۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

گه

دراز کشیده ای. هم سردته و هم گرمته. حوصله هیچ کاری رو نداری. چشمهات خسته تر از اونی هستند که باز نگهشون داری و برای بستنشون هم نیاز داری که انرژی زیادی رو صرف کنی. وقتی باز هستند، نور زیاد اتاق اذیتشون می کنه و وقتی که بسته هستند، هی لای درزشون باز میشه و زنندگی نور چراغ پر میشه تو نگاهت. هی به خودت میگی که باید بلند بشم و این چراغ لعنتی رو خاموش کنم، ولی حتی حال بلند کردن دستت رو هم نداری. همه چیز سنگینه. هوای روی بدنت سنگینه، دستت سنگینه، پات سنگینه، شعاع نور چراغ توی چشمهات سنگینه، سرت سنگینه، نفست سنگینه، فکرهات سنگینن، مغزت تو سرت احساس سنگینی میکنه و هی خودش رو به در و دیوارهای جمجمه ات می کوبه، حتی این دنیای مسخره ی مادر به خطا هم برات سنگین شده. حتی نفسهات هم که میرن داخل، انگار دارن جای زیادی میگیرن و دیرشون میشه که برگردن بیرون. تمام فشار دنیا رو روی قفسه سینه ات حس می کنی. فکر می کنی که یک وزنه هزار کیلویی اون رو هست. احساس می کنی که یک چیزی گردنت رو گرفته و داره می چلونه. یک درد آشنایی رو اون جا حس می کنی. دردی به عمر همه تنهایی هات. دردی به عمر همه دلتنگی هات. دردی به درازای عمر خودت. از روز اولی که یادت میاد.
دلت میخواد یک جایی قایم بشی، پشت کمد، زیر تخت، تو انباری، زیر میز ناهار خوری، یک جایی که هیچ کس نبیندت، هیچ کس نخوادت. یک جایی که از یاد همه بری. یک جایی که دود شی و بخار شی. یک جایی که حتی از یاد خودت هم بری، سرت سبک بشه، هر چی بخار مسموم اون تو می چرخه، همه خارج بشن، خودت باشی و خودت. خود خوبت، نه خود بدت. دلت میخواد بری وسط اقیانوس. وسط آبهاش، دستهات در دو طرفت باز باشن و آب خودش اونها رو تکون بده. همه بدنت با اون موجها بالا و پایین بره. یا از بالاترین ارتفاعی که میشه رها بشی به پایین. سقوط کنی. پایین تر و پایین تر بیایی. دور و برت فقط هوا باشه و هوا و هیچ چیز دیگه ای نباشه. حتی روز هم نباشه که خورشید بخواد مزاحمت باشه، حتی ماه و ستاره ها هم تباشن. حتی تو هم نباشی. حتی من هم نباشم. دلم میخواد برم وسط زمین و دورم فقط خاک باشه و خاک و شاید - و فقط شاید - دو فرشته که ازت می پرسن من هو ربک. دینک، رسولک، امامک.....
ای کاش می تونستم حتی اگر شده برای چند لحظه دور خودم یک دیواری می کشیدم و فقط لحظه ای هیچ چیزی، هیچ چیزی جز من داخل اون چهاردیواری نمیموند. حتی نور هم نبود. حتی رنگ هم نبود. نه سیاهی و نه سفیدی. از همه مهمتر این مغز صاحاب مرده با اون همه فکر و خیال و احساسهای خوب و بد و افتخار و ندامت و راحتی و عذاب وجدان هم نبود. حتی خدا هم، نه، خدا بود. اما قاهر و جبار نبود. از صفاتش رحیم بود، رئوف بود. طبیب بود.
ای کاش یک لحظه میتونستم به خدا بگم "استپ، موچم." و لحظه ای همه چیز می ایستاد تا من دمی نفسی تازه کنم. بند اومده نفسم دیگه. زندگیم داره هر لحظه پیچیده تر و پیچیده تر میشه و من دائما دارم بیشتر و بیشتر تو این باتلاق گه فرو میرم. هر جا رو نگاه می کنم بوی گه گرفته، هوا بوی گه گرفته، زمین بوی گه گرفته، خودم بوی گه که نه، خودم شده ام عین نجاست. شده ام خود گه. جدی می گم. همین حس رو دارم.
خدایا! کی گفته در خلقت تو هیچ نقصی نیست؟ کی گفته فکر همه جا رو کرده ای و همه چیز در کمال است؟ پس خداجون! دکمۀ Undo ی دنیات رو کجا گذاشته ای؟ چه جوری میشه برگشت عقب؟ کجا میشه زندگی رو Save کرد و اگر اشتباه کردی از اونجا شروع کنی؟ آیا این دنیات System restore هم داره؟ اصلا همه اینها بخوره توی سرم، نخواستم، حداقل یک دکمۀ restart میذاشتی که اگه خیلی قاط زدیم و Game over شدیم بتونیم از نو شروع کنیم. (راستی، نکنه گذاشته ای؟ نکنه این چیزهایی که هندوها در مورد تناسخ میگن درسته و همین restart است؟)
من رسما قاط زده ام. رسما دیوونه شده ام. شک نکن. من بریده ام. من به گه نشسته ام. به گه کشیده شده ام.
همین!