۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

نگفته های من قسمت دوم

از پست قبلم خیلی خوشم اومد. (قربون خودم برم) راستش میخوام که این روند رو کمی ادامه بدم. و کمی دیگه از اون دنیای درونی خودم بنویسم. از همه چیزهایی که اکثرشون رو فقط خودم میدونم و خودم.
من نمیدونم که شما از بچگی آرزوی چه کاری داشته اید. من وقتی بچه بودم همیشه دوست داشتم خلبان بشم که برای پسر بچه ها چیز خیلی عجیبی نیست. این مساله هنوز هم یکی از خیالات و فانتزی های ذهنی منه. پرواز کردن و خلبان بودن. باورتون نمیشه. به چند قشر همیشه با حسرت نگاه میکنم. به جراحها، به سیاستمدارها و دیپلماتهای بلندپایه، به دانشمندانی که نوبل گرفته اند و به خلبانها. نگید این که شد همه. نه. مثلا به آدمهای پولدار یا پدر پولدار این حس رو ندارم. به ورزشکارها این حس رو ندارم. به خواننده ها هم همین طور. یا اونهایی که مثلا صاحب یک کارخونه بزرگ هستند. شاید گاهی مقطعی حسرتشون رو بخورم، مثلا بگم ببین پدرسگ چه بنزی سوار شده. ولی این جوری نیست که زمانی بخوام جای اون ها باشم و یا زندگی مثل اونها داشته باشم. ولی اونهایی که در بالا گفتم همیشه مورد حسرت من بوده اند. یکی از کودکانه ترین رویاهای من قبل از خواب که هیچ کس از اون خبر نداره (حتی "صبا") و برای اولین باره که دارم میگم اینه که با دستهام ادای هواپیما در بیارم. هر دست یک هواپیما که دارن با هم میجنگن. من خرس گنده با 32 سال سن وقتی شبها خوابم نمیبره با دستهام هواپیما بازی میکنم تا بخوابم!!! البته برای همون هواپیما ها کلی توجیه میکنم که چه جور کار میکنند و چرا خاصند! تا به حال کودک درون به این کم عقلی دیده بودید؟ (اصلا چرا دارم این ها رو اینجا میگم؟)
من میل شدیدی به خاص بودن دارم. (شبگرد به این جا توجه کنه که از این نظر شبیه هم هستیم.) از بچگی دوست داشتم که جوری باشم که با بقیه فرق کنم. و این کار خیلی سخت بود. چون از نظر ظاهری هیچ وقت این قدر خاص نبودم. البته خاضعانه بگم همیشه به خاطر هوش بالام در برخوردها میتونستم خودم رو مطرح کنم، ولی این جور نبود که هر کسی و به خصوص قشر خاصی که همیشه مورد توجه من بودند، یعنی جنس مخالف، به راحتی جذب اون بشن و یا بدتر این که خیلی هاشون (به خصوص خوشگل ها) اصلا فهمی در اون حد نداشتند که این رو بفهمند. منظورم از فهم دو جنبه است. البته به کسی بر نخورد. یکی این بود که آی کیوی آنها خیلی وقتها به این نمی رسید که بفهمند منشا حرفها و کارهای من با بقیه فرق داره و از اون بدتر این بود که همیشه در میدان رقابت یکی خوشگل تر یا خوش تیپ تر یا خوش صحبت تر از من از راه میرسید و قاپ طرف رو میدزدید و دیگه من دیده نمیشدم. فکر میکنم که یکی از مهمترین دلایلی که در حال حاضر من سعی میکنم که با دیگران متفاوت باشم همین چیزی است که از کودکی با من مونده. مثلا این که من ساعتم رو دست راستم میکنم. این که مدل موی من با بقیه متفاوت است. این که مدل ریش و سبیل من خاص است و این که دور هسته درونی خودم که خیلی هم درونگرا است، یک پوسته شاد و شلوغ و پرحرف و پر سرو صدا ایجاد کرده ام که همه جا مورد توجه باشم و دیده شوم. (البته در این دیده شدن نقش هیکل کوچولو موچولوی من رو هم نباید نادیده گرفت!!!!)
من مشروب نمیخورم. تا به حال هم نخورده ام و در آینده هم فکر نکنم که بخورم. از سیگار متنفرم و تا به حال حتی لب هم به قلیون نزده ام. دلایل خیلی زیادی در من وجود داره که من رو از این کارها باز میداره. اون قدر زیاد که گاهی خودم هم این وسط گوگیجه (روح فندق شاد!) میگیرم که چرا. اولین دلیلش تابوی ذهنی است که از این مساله دارم. از بچگی. در خونه ما اون قدر سیگار بد شمرده میشد و میشه که من حتی در جوانی به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک بار امتحانش کنم. یعنی حسی که من از بچگی نسبت به اون دارم فقط پرهیز نیست که جوری حالت اشمئزاز است. ولی مشروب و قلیون خیلی پیچیده تر است. از ممنوعیت های مذهبی که بسیار نقش داشته است (در مورد مشروب) بگیرید تا حس کمال گرایی من (که نباید بخشی از عقلم رو با یک ماده مثل الکل متوقف یا تضعیف موقت کنم) تا حتی اون میلی که به خاص بودن و منحصر به فرد بودن دارم. (خودتون قبول کنید اگر در یک جمعی که همه مستند شما تنها هشیار باشید و به رغم همه شیطونیهاتون، مشروب هم نخورده باشید، خیلی تو چشم میایید!!) اون قدر عوامل مختلف دست به دست هم داده اند که واقعا وقتی خودم هم با خودم خلوت میکنم نمیدونم که واقعا چرا نمیخورم!!؟؟ نمیدونم که کدوم دلیلم واقعی است و کدوم توجیه. فقط میدونم که در آینده هم نخواهم خورد. به خصوص این که تا به حال هم نخورده ام و در حقیقت خوردنم به نوعی اعتراف به غلط بودن کارهای قبلی منه که عمرا اهلش نیستم!!! جدی میگم! به هر حال درست یا غلط، من همه جا میگم که تنها خلاف من دختربازیه!
یک اعتراف دیگه بکنم؟ من از حمام کردن متنفرم. متنفر به معنی واقعی. اگر وظیفه نبود و اجبار به این که باید تمیز بود، عمرا سال به سال هم حمام نمیرفتم. زمانی که در حمام هستم مثل شکنجه میمونه برام. هیچ احساس لذت و شادابی و رفع خستگی برام نداره. هیچ وقت تا به حال نشده که هوس حمام رفتن بکنم. یا بگم میرسم خونه و میپرم تو حمام. باورتون شاید نشه، ولی لحظه ای که دارم وارد حمام میشم فقط به خودم میگم که کی باشه که بیرون و خشک باشم! نمیگم که کثیف هستم ها. ناچار هستم که به صورت روتین برم، ولی از تک تک لحظاتش نفرت دارم. نمیگم بدم میاد، میگم نفرت دارم. احساس میکنم که تو اون لحظه هیچ کاری نمیتونم بکنم!! و به معنی واقعی سعی میکنم که در سریعترین زمان ممکن خودم رو بشورم و از اون محیط پر بخار داغ دلگیر در برم و بیام بیرون. تا چند سال پیش حوله من در حمام پوشیدنی نبود و همون جا باید خودم رو خشک میکردم و لباس میپوشیدم. یکی از بهترین خریدهایی که تا به حال کرده ام خرید یک حوله پشیدنی است که به من کمک میکنه که زودتر از اون محیط خفقان آور بیام بیرون. یعنی هنوز شیر دوش رو نبسته من حوله پوشیده ام و بیرون حمامم. خیلی در مورد علت این مساله فکر کرده ام. هیچ خاطره بدی هم در کودکی از حمام ندارم! (قابل توجه آقای لقد!!) ولی همینه که هست. عجیب نیست؟
به هر حال این منم. کم کم سایر خصوصیات درونی خودم رو هم میگم. تا بعد....

هیچ نظری موجود نیست: