۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

مرز آرامش

دنیای اطراف من ناگهان تغییر کرده. خیلی به سرعت. اون قدر سریع که هنوز چشم های من داره تو کاسه دو دو میزنه و اتاق داره هنوز میچرخه. در این یک هفته اون قدر اتفاقات جدید و غیر قابل پیش بینی افتاد که من اصلا مونده ام که این همه اتفاقات چه جوری میتونن با این سرعت پیش بیان.
اولین خبر البته یک اتفاق خوب بود. اتفاقی خوب که بد من رو به دلشوره و استرس انداخته. این که از یک کشور نه چندان پیشرفته خارجی به من گفته اند که بیا برای امتحان. و من مانده ام و استرس رفتن و قبول شدن و ماندن. اون هم تنها و بدون "صبا". این خودش به اندازه کافی شوک بزرگی بود برام، گر چه در کنارش برام بسیار هم خوشاینده و شاید بتونه به این بلاتکلیفی که بد جوری گرفتارشم، بالاخره یک جور پایان بده.
و اما بعد از اون در عرض یک چهارشنبه تا جمعه مثل یک سری هدف که با هواپیما روشون به ترتیب بمب بریزی، برای 3 تا از دوستام که از نظرهایی با هم شبیه بودند به طور هم زمان مشکل پیدا شد. اصلا فکر نمیکردم که به این سرعت براشون این مشکلات پیدا بشه. حتی وقتی شنیدم باور نمیکردم. اولی رو که شنیدم، شوکه شدم. داشتم بهش فکر میکردم و تو ذهنم تجزیه و تحلیلش میکردم که به فاصله چند ساعت دومی رسید و هنوز تو شوک دومی بودم که سومی و از همه بغرنجترش رسید. چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم و دیگه با ضربه آخرش ناک اوتم کرد.
البته خدا رو شکر حداقل دو تا از اتفاقات تا حدودی اون شوک اولیه خودشون رو از دست داده اند و کمی به پایداری رسیده اند، گر چه سومی هنوز ادامه داره. ولی چیز جالب میدونین برای من چی بود؟ این که این دنیایی که ما پایدارش میدونیم، چه جوری با چند تا اتفاق ساده میتونه به ناپایداری مطلق بدل بشه. این خیلی مساله مهمی است.
دقیقا روز قبل از شروع این سلسله وقایع من احساس میکردم که حالا نه در اوج، ولی در پایداری هستم. و این که حداقل میتونم برای چند ماه یا حتی سال آینده ام یک پیش بینی کلی داشته باشم. و خداوند به راحتی با یک خبر و ایمیل ساده به تمامی این احساس پایداری من یک بیلاخ گنده نشون داد! البته نمیگم که بد شد. که خیلی هم خوب شد. و میتونه یک حرکت به جلو باشه برای من. ولی غرض اینه که اون پایداری هایی که ما در ذهنمون ایجاد میکنیم کلا به یک چس بندن. یک اتفاق ساده میتونه کلشون رو به هم بریزه.
نمیدونم کتال "دنیای گم شده" اثر مایکل کلایتون رو خوندین یا نه؟ این کتاب ادامه کتاب "ژوراسیک پارک" است که قبلا خودش نوشته و احتمالا حداقل فیلمش رو دیده اید. در کنار جریان بسیار جذاب و داستان نفس گیر کتاب که نمیذاره آدم حتی وسطش برای یک دستشویی رفتن کتاب رو بذاره زمین، یک بحثی رو مطرح میکنه در مورد انقراض نسلها و یک فرضیه که هرجامعه یا حتی تمدنی یک لبه اغتشاش و نا آرامی داره. تا زمانی که در این لبه باریک حرکت کنه بقا داره. در این لبه از طرف سایر رقبا و جامعه ها مورد تهدید است و همین تهدید شدن یک تعامل پایدار و دینامیک رو بینشون ایجاد میکنه که منجر به تغییر آرام جامعه و در نتیجه پایداری ثبات کلی اون و حفظ قدرت تغییر در برابر تهدیدات میشه. و موندن در این لبه در حقیقت منجر به این میشه که اون جامعه زنده بمونه و واقعا هم مگه زندگی همین تغییرات مداوم نیست؟
بعد میگه اگر اون جامعه از این لبه تغییرات فاصله بگیره و به آرامش برسه دیگه تغییر رو از یاد میبره و کم کم از درون میمیره و منقرض میشه و یا اگر ار اون لبه به پایین پرت شه و شدت درگیری ها و تغییرات درونی و بیرونی اون زیاد بشه هم و در مقابل سایر رقبا حذف و منقرض میشه. این یک بحث طولانی است که تو اون کتاب با مثال و چیزهای دیگه در حد فهم یک خواننده امی مثل من میکنه که من هم حال ندارم مفصلش رو اینجا بیان کنم. (مگه این جا کلاس درسه، خوب خودتون به هم بکشید و برید کتاب رو بخونید دیگه!!!)
راستش من دنبال جستجو کردن و پیدا کردن ریشه های علمی اون بحث نرفتم و اصلا هم امکان داره که اون بحث خیلی هم غلط باشه. ولی در کل چیزهای جالبی میگه. حداقل در زندگی الان ما خیلی نمود داره.
پیش خودم گاهی فکر میکنم که نکنه که این چیزهایی که در این چند روز هم اتفاق افتاد، مثل همین جریان باشند؟ نکنه که با این اتفاقات رنگارنگ در حقیقت داریم از اون مرز آرامش که باعث فاسد شدنمون میشه دور میشیم؟ و این اتفاقات در حقیقت یک جور حکمت برای بازگردوندن ما به اون مرز تغییره؟ و یا شاید هم همه اینها یک جور توجیه باشه برای این بدشانسی هایی که تو این چند وقت پیش اومدند؟
راستش جدیدا درگیر این مساله شده ام که چه چیزهایی توجیه است و چه چیزهایی واقعی. آیا تمام این چیزهایی که ما به عنوان مشیت میشناسیم توجیه است یا واقعی. و هر وقت هم که بهش فکر میکنم، این مخ هنگ کرده من هنگ تر میشود. این مبحث خدا خیلی چیز جالبی است. دقیقا با هر مکانیسمی که بهش نگاه کنی میبینی که کار میکنه. میتونی از نگاه جهان بینی توحیدی نگاهش کنی و به وجود خدا برسی. ویا میتونی که از نگاه ماتریالیسم بهش نگاه بکنی و ببینی که فقط توجیهی است برای هر چیز بدی که پیش میاد و جزء مکانیسمهای فرافکنی انسان. البته من میدونم که این بحث طولانی است و هر کدوم در دفاع از حقانیت خودشون هزاران دلیل دارند. و در ضمن من هم سوادم اون قدر نیست که بخوام هر کدوم رو برتر بدونم و دلیل بیارم. و این وبلاگ هم جای این حرفها نیست. ولی در کل میدونم که تا به حال هیچ کدوم نتونسته اند که دیگری رو قانع کنند یا خودشون رو اثبات.
به هر حال غرض من از این همه مزخرفاتی که فرمودم فقط بیان این نکته است. این که به بشکنی، تمام اون دنیای پایداری که واسه خودم ساخته بودم به ناپایداری تبدیل شد و البته من فکر میکنم که به بقا هم نزدیکتر.

پ.ن. ببخشید که این قدر دیر آپ کردم. روزی چندین بار میومدم تو نت. ولی فرصت نمیشد که درست و حسابی بشینم و آپ کنم. ضمنا از اونجایی که احتمالا این چند وقت میشینم و شروع میکنم به خر زنی و درس خوندن، شاید - البته اگر دلم نگیره و وبلاگ خونم نیاد پایین - تا چند وقتی آپ نکنم. ولی مطمئن باشین که حتما کامنت دونی رو چک میکنم.

پ.ن. راستی تا یادم نرفته بگم که شنبه 5 دی تولد منه. لطفا بهم تبریک بگید و اگر کادویی، چیزی هم بفرستید که دیگه نور علی نوره. چون من خیلی حال میکنم که دیگران روز تولدم رو به من تبریک بگن. از کادو هم که خیلی بیشتر!!!!!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خوشحالم همه چیز تمام شد...

ناشناس گفت...

یوسفکم تولدت پیشاپیش مبارک.
آیا از تبریک گفتن به دیگران هم خوشحال میشوی...؟
با آرزوی بهترینها برای تو

شبگرد گفت...

سلام پسر جان
خوبی؟ کووووووووووووووووشی؟
زیاددم چرت نبودا....همین که از اون سه تا دوستت نوشتی خودش ی دنیا در و گوهره!!!!!!
...
سفرت شوکه بزرگی بود!!!!:(
......
تولدتم تبریک نمیگم ...میزارم ب وقتش میگم!
......
خیلی عزیزی :)