۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

*** ۲۰ دقیقه پرواز

الان آیسل پیشم بود. اشتباه نکنید. هیچ چیزی بین ما اتفاق نیفتاد. هیچ چیزی. پیشم بود. کمی گریه کرد. کمی سعی کردم آرومش کنم و رفت.
امروز "صبا" به اقتضای شغلش دوباره رفت سفر. و من برای اولین بار در طول یک سال اخیر با "آیسل" هماهنگ نکردم که با هم باشیم. او رفته است. او مال کس دیگه ای است.
امروز هزار بار یادش کردم. از ته دل یادش کردم. از ته دل. و واقعا دلم براش تنگ شده بود. هی رفتم به سمت گوشی ام که بهش اس ام اس بزنم و هی نزدم. هی با خودم جنگیدم. هی به خودم نهیب زدم و هی پیش خودم گفتم که این بچه رو هوایی نکن. خودم رو به صد چیز مشغول کردم تا تماس نگیرم. یک مدت کوتاهی هم یکی از شاگردهای امسالم که پسر خیلی باحالی است و به من پیله کرده بود اومد پیشم. ولی باز این من بودم و دلتنگی.
امروز روز بدبیاری من بود کلا. قرار بود امروز یکی از دوستان جدیدم رو برای اولین بار ببینم و کمی با هم حرف بزنیم. دختری است که درون خیلی جذابی داره. یک دنیای حیرت انگیز ناشناخته و از همه مهمتر اینه که دختری بسیار شجاع است. آن قدر شجاع که بتونه درونش رو بشناسه و بپذیره. باهاش کنار بیاد و به اون احترام بذاره. دختری که خودش هم تشنه شناسایی خودش است.حتی بیشتر از منٍ کنجکاوٍ فضول! او هم نیومد. یعنی نتونست که بیاد. و صحبتی که بعدش با هم کردیم....
حدود ساعت 8 شب بود و من برای گذران امروز پرکسالتم پای گودر داشتم مطالعه میکردم که دیدم صدای اس ام اس اومد. باورم نمیشد که "آیسل" باشه. اصلا باورم نمیشد که این اس ام اس از او باشه.
گفت که دلش امروز برام تنگ شده بوده. نمیدونست که "صبا" مسافرت است. گفت که امروز اونقدر دلش تنگ بوده که اومده و همین جوری از جلوی خونه ما رد شده و جالب این که دقیقا همون موقعی بوده که من داشتم با خودم میجنگیدم که بهش نزنگم. کلا کفم برید و فکم پیاده شد. ازش خواستم که شب سر راه یک سر بیاد پیشم تا همدیگه رو ببینیم. 2 ساعت طول کشید تا اومد. 2 ساعتی که برای من خیلی بیشتر طول کشید.
وقتی که اومد اول که حسابی از مدل جدید موی من جا خورد. خیلی خوشش اومد و تشویقم کرد. کمی پیش هم نشستیم. سه هفته ای میشد که ندیده بودمش. و اصلا این جور به نظر نمیرسید که سه هفته باشه. انگار همین چند ساعت قبل بوده. این قدر به هم نزدیک بودیم. و این قدر از دیدنش لذت میبردم. گفت نمیدونه که چه جوری دوستم داره. نوعش رو نمیدونه. و گفت که در عین حال - خوشبختانه و دردمندانه - نامزدش رو خیلی دوست داره و ظاهرا پسر بسیار خوبیه. و من بهش گفتم تو من رو مثل "خود وجودیت" دوست داری. انگار که وقتی با منی، با " خودت" تنهایی. و تصدیق کرد. و من نگفتم که من چطور دوستش دارم. گفتم ها، ولی همه اش رو نگفتم!
وقتی که گریه کرد، بغض کردم. سرش رو روی سینه ام گذاشت، گریه کرد، آرام شد و رفت.
و من هم باز به کامپیوتر و این وبلاگم پناه آوردم....
و باز هم این "فندق" بود که من رو به من باز گردوند. ممنون.

۵ نظر:

saghi گفت...

akhey
naziiiiiiiiiiiiiiiii
in doooost dashtane dokhtare bekhoda raste
mitoooonam darkesh konam va ehsassh ro befahmam
chi begam vala
to ham khodet kam bidard nistia
az in be bad ke baham chat mikonim man fozoooli mikonamo koli soal azat miporsam agha
baaaaaaaale
manam mikham fozoool sham eyne u
!
online nisti alan toooie yahooo?
age boooodi biam vasam coment bezar biam

ناشناس گفت...

