۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

توجیه

یک چیزی هست که چند وقته که ذهن من رو یه خودش مشغول کرده. این که ما در زندگی روزانه خودمون چقدر کارهامون رو توجیه می کنیم. این که دلایلی که برای خودمون میاریم، چقدر درستند و چقدرشون نادرست.
من خودم به شخصه آدم بسیار توجیه گری هستم. شاید یکی از مهمترین چیزهایی که در روابط من با بقیه به چشم میخوره اینه که در برابر خیلی از مشکلاتشون ذهن من به طور ناخودآگاه شروع به توجیه می کنه. در برابر هر چیزی. رفتارهای غلط خودشون یا دیگران. یعنی چه از کار یا عمل خودشون ناراضی باشند و چه زمانی که کس دیگری باهاشون این عمل رو انجام داده باشه، ذهن من ناخودآگاه شروع می کنه در مورد علت اون مساله یا مشکل ریشه یابی کردن و علت یابی کردن. البته این رو هم بگم که منظورم از توجیه همیشه این نیست که غلط میگم، ولی گاهی هم درست و غلط با هم قاطی میشن. و حتی خود من هم نمیدونم که کدوم حرفم درسته و کدوم حرفم غلط.
راستش این مساله بعضی اوقات در برخورد من با دخترها بسیار اعصاب خورد کن می شود. چون خیلی وقتها وقتی دخترها پیش تو درددل می کنند، فقط و فقط دنبال یک گوش می گردند که فقط بشنوه و بشنوه. حتی گاهی حتی دنبال هم دردی هم نمی گردند، فقط سکوت و شنیدن. ولی من این رو نمی دونستم. من در ذهن پسرونه خودم همیشه فکر می کنم که اگر مشکلی مطرح میشه، حتما باید نشست و براش دنبال یک راه حل یا جواب گشت و اصلا نمیتونم درک کنم که چه جوری میشه فقط با بیان اون راحت شد. هنوز هم نمی دونم! فقط یاد گرفته ام که در بعضی موارد باید سکوت کرد و نباید حرف زد. همین! خودش درست میشه.
راستش اوایل ازدواجم با "صبا" این دقیقا مشکل زندگی من شده بود. به خصوص هر بار که او از خانواده من گله می کرد. من تا مدتها نمی فهمیدم که چرا هر بار یک اتفاقی می افته که دلایل خیلی واضحی هم داره، بعد از اینکه من دلایلش رو توضیح میدم، ما یک دعوای حسابی با هم می کنیم!! اصلا برام قابل درک نبود و راستش این دعواها خیلی هم بیشتر من رو اذیت می کرد. چون من به قصد کمک کردن حرف میزدم و اصلا نمی فهمیدم چرا باید کمک من به نوعی به دعوا منجر بشه. خیلی طول کشید تا علتش رو فهمیدم. راستش نمیدونم چی شد که فهمیدم، "صبا" به من گفت یا خودم یک بار که اتفاقی جواب غرغرهاش رو ندادم و حوصله جروبحث نداشتم دیدم که نتیجه بهتری داد. ولی به هر حال فهمیدم و این یکی از بزرگترین تجربیاتی است که در طول زندگی مشترکم آموخته ام. البته این رو هم بگم که همیشه نمیتونم رعایتش کنم هنوز، به خصوص اگه عامل غرغر یکی از افراد خانواده خودم باشه، ولی همینش هم تا به حال بیش از پنجاه درصد بگومگوهای ما را کاهش داده است! و تازه اگر بگو مگویی هم داشته باشیم، میتونم علتش رو برای خودم توجیه کنم!
به هر صورت این ذهن توجیه گر در حال حاضر داره دهن من رو سرویس میکنه. شدیدا با خودم در مورد نقایص زیادم درگیر شده ام و حتی نمیدونم دلایلی که برای خودم میارم کدومش واقعی است و کدومش توجیه. مثلا میخوام برم جایی که حالش رو ندارم. اون قدر دلیل تو این ذهن صاحب مرده برای خودم میارم که آخرش هم نمی فهمم که آیا حق داشتم که نرم یا نه!
دارم یواش یواش به مرز خوددرگیری شدید می رسم. (ضعیفش رو که تقریبا همه دارند!) و این داره کم کم در من منجر به ایجاد رفتارهای متناقض و اندیشه های متناقض میشه. در مورد همه بایدها و نبایدهای زندگیم دارم فکر می کنم و بد جوری گیج شده ام. بد جور. نمی دونم شاید به همین دلیله که جدیدا از همه در مورد کارهام نظر می خوام و دوست دارم بدونم که دیگران در موردم چه فکری می کنند و رفتارهام رو چه جوری قضاوت می کنند. قبلا هم همین طور بودم که بخوام فکر و نظر دیگران رو بدونم، ولی اون موقع بیشتر برای این بود که من اونها رو بهتر بشناسم و یا فقط یک حس فضولی و کنچکاوی بود، اما جدیدا برام مهمتر شده و خیلی وقتها دیگه به راحتی در قبال نظر افراد نمیگم "کون لقش و من همینم که هسنم." نمیگم که هر چی دیگران بگن عمل می کنم، ولی مطمئنم که نظراتشون در دراز مدت تو رفتارهای من تاثیر میذاره. یا حداقل این که توجیهات من رو به چالش میکشه.
شریعتی گفته: "خدایا نگذار به واسطه عقلم گناهانم رو توجیه کنم." من شریعتی رو نمیشناسم و واقعا نمیدونم چه جور آدمی بوده، ولی این جمله اش خیلی به دلم نشسته. خیلی.

۱ نظر:

پفک گفت...

سلام

با اینکه برای پست قبلی حرفای بیشتری داشتم که بزنم، ولی وقتی اینو دیدم دیگه ضرورتی ندیدم برای کلنجار رفتن سر اینکه من درست می گم یا تو. حال کردم یه جورایی با این پست. توش یه چیز خوبی بود. یه جور حرکت. این خود درگیری ها همیشه برای من نتیجه بخش بوده. تا وقتی آدم درگیر این خود درگیری ها (از نوع شدیدش) نشه، هیچ تکونی به خودش نمی ده. خوبه. خوبه. نترس و ادامه بده...