۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

گم شده

چند وقتی است که شدیدا دارم دنبال خودم می گردم. خودم رو بد جوری گم کرده ام، بد، خیلی بد.
امروز نشستم و با "صبا" حسابی صحبت جدی کردم. یک سری حرفهای جالبی بهم زد. یک سری حرفهایی که از وقتی گفته اونها رو دائم دارن توی سرم می چرخند. چیز بدی نگفت، اتفاقا کاملا از من تعریف کرد و بهم روحیه داد. و به همین دلیل هم همه اش دارن توی سرم می چرخند.
قبل از هر چیزی بگم که من چند روزی است که باید یک تصمیم خیلی بزرگ بگیرم و یک ریسک بزرگ بکنم. نمی خوام در موردش اینجا بیویسم، (البته فعلا)، چون الان اگر بخوام بنویسم، احساس می کنم که مطلب بیشتر از اینکه یک مطلب وبلاگی بشه، یک مطلب خاله زنکی و مشابه خاطرات روزانه میشه. بیشتر سعی می کنم اینجا سیر افکارم یا چیزهای درونیم رو بنویسم. یا چیزهایی که به راحتی نمی تونم به دیگران بگم. و در ضمن نوشتنشون احساس می کنم که انگار دارم ذهنم رو مرتب می کنم و حتی با این کار خودم رو بهتر می شناسم. به هر حال از دیروز تا به حال چند بار خواسته ام بنویسمش و یک حسی مانعم شده.
یک بار زمانی که دبیرستانی بودم، خواهر بزرگه ام به من گفت که در زمان دبیرستانش اونقدر خودش رو توانا میدیده که خدا رو هم بنده نبوده. من اون موقع نفهمیدم که چی میگه، ولی در سالهای دانشگاهم (ازسال اول تا زمان فارغ التحصیلی) من هم همین حس رو داشتم. همه اش موفقیت بود. تو هر کاری که وارد میشدم، پیشرفت میکردم، تابلو میشدم. نمیگم که شاگرد اول دانشگاه بودم، اصلا و خیلی هم باهاش فاصله داشتم، اما رک بگم که دنبالش هم نبودم. نمیدونم اگر نبال اون هم میرفتم موفق میشدم یا نه، ولی به هر حال صادقانه بگم که دنبال اون نبودم و اونقدر چیزهای دیگه بود که این یکی به چشمم نیاد.
ولی از همون زمان به محض اینکه با اون همه غرور و احساس توانایی و حقیر دیدن دیگران پام رو گذاشتم تو دنیای واقعی، تازه فهمیدم دنیا دست کیه. شکستم، خورد شدم، پودر شدم. هیچ شدم. تازه وارد معادلات جدید شدم. تازه شروع کردم بفهمم دیگران چه جوری زندگی می کنند و اون چیزهای جالبی که از زندگی ها و کارهاشون تعریف می کنند، فقط یک درصد زندگی واقعیشونه، بقیه زندگشون گه مطلقه! مزخرفه، تکرار و تکرار و تکراره. و من بزای اینجور زندکی نه زاییده شده ام و نه تربیت شده ام. و خورد توی سرم. بد خورد توی سرم. نه یک باز و نه دو بار. هر بار. برای این که برای من قابل هضم نبود.
و از این جا بود که یواش یواش واژ ه "نمی توانم" در فرهنگ کلماتم اضافه شد. یواش یواش این لغت رو شناختم و با اون انس گرفتم و عجین شدم و الان راستش دارم فکر میکنم که جزئی از وجودم شده. فکر میکنم که همه وجودم شده. نمی دونم درسته یا نه، واقعا نمی دونم که درسته یا نه. و این همون چیزیه که امروز "صبا" به من گفت. از ته دل دوست دارم به اون روزها برگردم، به اون تواناییها، به اون مسخره کردن مشکلات و ائن روحیه بالا که هیچ چیری نمی تونست به راحتی شکستش بده. ولی هر بار که به اونها فکر می کنم، این فعل لعنتی "نمی توانم" میاد جلوی چشمم.
اینها رو که گفتم، نه اینکه فکر کنید که منظورم این است که به ضعف خودم واقف شده ام و از الان تصمیم به رفع آن گرفته ام ها، نه! نمیدونم چه جوری بگم، یک صدایی ته دلم فریاد میزنه که همه چیزهایی که بالا گفته ام درسته و اینها یک سری بهانه های احمقانه برای قلب واقعیت نیستند، برای بیان تنبلی یا توجیه ناتوانی هام نیستند. ولی مشکلم اینجاست که جایی که این صدا رو ازش می شنوم، دقیقا از همون جایی است که حس نارسیستیک و خود بزرگ بینی من ازش سرچشمه می گیره.و در مقابلش یک صدایی که خیلی بلندتر و واقعی تر و نزدیکتر (و درد آور تر) به گوش میرسه به من میگه خودت رو گول نزن. تو خیلی حقیر تر و ناتوان تر از اونی که خودت رو تصور می کردی. بیخود گنده گوزی نکن و از اون آرمان شهری که خودت رو توش تصور می کردی بیا بیرون. تو این کاره نیستی. تو فقط رفته ای توی پوست شیر تا دیگران رو گول بزنی بدبخت. بیا بیرون و همون موش احمق و دست پاچه ای باش که هستی. همونی که همه اش سعی می کردی از دیگران مخفیش کنی. اون صدا به من میگه تو تنها چیزی که داری، یک توانایی احمقانه توجیه کردنه. و همیشه اولین کسی رو که توجیه میکنی، خودته.
راستش رو بخواهین، صدای دوم به طرز خیلی خیلی دردناکی تو گوشم واقعی تر به نظر میرسه. خیلی واقعی تر.
امروز توی همین فکرهام. اینکه کدوم یکی، من واقعی منه. من واقعا چی هستم؟ راستی راستی فکر میکنم که گم شده ام.

هیچ نظری موجود نیست: