۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

*** آیسل

شروع این پست برام خیلی سخته. تا همین الان 3 بار به اندازه یک پاراگراف نوشتم و دوباره پاکش کردم و دوباره از نو دارم مینویسم.
مدتها بود که میخواستم پستی در مورد "آیسل" بنویسم. و هیچ بار ننوشتم. ولی این بار خبر فرق میکنه. خبری که هم من رو خوشحال میکنه و هم ناراحت. خوشحال برای آیسل و ناراحت برای خودم. خبر اینه که آیسل داره ازدواج میکنه. همین پنج شنبه قراره جلسه معارفه فامیل باشه و شاید هم یک صیغه محرمیت. و از هفته پیش من و آیسل داریم تمرین میکنیم که دو تا دوست معمولی باشیم برای همدیگه.
همین الان پیشم بود. مثل یک دوست باهاش صحبت کردم و کلی نصیحت که در زندگی مشترکت چه کار بکن و چه کار نکن و راستش همین الان که رفت، هنوز هیچ چیزی نشده، دلم براش تنگ شده. یا اگه بخوام بهتر بگم، همون وقتی که پیشم بود هم دلم براش تنگ بود.
آیسل هم یکی از شاگردانی بود که من داشتم. یک شاگردی که خیلی باهوش بود. و خیلی تنها. و خیلی پر مشکل. و خیلی دوست داشتنی.
2 سال پیش بود که آیسل به من زنگ زد. دم دمای عید بود و تازه 2-3 هفته از فوت پدرش میگذشت و او دختری بود که یک سال از پدری در بستر که سکته کرده بود نگهداری کرده بود و شاهد مرگش. یعنی دختری داغون داغون داغون. به من اعتماد کرد. با درس خیلی از ناراحتی هاش رو فراموش کرد و در عرض 3 ماه تونست با رتبه ای خوب در یکی از دانشگاههای سراسری تهران قبول بشه.
میدونستم که من رو دوست داره. ولی نمیدونستم که چقدر و چه جوری. تا حدودا پارسال که دوستی ما دوباره از سر گرفته شد و عمیق شد.
کسی که این متن رو داره میخونه میتونه بگه من سرش رو کلاه گذاشتم. میتونه من رو لایق هر چیزی بدونه که از معصومیت یک دختر سوءاستفاده کرده ام. و میتونه من رو آدم کثیفی بدونه که با شاگردانم رابطه برقرار میکنم. شاید هم من واقعا لایق همه اون حرفها و گفته ها باشم. ولی من شاگردان زیادی داشته ام. (یک عدد چهار رقمی) که بیش از 90 درصد اونها دختر بوده اند و با خیلی از آنها دوست بوده ام و کمکشون کرده ام. مثل یک برادر. و نه چیز دیگه. هنوز هم با خیلی از اونها دوستم و هنوز هم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام میدم. من تا به حال با دو شاگردم رابطه عمیقتری داشته ام. و برای این دو نفر خودم رو لایق هر چیزی که شما میگین میدونم. نمیگم که پشیمونم. ولی از طرف دیگه هم نمیگم که معصومم. میدونم که گولشون نزدم و فریبشون ندادم. میدونم که بهشون هیچ دروغی نگفتم. و میدونم که اونها هم من رو دوست داشتند. و میدونم که اونها برام خاص بودند. به هر حال هر کسی ملغمه ای از زشتیها و زیبایی ها است. و این هم وجهی از من است که از نظر بعضی زشت است و از نظر بعضی زیبا و از نظر بعضی هم شاید هیچ کدام.
آیسل من رو همون طور که بودم دوست داشت. میدونست که متاهل هستم و میدونست که چقدر محدودیت دارم. به قول خودش منطقی دوستم میداشت. و من هم. سعی میکردم که در کنار دوستیمون براش یک تکیه گاه باشم که فکر میکنم که بودم هم. قرار نبود من و آیسل عاشق هم باشیم. قرار بود در محدوده دوستیمون حد نگهداریم و مواظبش باشیم. من گاهی فکر میکردم که شاید او حد نگه ندارد. ولی از خودم خیلی مطمئن بودم!! و چه خیال باطلی!!!
هر دو حد شکستیم. و هر دو همدیگه رو دوست داریم. من که خیلی. و او ....
هیچ گاه نخواستم و نمیتونستم براش محدودیتی قائل بشم. بهش گفته بودم که آزاده تا هر زمان که خواست دوستم بمونه و آزاده که با هر کس دلش خواست دوست بشه. مواردی براش پیش اومد که همگی به هم خورد. تا تقریبا دو ماه پیش که به طور کاملا سنتی براش خواستگار اومد. اون از اولش هم گفته بود که میخواد سنتی ازدواج کنه. یادم رفت که بگم از خانواده بسیار بالایی بود و پدرش نمایندگی انحصاری یک شرکت خارجی که محصولات بسیار پرفروش و معروفی در ایران را دارد را به تنهایی داشت. و این خانواده بسیار سرشناس هستند. پس طبیعی بود که هر از چند گاهی (و شاید هفته ای چندین مورد) برای او خواستگار بیاد. تا این نفر آخر که ظاهرا پسر خوبی است و آیسل هم او را دوست دارد.
آیسل امروز یک حرف جالبی به من گفت. تا به حال او هر بار نظر من رو در مورد "صبا" میپرسید من به او میگفتم که "صبا" رو هم دیوانه وار دوست دارم و آیسل نمیفهمید که چی میگم. من هم نمیتونستم براش توضیح بدم. امروز به من گفت تازه فهمیده است که چطور میشه دو نفر رو هم زمان دوست داشت. گرچه از صمیم قلب آرزو میکنم که دیگه من رو دوست نداشته باشه.
و من به او نگفتم که هنوز نفهمیده ای که چطور میشه دو نفر رو هم زمان "خیلی" دوست داشت.
نمیدونم که الان حالم چطوره. غمگینم یا خوشحال. بین احساسات متناقض گیر کرده ام و نمیدونم که چه جوری هستم. از طرفی ناراحت و دلتنگش هستم. از طرفی خوشحالم که مسیرش رو پیدا کرده و با کسی داره ازدواج میکنه که دوستش هم داره. و از طرفی هم کمی احساس آسودگی میکنم از عذاب وجدانی که نمیتونم وصفش کنم.
یک سال پر از خاطرات خوش با آیسل داشتم. و الان از شدت دلتنگی اش به اینجا پناه آورده ام.
تنها چیزی که تسکینم میده حرف دوستم فندقه که دیشب بهم گفت:
"If you love her, let her go"

۳ نظر:

عسل گفت...

سلام راستش یکم نظر دادن در این مورد زیاد راحت نیست نمی دونم دقیقا چی باید بگم هرچند احساس دلتنگی و ناراحتیت را می فهمم وهمچنین حس آیسل عزیز را اما فکر می کنم چیزی که بیشتر ازهمه این وسط اهمیت داره اینه که اون خاطره ی خوبی از تو توی ذهنش داره یه خاطره به یاد ماندنی از یک معلم یک حامی و یک دوست که با صداقت تمام در کنارش بودی و تو بدترین شرایط ازش محافظت کردی من به هیچ عنوان تور یک انسان کثیف نمی دونم وهیچ چیزی به عنوان گول زدن وسوء استفاده هم در این رابطه نمی بینم چون این وسط هیچ چیزی به اجبار نبوده ومطمعنا نقش هر دوتون درهرچه صمیمی تر شدن این رابطه به یک اندازه بوده اما درمورد ادامه ی این دوستی بهتره که تصمیم نهایی را به عهده آیسل بزاری بهتره یه مدت بهش فرصت کافی داده بشه که بتونه یک تصمیم منطقی بگیره اون شاید الان احساس نیاز کمتری نسبت به قبل بهت داشته باشه(تاکید می کنم فقط احساس نیاز کمتر والا علاقه ی واقعی او نسبت بهت هیچ وقت کم نخواهد شد)اما در آینده ای نزدیک شاید این احساس الانش را نداشته باشه شاید یک روزی دوبار شدیدا به وجود ت نیاز پیدا کنه وبزرگترین کمکی که تو می تونی بهش داشته باشی اینه که بهش این اطمینان خاطر رابدی که همیشه می تونه روی دوستی و حمایتت حساب کنه و اینکه همیشه به یادش هستی و براش بهترین روزها را آرزو می کنی.............

شبگرد گفت...

استاد منم قبلا ازدواج کرده بود!
........
آره اگه دوسش داری باید بزاری بره!
همون کاری که با من کرد!

ناشناس گفت...

کداميـــــــن آســـمان را وعده ميــــدهي؟؟؟.......

پرنـــــــده که پرواز نمــــي خواســــــت.....

او بـــــــــه دستاني که پرش مـــــــي داد عــاشـــــق بود...