۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

***‌ مهتا

دیروز"مهتا" رو دیدم. همون شاگرد 5 سال پیشم که عاشقم بود (و هست.)
قبل از قرارم (و هنوز) افکار بسیار متناقض و درهم و برهمی توی سرم می چرخید. صحبت با "ارج" هم که شده بود قوز بالای قوز و واقعا گه گیجه گرفته بودم که چی کار باید بکنم. آخه حرفش کاملا منطقی بود. مهتا دیگه "آیسل" یا "انیگما" نبود که حد و مرز و نوع رابطه ما باهم توش مشخص باشه. (گر چه تو اونها هم نیست!) ولی این یکی اصلا ساختارش متفاوت است. چیزی که 5 سال مونده باشه و خاموش نشده باشه، خیلی خطرناکه (برای هر 2 نفرمون) و نمیشه به راحتی باهاش برخورد کرد یا از کنارش گذشت. ریشه اش خیلی عمیق تر از اینهاست.
مهتا دختری است بسیار تودار که بیشتر افکار و مسایلش رو تو خودش نگه میداره. به راحتی چیزی رو بروز نمیده و ذهنش پر از تابوها، ترسها، محدودیتها، تناقضات و چیزهای حل نشده است. و به خاطر تمام اینها، کاملا و کاملا باکره است.
من حس خاصی نسبت بهش دارم. نمیگم که عاشقش هستم و یا کشش جنسی نسبت بهش دارم، نه اون قدر باهوش است که بتونه من رو عاشق خودش بکنه و نه اونقدر هات و سکسی که من رو بی تاب کنه. البته هات که چه عرض کنم؟ فکر کنم که فقط چند دهم درجه از صفر کلوین گرمتر باشه! از اون دخترهایی است که اگر حتی در مورد سکس باهاش حتی حرف بزنی، تا مدتها بعدش عذاب وجدان داری! (مرده شور من رو ببرد که همیشه و فقط دخترهای ویرجین و سوپر ویرجین از من خوششون میاد. شاید تا به حال بیش از 80 درصد کسانی که من با اونها سکس داشته ام، ویرجین بوده اند و من سکس اولشان بوده ام. و بعد از هر بار مجبور بوده ام که عذاب وجدانشون رو آروم کنم و هزار دلیل منطقی و غیر منطقی در توجیه کارشون بیارم. البته و واقعا از ته دلم به رابطه ای که باهاشون داشته ام اعتقاد دارم و معتقدم که کار درستی می کرده ام، ولی خودتون میدونید که شکستن تابوها و باورها کار سختیه که به خاطرش پدر من در میومد.) به هر حال من واقعا نمیدونم حسم راجع به مهتا چیه. نمیتونم میل جنسی رو منکرش بشم و میدونم که فقط اون نیست و حتی اگر اون بخواهد هم من زیاد بهش راقب نیستم با اینکه در کل دختر خوشگل و جذابی است و صورت و بدن بسیار قشنگی داره. احساسم به اون از نوع خواهر برادری هم نیست و همین طور حالت افلاطونی هم نداره. نمیدونم چیه. معجونی از همه اینها است و حتی سهم هر کدوم هم نمیدونم چقدره!
در هر صورت، دیشب دیدمش و تا حدودی که تونستم از افکارش نسبت به خودم آگاه شدم. فهمیدم که از روز اولی که رفته ام سر کلاسش من رو دوست داشته و زمانی که فهمیده من متاهل هستم چه ضربه ای خورده. (خدا رو شکر که بعد از کنکورش بوده)، و چقدر با تابو سازی سعی کرده این دوست داشتن رو به یک دوستی ساده تبدیل کنه و ناخواسته یک عشق زمینی ساده در خود آگاه ذهنش رو به یک عشق افلاطونی شکست خورده و پیچیده در ناخود آگاه ذهنش تبدیل کرده. چیزی که نه به راحتی حل میشه و نه اصلا به راحتی میتونه بشناسدش و ذهنش اتوماتیک وار هر حرکت به سمت شناختش رو، (فقط شناخت و نه هنوز حل کردنش)، با تمام نیرو پس میزنه.
در برخورد دیروزم با اون اگر صادقانه بگم - که مطمئن باشید هر چیزی که تو این وبلاگ میخونید، چه غلط و چه درست، کاملا صادقانه و عریان است - فقط با عقل و احساس کمک به او، با مهتا صحبت نکردم. الان که نگاه میکنم غریزه و میل جنسی و فرصت طلبی هم ، متاسفانه، به طور کاملا ناخودآگاه در بسیاری از صحبتهام و واکنشهام وجود داشته است. ولی در کل ملاقات دیروزم رو کاملا مثبت ارزیابی می کنم و خوشحالم که اتفاق افتاد.
گرگینه وجودم از روزی که متوجه جریان شده بودم، دایما داشت توی دلم تقلا می کرد و خودش رو به در و دیوار دلم می کوبید که این بخت برگشته جدید رو هم گاز بگیره و بدبختش کنه. (گر چه قبلا و در همون کلاسها هم گاز گرفته بود بیچاره رو که الان این مشکل براش پیدا شده.) این گرگینه مهمترین ابزار و سلاحی که داره قدرت بالای توجیهش است که حتی خیلی وقتها خودم هم از پسش بر نمیام. خیلی خوشحالم که قبلش با "سرج" و "ارج" حرف زده بودم و اونها با صحبتهاشون خیلی از دندانهای این گرگینه رو کشیده بودند. ولی اعتراف می کنم که دیروز در خیلی جاها مقلوبش شدم و فقط امیدوارم گازش کاری نبوده باشد. (دروغ گفتم! یک قسمت بزرگ دلم میخواهد که گازش کاری بوده باشد! ای خدااااااااااااااااااااااا! گاهی از خودم حالم به هم میخوره. ای کاش.....)
دیروز خود واقعی ام رو بهش نشون دادم . در بعضی جاها منطقی و با صلابت بودم و در بعضی جاها فرصت طلب و چندش آور. در بعضی جاها خیرخواه بودم و در بعضی جاها خودخواه. هنوز نمیدونم نتیجه دیدارمون چی بوده. اما از چند چیز مطمئنم. مطمئنم که اون بتی که از من تو ذهنش ساخته بود - با صحبتها و رک گویی های من در مورد خودم - شکست. امیدوارم دوباره به هم نچسباندشون و یا با یک بت دیگه جایگزینش نکنه، و به جای اون خود واقعی من رو با هزاران خوبی و بدی بذاره. سعی کردم پس زمینه ذهنش رو بهش نشون بدم و مجبورش کنم که نیازها و حسهای واقعیش رو ببینه، که فکر نکنم که زیاد موفق شده باشم و تابوهای ذهنش اونقدر قوی هستند که به راحتی اجازه این کار رو بهش نمیدن. دیروز دیدگاههای خودم رو در موردش گفتم، (صادقانه) و اشاره کردم که حتی امکان داره روزی باهاش رابطه داشته باشم. (این بخش مربوط به غریزه ام بود و همون گاز گرگینه درونم. از طرفی ناراحتم که گفتمش و از طرفی، شاید به عنوان توجیه، فکر میکنم منجر به این بشه که خود واقعی من رو بهتر بشناسه!)
و از همه مهمتر، چه خوب و چه بد، این که دیروز از بودن باهاش، از هم صحبتی باهاش، از گرفتن دستهاش و از دیدن چشمهای بسیار بسیار زیبا و گیرا و جذابش، که هر بار نگاهم با نگاهش تلاقی میکرد چیزی توی دلم فرو می ریخت و پایین می افتاد، به طور کاملا زمینی و غیر مقدس و غیر شرعی لذت بردم. خیلی....



پ.ن. نمی دونم این نوشته رو توی "اندرونی" ها بذارم یا "گرگانه" ها و یا "خاله زنکی" ها. فعلا تو "گرگانه" میذارم. ولی شما هم نظر بدین. (اگر اصلا کسی این مزخرفات رو میخونه.) شاید بعدا نظرم عوض شد و جاش رو عوض کردم. (به نتیجه دیدارمون هم بستگی داره!!!)

۱ نظر:

ارج گفت...

من الان كف‌بر شدم از اين همه صداقت! خيلي خوبه كه خودتو گول نمي‌زني و مرز رفتارهاي منطقي و از روي خيرخواهي براي طرف مقابلت رو، از رفتارهاي خودخواهانه و غريزيت تشخيص مي‌دي و تفكيك مي‌كني. اين طور هم كه به نظر مي‌آد، خوب manage كردي ماجرا رو.

ضمناً گوگيجه (گاوگيجه) درسته، نه "گه‌گيجه"! اينم برا اين كه بيشتر برم روي اعصابت!