۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

یک گه ۳۳ ساله

من الان ۳۳ سال دارم و هنوز هیچ گهی نیستم!!!!
این فکریه که از دیروز داره من رو عین یک خوره میخوره و ریده به حال و روز من.
دیروز فیلم The Social Network رو دیدم. فیلم داستان چگونگی خلق فیس بوکه و ماجراهای مربوط به اون. و من رو بدجوری برده تو فکر. تو فکر این که الان کجام و دارم چه غلطی میکنم. این که چی میخواستم و چی شد. این که چه افکار بزرگی توی این کله وامونده داشتم و همشون در حد فکر باقی موندن. همشون شدن یک آرزو. همشون شدن یک چیز خیلی خیلی خیلی دور.
و من الان ۳۳ سال دارم و هیچ هیچ هیچ.

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

دبیی

جاتون اینجا خیلی خالیه. اومده ام دبی. یا به قول مامان بزرگ صبا، دبیت!!! شهر جالبیه. تا به حال نیومده بودم و خیلی دوست داشتم که ببینمش. یک حس خاصی به این شهر دارم. یک حسی که بخش بزرگی از اون حسرت و حسادته. و متاسفانه حسادت در این حس خیلی پررنگه. حسادت به خیلی چیزها. حسادت به نوع زندگی اونها. حسادت به ممنوع نبودن خیلی از حقوق مسلم افراد. حسادت به آرامش توام با حرکت. حسادت به این همه نیروی کاری که اومدن اینجا تا واقعا کار بکنند )و کار هم براشون هست!!( و حتی حسادت به این که بدون وی پی ان دارم تو این وبلاگ مینویسم. اون هم منی که نه سیاسی مینویسم و نه سکسی و نه ممنوعه. حسادت به فیس بوک. حسادت به این که میتونم اینجا به راحتی موقع راه رفتن تو خیابونها صبا رو به کنارم فشار بدم و یا این که میتونم با اون به استخر یا دریا برم. 
به ماشینهاشون حسودیم نمیشه. به زندگی لوکس و یا برجهاشون و حتی به پولشون حسودیم نمیشه. خوب هر کسی تو دنیا چیزی داره. حالا کمی بیشتر یا کمتر. ولی به موقعیتشون حسودیم میشه. به لوکس بودن هواپیماهاشون حسودیم نمیشه، اما به این که به همه جا پرواز داره حسودی میکنم. 
راستی، بعد از این که اومده ام اینجا خیالم از اون ۳ تا جزیره ایرانی هم راحت شده. چون میدونم که دوبی و امارات نمیتونه بگیردشون. گرچه واقعا جدا از حس وطن دوستی ام نمیدونم اگر بگیردشون بهتره یا نگیره!!! این رو از این جهت میگم که اگر الان کمی واقع بینانه نگاه کنیم، به غیر از افغانستان که اون هم الان نمیشه گفت و باید چند سالی صبر کرد و بعدش قضاوت کرد، هیچ کدوم از بخشهایی که در ۱۰۰-۲۰۰ سال اخیر از ایران جدا شده اند، ضرر که نکرده اند به جای خود، سود هم کرده اند. نمونه اش همین بحرین که فکر نمیکنم که خیلی ناراحت باشن از این که اون هم محدودیتی که من به خاطرش دارم به دوبی حسادت میکنم گریبانگیرشون نیست. پس اگر خودخواهی های ناشی از وطن پرستی رو اگه کنار بذاریم، با این که میدونم که در اون جزیره ها زیاد ساکنینی وجود نداره و بیشتر جزیره های استراتژیکی از نظر نظامی و اقتصادی هستند، این حس مالکیتی که به اونها داریم چندان به نفع اونها نیست. به هر حال چه خوب و چه بد،‌ من مطمئنم که اونها به این زودی ها از ایران جدا نمیشن. چون تمام این پیشرفت فعلی دوبی در درجه اول مدیون ثبات و امنیت اون است و اونها سودی که از این ثبات میبرند، به مراتب بیشتر از داشتن اون ۳ جزیره است. و برای همین فقط نشسته پارس خواهند کرد و بعید میدونم که اقدامی انجام بدهند. چون بهتر از من و شما میدونند که اگر به خاطر اون ۳ جزیره نمیگم جنگ بشه که اگر فقط یک چاقوکشی هم بشه اینجا )البته با کمی اغراق!!( ضررش به مراتب بیشتر از گرفتن اونهاست. به خصوص طرفشون هم که ایرانی است که نه تنها الان پر است از بحران و این بحران در مقابل سایر شرایط برای اون عددی نیست، که تازه گاه به بحران برای ثبات پوشالی فعلیش بیشتر از ثبات نیاز دارد!!!!! 
و اما یک چیز خیلی خیلی جالب دیگه در این شهر. باورتون میشه که من هنوز یک شهروند دبی که مطمئن باشم که مال اینجاست رو هنوز ندیده ام؟؟؟؟؟ از همه جایی تا به حال دیده ام. هندی و پاکستانی و چینی که فراوونه، از آفریقای جنوبی، سوریه، مصر، ایران، تایلند، فیلیپین، نیجریه و اتیوپی هم دیده ام. اینها کسانی هستند که ازشون مستقیم پرسیده ام که اهل کجا هستند. و همه هم اینجا کار میکردند و هیچ کدوم هم توریست نبوده اند. )توریست که فت و فراوونه( و تا به حال حتی یک نفر هم ندیده ام که بگه اهل اینجاست!! 
به نظرم دبی شهری است که اهل ندارد!!! البته همین بهتر هم هست!! وگرنه من که بلد نیستم راحت اهلش رو صدا کنم. مثلا چی بگم؟ دبیی؟؟

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

جوناتان مرغ دریایی

میدونین یکی از ترسناک ترین چیزها برای من موقعی که میخوام یک مطلبی رو بنویسم چیه؟ یک صفحه سفید که قراره بعد از نوشتن من پر از کلمه بشه. 
این صفحه های سفید همیشه من رو میترسونن. نه فقط برای نوشتن که حتی بیشتر از اون برای نقاشی یا مثلا کشیدن یک طرح با کامپیوتر و یا شرع یک برنامه ریزی. یعنی وقتی که قراره یک طرح بعد از کمی تلاش بر روی اون صفحه نقش ببنده.
کار الان من شدیدا شبیه اون ورق سفیده. اومده ام توی یک شرکت و به من گفته اند این از داروی تو و این هم کمی پول و حالا کاری کن که دارو فروخته بشه. 
برای من و احتمالا همه همیشه اصلاح یک طرح از پیش ریخته شده خیلی ساده تره و راستش تا به حال اکثرا کار من از این جنس بوده است. ولی این از صفر شروع کردن یک وحشت به تمام معنی است. این که هیچ چیزی نمیدونی. نه محصول مشابهی هست که بدونی برای اون چه کار کرده اند و نه راه تست شده و مشخصی. حتی قیمت محصولت رو هم خودت باید تعیین کنی تا بتونی یک توازنی بین خرید مصرف کننده ها و میزن سود ایجاد کنی.
و این میشه برای من یک کابوس. یک وحشت. یک فاجعه که همه اش من رو میبره تو خودم که در موردش فکر کنم و هی بیشتر و بیشتر بترسم.
البته اصلا ناراضی نیستم و علی رغم این استرس یک نشاط و حرکتی در خودم احساس میکنم. راستش رو بخواهید در حیطه کار حرفه ای من این موقعیتی که الان در اون هستم همون مرز بین بقا و جهش بزرگ از یک طرف است و یا افتادن و خورد شدن تموم استخونها و تموم شدن. 
مثل یک مرغ دریایی تازه کار میمونم که تا به حال با گله مرغها خوش بوده ام و هی پروازشون رو دیده ام و هی برای خودم الگوسازی کرده ام. و الان است که باید بالاخره یک کاری بکنم. الان رفته ام لبه بلندترین صخره و بالهام رو باز کرده ام و میخوام که بپرم. اگر موفق بشم میشم شبیه یکی از اون مرغهایی که دارن پرواز میکنن و بالا و بالاتر میرن. و دیگه این زمین به تخمم هم نخواهد بود که آسمون میشه مال من. که دیگه ابرها و خورشید و دریا میشه مال من. که دیگه نباید روی زمین هی به زمین نوک بزنم و پس مونده های مرغهای دیگه رو بخورم. که دیگه خوراکم میشه ماهی تازه دریا اون هم با انتخاب خودم!!! که میشم اونی که برای بودنش مرغ دریایی آفریده شده ام.
و اگر نتونم ...!!! اگر نتونم صاف میرم پایین. تمام ارتفاع این صخره رو میرم پایین. چشمهام رو میبندم و تو دلم یک سردی دلهره آور رو تجربه میکنم و اون پایین تنها چیزی که ازم میمونه یک مشت پر سفیده که گوشه هاشون از خونم قرمز شده و یک خاطره در کنار هزاران خاطره از مرغهایی که خواستند بپرند و نتونستن. میشم یک جسد در کنار هزاران جسد دیگه ای که دریا به درون خودش میکشه. میشم یک مشت پر روی هزاران خروار پری که روی زمینه. و حتی از اون همه پر دیگه قابل بازشناسایی هم نیست.
یک چیز مشخصه. از الان به بعد دیگه اون جوجه نیستم. یا یک مرغ دریایی ام که آزاد است و آزاده و یا یک مشت پر و گوشت و خون روی یک سنگ کوچیک در کنار دریا. ولی دیگه جوجه نیستم.
و می پرم .....!

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

پس از باران

دوباره مشغول به کار شده ام. در یک شرکت جدید ولی با یک پوزیشن بالاتر. کارم بسیار زیاد و پر از استرس و البته خیلی متنوع است و کلا خوشحالم که از اون موقعیت در اومدم.
شاید اگر حمایتهای صبا در درجه اول و بعضی از دوستانم در درجه دوم )مثل فندق( نبود الان کارم به تیمارستان کشیده بود. خیلی حال بدی است که احساس کنی که یک موجود انگل مزاحم علاف بیکاری.
راستش نمیدونم که چرا هنوز دارم اینجا مینویسم. چون فکر میکنم که غیر از خودم خواننده ای نداره. البته نبایدم داشته باشه. وبلاگی که هر ۳-۴ ماه یک بار و اون هم از سر دلتنگی آپ میشه که نباید خواننده ثابت داشته باشه. ولی حداقل در تاریخ که ثبت میشه!!!! بعدا که میتونم بیام و بخونمشون!

پ.ن. راستی یک مک بوک پرو خریده ام که این اولین پستی است که دارم با اون تایپ میکنم. خیلی مک بوکم رو دوست دارم!!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

آچمز

بشاش به این زندگی. 
باز دلم تنگ شده و اومده ام اینجا. اعصابم هم تعطیل تعطیل است. 
احساس میکنم که توی زندگی ام توی یک بن بست خیلی بد گیر کرده ام. بیچاره صبا. اونقدر ازش خجالت میکشم که نگو و نپرس. یک تنه داره بار زندگی ما رو به دوش میکشه و من هم عین یک تن لش افتاده ام توی خونه. 
دو ماه و نیم پیش با رییسم دعوام شد و اومده بیرون و از اون موقع دنبال هر کاری که رفته ام کار پیش رفته تا درست در مراحل آخر یک "نه" بزرگ اومده تو کارم. همه کارهایی که میتونم بکنم به بن بست خورده و من این وسط علاف و بیکار و مثل یک انگل دارم زندگی میکنم. تا ظهر میخوابم و بعدش هم کسل هستم. شبها هم تا 6 یا 7 صبح خوابم نمیبره و یا تو اینترنت پرسه میزنم و یا دارم بی هدف تلویزیون تماشا میکنم. گه شده ام. گه. 
و بیچاره صبا. هم از یک طرف به من دلداری میده و هم اضطراب کار من رو داره و هم مشکلات کار خودش رو. و این وسط مشکلات مالی رو هم اضافه کن که با حذف یک حقوق (حقوق من) ایجاد شده. 
برای کارم واقعا به مشکل خورده ام. هیچ کار مناسبی نمیشناسم و نیست که انجامش بدم. راستش با خدا هم قهرم. یعنی حتی وقت دعا کردن هم با اکراه ازش چیزی میخوام. 
یعنی واقعا حق من اینه؟ پس من باید چه گهی بخورم؟ چه غلطی یکنم؟ 
عین یک بازیکن شطرنج شده ام. یک بازیکن که آچمز شده و نمیتونه کاری بکنه. هر حرکتی بکنه یک مهره با ارزش از دست میده و تازه نمیدونه که آیا اون از دست دادن ارزشش رو داره یا وضعش رو فقط بدتر میکنه. آچمز شده ام. 
پ.ن. از دوستانی که احیانا بخوان کامنتی برام بذارن خواهش میکنم که دلداری ام ندن. گوشم پره از دلداری و ترحم و هم دردی و امید الکی و پایان شب سیه سپید است. نیست آقاجون. نیسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!

پ.ن.2. گه خورم. کامنت بذارین!!!!

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

دنیایی در وسعت بیضه من!!

راستش از اول عید هی میخوام بیام این جا و یک چیزی بنویسم و حوصله ام نمیشه.
هزار تا چیز دارم که در موردش بنویسم و اصلا توی حس و حالش نیستم.
مدتی است که کم حوصله شده ام. حوصله هیچ کار، حرف و یا فکری رو ندارم. با هر کس که بحث میکنم، دلم میخواد بکشمش. اصلا حال تدارم که حتی فکر کنم. این که آدم حوصله حتی فکر کردن هم نداشته باشه، خیلیه ها!!! فکر نکنید دپرس شده ام. چون آدم برای دپرس شدن باید یک فکر منفی بیاد توی ذهنش که دهنش رو به گا بده. و از اون جایی که من اصلا فکر نمیکنم این چند وقته، پس قطعا دپرس هم نیستم.
حتی توی محیط کارم هم همکارهام میگن که فرق کرده ام. و تا دلتون بخواد توانایی پیدا کرده ام در خوابیدن. اگر ولم کنید، میتونم 16-17 ساعت بدون وقفه بخوابم. بدون وقفه. عمرا هیچ کدومتون اگه بتونید.
خلاصه در یک بیخیالی تخمی و حالت بی لذتی محض و یک زندگی صرفا حیوانی فرو رفته ام که بیا و نگاه کن.
کون لق همه و همه چیز! علی الخصوص خودم!

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یک احمق به تمام معنی

حالم امروز خیلی بهتره. گرچه اوضاع کارم هنوز مشخص نیست و هنوز در خانه به استراحت میپردازم.
از امروز متوجه شدم که یک مهمان جدید در صفحه ام دارم به نام "باران" که حرفهای قشنگی به من زد که روش دارم فکر میکنم. گرچه ادبیاتش کمی از سطح فهم من فاصله داره و من زیاد هوش فهمیدن کنایات و جملات به این قشنگی رو ندارم.
راستش چند روزی است که دوباره دارم به ادامه تحصیل فکر میکنم. هنوز خیلی مونده تا تصمیم گیری و عمل کردن، اما دارم دوباره بهش فکر میکنم. و کمی هم تحقیق میکنم. البته باید در این مورد با روانپزشکم هم مشورت کنم. چون او در جلسه اول روانکاوی گفت که در اوایل روانکاوی ام سعی کنم که تصمیمات بزرگ نگیرم و یا اگر میگیرم با او مشورت کنم و خیلی با احتیاط بیشتری عمل کنم. و لازمه که این کار رو بکنم. 
این مشکلی که در کارم ایجاد شد، خیلی من رو تکون داده. انگار یک کاخ پوشالی رو ریخته باشه. انگار که من رو یک تکون حسابی داده باشه. یک تکون خیلی بزرگ. 
باعث شد که بیشتر به خودم فکر کنم. و دوباره بشینم به پای نقد خودم. و تا حدودی هم قهوه ای کردن خودم. (تا حدود خیلی زیادی!!!) راستش ترس من رو از کار کردن خیلی زیاد کرده. واقعا میترسم. از روابط جدی با دیگران میترسم. نمیدونم چرا باید این طور باشم. چرا باید این قدر در روابطم با دیگران مشکل داشته باشم. راستش من اصلا اصلا اصلا کار کارمندی کردن بلد نیستم. و این خیلی بده. این یکی از مهمترین چیزهایی است که در طول سالها مدرسه و دانشگاه رفتن یاد نگرفته ام. به خصوص دانشگاه. اونجاها بیشتر به من یاد داده اند که یک آدم پر رویی باشم که تا حد آخری که میتونم سعی کنم که از چیزی که فکر میکنم درسته دفاع کنم. و این بدترین کاری است که یک کارمند و به خصوص در مواجهه با افراد بالادست خودش انجام بده. 
من یاد نگرفته ام که چشم بگم. یاد نگرفته ام که بی منطق قبول کنم. یاد نگرفته ام که گاهی هم میشه کاری که فکر میکنی اشتباه است رو انجام داد. یاد نگرفته ام که نتیجه محور نباشم. گاهی کارها نیازی نیست که نتیجه داشته باشند و همین که صرفا یک کار هستند کافی است. و از همه مهمتر یاد نگرفته ام که در کارم سیاستمدار باشم و در حین کارم هزاران عامل و نگاه بیرونی رو هم مد نظرم قرار بدم. من بلدم که همه اش سرم به کار خودم باشه و فکر کنم که همین که تنها کار خودم رو انجام بدم کافیه. همین که من برای دیگران خوب بخوام، اونها هم ناچارند که برای من خوب بخوان!! 
من در محیط بیرون با همه ادعاهایم، یک احمق به تمام معنی هستم. یک احمق به تمام معنی.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

LOOSER

وقتی که یک فیلم مربوط به بچه های آمریکایی رو که نگاه میکنید، یکی از بدترین فحشهایی که به همدیگه میدهند و از شنیدنش تمام روح و روانشون به هم میریزه و خیلی روشون تاثیر میذاره، looser است. وقتی به خصوص یک دختر به یک پسر این فحش رو میده، انگار که ریده باشه به تمام هیکل پسره. از سر تا پا. و پسره همه کاری میکنه که ثابت کنه این طور نیست. 
این کلمه رو وقتی من برای بار اول شنیدم، در تعجب موندم که گفتن یک بازنده چرا باید کسی رو این طور عصبی کنه و باعث بشه که بدش بیاد. 
و راستش تا امروز که دارم این کلمه رو با تمام پوست و خون و رگم و تمام وجودم احساسش میکنم، نمیدونستم که چقدر میتونه برخورنده باشه.
نمیخوام ناشکری کنم. نمیگم که هیچ هستم و نمیگم که به هیچ جایی نرسیدم، ولی با توجه به چیزی که باید میرسیدم و چیزی که دیگرانی که در موقعیت هایی خیلی کمتر از من بودند و رسیدند، احساس میکنم که یک بازنده به تمام معنی هستم. 
الان 3-4 روزی هست که از کارم معلق شده ام. در چند ماه اخیر هم 5-6 مصاحبه جدی رفته ام که در همه اونها رد شده ام. و سابقه کارم هم مثل یک اره تو کون من گیر کرده که نه میشه با اون به کار پایین تر پرداخت، که اگر این کار رو بکنم از این هم خراب تر میشه، و نه میشه که به راحتی به کاری معادل کار خودم بپردازم، چرا که غوره نشده مویز شده ام و در بعضی قسمتها تجربه ندارم. و کاری که دقیقا به من بخوره به این راحتی ها پیدا نمیشه. 
سر کار با شدت بسیار زیاد با رئیسم مشکل دارم. نمیدونم که دیگران چه کار میکنند که رئیسشون به این راحتی به اونها گیر نمیده. ولی رئیس من بد جوری به من گیر داده و من احساس میکنم که دنبال بهانه میگرده که یک جوری عذر من رو بخواد. و من واقعا تمام سعیم رو میکنم که به بهترین وجه ممکن کار کنم و نمیدونم که چرا همه از کار من خوششون میاد جز اون کسی که باید خوشش بیاد. 
رفته ام مصاحبه و به من میگن که بازیگوش است. میگن که سابقه ات خوبه، ولی از تو بهتر زیاده و این مدتی که کار کرده ای، بیشتر به درد عمه ات میخوره تا ما! و با لبخند به من میگن که تو خیلی خوبی، ولی ما نمیخواهیمت.
و این خوره کار غیر مرتبط با مدرکم هم که دیگه قوز بالا قوزه.
نمیدونم چرا همه دوست دارن به من گیر بدن. البته بگم که من هم کم به دیگران گیر نمیدم. ولی نمیدونم مثلا چرا همیشه توی بحثها همه میخوان که پوز من رو به خاک بمالن. تو حرفها از این که یک نفر به من برینه به وضوح و از ته دل و حتی بدون ذره ای پرده پوشی لذت میبرن و خودشون هم یک تاپاله میذارن روش. لذت میبرن که من خیط بشم. و جدیدا خیلی خیط میشم. خیلی. خیلی. 
دارم بازندگی رو با پوست وخونم درک میکنم. دارم میفتم. دارم سقوط میکنم. فواره ای هستم که خیلی زودتر از اون که فکرش رو میکردم دارم با سر بر میگردم پایین. 
بازنده شده ام. یک بازنده به تمام معنی.

اضطراب

موقعی که قراره من کس خل بشم، چند مرحله رو باید طی کنم. اول کمی خوابم زیاد میشه، دائما خوابم میاد و دلم میخواد که یک گوشه ای ولو بشم و بخوابم. و در عین حال تنبل میشم. حال و حوصله بلند شدن و انجام هیچ کاری رو ندارم. هی یک گوشه ای ولو هستم و هر کاری رو میندازم به یک وقت دیگه. دائم از کارهای "صبا" حرص میخورم و دلم میخواد که اون هم کاری نکنه و بیاد ور دل من بشینه. شاید هم بهتره بگم از این که اون هی این ور و اون ور میره و مشغوله خجالت میکشم و دلم میخواد که اون هم بیاد بشینه که گناه تنبلیمون برابر بشه و به نوعی شریک جرم داشته باشم. از این که تنها بمونم خونه نمگم بدم میاد که بیشتر میترسم. به هزار خواهش و التماس زنگ میزنم و دوستان رو دعوت میکنم خونمون (حالش رو ندارم که خودم برم خونه اونها) و بعدش پشیمون میشم و خدا خدا میکنم که برنامه اونها کنسل بشه و نیان. ولی اگه زنگ بزنن و بگن نمیان دوباره حالم بدتر میشه. وقتی هم که میرسن، حالم خوب میشه، ولی از رفتنشون هراس دارم. و ازشون دائم درخواست میکنم که زود نرن.
مرحله بعد اینه که کم کم تنها و گوشه گیر میشم و از تنهایی لذت میبرم. به جز 3-4 دوست نزدیکم و صد البته "صبا" حوصله هیچ کس رو ندارم. به خصوص خانواده خودم و "صبا". دلم میخواد ساعتها بشینم یک گوشه و یا تو وب کس چرخ بزنم و یا با گوشی ام ور برم وبازی کنم یا کانال های ماهواره رو بی هدف بالا و پایین کنم. هی تو خودم هستم و حتی حال حرف زدن هم ندارم. و ضمنا هرچه در این حالت بیشتر جلو میرم، تمایلم به نوشتن در این وبلاگ هم بیشتر میشه.
کم کم حالتهای اضطرابی و تپش قلب هم به این حالت اضافه میشه. و جالب اینجاست که حتی حال این که بلند بشم و یک قرص پروپرانولول هم بخورم رو ندارم و اون قدر صبر میکنم که "صبا" خودش از روی حالم بفهمه و بره برام قرص بیاره. دلم میخواد تو خونه بشینم و تکون نخورم از جام. در این شرایط حتی حوصله روشن کردن کامپیوتر و یا حتی تلویزیون رو هم ندارم.
و آخرین مرحله اون زمانی است که حتی حوصله خودم رو هم ندارم. دلم میخواد فقط یک قرص خواب بخورم و بخوابم نباشم اصلا تو این دنیا. اصلا حتی زنده نباشم. بیخود و با خود گریه ام میگیره و تنها احساسی که دارم یک احساس شکست خوردگی مطلقه. و حسرت هزار کار نکرده و هزار جای نرسیده و دلتنگی مفرط برای 10-15 سال پیش و خاطرات خوش اون زمان.
و فقط دعا میکنم که گرفتار این حس من نشوید. این یکی از مهمترین ترسهای زندگی من است.
و از همه دردناکتر که در این چند روز با سرعت زیادی دارم در این سیر حرکت میکنم. فعلا در قسمت حالات اضطرابی هستم. خدا این یکی رو هم به خیر بگذرونه.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

رفتم شیراز و بسی خوش گذشت.
جای همه دوستان خالی.
راستش الان اندیشه ام نمیاد! فقط خواستم بگم خیلی اون مسافرت حال داد!!

