گاهی دلت میخواد یه چیزی بنویسی و نمیدونی چی میخوای بگی. فقط میدونی یه حرفهایی واسه گفتن داری. حرف نه. یه دادهایی واسه کشیدن. یه چسنالههایی واسه سر دادن. نق زدن. هق هق کردن حتی شاید. نمیدونی چیه. اما هست! مثل بغضه! اینجای گلوت گیر میکنه و گیر میکنه و لامصب نه میاد و نه میره. همونجا میمونه و جا خوش میکنه.
گه بگیرن این کثافتی رو که این وسط گیر کرده!
این وبلاگ شده سنگ صبور من. وقتی که خوشم تو ذهنم نیست. اما هر وقت که ناخوشم، باز میگم بیام اینجا بنویسم و خودم رو خالی کنم. وقتی که شروع میکنم نمیدونم قراره چی بنویسم. هیچ طرح و ایدهای ندارم. هرچی که هست خودش مییاد همون موقع. یه حسه و یه سری کسشعر که تخصص این وبلاگ اینه که از تو این کله وامونده میکشه بیرون.
یه حرفهایی هست که دوست نداری بگی، اما دوست داری طرفت بفهمدشون. که اگه بگی و بخواهی، تمام لطف خودش رو از دست میده. مثل سکس میمونه. دوست نداری که همهاش کارگردان باشی! پس فکر و استعداد خودت کجا رفته دختر؟ تو هم غیر از مثل یه تیکه گوشت بودن (و اگه لطف کنی چهارتا ناله که تو فیلم سوپر دیدهای) وظایف دیگهای هم داری! یه بخشش رو هم تو به عهده بگیر! ضمنا حواست باشه که فیلم سوپر بازی نمیکنیم. این یه سکسه. مقدسه! لطافت داره. قداست داره. حرمت داره. کم چیزی نیست. شاش نیست که اولش رو که راه انداختی تا تهش خودش بره! حرفهای نگفتهام رو میفهمی؟؟؟؟
ته فیلمهای سینما پارادیزو و پیشنهاد بیشرمانه یه جایی هست که پسره از همه جا مونده و وامونده، میره یه جایی تو غار خودش! تو تنهایی خودش که خودش باشه و خودش. یه جایی کنار دریا. بی اونکه کسی بدونه. و دختره میدونه. میاد اونجا و پیداش میکنه. این وبلاگ من همونجاست. و هیچ کس مشتریاش نیست جز خودم! آمار دیدنهاش فقط خودمم! تو همینش هم ریدهام!
کی میشناسه من رو؟؟؟؟
از وقتی نیست چند ماهیه که میگذره، چرا تازه ساعت شده ۱۱:۴۶ ؟ یعنی کمتر از ۳ ساعت؟؟؟؟؟
وقتی مینویسی، بدیش اینه که نمیتونی نعره رو بنویسی! من مینویسم «نعره!»، تو جاش از قول من یه نعره بکش از ته ته ته وجودت!