۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

کرم

فعلا به قول دوست عزیزم فندق گوگیجه (همون گه گیجه خودمون!) گرفته ام بد!
همه چیز تو زندگیم نسبی شده. دیگه واقعا نمی دونم که چی خوبه و چی بد. نمی دونم هر کاری رو چرا دارم انجامش میدم. می بینم هزاران باید و نباید تو زندگیم هست که قاعدتا چند تاییشون باید درست باشند، ولی کدوم درسته و کدوم غلط نمی دونم. مثلا عمری من فکر می کردم که من یک "Night Person" تیپیک هستم. شبها سرحالم و خوشحال و روزها کسلم و افسرده. شبها دلم نمیخواد بخوابم و روزها نمیخوام که از رختخواب بیام بیرون. خیلی ها هم راجع به این تیپ شخصیتی صحبت کرده اند و نظریه داده اند و ما هم قبول کرده بودیم و زندگیمون رو می کردیم و حالمون رو می بردیم. برای مشکلات هم یک رفرانس داشتم که من اینجوری ام دیگه! اما جدیدا به مقدار خیلی زیادی دچار قاطی شدگی ان و گهم شده ام. مونده ام که آیا تمام این توجیهات و خواب آلودگی من در صبح ها به علت تنبلی مزمن من نیست؟ به این دلیل نیست که من صبح ها میخوام کمی بیشتر بخوابم؟ کمی بیشتر تو رختخواب بغلتم و کیف کنم؟ و یا میل من به بیداری در شبها این نیست که شبها بیشتر زمانی است که ما تفریح می کنیم و من میخوام این زمان بیشتر ادامه پیدا کنه؟
دیشب "صبا" داشت تلفنی با خواهرم در مورد مشکلات روحی من حرف می زد و در خلال صحبتهاش گفت من کلا خیلی "Lazy" هستم. گفت من کلا همیشه راندمان کاری ام پایینه و همه کارها رو خیلی سخت می گیرم و ولشون می کنم. (با همون مکانیسم پاک کردن صورت مساله که تو پست قبل گفته بودم.) تا دیشب این حرف رو زد، من گوشهام تیز شد. اصلا به روش نیاوردم. ولی خیلی توی خودم رفتم. راستش و صادقانه بگم اصلا ناراحت نشدم که این حرف رو زد. از او ناراحت نشدم. ولی از اینکه یکی از نزدیکترین اطرافیانم در مورد من این تصور رو داره و بدتر این که اکثرا هم برداشتهای درستی داره از خودم ناراحت شدم. و از همه بدتر این که وقتی کلاه خودم رو قاضی می کنم می بینم که درست هم میگه!! خیلی از خودم ناراحت شدم. خیلی. چون دیدم واقعا درسته و من هم میدونسته ام و فقط تا به حال داشته ام این خصوصیتم رو پشت خروارها توجیه پنهان می کردم.
تو این چند وقت کم کم داره همه "من" بودن من زیر سوال میره. کم کم دارم می فهمم که چه آدم گهی بوده ام و مونده ام دوستان و نزدیکانم اصلا روی چه حسابی با من دوستند؟ یک صدای ضعیفی اون ته ذهنم داره داد می کشه و خودش رو پاره میکنه که بگه "چون تا به حال اونها رو فریبشون میدادی. چون در برخورد با اونها خود گهت نبودی" و من سعی می کنم که این صدا رو - هر چند فکر میکنم درسته - نادیده بگیرم. حد اقل فعلا نادیده بگیرم تا از شوک این همه چیزهای مزخرفی که از خودم فهمیده ام بیام بیرون. من که میلیونها چیز رو حذف کرده و ازشون گذشته ام. این یکی هم روش!
احساس می کنم که کرمی هستم که روی برگها زندگی میکنه. کرمی که فقط یک کرمه و هیچ چیز دیگه ای هم نیست. البته به هر حال یک "کرم" هست. یک کرم نسبتا خوب هم هست. چندتا حشره هم دوستاش هستن. البته این کرم قبلا تنها نبود. یک عالمه کرم دیگه هم کنارش بودند که رفته رفته هر کدومشون یک حشره ای شدند. اکثرا پیله بستند و پروانه شدند. ولی خوب یک چندتایی هم پشه و مگس شدند (مگه لارو پشه و مگس کرم نیست؟) و یک چند تایی هم کرم موندند. مثل کرم خاکی که همیشه کرمه و هیچ چیز دیگه هم نمیشه. این کرم همیشه تو ذهنش فکر می کرده که بعد از پیله بستن میتونه قشنگترین پروانه بشه. یک پروانه خاصی که هر جا میره دیگران نگاهشون به سمتش جلب بشه. یک پروانه خوشگل و جذاب و بزرگ گه فقط به این درد میخوره که یک کلکسیونر بگیردش و در بزرگترین موزه جهان جاودانه اش کنه. خوب کرمه دیگه! آرزوهاش هم در حد یک کرم کوچکی است که از رو برگهای درختی که روشه تا حالا تکون نخورده! ولی یک مشکلی هست. تا به حال چند بار سعی کرده پیله ببنده و نشده. یک بار باد اومد و پیله رو خراب کرد. یک بار دیر شروع کرد. یک بار زیاد طولش داد. و حالا مونده. اصلا من میتونم پیله درست کنم؟ پس چرا پیله بقیه رو باد خراب نکرده؟ باد بهانه نیست؟ چی شد اون بار که دیر شروع کردم؟ تقصیر خودم نبود که همه اش دنبال ول ول گشتن بودم؟ نکنه که پیله ببندم و از اون تو مگس بیرون بیام. مگس چیز بدی نیست، ولی برای منی که همیشه خودم رو یک پروانه دیده ام، مگس بودن فاجعه است! اگه اصلا همین کرم باشم و به هیچ چیزی تبدیل نشم چی؟ نکنه اصلا همین کرم هم نباشم؟ نکنه مثلا هزارپایی یا یک چیز دیگه ای هستم و تا به حال فقط ادای کرمها رو در آورده ام؟
اگه نباشم چی؟
اگه نباشم چی؟
الان بغض کرده ام. و چشمهام هم بگی نگی یک کم هواشون گرگ و میش شده. حتی تصور این که تو این دنیا چیزی غیر از اون پروانه باشم دیوانه ام میکنه. می خوام برم اول تو آب چشمه خودم رو خوب نگاه کنم ببینم که آیا شبیه اون کرمهایی که پروانه شدند هستم یا نه. می ترسم که نباشم. و تازه اگر بودم هم باید اون پیله لعنتی رو ببندم که ببینم از اون طرفش چی بیرون میاد. یک پروانه یا مگس.
فقط میدونم اگه یک زمانی پروانه نباشم، ....
حتی به این هم نمی خوام الان فکرکنم. بذار مسائل پاک شده ذهنم بشه یک میلیون و یک!

