۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

نگاه تازه

می خوام یک اعتراف بکنم.
راستش رو بگم میزان نوشته های من برای این وبلاگ خیلی بیشتر از اینیه که در این صفحات میبینید!
از وقتی که در اینجا شروع به نوشتن کرده ام، دیگه همه جا و همه وقت توی ذهنم دارم توی این وبلاگ مینویسم. هر اتفاقی که می افته رو یک بار با زبونی که اینجا می نویسم توی ذهنم مرور میکنم وبه خودم قول میدم که در اولین فرصت تو وبلاگ بنویسمشون. و جالب اینجاست که تقریبا هیچ کدوم رو هم تا به حال ننوشته ام! یعنی بارها نشسته ام که یکی از اونها رو بنویسم ها، ولی نمیدونم چرا وقتی بلند شده ام و نوشته ام رو دیده ام، یک چیز دیگه از آب در اومده! یا حوصله نوشتنشون رو ندارم و یا - و در بیشتر وقتها - میبینم که زیادی آبکی یا خاله زنکی است و بیشتر به یک خاطرات روزانه میخوره تا چیزی که ارزش نوشتن داشته باشه.
ولی این ها رو بی خیال! مهم این نیست. مهم اینه که این وبلاگ فکسنی باعث شده نوع نگاه من به موضوعات خیلی عوض بشه. نمیگم بهتر یا بدتر، فقط میگم که عوض. باعث شده که هر چیزی رو سعی کنم به چشم یک سوژه و از نگاه یک شخص بیرونی نگاه کنم و حتی کمی هم تحلیلش کنم. نمیدونم که میتونم منظورم رو برسونم یا نه؟ یعنی زاویه دیدم رو نسبت به ماجراهای پیرامونم عوض کرده.
تا به حال چندین بار این تغییر نگاه رو تجربه کرده ام. آخرین مثال اون همین پریروزه. نمیدونم چرا زمانی که داشتم از خونه میومدم بیرون، دوربین عکاسی ام رو هم برداشتم. دیگه هر جا نشستم، اون جا رو به چشم یک سوژه میدیدم. یعنی نگاهم شده بود این که کدوم طرف با چه کادری میتونه یک عکس زیبا خلق کنه. خیلی نگاه قشنگیه. باعث میشه که به جاهای متفاوت، نگاه متفاوتی داشته باشی و لذت متفاوتی ببری. و این کل روزت رو متفاوت میکنه.
مثلا من تا به حال در عروسی های زیادی از دوست هام شرکت کرده ام. ولی یکی از اونها کاملا جنس متفاوتی برام داره و لذت متفاوتی از به یاد آوردنش میبرم. اون هم عروسی کسی است که از من خواست با دوربین فیلمبرداری از مراسم فیلم بگیرم. دیگه کارم تو اون عروسی علاوه بر شلوغ کردن های همیشه ام، شده بود با دوربین دنبال شکار صحنه ها گشتن. مثلا زمانی که مادر عروس داره کارد بریدن کیک رو بعد از تقسیم کیک میلیسه یا گیر انداختن دختر خاله عروس موقع مالیدن ماتیک و یا دوست داماد زمانی که داره میره به سمت دستشویی! این یک فیلم حرفه ای نبود، ولی خیلی جالب بود و تمام کسانی که آن را دیدند ازش - حداقل جلوی من - تعریف میکردند! اما مهمتر از اون این بود که تو اون عروسی من کاملا متفاوت نگاه کردم و چیزهایی رو دیدم که هیچ وقت در هیچ عروسی دیگه ای نمیدیدم.
و دقیقا از روزی که این وبلاگ رو هم شروع کردم همین حس رو دارم. تنها حسرتم اینه که نمیتونم همه جا براش چیز بنویسم. نه با موبایل میشه نوشت - گوشی ام به جای فارسی عربی داره و نمیشه راحت فارسی اش کرد - و نه همه جا اینترنت هست.
ولی این دید متفاوت باعث شده در این چند وقت همه جا را با تفاوت نگاه کنم و راستش خیلی نگرانم که نکنه واقعیت چیزهایی که تا به حال میدیدم و مهمتر از همه واقعیت خودم به اون خوشگلی که همیشه فکر میکردم نباشه.
واقعا نگرانم.....

۷ نظر:

من پاک نیستم گفت...

سلام مهربان ممنون که بهم سر میزنی ومهمتر از همه درکم می کنی ویه تشکر ویژه بابت لینک عزیزم
من وبلاگت و سیو کردم باید سرفرصت بشینم بخونمت تا بتونم بهتر درموردت فکر کنم و تصور کاملتری ازت داشته باشم

سپنتا گفت...

تغییری خوبه که پایدار و با ریشه باشه !!(اگه پایدار بشه که دیگه اسمش تغییر نیست!). تغییر در دوره های زندگی آدمها زیاد پیش میاد . بهرحال از تغییرات باید در زندگی یکنواخت کنونی استقبال کرد و قدرشون رو دونست .
شاد باشی .

سپنتا گفت...

امکانش هست قالب وبلاگت رو (فایل نوت پد)که ساده هست برام بفرستی؟ .
ممنون میشم .
من هر قالب فارسیی رو برای وبلاگ جدیدم اسفاده میکنم خطا میده!!!
sepanta.farda@gmail.com

عسل گفت...

می دونی چیه عزیزم من اون وکشتمش توی قلبم چون نمی تونستم باهاش ادامه بدم چون هرروز بیشتر بهش وابسته ترمی شدم چون سیستم تمام زندگیم وبهم ریخته بودچون دیگه نمی تونستم تمرکزوحس سابقم رانسبت به شوهرم وپسرم داشته باشم چون چون یه رابطه ی بی فرجام بود یعنی ازاولش خراب بود چون باید هرچه سریعترخودم و ازمنجلاب اون عشق مسموم می کشیدم بیرون چون اون یه دیوونه ی خودخواه بود ومهمترازهمه چون حفظ زندگیم برام مهمترازهرچیزوهرکسی بود

عسل گفت...

سلام دوست من می دونی ازچی توخوشم میاد؟ازاینکه خیلی خوب حس من ودرک کردی اصلاهم توی هواحرف نمی زنی چون دقیقا ازدرون من خبرداری توراست می گی اون به قدرت می تونم بگم محکمترین آتویی که ازمن داره همون دوست داشتنشه اون می دونه که من هنوزم نتونستم فراموشش کنم حتی وقتی
زجرآورترین کاروهم درحقم انجام داد ازش متنفرنشدم وبخشیدمش خیلی راحت چون واقعاوباتمام وجودم دوسش داشتم واون این و خوب می فهمیدمن بهش احتیاج داشتم وهنوزم خلاوجودش رااحساس می کنم اماترجیح می دم که دیگه نداشته باشمش چون برام خطرناک شده بودوگاهی پرده ای جلوی چشماش ومیگرفت که هیچ کس وجزخودش نمی دید راحت تربگم درکم نمی کرد ورعایت شرایط خاص زندگیم براش اهمیتی نداشت.درنهایت بازم ممنونم ازت واقعا ممنوم راهنمایی های توباعث می شه که بیشتر فکر کنم وخودم وبهتتربشناسم اون مثال فردمعتادخیلی بهم کمک کرد.

عسل گفت...

عالی بود تحلیلی که از من و شخصیتم ونیازم کردی واقعا عالی بودمی شه گفت به نوعی تله پاتی می کنی منو ....اووووووووووووووم وچه دقیق.
احساس می کنم اون متن گوشه ی وبلاگت که راجبه بخشی ازشخصیت خودت نوشتی به نوعی حس منم هست اینکه عاشق کسی هستم که باهاش زندگی می کنم اماتشنه ی رابطه های جدیدهم هستم با اینکه تو می تونی به این نیازت پاسخ بدی اما من نمی تونم نمی تونم چون دیگه نمی خام هرچند به قول تو این نیازهمیشه با منه اه.....

عسل گفت...

تصحیح متن قبلی
با این تفاوت که تو...........