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

خواهرزاده های خیلی خیلی خیلی عزیز من.

امشب دارم با صبا میرم به شیراز. شهر شور و عشق و عاشقی و از همه مهمتر شهری که خواهر من با دو خواهرزاده عزیزم اونجا زندگی میکنند.
چیزی که برام عجیبه اینه که با این که من قاعدتا باید خواهرم رو بیشتر دوست داشته باشم و دلم بیشتر برای او تنگ شده باشد، ولی در کمال تعجب دلم بیشتر از همه برای خواهرزاده هام تنگ شده و لحظه شماری میکنم که ببینمشون. کلا من دلم برای خواهر زاده هام بیشتر 75;ز خواهرهام تنگ میشه.
اون خواهرم که آمریکا است هم دلم برای خواهرزاده هام و به خصوص اونی که گاهی اینجا رو میخونه لک زده. تنگ شدن خوب بیان مطلب نمیکنه، واقعا لک زده. فکر میکنم که اونها هم من رو دوست داشته باشند. ولی من واقعا عاشق اونها هستم.
راستش به این خواهرزاده هام که نگاه میکنم، پیش خودم فکر میکنم که شاید بد نباشه خودم هم یک بچه داشته باشم. ترجیحا یک پسر. ولی این وسط خیلی دو به شکم. خیلی. راستش رو بگم؟ فکر میکنم که اگر یک بچه داشته باشم، شاید خیلی دوستش نداشته باشم. دوستش دارم ها، نه این که اصلا دوستش نداشته باشم، ولی میترسم مثل یک پدر دوستش نداشته باشم. یعنی اون طور که عاشقش باشم و به خاطر اون از همه چیزم بگذرم، الان فکر میکنم که این جور نخواهم بود. و فکر میکنم که اگر کاری برای اون بکنم بیشتر از روی ترحم خواهد بود. و نه عشق.
با هر کس که بچه داره صحبت میکنم، میگه که این حس پیش خواهد اومد، ولی خوب یک کم ترسناکه دیگه. اومدیم پیش نیومد!!! اون وقت چه کار باید کرد با اون بچه؟ و اون دردسرهای بچه داری؟ به خصوص اون یک سال اول. راستش من هر پدر و مادر بچه داری رو که میبینم، فکر میکنم که بیچاره ها چه صبری دارند! هیچ جا نمیتونن به راحتی برن. اون اوایل که خواب درست و حسابی هم ندارند، تو مهمونی ها همه اش درگیرند. یعنی من فکر میکنم آدم بعد از بچه دار شدن دیگه کاملا میشه مثل یک آدم عیالوار! راستش من از این عیالواری میترسم. دوست ندارم عیالوار باشم. تا الان هم با صبا سعی کرده ام بیشتر مثل دو تا دوست باشیم تا مثل دو تا زن و شوهر. و خیلی ها هم که ما رو میبینند همین رو میگن. میگن شما مثل دو تا دوست دختر و پسر هستید. و این برای من خیلی بهتره و از این مساله احساس جوونی میکنم. اما بچه دار شدن سرآغاز پیری نیست؟

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

روان درمانی تحلیلی

یک مدتی است که دارم دیگه خیلی مرتب تر از سابق میرم پیش روانپزشکم. اون هم داره من رو روان درمانی تحلیلی میکنه. یعنی من میرم پیشش و از در و دیوار و هر چی هست و همون لحظه به ذهنم میرسه حرف میزنم و اون هم در لابلای حرفهای من سعی میکنه که علت رفتارها و حرکات و فکرهای من رو در ناخودآگاهم پیدا کنه. پروسه جالب، اعصاب خوردکن (گاهی)، زمان بر و از همه مهمتر خیلی گرانی است. (جلسه ای 30 تا 50 هزار تومان که حتی اگر کنسل کنی و نری هم باید پرداختش کنی!) ولی جالبه. 
دکتر من یک آقای حدودا 40-45 ساله ای است که وقتی نگاهش میکنی بیشتر یاد آدم آهنی می افتی. عین یک تیکه سنگ میشینه اون گوشه و به حرفهای من گوش میده و آدم هیچ چیزی رو نمیتونه از تو صورتش تشخیص بده. نه اخم میکنه، نه میخنده و نه حتی یک ذره اون عضلات صورتش تکون میخورن. هیچ هیچ هیچ. به خودش هم گفته ام. البته ناگفته نمونه که کلا این طور باید باشه. اصلا قانونه که روان درمانگر باید هیچ واکنشی به حرفهای طرفش نشون نده و هیچ قضاوتی راجع به کارهای او نداشته باشه. باید مثل یک تیکه سنگ باشه و فقط دنبال یک سری روابط علی و معلولی بگرده. و این دکتر من (که از این به بعد "روبوت" صداش میکنم) در این زمینه یک از بهترین ها است. (تمام همکاراش هم به این مساله که او یکی از بهترین ها است اذعان دارند و اکثرا او را میشناسند.) و من هم این رو به عنوان یک اشکال او نمیگم، منظور من اینه که خیلی سخته آدم جلوی همچین آدمی بشینه و حرف بزنه و تازه اون هم یک کسی مثل من که در هنگام حرف زدن، مخاطب براش خیلی مهمه و حالات و رفتارهای او تاثیر زیادی میذاره در نوع و محتوای صحبت های من. 
به هر حال از وقتی رفته ام پیش این آقای دکتر چیزهای جالبی دارم در خودم پیدا میکنم. البته نه این که این چیزها حتما درست باشند. مساله اینه که دارم از یک نگاه دیگه به خودم و کارهام و عکس العمل هام نگاه میکنم و این رو قبول میکنم که حداقل میتونه نگاه های دیگه و یا علت های دیگه ای هم برای کارهام وجود داشته باشه. و یا حداقلش اینه که دارم سعی میکنم که خودم رو بهتر بشناسم. کمی کارهام رو موشکافانه تر بررسی کنم و کمی بیشتر خودم رو تجزیه تحلیل کنم. به خصوص در مورد کارهایی که اعتقاد داشتم که میتونم و یا این که نمیتونم. مثلا این که من چرا همه عمرم فکر میکردم که شبها بهتر میتونم کار کنم یا درس بخونم. و یا مثلا این که چرا من همیشه فکر میکردم که پشتکار من به طور سرشتی و یا تربیتی کمه. و این که این کمبود پشتکار به خاطر فرار از مسئولیت نبوده. یا مثلا من همیشه به خودم تلقین میکنم که من حفظیاتم بده و در عوض چیزهای فهمیدنی رو خوب میفهمم. در صورتی که هر دو میتونن در من خوب باشن. 
و سخت ترین بخشش اون قسمتی است که ریشه یابی میکنیم و این جاست که دیگه همه چیز میاد وسط. و دیگه آدم میره تو مرز دیوونگی. مثلا داری در مورد برنامه های زندگی ات حرف میزنی و یک دفعه این وسط پای روابط تو با پدرت میاد وسط و این که اون روابطی که شما داشتید چگونه میتونه (شاید) باعث شده باشه که تو الان این اهدافی رو داشته باشی که نرسیدنت به اونها در حال حاضر داره دهنت رو سرویس میکنه. 
و این وسط باز هم و باز هم من هستم که هنوز حیرانم و نمیدونم که چه گهی هستم.

پ.ن. میدونم که مدت زیادی است که ننوشتم. و این مدت چیزهای زیادی اتفاق افتاده. شاید یک زمانی نوشتمشون فعلا حسش نیست. پس از همین جا به بعد سعی میکنم که بنویسم . به هر حال این وبلاگ قراره "اندیشه های پراکنده" من باشه و نه "زندگینامه"!! ولی قول میدم که بنویسمشون. (مثل تمام قولهای قبلی که داده ام!!!)