلند شده ام و نوشته ام رو دیده ام، یک چیز دیگه از آب در اومده! یا حوصله نوشتنشون رو ندارم و یا - و در بیشتر وقتها - میبینم که زیادی آبکی یا خاله زنکی است و بیشتر به یک خاطرات روزانه میخوره تا چیزی که ارزش نوشتن داشته باشه.
ولی این ها رو بی خیال! مهم این نیست. مهم اینه که این وبلاگ فکسنی باعث شده نوع نگاه من به موضوعات خیلی عوض بشه. نمیگم بهتر یا بدتر، فقط میگم که عوض. باعث شده که هر چیزی رو سعی کنم به چشم یک سوژه و از نگاه یک شخص بیرونی نگاه کنم و حتی کمی هم تحلیلش کنم. نمیدونم که میتونم منظورم رو برسونم یا نه؟ یعنی زاویه دیدم رو نسبت به ماجراهای پیرامونم عوض کرده.
تا به حال چندین بار این تغییر نگاه رو تجربه کرده ام. آخرین مثال اون همین پریروزه. نمیدونم چرا زمانی که داشتم از خونه میومدم بیرون، دوربین عکاسی ام رو هم برداشتم. دیگه هر جا نشستم، اون جا رو به چشم یک سوژه میدیدم. یعنی نگاهم شده بود این که کدوم طرف با چه کادری میتونه یک عکس زیبا خلق کنه. خیلی نگاه قشنگیه. باعث میشه که به جاهای متفاوت، نگاه متفاوتی داشته باشی و لذت متفاوتی ببری. و این کل روزت رو متفاوت میکنه.
مثلا من تا به حال در عروسی های زیادی از دوست هام شرکت کرده ام. ولی یکی از اونها کاملا جنس متفاوتی برام داره و لذت متفاوتی از به یاد آوردنش میبرم. اون هم عروسی کسی است که از من خواست با دوربین فیلمبرداری از مراسم فیلم بگیرم. دیگه کارم تو اون عروسی علاوه بر شلوغ کردن های همیشه ام، شده بود با دوربین دنبال شکار صحنه ها گشتن. مثلا زمانی که مادر عروس داره کارد بریدن کیک رو بعد از تقسیم کیک میلیسه یا گیر انداختن دختر خاله عروس موقع مالیدن ماتیک و یا دوست داماد زمانی که داره میره به سمت دستشویی! این یک فیلم حرفه ای نبود، ولی خیلی جالب بود و تمام کسانی که آن را دیدند ازش - حداقل جلوی من - تعریف میکردند! اما مهمتر از اون این بود که تو اون عروسی من کاملا متفاوت نگاه کردم و چیزهایی رو دیدم که هیچ وقت در هیچ عروسی دیگه ای نمیدیدم.
و دقیقا از روزی که این وبلاگ رو هم شروع کردم همین حس رو دارم. تنها حسرتم اینه که نمیتونم همه جا براش چیز بنویسم. نه با موبایل میشه نوشت - گوشی ام به جای فارسی عربی داره و نمیشه راحت فارسی اش کرد - و نه همه جا اینترنت هست.
ولی این دید متفاوت باعث شده در این چند وقت همه جا را با تفاوت نگاه کنم و راستش خیلی نگرانم که نکنه واقعیت چیزهایی که تا به حال میدیدم و مهمتر از همه واقعیت خودم به اون خوشگلی که همیشه فکر میکردم نباشه.
واقعا نگرانم.....

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

صورتک

یکی از دوستان گفت که در وبلاگش با الهام از نوشته من و چند نفر دیگه پستی گذاشته است به نام صورتک. با اجازه او ابتدا پستش رو اینجا میاورم.

**********
نویسنده : پریسا - ساعت ۱٢:٥٧ ‎ب.ظ روز ۱۳۸۸/۸/٢٥
  • برای اولین بار صورتک رادید آن را برداشت ,برایش شئ غریبی نمود , آن را به زمین انداخت و به راهش ادامه داد.

  • صورتک را بر داشت برای امتحان روی صورتش گذاشت ,نمی دانست جه حسی دارد, از فکر کردن به نگاه دیگران روی صورتک خوشش آمد . اما وقتی از روی صورتش کنار برد نسبت به آن به شدت اکراه داشت.

  • صورتک هایش را روبرویش چیده بود , داشت فکر می کرد کدام یک برای شرایطی که پیش خواهد آمد مناسب تر است با عجله آن یکی را که شیفته اش بود برداشت و سوی مقصد لحظه اش دوید.

  • به صورت خود دست کشید اما حسی نداشت , انگشتانش پوست صورتش را لمس میکرد اما پوستش نمی توانست انگشتانش را لمس کند.به خاطر آورد صورتکی که شیفته اش بود را انقدر به صورتش فشرده بود که جزیی ازوجودش شده بود ...

نوشته شده در محل کار زمانی که همه طبقه پایین درحال صرف ناهار ند.

**********

بعد از خواندن پست زیباش این دو منظر دیگه به ذهنم اومد که می نویسمشون.

صورتک 1

* صورتک روی زمین بود که مرد از کنارش گذشت. صورتک نگاهی سرشار از حسادت به صورت مرد انداخت. نگاهی پر از تمنا. پر از خواهش. پر از التماس. مرد لحظه ای به سمت صورتک برگشت. آن را برداشت و نگاهش کرد. بالا و پایینش را نظاره کرد.... دستی به صورت خود کشید. صورتک را انداخت و به راهش ادامه داد.

* صورتک دید که دستان مرد به سمتش آمد. دلش لبریز خواستن شد. لبریز نیاز. دستان مرد لمسش کرد. صورتک لرزشی را در تمام ذرات وجودش حس کرد. شرمی غریب در وجودش دوید. زمانی که مرد داشت او را به سمت صورتش می برد, بین احساس نیاز و شرم و ترس دست و پا میزد. تا به حال صورت هیچ کس دیگه ای رو لمس نکرده بود. خیلی ها خواسته بودند امتحانش کنند. و او نگذاشته بود. یا چنان خود را جمع کرده بود که به صورتش کوچک باشد و یا چنان کرده بود که برای آن صورت بزرگ به نظر برسد. یا نا موزون. اما این بار... صورتک خود را رها کرد تا مرد امتحانش کند. می ترسید. خیلی می ترسید. ولی این بار فرق داشت. این بار این مرد برایش حس دیگری داشت. نگاه دیگر و رفتار دیگری داشت. شاید اگر بار اول او را بر داشته بود این حس در صورتک به وجود نمی آمد. اما این غرور.... دیگر مرد صورتک را به صورتش چسبانده بود و دیگر.... در یک لحظه زمان برایش متوقف شده بود. دیگر تمام شده بود. دیگر صورت کسی را لمس کرده بود و به آن صورت چسبیده بود. دیگر مقاومت نکرد. و صورت مرد را تنگ در آغوش کشید. زمان برایش متوقف شده بود. و تنها چیزی که حس می کرد صورت بی روح مرد بود که به طرز عجیبی سرد بود. مهم نبود. مهم این بود که صورت او بود. صورت همانی که بارها از کنارش بی تفاوت و با غرور رد شده بود و نگاه تشنه او را به همراه برده بود. هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط این مهم بود که "او" بود.... ناگهان رشته افکار و لذتش پاره شد. دستان مرد او را گرفتند و از صورت جدا کردند. مرد نگاه سرد و پر غرورش را لحظه ای به او انداخت. کمی بر اندازش کرد. صورتک ناگهان احساس کرد مرد او را دوباره به دور خواهد انداخت. سرش گیج رفت. زمان متوقف شده بود. و مرد بعد از لحظه ای که برای صورتک مثل یک عمر گذشت صورتک را در کیفش گذاشت و به راهش ادامه داد.....

* صورتک در کنار دیگر صورتک ها روی میز بود. بعد از آن هم آغوشی اولیه در راه مرد تا کنون چند بار دیگر هم به آغوش صورت مرد رفته بود. اوایل بیشتر و اکنون کمتر و کمتر. مرد هر از گاهی که بیرون می رفت با صورتکی دیگر بر می گشت و صورتک می دانست با آمدن هر صورتک جدید باید زمان بیشتری به انتظار بنشیند تا دوباره آن صورت سرد و پرغرور مرد را لمس کند. انتظاری که هر ثانیه اش به سالی می گذشت. صورتک های دیگه حرفهای بدی در مورد مرد و صورتش میزدند. حرفهایی که هیچ وقت دلش نمیخواست که راست باشند. حرفهایی که ترجیح میداد که هیچ وقت نشنودشان. حرفهایی که ای کاش کر می بود و نمی شنیدشان! مرد باز هم آمد و باز هم صورتکی دیگر را برداشت. آن صورتک مسخره و خودنما که به غیر از لبخند زدن به این و آن - و آن طور که بقیه صورتکها می گفتند گاهی نشستن بر صورتهای این و آن - هنری دیگر نداشت. مرد که انتخابش را کرد و با عجله رفت آه سردی از دل صورتک برخواست. آهی سرد و تلخ. این بار هم نتوانسته بود بر صورت مرد بیشیند. سرش را به آرامی پایین انداخت و ....

* مرد چند وقتی بود که دیگر سراغی از صورتک هایش نمیگرفت. از کنارشان می گذشت و و حتی نیم نگاهی به آنها نمی انداخت. آن صورتک عشوه گر دیگر حتی موقع خواب هم بر صورت مرد باقی می ماند. همه جا و همه وقت. حتی در خصوصی ترین لحظات مرد.... صورتک های قدیمی تر میگفتند مرد هر از چند باری این گونه می شود. صورتکی را آن قدر به خود میفشارد که پس از چندی جزئی از وجودش می شود. تا به حال بارها گفته بودند و صورتک نخواسته بود که باور کند. هر بار آن را به حساب جوانی و زیبایی خودش میگذاشت و حسادت دیگر صورتکها. اما این بار.... این بار داشت به تلخی باور میکرد. و آرام آرام واقعیتی رو می پذیرفت. این که بار اولی که مرد او را برداشت, او صورتی را لمس نکرده بود. او همیشه در آرزوی لمس صورتکی بود که مرد قبل از او به صورت فشرده بود.
او پاک بود. پاک پاک. او تا کنون هیچ "صورتی" را لمس نکرده بود!

**********

صورتک 2

* دخترک از پیش صورتک گذشت. هر دو چند لحظه ای به یکدیگر زل زدند. صورتک در دلش احساس کرد که ای کاش بر صورت این دختر زیبا و جوان می نشست. که اگر می نشست چقدر به هم می آمدن. و چقدر با هم هماهنگ بودند. و دخترک در دل صورتک را تحسین کرد. دید چه زیبایی اصیلی دارد. لحظه ای در دلش گذشت که برش دارد. ناگهان از ته کوچه صدای چند نفری را شنید. میشناختشان. سریعا برگشت تا در کنار صورتک نبینندش و رفت.

* دخترک باز از پیش صورتک گذشت. باز هم نگاهش کرد. میلی شدید در دلش پیدا شد که او را بر دارد و حتی خم شد. دستش را نزدیک برد..... و اما...... "اما"ها شروع کردند در سرش صدا دادن. بدتر از آن. "اما"ها شروع کردند بر سرش کوبیدن. حرف زدن. نگاه کردن. فحش دادن. تحقیر کردن. اما اما اما اما ...... و دخترک تسلیم "اما"هایش شد. در حالی که میگریست، دور شد. هر از چند گاهی بر می گشت و نگاهش می کرد. با التماس نگاهش میکرد. "اما"......

* دل صورتک هنوز هوای دخترک را داشت. هر بار که صدای قدمهایش رو میشنید، قلبش به تاپ تاپ می افتاد. در امتداد مسیر نگاه میکرد تا دخترک را ببیند. و صبر می کرد تا دخترک میرسید. دخترک تغییر کرده بود. هر بار که میگذشت چیز جدیدی در او میدید. مدل ابرو، رنگ مو، بینی، صورت...... و هنوز به هم نگاه میکردند. هم دخترک و هم صورتک. و هنوز هم نگاهشون سرشار از تمنای همدیگه بود. هنوز و "اما".....

* صورتک صدای قدمهای آشنا را شنید. ولی دخترک را نمیدید. خیلی ها داشتند رد می شدند. اما دخترک در بینشون نبود. نگاه کرد و در هیچ کدام آن چهره آشنا رو ندید. دخترک از پیش صورتک رد شد. ولی آن قدر تغییر کرده بود که صورتک نتوانست او را بشناسد. کاملا تغییر کرده بود. دخترک در ذهنش احساس کرد این جا آشنا است. این جا همیشه یک اتفاقی می افتاد. ولی هر چه فکر کرد نتوانست به یاد بیاورد. به همه طرف نگاه کرد. اما به یاد نیاورد. و حتی آن صورتک کهنه، کثیف و شکسته را هم در آن گوشه ندید. دخترک همه چیزش تغییر کرده بود.
و صدای قدمهای آشنا آرام آرام دور و دور و دورتر شدند.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

*** من به شوهرم ....

دیروز یک وبلاگ جالبی دیدم که بهش لینک دادم. اسمش "من به شوهرم خیانت می کنم" بود که البته به جای آخرش از ترس فیلتر شدن، سه نقطه گذاشته بود. تازه 2-3 روز بود که راهش انداخته بود و همین دیروز 450 بازدید کننده داشته که یکیش هم من بودم. در کامنتها اکثرا می گفتند به خاطر اسم وبلاگ جذبش شده اند. (و من هم) راستش یک حس غریبی به من میگه این وبلاگ حرفهاش درست نیست. یا یک پسری است که داره توش می نویسه و یا دختری که داره داستان سرایی می کنه. تو خود وبلاگ هم یک کامنت گذاشتم و همین رو گفتم. آخه داستانش بیش از حد منطقی است و از روال منطقی تبعیت میکنه. به نظرم و فقط به عنوان یک حس در عالم واقعیت جریانات این قدر حساب شده و برنامه ریزی شده و بر اساس قراردادها و قولها نمیگذرن. به خصوص روابط بین دو انسان که با هم پیوستگی عاطفی هم داشته باشند. یک چیز بی حساب بی قانون رو نمیشه به نظم و قانون درش آورد. ولی راستش این برام اصلا مهم نیست. هر کی هست باشه. هر کاری میکنه هم بکنه. داستان و روابطشون تو این بلاگ هم چیز چندان بکر و هیجان انگیزی نیست. ولی یک چیز خیلی خیلی جالب داره و اون کامنتهای بلاگه. حرفها و نظرات دیگران. متاسفانه کامنتهای این بلاگ باید به تایید نویسنده برسه و احتمالا هر حرفی رو توش منتشر نمیکنه. اگر این جور بود که معرکه بود. از دیشب حوالی 11 هم دیگه نظرهای جدید تایید نشدند و حداقل من که تو خماریشون مونده ام. ولی قبل از اون معلوم بود نویسنده بلاگ به نام "غوغا" همه اش پای کامپیوتره و داره تند و تند نظرها رو میخونه (و تایید می کنه) و چند بار هم آپ کرد و پست جدید گذاشت.
نظرها چند دسته بودند. بعضی کاملا تقبیح کرده بودند. و بعضی کاملا تایید. بعضی فقط گفته بودند که من هم خوندم این جا رو و یا من که از این کارها نمی کنم، ولی درکت می کنم و از این حرفها و از طرفی هم بعضی نصیحت رو شروع کرده بودند و از عواقب کار ترسونده بودند و راه حل ارایه داده بودند که اگر این کارها رو بکنی، مشکلت حل میشه.
و اما من....
من جدیدا خیلی تغییر کرده ام. دیدگاهم داره به خیلی چیزها تغییر میکنه. و راستش در تضادی حسابی قرار گرفته ام. دارم سعی می کنم که در برخورد با دیگران مثل سابق اونقدر بالای منبر نرم و کمی نگاهشون کنم. کمی حرفهاشون رو بشنوم و کمی از دور براندازشون کنم. دیگه مثل سابق تشنه بحث بی دلیل و بی نتیجه نیستم. نمیگم که کاملا ها، ولی خیلی بهتر شده ام. در مورد این وبلاگ هم به همین صورت. بیشتر از این که دیگران دیدگاه هاشون رو مطرح میکننن لذت میبرم. و برام جالبه که جدیدا میتونم قبول کنم که چیزی به غیر از دانسته های من هم میتونه درست باشه.
ولی این وبلاگ یک سوال در ذهن من ایجاد کرده. این که اگر روزی اتفاقی وبلاگ "صبا" رو بخونم و ببینم که او هم از رابطه هاش اون تو نوشته یا به هر طریق دیگه ای بفهمم که چنین چیزی وجود داره چه خواهم کرد؟ چه اتفاقی برام خواهد افتاد؟
من خیلی خودخواهم. خیلی. از این خودخواه بودن خودم خیلی خجالت می کشم. یکی از چیز هایی که شدیدا باهاش مشکل دارم، بحث حقوق و روابط زن و مرد و تواناییها و اختیارات اونهاست. جایی که من به خاطر حس خودخواهیم به طور ناخودآگاه همه اش دارم به صورتی سودار و گزینشی قضاوت یا بهتر بگم توجیه میکنم. میدونم توجیه زیادی توش دارم، ولی هر کار میکنم نمیتونم از این توجیه بیرون بیام.
یک بار "آیسل" ازم پرسید اگه روزی بفهمی همسرت بهت خیانت میکنه چه می کنی. بهش گفتم - و خیلی هم جدی بودم - که خودکشی میکنم. چون میدونم هیچ جوری نمیتونم باهاش کنار بیام. شرایطش یک بار به طور نسبی برام پیش اومد و نتونستم باهاش کنار بیام. هنوز هم با اون خاطره نتونسته ام. هر چی دوست دارین بهم بگین. چون حقمه. ولی نمیتونم. از توانم خارجه. میدونم این نهایت خودخواهی و پستی من است. تا به حال هزار برابر این ها رو به خودم گفته ام. ولی بدون هیچ تعارفی میگم که برای من روزی کنار اومدن با چنین چیزی قطعا از مردن - با همه ترسی که ازش دارم - سخت تره.
و اینجاست که به پارادوکس میرسم. چیزی رو که برای خودم میپسندم، نمیتونم برای دیگران بپسندم.....

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

مصاحبه

من مونده ام و این قرصهای زولپیدم. دارن من رو سرویس می کنند رسما. اون اوایل خیلی خوب بود. (کلا و اکثرا اوایل همه چیز خوب است!) هم خیلی راحت و سریع خوال می رفتم و هم از اون مهمتر این که صبح ها سر حال بودم. (اصلا خاصیت زولپیدم این است.) به هر حال حدود یک هفته پیش رفتم و برند "زولپی رست" خریدم. قبلا خوب بود، ولی این سری درسته که من باهاش راحت و خوب خواب می رفتم، ولی تا 12 ساعت حداقل به شدت مرگ خواب آلود بودم و نمی تونستم که حتی لای چشمهام رو باز کنم. دیدم این جوری نمیشه و رفتم مدل خارجستونیش از شرکت هگزال رو خریدم. این یکی به غیر از 3 تا عیب کوچیک خدا رو شکر داره به بدنم می سازه. فقط مشکلاتش اینه که اولا شبها حدود 2 ساعت تو رختخواب هی این دنده و اون دنده میشم که خواب برم، در حین خواب هم خیلی سبک می خوابم و تا صبح چند بار بیدار میشم و ضمنا صبح ها هم از ساعت حدود 7.5 بیدارم. وگرنه بقیه چیزهاش خوبه. مثلا اسهال نمیده، تو شیرم ترشح نمیشه، ساعتم خواب نمیره، زانو درد باهاش نمی گیرم و هزار درد و مرض دیگه.... و از همه مهمتر این که چون خواب آلودم نمیکنه، بعد از خوردنشون میتونم یک نفس تا ته دنیا بدون خطر رانندگی هم بکنم!!
الغرض این همه مزخرفات گفتم که به اینجا برسم. امروز من قراره برای یک کار جدید برم مصاحبه. از دیشب من و "صبا" و یکی از دوستان که الان تو اون شرکته و معرف من بوده داریم فکر می کنیم که آیا من در اونجا بگم شاید فقط یک سال ایران بمونم یا نگم. یا مثلا از زیرش در برم و بپیچونمشون. و آیا این پیچوندن خودش یک جور دروغ گفتن نیست؟
دوستم که می گفت نگو. حداقل فعلا نگو. (البته اگه نگم، زمانی هم که برم برای اون هم بد میشه و بهش میگن اینی که معرفی کردی و تایید کردی که تو زرد از آب در اومد.)
"صبا" میگه که بپیچونشون. جواب سر بالا بده و آخر سر هم جواب نده فعلا.
و اما من! طبق معمول اون وجدان بیدار مرده شور برده ام بیدار شده و هی انگولم میکنه. از طرفی به این شغل بیشتر از اونی که فکرش رو بکنید نیاز دارم. نه فقط به خاطر درآمدش که خیلی بیشتر. برای اینکه دوباره مفید باشم، برای اینکه دوباره پویا باشم، برای اینکه کاری برای انجام و هدفی کوچک و دست یافتنی برای تلاش داشته باشم، برای اینکه بتونم تجربه تلخ و مزخرف و کاملا منفی کار قبلی ام رو فراموش کنم و برای اینکه تو این زندگی کمتر احساس انگل بودن داشته باشم. می دونم که بیشتر از این که به این کار از نظر درآمدی نیاز داشته باشم، از نظر روحی نیاز دارم. برای ترمیم غرور نه زخم خورده که پاره پاره شده ام و برای این که دوباره بتونم اعتماد به نفسم رو به دست بیارم.
اما نمیدونم چه کنم. مدت موندنم و این که چقدر به اونها قول بدم که سر این کار میمونم خیلی مهمه. شاید تمام انتخاب شدنم بهش بستگی داره. چون خیلی طبیعیه که شرکت دلش نمیخواد که کارهاش (که اکثرا پروژه های 2 سال به بالا هستند) رو بده به من و بعد از یک سال دوباره دنبال نیرو بگرده و همه کارها رو هوا بمونند. و از طرفی واقعا با نگفتن این مساله هم مشکل دارم. هنوز یک ذره وجدان برام مونده که گاهی قلقلکم بده.
و دیشب از صدقه سر این زولپیدم خارجی تا صبح صد بار با من مصاحبه کردند و به هزار چیز من گیر دادند. نمیخوام خواب دیشبم رو تعریف کنم، ولی مطمئنم که همتون تجربه تا صبح امتحان دادن رو دارید.
راستش دیشب یک فکری کردم. نمیدونم. ولی وقتی "صبا" بهم گفت که نگو و بپیچون، بهش گفتم اگر دروغ بگم دیگه روم نمیشه از خدا برای این کارم کمک بگیرم. خیلی وقته از خدا دور شده ام. قبلا کوچکترین چیزهایی رو که ازش میخواستم رو بهم میداد. حتی اگه یک خرید کردن ساده باشه و یا یک نمره امتحان بالاتر و من هم پر رو- پر رو همه اش در حال طلب کردن بودم. الان خیلی وقته اون معجزه ها از زندگی ام رفته اند. تو کتاب "کیمیاگر" یا جایی اون پسره یک جنگ رو توی ده وسط کویر پیش بینی میکنه و فکر میکنه که با این بینش میتونه تو همون ده بمونه و ازدواج کنه و از خیر اون گنجی هم که تو خواب دیده بگذره. ولی کیمیاگر بهش نهیب میزنه که این بینشت کم کم ضعیف میشه و تو هم میشی یکی از افراد معمولی ده که گنجش رو هم از دست داده.
نمی دونم، ولی فکر می کنم که من هم به همون معجزه ها بسنده کردم و دنبال گنجم نرفتم. و اون معجزه ها هم - نه به خاطر دهنده اش که به خاطر خودم - از زندگی ام دارن میرن و خیلی کم شده اند. (شاید هم هنوز هستند و من خیلی زیاده خواه شده ام) و من مونده ام و گنج نایافته و از اون بدتر فراموش شده ام.

