امروز تو ماشین داشتم به سمت محل کارم میومدم و آهنگ گوش میکردم که رسید به یک آهنگ. به یک آهنگ خاص. به یک آهنگ خیلی خاص….
اگه تا روز قیامت
داشتنت نباشه قسمت
چشم به راه تو میمونم
با دلی پر از صداقت…..
و این من بودم که ناخودآگاه برای هزارمین باری که دارم این آهنگ رو میشنوم سررشته متن شعر از دستم خارج شد و ذهنم دوباره اسیر همین اول آهنگ و اون هزاران چیزی شد که این آهنگ به یادم میاره.
***
سال ۱۳۷۳ بود و من سال سوم دبیرستان. و تو مدرسه یک نمایشگاه داشتیم به مناسبت دهه فجر. از این نمایشگاههای علمی که مدرسه برای پز دادن برپا میکرد و ما برای دختر بازی میرفتیم توش فعالیت میکردیم. و من تو یک غرفه تو بخش زیست شناسی بودم که گلبولهای خون رو میشمردیم و از روی ابعاد سر نژاد افراد رو میگفتیم.
وقتی که اومد، حس خاصی داشتم. یک جور حس توام جاذبه و دافعه. حتی الان هم نمیدونم اون حس چی بود. هر چی بود،یک چیز مخلوط بود. قاطی بود. به نظرم از اون دخترهایی بود که اومدن نمایشگاه که فقط حال ما رو بگیرن و بگن که هیچ چیزی بارتون نیست. مغرور بود و دست نیافتنی. با صورتی که هیچ حسی رو نمیشد ازش فهمید. با یک گروه از دخترها با هم بودن و او به نوعی لیدر اون گروه بود. از همون اول بنای ناسازگاری داشت. ترک بود و ابعاد سرش به هیچ کدوم از انواع نژادهای ترک نمیخورد. اومدم بهانه بیارم که شاید اختلاط نژادی دارین و از این جور کس و شعرها که به کسانی که نژادشون جور در نمیاد میگفتیم که دوستم گفت: من گفته ام اینها رو بهشون. خانوم ترک ۱۲ سیلندر هستن!!!!!!
و اون خانوم ترک ۱۲ سیلندر مغرور تنها کسی است که در بین اون همه آدم اون نمایشگاه در ذهنم موند.
***
اگه با اشکهای گرمت
دل سنگ برام بسوزه
اگه جسم من بپوسه
بعد دنیای دو روزه
و من پرواز میکنم و میرم به سال ۷۴. سال کنکور و تست و درس و بیخوابی. سال کلاس و کتاب کنکور و جزوه معملمهای مختلف و رنگارنگ. و پرسه زدن تو خیابون انقلاب پی کتابهای تست جدیدی که میان بیرون. و انتخاب کتاب تست از بین کتابها.
خیابون انقلاب، نرسیده به میدون انقلاب، بازارچه کتاب، تا وارد شدی سومین مغازه از راست یک مغازه ای است که پله میخوره و میره پایین و اون پایین یک عالمه کتاب کنکور هست که روی یک میز گذاشته و میشه بدون سرخر نگاهشون کرد و کمی ازشون رو خوند و یک نگاه به تستهاشون انداخت که انتخاب کرد از بینشون.
و سر میز ناگهان خشکت میزنه. این قیافه رو میشناسی. یک جایی دیدهای این قیافه رو.
تو دنبال جزوههای فرزانگان و کنکورهای آزمایشی اونها هستی و او دنبال جزوههای علامه حلی.
تو دنبال عطر خوش کروموزوم ایکس هستی و او ….!
و تلفن خونه و بیصبری و انتظار برای زنگ زدن او. و چند قرار برای گرفتن و دادن جزوه کنکور که حتی اسمش رو هم در اون قرارها به تو نمیگه. و مادرت که از لرزش صدای تو موقع تلفنی حرف زدنت با اولین دختری که در عمرت به او شماره تلفن دادهای و میشناسیاش، میفهمه که اون طرف خط دختری هست و غر زدنها و اخم و تخم او به این کارت.
من پلیس میشوم. کارآگاه میشوم. دنبال یک اسم هستم. و پیداش میکنم. از خط خطی هایی که در گوشه یک جزوه به اسمش کشیده است. خود را «مری» خوانده است، گرچه اسمش کمی متفاوت است، و برای من «مری» میشود، نامی که هیچ گاه به این اسم صدایش نکردم به جز در خلوت خودم. و در مکالمات ما خانم فلانی میشود تا دو سال دیگر که بعد از این مدت کم کم جرات میکنم که به نام کوچک صدایش کنم. نام خودش. و نه «مری»!
***
اگه نقش قصهها شی
مه روی قلهها شی
بری و از من جدا شی
اگه باشی و نباشی
و او هم گاهی بود و نبود. گاهی هر روز صحبت داشتیم و گاهی چندماه بیخبری. گاهی چنان من رو بالا میبرد و من میشدم براش «السابقون السابقون» و گاهی با لجن یکسانم میکرد. وقتی جریان «صبا» رو فهمید، بد جور قاطی کرد. و من نفهمیدم چرا قاطی است.
فهمیدم؟
نه! نفهمیدم.
که اگه میفهمیدم این قدر تعجب نمیکردم از کارش. این قدر کارش و حرفهاش رو بیدلیل نمیدونستم. که خیره نمیموندم به قطع کردن تلفنش. که درک میکردم که چرا به من گفت دروغگو.
مگر من چه دروغی گفته بودم؟
***
اگه جای تو به این دل
همه دنیا رو ببخشن
میگذرم از هرچه دارم
اگه باشی عاشقِ من
اگه زنجیرِ به پاهام
اگه قفل و اگه صد بند
میرسم هرجا که هستی
به تو و عشق تو سوگند
اگه باشی تاجی بر سر
یا که از ذره ای کمتر
دل من داغِ تو داره
تا ابد تا روز آخر
آهنگ ادامه داره و من رو میبره دوباره تو هپروت. تو یک هزارتوی خاطراتی که نه ترتیبشون مشخصه و نه سرو ته اونها. و نه ربطشون به همدیگه.
جلسه نمایشگاه پژوهشی دانشگاهه. قرار شد بیاد من و بعضی دیگه از همشاگردیهاش رو ببینه اونجا. برای اولین بار میبینم که آرایش کرده. کمی، اما قشنگ. حتی کفشش هم کمی پاشنه داره. کمی با من حرف میزنه و میره پیش دوستان سابقش. ما داریم به بسته های کاغذی روبان میزنیم. همه پاپیون میزنن و چه قشنگ. من یک گره میزنم و چه زشت. همه به من میگن نمیخواد گره بزنی. و موندهاند با اون بستهای که من خراب کردهام چه کنند. و بسته رو میبینم که راه به کیفش پیدا میکنه. با اون گره زشتی که من زدهام روی اون.
***
اگه با یک قلب تب دار
بشم از عشق تو بیمار
یا وجود عاشقم رو
ببرن تا چوبه دار
اگه زندگیم فنا شه
طعمه خشم خدا شه
یا که در حسرت عشقت
روحم از بدن جدا شه
اوج میگیره. اوج آهنگ تو گوشم فرو میره. من رو از یک فکر به فکر دیگهای پرتاب میکنه. انگار خواب باشم و از پهلویی به پهلوی دیگه بغلتم.
«یک آهنگ برات دارم. آهنگی که البته جاییش که کفر میگه رو قبول ندارم.» این آهنگ اندی رو میگه. یک بار بعدا بهش گفتم هر بار این آهنگ میاد، تو توی ذهنمی.
«باید توی ذهنت باشم! من این آهنگ رو به تو تقدیم کردم. این آهنگ حرفهای منه!»
و فکر میکنم. و فکر میکنم. و فکر میکنم….
و چیزی رو توی همه این ها پیدا میکنم که تا اون روز نفهمیده بودم. که تو همه اون روزها نفهمیدم. که تو همه اون سالها نفهمیدم. که حتی فکرش رو هم نمیکردم. که حتی احتمالش رو هم نمیدادم. که فکر میکنم که فکر میکرد که میدونم. که رنگ میده به هزاران طرحی که دارم از اون در ذهنم. که میشه یکی از بزرگترین افسوسهای من. که میشه یک حس مزخرف ناراحتی و شرمندگی. یک حس گند گند گند….
که اگه حتی یک روز از دنیا مونده باشه، حتی یک ساعت، باید «مری» رو پیدا کنم و بگم ببخش که نفهمیدم. فقط ببخش!
نفهمیدن گناه نیست، هست؟
***
من فقط عاشقت هستم
مرهمی رو قلب خستهام
این تویی که میپرستم
سر سپرده تو هستم
من فقط عاشقت هستم
مرهمی رو قلب خستهام
این تویی که میپرستم
تو بتی، من بت پرستم.