۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

غیر قابل انعطاف

دیشب پیش روانپزشکم بودم. یک ماهی می شد که پیشش نرفته بودم و واقعا هم به وجودش نیاز داشتم. به خصوص با اتفاقات زیادی که در این یک ماه افتاده بود و می تونستن خیلی روی روند درمان من تاثیر بذارن. بعد از کلی توی ترافیک موندن بالاخره با کمی تاخیر رفتم پیشش.
راجع به ادامه درسم صحبت کردیم. و او چیز جالبی به من گفت. او به من گفت - و به نظرم درست هم گفت - که من شخصیتی انعطاف ناپذیر دارم و در آخر هم با هم به این نتیجه رسیدیم که من به جای اینکه مسائل رو حل کنم و باهاشون روبرو بشم، صورت مساله رو پاک می کنم.
خیلی برام جالب بود. و خیلی هم برام دردناک بود. فهمیدنش از دیشب خیلی حالم رو دگرگون کرده و خیلی توی فکرم برده. راستش رو بخواهید من همیشه یک ترس خاصی از تنها بودن دارم و جدیدا هم خیلی بیشتر شده. سعی می کنم که هر شبم رو با کسی یا برنامه ای پر کنم و یا اینکه زود برم و بخوابم. از دیشب این حسم خیلی بیشتر شده. نمی خوام اصلا تنها باشم. می ترسم. می ترسم که بهش فکر کنم. میدونم که این پاک کردن صورت مساله درسته. و میترسم که واقعا درست باشه. نمیدونم که منظورم رو میفهمید یا نه. به نوعی دلم میخواد که حتی این مساله رو هم پاک کنم. تا به حال بهش فکر نکرده بودم و الان هم می ترسم که بهش فکر کنم.
با دکتر دیدیم که خیلی از رفتارهای من فقط و فقط یک توجیه است برای پاک کردن مساله. این که من از فکر کردن و بررسی کردن و اقدام کردن فرار می کنم. یعنی هر کاری رو تا زمانی که برام احتمال نتیجه وجود داره و اون کار رو در دسترسم می بینم انجام می دم. ولی هر زمان که احساس کردم اون کار به نتیجه نمی رسه یا از همه بدتر احساس تنبلی در انجامش کردم ناخودآگاه هزاران دلیل برای انجام ندادنش میارم و میذارمش کنار.
یکی از بدترین مظاهرش تو درس خوندنمه که ظاهرا (البته این طور که آقای روانپزشک می گفت و من هنوز اقناع نشده ام!!!) من با زدن برچسبی به درس خوندنم که تیپ درس خوندم این طوریه و مثلا من به صورت حفظی نمیتونم درس بخونم، خودم رو توجیح کرده ام که نصف درسها برای من قابل خوندن نیستند و اگر هم بخونمشون برام فایده ای ندارند. برای همین هم اگر سراغشون برم، خیلی سرسری باهاشون برخورد میکنم و زیاد دقیق نمی خونمشون. (البته من هنوز هم معتقدم که اون درسها تو این مخ صاحب مرده من فرو نمیرن!) یا مثلا مثال بارزترش این که همون سر درس هنوز ننشسته یک موضوعی حواسم رو پرت می کنه (مثلا هوس می کنم که با موبایلم بازی کنم) و این ذهن مرده شور برده من هم که خدای توجیه تراشیدنه! با هزار دلیل من رو قانع می کنه که اصلا الان موبایل بازی کردن نه تنها برای تو که برای نجات بشریت واجبه و اصلا تو باید الان بازی کنی و اونهایی هم که بازی نمیکنند معلوم نیست چه بلای سرشون میاد و تازه حکم هم میده که درسته که الان عده ای جاهل، بازی نمیکنند و دارن تو دلشون هم به تو میخندند که تو درس نمیخونی، ولی یادت باشه وقتی به جایی رسیدی و این کوردلانی که الان دارن میخونند نرسیدند، باید با اونها با سعه صدر برخورد کنی و کمکشون کنی!!!!!
البته این مثال یک نمونه خیلی بارز بود، ولی خیلی بیشتر از اینها هست و بدبختانه اگر بخوام با این دید زندگی گذشته ام رو تحلیل کنم، اون قدر موارد ریز و درشت و تاثیر گذار در مسیر زندگی ام پیدا میکنم و اون قدر کارهایی رو پیدا میکنم که به خاطر همین مساله انجام داده ام و یا انجام نداده ام که پشتم میلرزه. انگار فکر کنی در مسیر زندگی ات تا به حال مثلا 50 درصد موفقیت داشته ای و الان یک دفعه ببینی که این مقدار چیزی کمتر از 5 درصد بوده و تو بقیه اش یا داشته ای از واقعیت در می رفته ای یا خودت رو توجیح می کرده ای. خیلی سخته. خیلی. بعد از اون جلسه که اومدم از مطب بیرون، حس کسی رو داشتم که انگار هر چیزی رو که تا به حال داشته از دست داده. حس یک قهرمان ورزشی که الان ناگهان میفهمه که تمام موفقیتها و مقام هایی که تا به حال کسب کرده به خاطر داروی دوپینگی بوده که ناخودآگاه خودش مصرف می کرده و تا حالا نمیدونسته که این داروی جادویی دوپینگ بوده.
الان انگار من جلوی تلویزیون نشسته ام و دارم اون تو تصویر کاخ گذشته هام رو میبینم. و این تصویر عجیب برفکی شده و هی پرش پیدا کرده و من می ترسم به صفحه این تلویزیون نگاه کنم که مبادا (و تقریبا مطمئنم که حتما) این تصویر بپره و پاک بشه و بره.
میدونم که باید بالاخره کاری کرد. اما خیلی برام وحشتناک به نظر میرسه. باید بشینم و تمام خاطراتم رو دوباره مرور کنم. و دوباره علتها رو (و در حد توانم علتهای واقعی رو) توشون پیدا کنم. و باید از نو بنویسمشون.
نمیدونم اگر نگاهم به گذشته عوض بشه، آیا به آینده عوض نمیشه؟ آیا باید سرنوشتم رو از سر بنویسم؟

۱ نظر:

Unknown گفت...

در این رفتارت افراط نکن جستجو گذشته همیشه هم خوب نیست بهتر است اول به حال توجه کنی و از لحظه ها استفاده کن ولذت ببر بعد برای آینده بدون توجیه برنامه ریزی کن.
از اصل توجیه هم میشود مثبت استفاده کرد به آن فکر کن اگر دلت خواست.
ضمنآ سعی کن آدم بشی هر چند سخت است.
من خیلی گرفتارم ولی برای دوستان همیشه وقت دارم.