پ.ن. این پست رو قبل از مصاحبه ام نوشتم، ولی فرصت نشد که پابلیشش کنم. واسه همین هم کمی نصفه کاره است. ولی دلم نیومد حذفش کنم. پس همین جوری منتشرش می کنم، ولی در مورد گنج زندگی ام و معجزه هاش هنوز حرف دارم که در پستی دیگه مینویسمشون.
راستی! مصاحبه ام هم انجام شد. برای من هم خوب بود. از هیچ گفته یا ناگفته ای توش پشیمون نیستم، گر چه احتمال انتخاب نشدنم توش خیلی زیاده. توش در مورد مدت موندنم نپرسیدن، ولی تصمیم گرفتم اگر تو مراحل بعد پرسیدن یا در مورد هر چیز دیگه ای هم تو این انتخاب شدن، دروغ نگم. من همینی ام که هستم! خیلی هم دلشان بخواهد!
ضمنا چون هنوز(!!) به خدا اعتقاد دارم و معتقدم که برکت اصلی را باید او بدهد، پس به او اعتماد می کنم، شاید قبول کند و معجزه ها را در زندگی ام بیشتر و ملموس تر کند.
شما هم دعا کنید.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

کرم

فعلا به قول دوست عزیزم فندق گوگیجه (همون گه گیجه خودمون!) گرفته ام بد!
همه چیز تو زندگیم نسبی شده. دیگه واقعا نمی دونم که چی خوبه و چی بد. نمی دونم هر کاری رو چرا دارم انجامش میدم. می بینم هزاران باید و نباید تو زندگیم هست که قاعدتا چند تاییشون باید درست باشند، ولی کدوم درسته و کدوم غلط نمی دونم. مثلا عمری من فکر می کردم که من یک "Night Person" تیپیک هستم. شبها سرحالم و خوشحال و روزها کسلم و افسرده. شبها دلم نمیخواد بخوابم و روزها نمیخوام که از رختخواب بیام بیرون. خیلی ها هم راجع به این تیپ شخصیتی صحبت کرده اند و نظریه داده اند و ما هم قبول کرده بودیم و زندگیمون رو می کردیم و حالمون رو می بردیم. برای مشکلات هم یک رفرانس داشتم که من اینجوری ام دیگه! اما جدیدا به مقدار خیلی زیادی دچار قاطی شدگی ان و گهم شده ام. مونده ام که آیا تمام این توجیهات و خواب آلودگی من در صبح ها به علت تنبلی مزمن من نیست؟ به این دلیل نیست که من صبح ها میخوام کمی بیشتر بخوابم؟ کمی بیشتر تو رختخواب بغلتم و کیف کنم؟ و یا میل من به بیداری در شبها این نیست که شبها بیشتر زمانی است که ما تفریح می کنیم و من میخوام این زمان بیشتر ادامه پیدا کنه؟
دیشب "صبا" داشت تلفنی با خواهرم در مورد مشکلات روحی من حرف می زد و در خلال صحبتهاش گفت من کلا خیلی "Lazy" هستم. گفت من کلا همیشه راندمان کاری ام پایینه و همه کارها رو خیلی سخت می گیرم و ولشون می کنم. (با همون مکانیسم پاک کردن صورت مساله که تو پست قبل گفته بودم.) تا دیشب این حرف رو زد، من گوشهام تیز شد. اصلا به روش نیاوردم. ولی خیلی توی خودم رفتم. راستش و صادقانه بگم اصلا ناراحت نشدم که این حرف رو زد. از او ناراحت نشدم. ولی از اینکه یکی از نزدیکترین اطرافیانم در مورد من این تصور رو داره و بدتر این که اکثرا هم برداشتهای درستی داره از خودم ناراحت شدم. و از همه بدتر این که وقتی کلاه خودم رو قاضی می کنم می بینم که درست هم میگه!! خیلی از خودم ناراحت شدم. خیلی. چون دیدم واقعا درسته و من هم میدونسته ام و فقط تا به حال داشته ام این خصوصیتم رو پشت خروارها توجیه پنهان می کردم.
تو این چند وقت کم کم داره همه "من" بودن من زیر سوال میره. کم کم دارم می فهمم که چه آدم گهی بوده ام و مونده ام دوستان و نزدیکانم اصلا روی چه حسابی با من دوستند؟ یک صدای ضعیفی اون ته ذهنم داره داد می کشه و خودش رو پاره میکنه که بگه "چون تا به حال اونها رو فریبشون میدادی. چون در برخورد با اونها خود گهت نبودی" و من سعی می کنم که این صدا رو - هر چند فکر میکنم درسته - نادیده بگیرم. حد اقل فعلا نادیده بگیرم تا از شوک این همه چیزهای مزخرفی که از خودم فهمیده ام بیام بیرون. من که میلیونها چیز رو حذف کرده و ازشون گذشته ام. این یکی هم روش!
احساس می کنم که کرمی هستم که روی برگها زندگی میکنه. کرمی که فقط یک کرمه و هیچ چیز دیگه ای هم نیست. البته به هر حال یک "کرم" هست. یک کرم نسبتا خوب هم هست. چندتا حشره هم دوستاش هستن. البته این کرم قبلا تنها نبود. یک عالمه کرم دیگه هم کنارش بودند که رفته رفته هر کدومشون یک حشره ای شدند. اکثرا پیله بستند و پروانه شدند. ولی خوب یک چندتایی هم پشه و مگس شدند (مگه لارو پشه و مگس کرم نیست؟) و یک چند تایی هم کرم موندند. مثل کرم خاکی که همیشه کرمه و هیچ چیز دیگه هم نمیشه. این کرم همیشه تو ذهنش فکر می کرده که بعد از پیله بستن میتونه قشنگترین پروانه بشه. یک پروانه خاصی که هر جا میره دیگران نگاهشون به سمتش جلب بشه. یک پروانه خوشگل و جذاب و بزرگ گه فقط به این درد میخوره که یک کلکسیونر بگیردش و در بزرگترین موزه جهان جاودانه اش کنه. خوب کرمه دیگه! آرزوهاش هم در حد یک کرم کوچکی است که از رو برگهای درختی که روشه تا حالا تکون نخورده! ولی یک مشکلی هست. تا به حال چند بار سعی کرده پیله ببنده و نشده. یک بار باد اومد و پیله رو خراب کرد. یک بار دیر شروع کرد. یک بار زیاد طولش داد. و حالا مونده. اصلا من میتونم پیله درست کنم؟ پس چرا پیله بقیه رو باد خراب نکرده؟ باد بهانه نیست؟ چی شد اون بار که دیر شروع کردم؟ تقصیر خودم نبود که همه اش دنبال ول ول گشتن بودم؟ نکنه که پیله ببندم و از اون تو مگس بیرون بیام. مگس چیز بدی نیست، ولی برای منی که همیشه خودم رو یک پروانه دیده ام، مگس بودن فاجعه است! اگه اصلا همین کرم باشم و به هیچ چیزی تبدیل نشم چی؟ نکنه اصلا همین کرم هم نباشم؟ نکنه مثلا هزارپایی یا یک چیز دیگه ای هستم و تا به حال فقط ادای کرمها رو در آورده ام؟
اگه نباشم چی؟
اگه نباشم چی؟
الان بغض کرده ام. و چشمهام هم بگی نگی یک کم هواشون گرگ و میش شده. حتی تصور این که تو این دنیا چیزی غیر از اون پروانه باشم دیوانه ام میکنه. می خوام برم اول تو آب چشمه خودم رو خوب نگاه کنم ببینم که آیا شبیه اون کرمهایی که پروانه شدند هستم یا نه. می ترسم که نباشم. و تازه اگر بودم هم باید اون پیله لعنتی رو ببندم که ببینم از اون طرفش چی بیرون میاد. یک پروانه یا مگس.
فقط میدونم اگه یک زمانی پروانه نباشم، ....
حتی به این هم نمی خوام الان فکرکنم. بذار مسائل پاک شده ذهنم بشه یک میلیون و یک!

