۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

صورتک

یکی از دوستان گفت که در وبلاگش با الهام از نوشته من و چند نفر دیگه پستی گذاشته است به نام صورتک. با اجازه او ابتدا پستش رو اینجا میاورم.

**********
نویسنده : پریسا - ساعت ۱٢:٥٧ ‎ب.ظ روز ۱۳۸۸/۸/٢٥
  • برای اولین بار صورتک رادید آن را برداشت ,برایش شئ غریبی نمود , آن را به زمین انداخت و به راهش ادامه داد.

  • صورتک را بر داشت برای امتحان روی صورتش گذاشت ,نمی دانست جه حسی دارد, از فکر کردن به نگاه دیگران روی صورتک خوشش آمد . اما وقتی از روی صورتش کنار برد نسبت به آن به شدت اکراه داشت.

  • صورتک هایش را روبرویش چیده بود , داشت فکر می کرد کدام یک برای شرایطی که پیش خواهد آمد مناسب تر است با عجله آن یکی را که شیفته اش بود برداشت و سوی مقصد لحظه اش دوید.

  • به صورت خود دست کشید اما حسی نداشت , انگشتانش پوست صورتش را لمس میکرد اما پوستش نمی توانست انگشتانش را لمس کند.به خاطر آورد صورتکی که شیفته اش بود را انقدر به صورتش فشرده بود که جزیی ازوجودش شده بود ...

نوشته شده در محل کار زمانی که همه طبقه پایین درحال صرف ناهار ند.

**********

بعد از خواندن پست زیباش این دو منظر دیگه به ذهنم اومد که می نویسمشون.

صورتک 1

* صورتک روی زمین بود که مرد از کنارش گذشت. صورتک نگاهی سرشار از حسادت به صورت مرد انداخت. نگاهی پر از تمنا. پر از خواهش. پر از التماس. مرد لحظه ای به سمت صورتک برگشت. آن را برداشت و نگاهش کرد. بالا و پایینش را نظاره کرد.... دستی به صورت خود کشید. صورتک را انداخت و به راهش ادامه داد.

* صورتک دید که دستان مرد به سمتش آمد. دلش لبریز خواستن شد. لبریز نیاز. دستان مرد لمسش کرد. صورتک لرزشی را در تمام ذرات وجودش حس کرد. شرمی غریب در وجودش دوید. زمانی که مرد داشت او را به سمت صورتش می برد, بین احساس نیاز و شرم و ترس دست و پا میزد. تا به حال صورت هیچ کس دیگه ای رو لمس نکرده بود. خیلی ها خواسته بودند امتحانش کنند. و او نگذاشته بود. یا چنان خود را جمع کرده بود که به صورتش کوچک باشد و یا چنان کرده بود که برای آن صورت بزرگ به نظر برسد. یا نا موزون. اما این بار... صورتک خود را رها کرد تا مرد امتحانش کند. می ترسید. خیلی می ترسید. ولی این بار فرق داشت. این بار این مرد برایش حس دیگری داشت. نگاه دیگر و رفتار دیگری داشت. شاید اگر بار اول او را بر داشته بود این حس در صورتک به وجود نمی آمد. اما این غرور.... دیگر مرد صورتک را به صورتش چسبانده بود و دیگر.... در یک لحظه زمان برایش متوقف شده بود. دیگر تمام شده بود. دیگر صورت کسی را لمس کرده بود و به آن صورت چسبیده بود. دیگر مقاومت نکرد. و صورت مرد را تنگ در آغوش کشید. زمان برایش متوقف شده بود. و تنها چیزی که حس می کرد صورت بی روح مرد بود که به طرز عجیبی سرد بود. مهم نبود. مهم این بود که صورت او بود. صورت همانی که بارها از کنارش بی تفاوت و با غرور رد شده بود و نگاه تشنه او را به همراه برده بود. هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط این مهم بود که "او" بود.... ناگهان رشته افکار و لذتش پاره شد. دستان مرد او را گرفتند و از صورت جدا کردند. مرد نگاه سرد و پر غرورش را لحظه ای به او انداخت. کمی بر اندازش کرد. صورتک ناگهان احساس کرد مرد او را دوباره به دور خواهد انداخت. سرش گیج رفت. زمان متوقف شده بود. و مرد بعد از لحظه ای که برای صورتک مثل یک عمر گذشت صورتک را در کیفش گذاشت و به راهش ادامه داد.....

* صورتک در کنار دیگر صورتک ها روی میز بود. بعد از آن هم آغوشی اولیه در راه مرد تا کنون چند بار دیگر هم به آغوش صورت مرد رفته بود. اوایل بیشتر و اکنون کمتر و کمتر. مرد هر از گاهی که بیرون می رفت با صورتکی دیگر بر می گشت و صورتک می دانست با آمدن هر صورتک جدید باید زمان بیشتری به انتظار بنشیند تا دوباره آن صورت سرد و پرغرور مرد را لمس کند. انتظاری که هر ثانیه اش به سالی می گذشت. صورتک های دیگه حرفهای بدی در مورد مرد و صورتش میزدند. حرفهایی که هیچ وقت دلش نمیخواست که راست باشند. حرفهایی که ترجیح میداد که هیچ وقت نشنودشان. حرفهایی که ای کاش کر می بود و نمی شنیدشان! مرد باز هم آمد و باز هم صورتکی دیگر را برداشت. آن صورتک مسخره و خودنما که به غیر از لبخند زدن به این و آن - و آن طور که بقیه صورتکها می گفتند گاهی نشستن بر صورتهای این و آن - هنری دیگر نداشت. مرد که انتخابش را کرد و با عجله رفت آه سردی از دل صورتک برخواست. آهی سرد و تلخ. این بار هم نتوانسته بود بر صورت مرد بیشیند. سرش را به آرامی پایین انداخت و ....

* مرد چند وقتی بود که دیگر سراغی از صورتک هایش نمیگرفت. از کنارشان می گذشت و و حتی نیم نگاهی به آنها نمی انداخت. آن صورتک عشوه گر دیگر حتی موقع خواب هم بر صورت مرد باقی می ماند. همه جا و همه وقت. حتی در خصوصی ترین لحظات مرد.... صورتک های قدیمی تر میگفتند مرد هر از چند باری این گونه می شود. صورتکی را آن قدر به خود میفشارد که پس از چندی جزئی از وجودش می شود. تا به حال بارها گفته بودند و صورتک نخواسته بود که باور کند. هر بار آن را به حساب جوانی و زیبایی خودش میگذاشت و حسادت دیگر صورتکها. اما این بار.... این بار داشت به تلخی باور میکرد. و آرام آرام واقعیتی رو می پذیرفت. این که بار اولی که مرد او را برداشت, او صورتی را لمس نکرده بود. او همیشه در آرزوی لمس صورتکی بود که مرد قبل از او به صورت فشرده بود.
او پاک بود. پاک پاک. او تا کنون هیچ "صورتی" را لمس نکرده بود!

**********

صورتک 2

* دخترک از پیش صورتک گذشت. هر دو چند لحظه ای به یکدیگر زل زدند. صورتک در دلش احساس کرد که ای کاش بر صورت این دختر زیبا و جوان می نشست. که اگر می نشست چقدر به هم می آمدن. و چقدر با هم هماهنگ بودند. و دخترک در دل صورتک را تحسین کرد. دید چه زیبایی اصیلی دارد. لحظه ای در دلش گذشت که برش دارد. ناگهان از ته کوچه صدای چند نفری را شنید. میشناختشان. سریعا برگشت تا در کنار صورتک نبینندش و رفت.

* دخترک باز از پیش صورتک گذشت. باز هم نگاهش کرد. میلی شدید در دلش پیدا شد که او را بر دارد و حتی خم شد. دستش را نزدیک برد..... و اما...... "اما"ها شروع کردند در سرش صدا دادن. بدتر از آن. "اما"ها شروع کردند بر سرش کوبیدن. حرف زدن. نگاه کردن. فحش دادن. تحقیر کردن. اما اما اما اما ...... و دخترک تسلیم "اما"هایش شد. در حالی که میگریست، دور شد. هر از چند گاهی بر می گشت و نگاهش می کرد. با التماس نگاهش میکرد. "اما"......

* دل صورتک هنوز هوای دخترک را داشت. هر بار که صدای قدمهایش رو میشنید، قلبش به تاپ تاپ می افتاد. در امتداد مسیر نگاه میکرد تا دخترک را ببیند. و صبر می کرد تا دخترک میرسید. دخترک تغییر کرده بود. هر بار که میگذشت چیز جدیدی در او میدید. مدل ابرو، رنگ مو، بینی، صورت...... و هنوز به هم نگاه میکردند. هم دخترک و هم صورتک. و هنوز هم نگاهشون سرشار از تمنای همدیگه بود. هنوز و "اما".....

* صورتک صدای قدمهای آشنا را شنید. ولی دخترک را نمیدید. خیلی ها داشتند رد می شدند. اما دخترک در بینشون نبود. نگاه کرد و در هیچ کدام آن چهره آشنا رو ندید. دخترک از پیش صورتک رد شد. ولی آن قدر تغییر کرده بود که صورتک نتوانست او را بشناسد. کاملا تغییر کرده بود. دخترک در ذهنش احساس کرد این جا آشنا است. این جا همیشه یک اتفاقی می افتاد. ولی هر چه فکر کرد نتوانست به یاد بیاورد. به همه طرف نگاه کرد. اما به یاد نیاورد. و حتی آن صورتک کهنه، کثیف و شکسته را هم در آن گوشه ندید. دخترک همه چیزش تغییر کرده بود.
و صدای قدمهای آشنا آرام آرام دور و دور و دورتر شدند.

۴ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

لطفا اين نظر من رو پاك كنيد تا رمز لو نره .ممنون. مامان ملو

ناشناس گفت...

ممنون دوست عزيزم از نظرات ارزشمندت . واقعا حرفهات كمك كرد .
واقعا توي خونه نمي تونم دووم بيارم . و ديوونه مي شم ولي عجولم و زود تصميم مي گيريم .

parisa گفت...

خواهش.
شاید چون خودم رو خیلی مقید به آپ کردن نمیکنم و فقط وقت هایی می نویسم که نوشتنم بیاد!