۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

دلتنگی

حال خاصی دارم. نمی تونم بگم که چی. یک چیزی بین غبطه و حس انگلی و عصبانیت و چند تا چیز دیگه که هنوز توی خودم تفکیک نکرده ام.
الان اومده ام پیش چندتا از دوستان در شرکتی که قبلا بودم. بد توی خودم رفته ام. بد.
اینجا همه چیز شور است و حرکت، کار کردن، دعوا کردن، توی سر هم زدن. دلم تنگ شده، خیلی دلم تنگ شده. اون قدر که میتونم به راحتی گریه کنم.
دلم برای حرکت کردن، دویدن دنبال کارها، ایده دادن و این که دیگران برینند توی ایده هایت، این که سر عقایدت دعوا کنی و بعد اعصابت خورد خورد خورد بشه، این که زندگی کنی، نفس بکشی، مفید باشی، خودت باشی تنگ شده.
دلم برای صحبت های سر ناهار، یواشکی در مورد دیگران اظهار نظر کردن، خاطره تعریف کردن و هزاران چیز کوچیک و بزرگ نتگ شده. این که شبها بدونی برای چی می خوابی و بدونی که صبح برای چی و کی باید از خواب پا شی. اینکه عصرها خورد و خمیر و خسته بری خونه و مدام به خاطر کارت به خودت فحش بدی. و هی از کار مزخرفت گله کنی و از حقوق کمش بنالی. برای همشون دلتنگم.
و از همه مهمتر اینکه وقتی ازت می پرسند کجا کار می کنی، یک چیزی، یک حسی، یک بختکی تمام وجودت رو مچاله نکنه.

هیچ نظری موجود نیست: