۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

Infiltrative ductal carcinoma

راستش دو هفته ای است که شدیدا درگیرم. دو هفته ای است که داغون شده ام. دو هفته ای است که حال هیچ کاری رو ندارم. حتی آپ کردن اینجا. البته راستش رو بگم کمی حالش رو داشتم، یا بهتره بگم که مهمتر از حال نیازش رو داشتم. ولی اون زمان هم وقتش نبود. وقت این که بتونم 1 ساعت بی دغدغه اینجا بشینم و تایپ کنم. الان هم راحت نیستم. ("صبا" دائما در حال رفت و آمد از کنارم است و هر از گاهی یک نیم نگاهی هم این ور میندازه!) ولی دیگه به نظرم اگر الان این کار رو نکنم، خیلی بیشتر اذیت میشم.
همه چیز از یک صحبت ساده بعد از یک مهمونی شروع شد. صحبت از یکی از دوستان مامانم که سرطان پستان داشت.
- "راستی شما خودتون چند وقته برای ماموگرافی نرفته اید؟"
مامانم خودش رو میزنه به نشنیدن. همه اش از زیر این کارها در میره. حرف تو حرف میاره. شوخی میکنه. و من دوباره میپرسم.
-"همین چند وقت پیش!"
و معلوم میشه که "همین چند وقت پیش" یعنی 3 پیش!!! مثل این لوکوموتیوهای قدیمی بخار از گوشهای من میزنه بیرون. عصبانی ام. از او که این قدر بی خیاله تو سلامتیش و از خودم که چرا پیگیر این جریان نبوده ام.
و دعواهای ما شروع میشه. هر بار که میرم اونجا دعوا سر این که چرا پشت گوش میندازین و قول مامانم که تا هفته بعد حتما!!!
توی خونه ام که تلفن زنگ میزنه. مامانم پشت خطه.
- "دکتر گفته خیلی خوش شانسم که به موقع آمده ام. یک توده دیده اند که مشکوکه. جوابش انگلیسی نوشته. خودت بیا بخونش!"
و دنیا است که هوار میشه روی سر من. همه دنیا. همۀ همۀ دنیا. حتی وزن خدا هم روی اونه. تلفن قطع میشه و من حتی توان زمین گذاشتنش رو هم ندارم. زمین گذاشتن تلفن که سهله، حتی حال زنده موندن هم ندارم! بی حرکت نشسته ام روی مبل و نمیتونم تکون بخورم. مبهوتم. هنوز ناراحت نیستم. فقط مبهوتم. توی شوک. هیچ چیز توی ذهنم نیست غیر از صدای مامانم که میگه "توده. توده. توده...."
به کامپیوتر پناه میارم. پست نیمه کاره ام رو سمبل میکنم و شروع میکنم تو سایتها گشتن. هیچ نمیخونم. فقط پنجره هایی هستن که هی باز میشن و بسته. و من مثل گنگ ها فقط نگاه می کنم. نه به مانیتور که به جایی پشت مانیتور. به عکس مامانم توی ذهنم که توی یک فضای سیاه میچرخه و دور و دورتر میشه تا دیگه پیدا نباشه.
و بالاخره راضی میشم که برم خونشون.
نمیخوام شرح این دو هفته رو بگم. کابوس بود. کابوس. کابوسی که نمیتونستی ازش بیایی بیرون. کابوسی که همه اش انتظار بود و اما و اگرهای بیماری و امیدواری و ترس و راز و نیاز با خدا. صدبار با خدا دعوا و قهر و آشتی کردم. صدبار با هم دوست شدیم و دشمن. صدبار هم رو بخشیدیم و دوباره فحش رو کشیدیم به هم. اون هم نامردی نمیکرد، تا یک ذره با هم زیادی دوست یا دشمن میشدیم، یک خبر جدید خوب یا بد رو میکرد تا این رابطه یک تکونی بخوره. چه وقتی که دیدیم در سینه مقابل هم یک توده است که احتمالا بدخیمه و چه وقتی که جواب بیوپسی اومد یا بعد از عمل دکتر جواب رو داد.
جوابش در نهایت بد نبود. به قول دکتر توی بدها، بهترین بود. و من واقعا خدا رو شکر میکنم براش. (الان با هم دوستیم!!!)
اون توده سینه مقابل خوش خیم بود. ولی این یکی توده یک چیزی به نام Infiltrative ductal carcinoma . اگه به زبون کلانتری بخوام بگم یعنی یکی از بدخیم ترین سرطانهای پستان. ولی خوشبختانه چون به موقع و کاملا اتفاقی پیدا شده بود، هم کوچک بود و هم خوشبختانه حتی هنوز به غده های لنفاوی زیر بغل هم انتشار نداشت. یعنی چیزی که ما اصطلاحا بهش میگیم stage 1 که در نهایت با یک دوره شیمی درمانی و رادیوتراپی درمان صد درصد و کامل داره.
خیلی شانس آوردیم که من اتفاقی یادم افتاد که مامانم بره ماموگرافی. شاید اگر دو ماه دیرتر رفته بود، الان لحن من اینجا یک جور دیگه بود. با خدا قهر و کتک کاری داشتم حسابی. و از مطمئن بودم که از عمر مامانم هم کمتر از 5 سال باقی مونده.
هیچ کس نمیتونه آینده رو پیش بینی کنه، ولی خدا رو شکر که این یکی هم به خیر گذشت.

پ.ن. آهای خانمهایی که این پست رو میخونین (و حتی آقایون)! سرطان پستان و غربالگری اون رو جدی بگیرین. چه برای خودتون و چه برای خانواده. این رو بدونین که چند تا سرطان هستند که در صورتی که غربالگری بشن و به موقع پیدا بشن، به طور کامل قابل درمانند. سرطانهایی مثل پستان، روده بزرگ، دهانه رحم و پروستات. برای سرطان پستان و یا روده بزرگ یا پروستات باید از حدود 40-50 سالگی به فکر بود. ولی سرطان دهانه رحم از زمان شروع فعالیت جنسی خانمها امکانش هست و باید کنترلش کرد. خیلی حیفه که آدم به خاطر پشت گوش انداختن چند تا کار ساده بمیره. اون هم با درد و رنجی زیاد. اگر اطلاعات بیشتر در موردش میخواستین تو نظرات بگین تا براتون بگم چه جوری باید این کار رو کرد.

۷ نظر:

عسل گفت...

اول مطالبت وکه خوندم دلم لرزید همش انتظاریه خبربدوداشتم اماآخرش خداروشکر بخیرگذشت ومنم راحت شدم آرزوی سلامتی مادرت ودارم وامیدوارم سالها ی بسیاری درکنارت باشه.
من دقیقابااین جمله ات که می گی باپیگیری به موقع وغربالگری می شه جلوی پیشرفت سرطان راگرفت موافقم متاسفانه کی ازنزدیکان من بابی اهمیت گرفتن یه دونه ی کوچیک درقسمتی ازبدنش زمانی متوجه شدکه اون یه غده ی بدخیمه که متاسفانه سرطان تمام بدنش وگرفته بود (اون تنها25 سال داره)

عسل گفت...

جالبه برام بازهم تحلیل هات درموردم درست بود ممنونم اززمانی که باوجودتمام مشغله هات برای من می زاری واقعا نمی دونم بااون بخشی ازوجودم که توروزهای 17سالگیم مونده ونیازی که بهش دارم چطور روبرو بشم...

عسل گفت...

مرسی از اعتمادی که بهم داشتی من فرصت بیشتری میخام برای پاسخگویی به اعتمادتو...
عزیزم تولینک وبلاگت وقتی کامنت می زاری دقت کن یهuهست بینoوgتوی آدرست که تو فراموشش کردی اونو بزاری
تنهام نزار

عسل گفت...

امشب فرصت کردم ونشستم کل وبلاگت و خوندم ازسلام اول تا...........
عشق مهتا برام جالب بودیه عشق واقعی که هرروزعمیق وعمیق تر شده خوبه که باهاش قرارگذاشتی وازنزدیک باهاش صحبت کردی بهترین کمکی که می تونستی بهش بکنی به نظرمن برچسبش اندرونی باشه بهتره تاگرگانه
پست خیانتت برام ازهمش جالب تربودمی دونی چیه؟اشکال ازخودماست از ضعفهایی که داریم ازبی اراده بودنمون ازتزلزل شخصیتمون ازنیازهای پاسخ داده نشده مون وازاشتهای حریصانه وسیری ناپذیر گرگانه ی وجودمون به گازگرفتن وگزیده شدن...

عسل گفت...

pعیدت مبارک

عسل گفت...

آره من معمولاتمام تنهایی هامو با کامپیوترمیگذرونم واین دوروزاوج تنهایی های من بودن
اماجواب سوالت من به خداایمان داشتم اما یه مدتی حسش نمی کردم نمی فهمیدمش گمش کرده بودم امازمانی که از سرناچاری بهش پناه بردم وعاجزانه صداش کردم وجواب گرفتم دوباره وجودش توی دلم زنده شدوحالاعاشقشم وعاشقانه پرستشش می کنم هرچند پرستش اوازسرعادت نیست امامطمعنانیازهست اعتراف می کنم که بهش نیازدارم بهش احتیاج دارم که همیشه باهام باشه که تنهام نزاره که دوباره هیچوقت من و باخودم رهانکنه من به این باوررسیده ام که شناختن خداوندوعاشقش بودن سعادتی میخاد که نصیب هرکسی نمیشه که باده ها بارقرآن راختم کردن که باروزه گرفتن ونمازجماعت خوندن وانجام دادن خیلی تکالیف دینی دیگه به دست نمیا دمی دونی خیلی ازافرادهستندکه فکرمیکنندعاشق خداوندندامانیستند فقط یک توهمه انهاخدارامیپرستن چون ازش می ترسن چون ازخشمش وحشت دارند چون فکر میکنند باید بهش سجده کنندتا مشکلی پیش نیادبراشون انها کاملادراشتباهن انهاخدارودرست نشناختن واگاهانه پرستشش نمی کنندچون یه عاشق هیچوقت ازمعشوقه ی خودش نمیترسه وهیچ هراسی ازش نداره چون منه گناهکاردراین لحظه اینقدرخودم راخوشبخت وسعادتمند احساس می کنم که تمام وجودم عشق خداروطلب میکنه چون به این باوررسیدم که اگه دوسم نداشت مهرش وتوی دلم نمی انداخت چطوری بگم اصلایه جورایی فکر میکنم این همه مشکلات وغم ورنج وتوی زندگی من آورد چون دوسم داشت چون دلش تنگ شده بودبرام برای شنیدن صدام وبرای اینکه صداش بزنم وجوابم وبده خیلی سریعترازانچه که فکرشومی کردم که بازبرگردم بهش که پیداش کنم...
خیلی پراکنده ونامرتب حرف زدم خیلی سعی کردم منظورم واونجوری که توی دلم هست بیان کنم امانمی دونم تاچه حدموفق شدم ببخش اگه پرحرفی کردم.گوش شنوای تورودوست دارم.

عسل گفت...

اول اینکه خوشحالم که موفق شدم عمق منظورم ودرموردخداوندم طوری بیان کنم که متوجه بشی امادرمورد توجیه اشتباهاتم کاملا باهات موافقم که گاهی ممکنه دچارش بشیم اما درمورد خودم وحداقل دراین زمینه ای که دارم ازش می نویسم مطمعنم که این گونه نیست چون اگه بودواگه من خودم راواشتباهاتم را توجیه کرده بودم الان اینقدراذیت نمی شدم یعنی به طورکل قبح گناهانم ریخته می شد وتااین اندازه وجدانم عذابم نمی دادوزجر نمی کشیدم
ف.ر.ز.ا.ن مسافرته
نه دیگه نمی زنگه
هیچ وقت سعی نکن خودتودرکنار سامان قراربدی همونطورکه من هیچ وقت حتی برای یک لحظه هم توی ذهنم توروبا-س- مقایسه نکردم فکر می کنم اینروزهااینقدرشعوراجتماعی پیداکرده باشم که بتونم بین نیت توواوتفاوتی قائل باشم شعوری که تاپیش ازاین نداشتمش واینکه من اصلا ازاون حرکت توناراحت نشدم اون نهایت اعتمادو کمکی بودکه می تونستی به من داشته باشی هرچندمن دلایل خودم رادارم وهمچنان نتونستم پاسخگوی لطف توباشم
درمورد اون نگاه هوشمندانه ودقیقت هم بایدبگم که هردوغیرواقعی هستند چه بسااگرغیرازاین بود بازهم حماقت کرده بودم امیدوارم متوجه شده باشی چی ومیگم چون امکان کامنت خصوصی نیست مجبورم پوشیده حرف بزنم واینکه هرچند من ازلابلای صحبتهای تودرپستهای قبلت خوندم که نوشته بودی وبلاگ بدون خواننده است ما بایدبگم اشتباه می کنی مطمعن باش توچندین خواننده ی دائم خاموش داری این که توببینی هیچ کامنتی نداری دلیلی برنداشتن خواننده نیست این وبهت قول می دم .
بی صبرانه منتظرخوندن اون پستت هستم بازهم ممنون