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

غیر قابل انعطاف

دیشب پیش روانپزشکم بودم. یک ماهی می شد که پیشش نرفته بودم و واقعا هم به وجودش نیاز داشتم. به خصوص با اتفاقات زیادی که در این یک ماه افتاده بود و می تونستن خیلی روی روند درمان من تاثیر بذارن. بعد از کلی توی ترافیک موندن بالاخره با کمی تاخیر رفتم پیشش.
راجع به ادامه درسم صحبت کردیم. و او چیز جالبی به من گفت. او به من گفت - و به نظرم درست هم گفت - که من شخصیتی انعطاف ناپذیر دارم و در آخر هم با هم به این نتیجه رسیدیم که من به جای اینکه مسائل رو حل کنم و باهاشون روبرو بشم، صورت مساله رو پاک می کنم.
خیلی برام جالب بود. و خیلی هم برام دردناک بود. فهمیدنش از دیشب خیلی حالم رو دگرگون کرده و خیلی توی فکرم برده. راستش رو بخواهید من همیشه یک ترس خاصی از تنها بودن دارم و جدیدا هم خیلی بیشتر شده. سعی می کنم که هر شبم رو با کسی یا برنامه ای پر کنم و یا اینکه زود برم و بخوابم. از دیشب این حسم خیلی بیشتر شده. نمی خوام اصلا تنها باشم. می ترسم. می ترسم که بهش فکر کنم. میدونم که این پاک کردن صورت مساله درسته. و میترسم که واقعا درست باشه. نمیدونم که منظورم رو میفهمید یا نه. به نوعی دلم میخواد که حتی این مساله رو هم پاک کنم. تا به حال بهش فکر نکرده بودم و الان هم می ترسم که بهش فکر کنم.
با دکتر دیدیم که خیلی از رفتارهای من فقط و فقط یک توجیه است برای پاک کردن مساله. این که من از فکر کردن و بررسی کردن و اقدام کردن فرار می کنم. یعنی هر کاری رو تا زمانی که برام احتمال نتیجه وجود داره و اون کار رو در دسترسم می بینم انجام می دم. ولی هر زمان که احساس کردم اون کار به نتیجه نمی رسه یا از همه بدتر احساس تنبلی در انجامش کردم ناخودآگاه هزاران دلیل برای انجام ندادنش میارم و میذارمش کنار.
یکی از بدترین مظاهرش تو درس خوندنمه که ظاهرا (البته این طور که آقای روانپزشک می گفت و من هنوز اقناع نشده ام!!!) من با زدن برچسبی به درس خوندنم که تیپ درس خوندم این طوریه و مثلا من به صورت حفظی نمیتونم درس بخونم، خودم رو توجیح کرده ام که نصف درسها برای من قابل خوندن نیستند و اگر هم بخونمشون برام فایده ای ندارند. برای همین هم اگر سراغشون برم، خیلی سرسری باهاشون برخورد میکنم و زیاد دقیق نمی خونمشون. (البته من هنوز هم معتقدم که اون درسها تو این مخ صاحب مرده من فرو نمیرن!) یا مثلا مثال بارزترش این که همون سر درس هنوز ننشسته یک موضوعی حواسم رو پرت می کنه (مثلا هوس می کنم که با موبایلم بازی کنم) و این ذهن مرده شور برده من هم که خدای توجیه تراشیدنه! با هزار دلیل من رو قانع می کنه که اصلا الان موبایل بازی کردن نه تنها برای تو که برای نجات بشریت واجبه و اصلا تو باید الان بازی کنی و اونهایی هم که بازی نمیکنند معلوم نیست چه بلای سرشون میاد و تازه حکم هم میده که درسته که الان عده ای جاهل، بازی نمیکنند و دارن تو دلشون هم به تو میخندند که تو درس نمیخونی، ولی یادت باشه وقتی به جایی رسیدی و این کوردلانی که الان دارن میخونند نرسیدند، باید با اونها با سعه صدر برخورد کنی و کمکشون کنی!!!!!
البته این مثال یک نمونه خیلی بارز بود، ولی خیلی بیشتر از اینها هست و بدبختانه اگر بخوام با این دید زندگی گذشته ام رو تحلیل کنم، اون قدر موارد ریز و درشت و تاثیر گذار در مسیر زندگی ام پیدا میکنم و اون قدر کارهایی رو پیدا میکنم که به خاطر همین مساله انجام داده ام و یا انجام نداده ام که پشتم میلرزه. انگار فکر کنی در مسیر زندگی ات تا به حال مثلا 50 درصد موفقیت داشته ای و الان یک دفعه ببینی که این مقدار چیزی کمتر از 5 درصد بوده و تو بقیه اش یا داشته ای از واقعیت در می رفته ای یا خودت رو توجیح می کرده ای. خیلی سخته. خیلی. بعد از اون جلسه که اومدم از مطب بیرون، حس کسی رو داشتم که انگار هر چیزی رو که تا به حال داشته از دست داده. حس یک قهرمان ورزشی که الان ناگهان میفهمه که تمام موفقیتها و مقام هایی که تا به حال کسب کرده به خاطر داروی دوپینگی بوده که ناخودآگاه خودش مصرف می کرده و تا حالا نمیدونسته که این داروی جادویی دوپینگ بوده.
الان انگار من جلوی تلویزیون نشسته ام و دارم اون تو تصویر کاخ گذشته هام رو میبینم. و این تصویر عجیب برفکی شده و هی پرش پیدا کرده و من می ترسم به صفحه این تلویزیون نگاه کنم که مبادا (و تقریبا مطمئنم که حتما) این تصویر بپره و پاک بشه و بره.
میدونم که باید بالاخره کاری کرد. اما خیلی برام وحشتناک به نظر میرسه. باید بشینم و تمام خاطراتم رو دوباره مرور کنم. و دوباره علتها رو (و در حد توانم علتهای واقعی رو) توشون پیدا کنم. و باید از نو بنویسمشون.
نمیدونم اگر نگاهم به گذشته عوض بشه، آیا به آینده عوض نمیشه؟ آیا باید سرنوشتم رو از سر بنویسم؟

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

توجیه

یک چیزی هست که چند وقته که ذهن من رو یه خودش مشغول کرده. این که ما در زندگی روزانه خودمون چقدر کارهامون رو توجیه می کنیم. این که دلایلی که برای خودمون میاریم، چقدر درستند و چقدرشون نادرست.
من خودم به شخصه آدم بسیار توجیه گری هستم. شاید یکی از مهمترین چیزهایی که در روابط من با بقیه به چشم میخوره اینه که در برابر خیلی از مشکلاتشون ذهن من به طور ناخودآگاه شروع به توجیه می کنه. در برابر هر چیزی. رفتارهای غلط خودشون یا دیگران. یعنی چه از کار یا عمل خودشون ناراضی باشند و چه زمانی که کس دیگری باهاشون این عمل رو انجام داده باشه، ذهن من ناخودآگاه شروع می کنه در مورد علت اون مساله یا مشکل ریشه یابی کردن و علت یابی کردن. البته این رو هم بگم که منظورم از توجیه همیشه این نیست که غلط میگم، ولی گاهی هم درست و غلط با هم قاطی میشن. و حتی خود من هم نمیدونم که کدوم حرفم درسته و کدوم حرفم غلط.
راستش این مساله بعضی اوقات در برخورد من با دخترها بسیار اعصاب خورد کن می شود. چون خیلی وقتها وقتی دخترها پیش تو درددل می کنند، فقط و فقط دنبال یک گوش می گردند که فقط بشنوه و بشنوه. حتی گاهی حتی دنبال هم دردی هم نمی گردند، فقط سکوت و شنیدن. ولی من این رو نمی دونستم. من در ذهن پسرونه خودم همیشه فکر می کنم که اگر مشکلی مطرح میشه، حتما باید نشست و براش دنبال یک راه حل یا جواب گشت و اصلا نمیتونم درک کنم که چه جوری میشه فقط با بیان اون راحت شد. هنوز هم نمی دونم! فقط یاد گرفته ام که در بعضی موارد باید سکوت کرد و نباید حرف زد. همین! خودش درست میشه.
راستش اوایل ازدواجم با "صبا" این دقیقا مشکل زندگی من شده بود. به خصوص هر بار که او از خانواده من گله می کرد. من تا مدتها نمی فهمیدم که چرا هر بار یک اتفاقی می افته که دلایل خیلی واضحی هم داره، بعد از اینکه من دلایلش رو توضیح میدم، ما یک دعوای حسابی با هم می کنیم!! اصلا برام قابل درک نبود و راستش این دعواها خیلی هم بیشتر من رو اذیت می کرد. چون من به قصد کمک کردن حرف میزدم و اصلا نمی فهمیدم چرا باید کمک من به نوعی به دعوا منجر بشه. خیلی طول کشید تا علتش رو فهمیدم. راستش نمیدونم چی شد که فهمیدم، "صبا" به من گفت یا خودم یک بار که اتفاقی جواب غرغرهاش رو ندادم و حوصله جروبحث نداشتم دیدم که نتیجه بهتری داد. ولی به هر حال فهمیدم و این یکی از بزرگترین تجربیاتی است که در طول زندگی مشترکم آموخته ام. البته این رو هم بگم که همیشه نمیتونم رعایتش کنم هنوز، به خصوص اگه عامل غرغر یکی از افراد خانواده خودم باشه، ولی همینش هم تا به حال بیش از پنجاه درصد بگومگوهای ما را کاهش داده است! و تازه اگر بگو مگویی هم داشته باشیم، میتونم علتش رو برای خودم توجیه کنم!
به هر صورت این ذهن توجیه گر در حال حاضر داره دهن من رو سرویس میکنه. شدیدا با خودم در مورد نقایص زیادم درگیر شده ام و حتی نمیدونم دلایلی که برای خودم میارم کدومش واقعی است و کدومش توجیه. مثلا میخوام برم جایی که حالش رو ندارم. اون قدر دلیل تو این ذهن صاحب مرده برای خودم میارم که آخرش هم نمی فهمم که آیا حق داشتم که نرم یا نه!
دارم یواش یواش به مرز خوددرگیری شدید می رسم. (ضعیفش رو که تقریبا همه دارند!) و این داره کم کم در من منجر به ایجاد رفتارهای متناقض و اندیشه های متناقض میشه. در مورد همه بایدها و نبایدهای زندگیم دارم فکر می کنم و بد جوری گیج شده ام. بد جور. نمی دونم شاید به همین دلیله که جدیدا از همه در مورد کارهام نظر می خوام و دوست دارم بدونم که دیگران در موردم چه فکری می کنند و رفتارهام رو چه جوری قضاوت می کنند. قبلا هم همین طور بودم که بخوام فکر و نظر دیگران رو بدونم، ولی اون موقع بیشتر برای این بود که من اونها رو بهتر بشناسم و یا فقط یک حس فضولی و کنچکاوی بود، اما جدیدا برام مهمتر شده و خیلی وقتها دیگه به راحتی در قبال نظر افراد نمیگم "کون لقش و من همینم که هسنم." نمیگم که هر چی دیگران بگن عمل می کنم، ولی مطمئنم که نظراتشون در دراز مدت تو رفتارهای من تاثیر میذاره. یا حداقل این که توجیهات من رو به چالش میکشه.
شریعتی گفته: "خدایا نگذار به واسطه عقلم گناهانم رو توجیه کنم." من شریعتی رو نمیشناسم و واقعا نمیدونم چه جور آدمی بوده، ولی این جمله اش خیلی به دلم نشسته. خیلی.