۲ نظر:

نیشگون گفت...

من گمان می‌کنم که این طرز فکرت با اون طرز فکر دیگه‌ای که ازت می‌شناسم و به زندگی مثل «قمار» نگاه می‌کنه در تعارضه. از اون نقطه نظر، تو باید این سوال‌ها برات مطرح می‌شد که «اگر ریسک کنم و پیله ببندم، بعد چه اتفاق‌هایی محتمله، و چقدر شانس هست که پروانه بشم و چقدر شانس هست که مگس بشم» و غیره. توی قمار هیچ وقت آدم به این نمی‌رسه که «نگران» بشه که اگر باختم چی! همیشه تو مرحله ارزیابی احتمال‌ها و توانش برای تغییر دادن احتمال‌ها می‌مونه.

به همین دلیل که طرز تفکرت توی نوشته «کرم» با طرز تفکری که ازت می‌شناسم در تعارضه، دچار این شک می‌شم که نکنه داری از یه تفکر «وارداتی» و غیر اصیل استفاده می‌کنی. مثلاً در اثر حرف‌های کسی («صبا»، دکتر روانشناس، یا یه رفیق) یه طرز تفکر جدید رو به دست آوردی که هنوز «مال خودت» نیست، اصیل نیست، اما فعلاً ذهنت رو به خودش مشغول کرده.

نمی‌گم که کدوم طرز تفکر درسته. فقط اینو می‌گم که تفکری خوبه که «اصیل» باشه. اگر می‌خوای این طوری فکر کنی، باید اون تفکر دیگه رو کنار بزنی. دیگه نباید اون جوری فکر کنی. دوتاش با هم، نمی‌شه.

راستی از این بلاگر متنفرم و خیلی دلیل براش دارم. کاش تو هم به وردپرس مهاجرت می‌کردی.

یوسفکم گفت...

با نیشگون موافقم.
کلآ تو همان هستی و همان میشوی که فکر میکونی مش قاسم خودمان را ببین...تغییراتش فوق العاده است آدم فکر میکنه داره نقش بازی میکنه ولی خیلی ساده است اوتغییرکرده،همین.
عاقل بزرگ(آ...) این را نمی فهمد وناراحت است ولی من خیلی خوشحالم هر چند من هم نمیفهمم چرا؟
اصلآ چرا اینقدر بخودت گیر میدی خیلی ساده است اگر تنبلی بد وتو از این صفت ناراحتی ،خوب دیگه تنبلی نکن قول میدم بیشتر از چند روز سختی نکشی اصلآ سختی در راه رسیدن به هدف لذت بخش است امتحانش ضرری ندارد.