۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

نگاه

دیشب داشتم خواب می دیدم.
خواب دیدم که توی یک قطار نشسته ام. سرم رو به شیشه تکیه داده ام و دارم بیرون رو نگاه می کنم. یک قطار از جهت مقابل اومد و از بقل قطار ما رد شد. خیلی آروم. به طوریکه چهره تک تک آدمهای توی قطار مقابل و نگاهشون کاملا برام قابل تشخیص بود. به تک تک چهره ها و نگاهها زل زدم. همه رو با همه جزئیات دیدم. در آخر نگاه یک بچه (احتمالا دختر بچه) 6-7 ساله خیلی خوشگگل بود با چشمهای عسلی که زل زده بود به من و با یک لبخند معصومانه من رو نگاه میکرد. همین طور زل زده بود به من و انگار فقط به نگاهم نگاه نمی کرد، اون رو می فهمید. حس می کرد.
قطار رد شد و دوباره برگشت. انگار فیلم رو بر گردونده باشند. همه اون چهره ها رو دوباره و با همون و ضوح دیدم. همه رو. از ته به سر. فقط جای اون بچه عوض شده بود. باز هم آخرین نگاه بود. با همون حس و حال. قطار رد شد و تموم شد و من هنوز اون نگاه توی چشمهام نشسته بود.
همون لحظه هشیار شدم و تصمیم گرفتم این نگاه رو در وبلاگم بنویسم. هیچ داستان خاصی نبود، فقط یک حس بود. با هیچ کس هم در موردش صحبت نکردم، گرچه خوشحال میشم چیزی در موردش بهم بگین. ولی هنوز هم صورت اون بچه و اون نگاه جلوی چشممه. با همه جزئیاتش.
شاید در 5 سال اخیر این از معدود صحنه هایی است که از خوابهام به یادم مونده، ولی حد اقل مطمئنم که هیچ کدوم این طور با جزئیات یادم نمونده.
نگاهی که مطمئنم که من رو می فهمید. حتی بیشتر از خودم.

هیچ نظری موجود نیست: