۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

*** انیگما

دیگه "انیگما" برام تموم شد. دیگه هر چی سعی می کنم که اون صورت ناز و خنده قشنگش رو به یادم بیارم، نمیتونم. میتونم ها، ولی دیگه نه صورتش برام نازه و نه خنده اش برام ملیح و قشنگ. فقط یک صورته. یک صورت از بین هزاران صورتی که امکان داره هر روز ببینی و در بالاترین حالتش، یک احساس تمایل گذرا بهشون داشته باشی و تمام. دنبال این باشی که زودتر کارت رو انجام بدی و اون ازت بخواد براش یک آژانس بگیری و زمانی که این رو بهت گفت، انگار دنیا رو بهت داده باشن. به زور و برای این که زودتر بره دم در بغلش کنی و ته دلت بگی زودباش دیگه! تموم کن! نمیدونی که دیگه میخوام کمی تنها باشم؟ پس چرا نمیری؟
تا به حال 4 یا 5 بار یا حتی بیشتر ازش شنیده بودم که زنگ نزن و هر بار هنوز چیزی نگذشته بود که دلم دوباره براش تنگ میشد و فقط منتظر بودم که کمی بگذره و من بتونم دوباره بهش بزنگم. هنوز گوشی رو قطع نکرده، یاد اون خنده اش می افتادم و تمام غم دنیا می ریخت تو دلم. اما این بار دیکه این طور نیست. دیگه عطشی براش ندارم. نمیگم موقعی که داشت قطع می کرد ناراحت نبودم، ولی همون موقع هم میدونستم که این بار با دفعات پیش فرق داره. موقع قطع کردن دیگه دلتنگش نبودم. اون لحظه دیگه خاطره نگاهش به من لبخند نمیزد.
به من گفته بود که دوست پسر داره.
-"اگه با یکی دیگه باشم چی؟"
-"برام خیلی سخته، خیلی سخت. ولی باهاش کنار میام."
ته دلم می گفت که با کسی هست. می دونستم و با این مساله هم کنار اومده بودم. پیش خودم گفته بودم یر به یر. تازه اگر با کسی هم باشه مساوی شده ایم. تا به حال اون از روز اول بار متاهل بودن من رو به دوشش کشیده و مسلما کلی هم اذیت شده، من که نمی تونم یک دختر رو که هیچ امیدی هم نیست که روزی به هم برسیم رو محبوسش کنم و با غیرتی بازی های خودم تو رابطه مون حبسش کنم. هیچ وقت ازش نپرسیدم واقعا کسی هست یا نه. نمی خواستم با جواب دادنش اذیت بشیم. نه او و نه من. و نمی خواستم که جوابش رو 100 درصد بدونم و اون یک ذره امیدم به نبودن کس دیگه هم از بین بره و از همه مهمتر نمی خواستم که زمانی دروغ بشنوم. نپرسیدم و گفتم داره. بهش گفتم: "تو برام عزیزتر از اونی که بهت حسادت نداشته باشم. ولی اون قدر دوستت دارم که شادی تو رو بیشتر از شادی خودم دوست دارم. و اون قدر دوستت دارم که داشتن بخشی از تو رو ترجیح میدم به اصلا نداشتنت." بهش گفتم و راست هم می گفتم. مطمئنم. مطمئن.
تازه، می گفتم اختلاف سن ما زیاده. من هم که پرم از محدودیتها. بیچاره چاره ای نداره! شاید هم خدا را چه دیدی؟ من رو بیشتر دوست داشته باشه. و واقعا هم فکر می کردم که داره.
ولی فکر هر چیزی رو کرده بودم جز بودن اون با یکی از نزدیکترین دوستانم. کسی که همه کار براش کرده بودم. کسی که همه ترکش کرده بودند و من حمایتش. منتی نیست. اون هم خیلی کارها برام کرده تا حالا. هر دو چشم روی خیلی چیزهای هم گذاشته ایم تا به حال. اما این یکی.....
-"چرا با اون" و فریادم رو می خورم.
-"نمیدونم"
-"چرا با هیچ کس نه و با او؟"
سکوت.....
-"از کی؟"
-"یک ماه بعد از شروع دوستی مون."
-"باهاش رابطه هم....؟"
-"مهمه؟"
-"برای من مهممه!"
سکوت.
_"بگو دیگه!"
سکوت.
-"داشتی؟ بگو!"
-" تابستون چند بار همدیگه رو دیدیم."
-"رابطه چی؟"
سکوت.
و این دنیا است که آوار میشه روی سر من. وزنش رو حس می کنم. هیچ چیزی نمی تونم بگم. هیچ چیز. کم آورده ام. خورد شده ام. گم شده ام. تمام شده ام. دیکه هیچ چیزی نیستم. هیچم. هیچ. حتی نفسها هم با منت تو ریه هام حرکت می کنن. بهم میگن تو که مرده ای، ما رو برای چی بالا و پایین می کنی؟
-"من که گفته بودم با کسی هستم."
توی دلم میگم گفته بودی. بله. گفته بودی. اما نگفته بودی با دوست من. با دوست نزدیک من. با نزدیک ترین همکار من. گفته بودی. ولی نگفته بودی که اون هم من رو میشناسه. میزان علاقه من رو میدونه. پشت سر من برات حرف میزنه و هزار نفر رو به دروغ به من ربط میده تا تو رو از من بگیره. باعث میشه که نه یک بار و نه دو بار که چندین بار با هم تموم کنیم این دوستی رو. گفته بودی. ولی نگفته بودی که هر بار تو رو در بغلش می گیره، به ریش من می خنده. نه به من، که به شکستن من. به خورد شدن من. به خوار شدن من. و به فتح خودش. و به ندانستن من. به حماقت من. به من.
-"ناراحت شدین؟ نباید می گفتم؟"
هنوز من رو جمع صدا میکنه! مردم از این همه احترام. از اون طرف ریده به من، ولی من رو با احترام صدا میکنه!
-"از من بیشتر دوستش داری؟"
و تمام وجودم خواهش می کنه، تمنا میکنه، آرزو میکنه که بشنوه "نه".
-"نمی دونم!"
این نمیدونم از هر "بله" ای برام سنگین تره. سخت تره. بدتره. حالت بوکسوری رو دارم که گوشه رینگ گیر افتاده و دائما میخوره و هنوز تلوتلو خوران خودش رو نگه میداره تا نیفته. و ناگهان ضربه آخر رو میخوره.
خم می شوم. تا می شوم. زانوهام زمین رو حس می کنند و می افتم. چشمهام دیگه سیاهی می رن. آدمها مثل یک نوار از جلوم میگذرن و من مثل یک آدم مست فقط راه می روم که نیفتم. هیچ فکری توی ذهنم نیست. هیچ نگاهی در چشمانم نیست. هیچ حسی در و جودم نیست. فقط و فقط یک صداست که مداما خودش رو تکرار می کنه. مداما خودش رو فریاد میزنه. مدام و مدام و مدام.
-"نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم." "نمیدونم."...........
میرسم خونه. یکی و نصفی قرص خواب با شکم خالی میخورم. (نصف قرص بیشتر از هر شب) و میروم تا به دنیای بی خبری خواب پناه ببرم. و چه امید واهی دارم. هنوز 3 ساعت از خوابیدنم نگذشته که بیدار میشم. و تا صبح درکیر این اکار مزخرف تکراری هستم که با منگی ناشی از قرص در هم تنیده شده است.
و فردا کابوسی بدتر از امروز. و انتظار پناه بردن به شب و قرص خواب و چند ساعتی فراموشی.
گوشی ام زنگ می خورد.
-"می خوام دیگه گوشی ام رو خاموش کنم. می خوام خطم رو عوض کنم."
-"اگه من مزاحمتم، من میرم. دیگه بهت نمیزنگم. نمی خواد خطت رو عوض کنی."
و میدونم که دروغ میگم. و میدونم که دوباره می زنگم. و میدونم که هنوز دوستش دارم.....
-"زنگ زدم که بهتون خبر بدم. ازتون نظر نخواستم!"
تیر خلاص رو زد. در این بیش از یک سال تا به حال صدایش رو این قدر محکم نشنیده بودم. این قدر مطمئن. این قدر بی پروا. و این قدر بی ادب. این قدر بی اعتنا. عین کسی که میخواد از شر کسی راحت بشه.
ناگهان احساس می کنم که تصویرش در ذهنم کوچک و کوچکتر میشه. چند ماهی میشه که ندیده امش و همیشه بدون این که بخوام تصویر صورت زیباش با تمام جزئیات جلوی چشمام بودن. اما این بار هر چی تلاش میکنم، دیگه ملاحت اون صورت یادم نمیاد. اون خنده ای که هر بار به یادش می افتادم، دلم می لرزید، اون خنده محجوبانه و با نمک که همیشه یک شرم خاصی همراهی اش می کرد، به زهر خند موذیانه ای تبدیل میشه. قاب تصویر صورتش توی ذهنم خالی میشه. پر از خالی. پر از تهی. پر از هیچ.
-"خداحافظ."
پیش خودم میگم شماره اش رو پاک کنم از گوشی ام. و می بینم نیازی نیست. میدونم حتی تلاش نخواهم کرد بفهمم واقعا شماره اش رو عوض کرده یا نه. می دونم دیکه خاطره شد. خاطره ای دیگر. خیلی تلاش کردم. نزدیک یک سال همه کار کردم. همه چیز رو پذیرفتم. همه حرفی زدم. همه خطری رو به جونم خریدم. و فکر نمی کردم که به این صورت تموم شه برام. گرچه میدونم که یک سال است که برای او تمام شده. اززمانی که با دوست من دوست شد. از زمانی که با او....
و من میمونم و دوستی که هنوز هم نمیدونم از این اتفاق جدید بین ما چیزی میدونه یا نه. (انیگما مصرا و شدیدا ازم خواهش کرده که به او چیزی نگم و گفته که با او هم داره به هم می زنه و نمیخواد از زبان من چیزی بشنوه.) نمیدونم چرا. ولی فعلا نمی خوام به روی خودم بیارم. حداقل فعلا.

۳ نظر:

پفک گفت...

سلام
دیدی آدم یه وقتایی یه عالم حرف می خواد بزنه، نمی دونه از کجا شروع کنه؟ الان من دقیقاً همین حالو دارم. کل وبلاگتو خوندم. همه پستها رو. این کامنتم روی صحبتش فقط با پست آخر نیست، با کل وبلاگه، با خود تو، با فضول! اینم بگم که کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خودمو راضی کردم اینجا کامنت بذارم. دلیلشو از ادامه حرفام می فهمی.
خب، من که نمی شناسمت، پس طبیعیه که قضاوت فقط رو چیزاییه که نوشتی – همونطور که خودت دلت می خواد. قضاوت من در مورد تو اینه که تو داری این وبلاگو می نویسی برای اینکه یه جایی وجود داشته باشه که بتونی حرفایی که داره خفت می کنه رو توش بنویسی. این کار برای تو یه خوبی دیگه هم داره (باطنش واقعاً خوب نیست، ولی ظاهرش برای تو چرا، هست)، اونم اینه که با بیان هر کار بدی، به قول معروف قبح عمل برای آدم می ریزه. دیگه انگار یه چیز عادی شده. حالا دیگه با عذاب وجدان کمتری اون کارو تکرار می کنی.
دیگه اینکه، تو اینجا از کسایی که برات کامنت می ذارن نصیحت نمی خوای، خودت اینو نوشتی تو پست "خیانت"! این می دونی یعنی چی؟ یعنی دلت می خواد هرکی برات کامنت می ذاره، که بهتره از جنس مونث هم باشه، تاییدت کنه، بهت بگه بابا اشکالی نداره که، همه همینن! چرا داری انقدر خودتو اذیت می کنی عزیز من! همینجوری ادامه بده. خیلی هم آدم باحالی هستی و از این جور حرفا! خوبه دیگه. اینجوری اون یه ذره قلقلک ته مونده وجدانتم از بین می ره. راحت! پس یعنی تو با این وبلاگ دنبال مهر تایید خودت می گردی. اما شرمنده، گشتند نبود، نگرد نیست! یه همچین مهر تاییدی رو هرگز پیدا نمی کنی. حالا فرض هم بگیریم اینجا همه اومدنو تو رو تایید کردن. چشمات که تو چشمای اون "صبا"ی معصوم میفته چی؟ بازم می تونی حس کنی هیچ اشکالی وجود نداره و هیچ کار بدی نکردی تو عمرت؟ یا اگه کردی حقت بوده؟ نمی دونم، شایدم می تونی!
یه چیز دیگه هم بگم در مورد همین پست آخر. می گم فکر نمی کنی به جای لقب "فضول" بهتر بود بهت لقب "پر رو" می دادن؟ آخه خداییش خیلی روت زیاده! تو می گی من هر غلطی دلم می خواد بکنم، ولی اونی که با منه، پاک و مطهر باشه و جز من به هیچ کس نگاه نکنه! خیلی باحالی واقعاً. یعنی واقعاً اون ته ته دلت هم یه کم احساس خجالت، شرمندگی، یا یه چیزی تو این مایه ها، نمی کردی وقتی داشتی این پست رو می نوشتی؟ چه جوری می شه آخه؟ قطعاً این خانوم "انیگما" به تو هیچ تعهدی نداشته، چون همسر رسمی تو که نبوده! با این حال تو داری انقدر مقصرش می کنی. حالا یه نگاهی به وضع خودت بکن. تو زن داری. همسر رسمی. عاشقش هم هستی به قول خودت. در عین حال نه با یک نفر دیگه، بلکه با چندین نفر دیگه هم ... . تازه از هر رابطه جدیدی هم استقبال می کنی! نیازی به توضیح نیست! من ترجیح می دم اسمتو بذارم "پر رو"، یا شاید حتی "وقیح"!
یه چیز دیگه هم بگم و تموم. اینکه می گی خدا تو خلقتش نقص داره، چون دکمه undo نداره، یا نمی تونی reset کنی خودتو، کی این حرفو زده؟ داره، قشنگشم داره. نشنیدی که گفته: "صد بار اگر توبه شکستی، باز آ"؟ خب قبول دارم که استفاده کردن ازش به آسونی زدن ctrl+z یا فشار دادن دکمه reset نیست، مرد می خواد که بره سراغش. پوست میندازی وقتی بخوای این کارو بکنی. دقیقاً عین از پیله در اومدن کرم و تبدیل شدنش به پروانه! آخ که چقدر این مثال رو دوست دارم. می بینی، خدا حتی فکر مثال عینی کار رو هم کرده! یکی از بی نظیرترین وقایعی که تو این دنیا اتفاق میفته. حالا انتخاب با خودته! می تونی تا ابد کرم بمونی و داخل همون پیله بمیری، می تونی زجر از پیله در اومدن رو به جون بخری و ....
هدف نصیحت نبودا جناب "پر رو"! یادآوری کردم!

ناشناس گفت...

شسک بابا. از اول آخرش برای تو پیدا بود پس از دنیای رمانتیکت بیرون بیا .با ما باش لطفآ...

ناشناس گفت...

دلم یک خواب طولانی می خواهد.انقدر طولانی که وقتی بیدار می شوم و تقویم را نگاه می کنم چهار بهمن هشتادوچهار باشد و من بدانم که به جای 50,5سی سی هوا لازم است.