آقا پاژخ یعنی چی؟ این سئول دیروز همسرم از تو بود ...باور کن :)

saghi گفت...

age man toro nadashtam chikar mikhastam konam jedi jedi
?
haaaaaaaaaaaaan
?
khob man ke migam aksare vaghta khooobam fozoool jooon ama vaghti ke 1hoie delam tang mishe chekar konam khob
1vaghtaie delam tang mishe khob
che konam digeeeeeeee
doam kon manam rahat besham dige
un ke eyne khialesham nist
chi begam vala
ey bache porrooooo migi vase amin abad ashna dari?
aaaaaaaajaaaaaaaaaaaaaaaaaab
umadam ke bayad berim koli pesar bazi konim aghaaaaaaaaaa
daraaaamet
midoooostameeeeeeet

voroojak گفت...

nemidunam in chizhai ke neveshti doroste ya feghat vase blog neveshtan minevisi. ama mishe ye chizi beporsam? dust dashtam bedunam age in jaryan barax bud va khanumet affair dasht baz ham be hamin sadegi besh hagh midadi?

فضول گفت...

سلام.
ممنون که سر زدی و وبلاگم رو خوندی. و ممنون که نظرت رو گفتی.
اول بگم که این وبلاگ از معدود جاهایی در زندگی منه که در اون فقط واقعیتها رو و اون هم بدون کم و کاست از زندگیم مینویسم. به نوعی جایی برای تخلیه شدنمه. شک نداشته باش که این وبلاگ کاملا راست است و با خودم عهد کرده ام که ردوغ توش ننویسم. شاید اگر خیلی از پستهای من رو بخونی این مطلب رو متوتجه بشی. نشونه اش هم اینه که با وجود این که تمام اسامی در اون مستعار هستند، یکی از دوستانم که اتفاقی این وبلاگ رو خونده بود، من رو شناخت.
اما در مورد این که اگر این اتفاق برعکس میبود، راستش در یکی دیگه از پستهام هم نوشته ام که از شدت غصه دق میکنم و دیوونه میشم. نمیتونم تحمل کنم. میدونم که خیلی بی منطقی است. و من در جای جای نوشته هام گفته ام که این از نقاط ضعف من است و حتی چیزی نیست که من بخوام توجیهش کنم.
من زشتیها و زیبایی های زیادی دارم و این از قسمتهای تاریک و زشت من است. انتقاد و نفرتی که شاید از من پیدا کنی رو کاملا بهت حق میدم. (یا حتی حس اشمئزاز) اما هر کس چنین نقاط سیاهی داره. نداره؟
برای مثال همین پست آخر تو.( http://mybeautifulrainydays.blogfa.com/post-16.aspx ) نمیخوام این پست تو رو توجیهی برای کارهای خودم بیارم و به تو و تفکر تو هم احترام میذارم. ولی این پست اگر بر عکس بود چه؟ اگر تو با عشقت و تمام احساست 3 سال تمام تکه های خورد و ریز روح یک نفر رو که کس دیگه ای زده بود شکسته بود رو آروم آروم و با صبر جمع میکردی و با عشق کنار هم میذاشتی که پیوند دوباره بخورد و بهش کمک میکردی که دوباره "من" بشود، بعد او بعد 3 سال به تو میگفت که میخوام برم و من که از همون روز اول به تو گفته بودم و منظورش این باشه که خوب میخواستی نکنی و من که دنبالت نفرستاده بودم و خودت اومدی و اصلا به من چه که سر تو چی میاد و به من چه که چسبی که تکه های این روح پاره پاره رو چسبونده، تکه های دل تو بوده، چه حسی به تو دست میداد؟ گیرم که میذاشتی بره. اون وقت روح تو چه جوری بود؟ خورد نبود؟
من نمیگم که به پاش بمون و بسوز. من نمیگم که پرواز نکن. من میگم که گاهی ما احساساتی تو دلمون هستن که بهشون حق نمیدیم، ولی هستند. جه خوب و چه بد. ولی هستند.
خیلی خوشحال و متشکر میشم که مجددا نظرت رو راجع به این توضیحی که برات نوشتم، برام بنویسی.
خوش باشی.