۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

تولد

یکی از دوستهام (سرج) که الان با هم کتابخانه میریم و از وبلاگ نویس های قدیمی و حرفه ای است، اطلاعات زیادی در این مورد و راههای موفق شدن یک وبلاگ و داشتن خواننده و خیلی چیزهای دیگر به من یاد داد. از جمله او بود که به من پیشنهاد داد که وبلاگم ناشناس باشه و به کسی از دوستان و آشنایانم نگم که دارم این کار را میکنم. (من هم به غیر از یک مورد استثنا (ارج) که او هم آنقدر به من نزدیک است که هیچ چیز ندانسته ای از من ندارد، همین کار را کردم. حتی "صبا" از کلیت وبلاگ نویسی من هم خبر ندارد، چه برسد به بقیه چیزها) و حداقل از این کارم خیلی هم راضی هستم. چون باعث میشه که خودم باشم، نخوام کسی و خودم رو گول بزنم و بتونم یک جایی درد دل کنم. البته مشکلاتی هم داره. مثلا آدم وقتی یک چیزی مینویسه، دوست داره دیگران هم بخونند و در موردش نظر بدن. ولی فکر کنم که اگر بتونم چند ماهی ( یا شاید سالی) صبر کنم، بتونم بعضی دوستان خوبی در اینجا داشته باشم که من رو به واسطه خود خودم و افکارم بشناسند و با نظراتشون راهنماییم کنند. به هر حال هر کسی که داره این سطور رو میخونه، امیدوارم که صادقانه به من در راه دیده شدن شخصیت درونی ام و اصلاح اون کمک کنه. (چه زیبا و چه زشت)
به هر حال، این دوستم "سرج" یک حرف خیلی جالبی می زد. می گفت که آدم وقتی تو وبلاگش یک چیزی مینویسه، از شروع مطلب تا خاتمه اون یک آدم دیگه ای میشه و انگار دوباره به دنیا اومده است. واقعا راست میگه. من خودم تا همین الانش وقتی پشت کامپیوتر نشسته ام که یک پست بذارم، فقط روی حرف اولش فکر میکنم و بقیه حرفها و جملات همون موقع تایپ کردن شکل می گیرند. درسته که با این مساله شاید چیزی که نوشته ام خیلی بی سرو ته به نظر بیاد و دل همه رو بزنه، شاید هیچ پیوستگی خاصی نداشته باشه و هر کس اون رو میخونه، (اگر بخونه و اگر حوصله کنه که تا آخرش بره!)، به نظرش چرت و پرت بیاد، ولی من از یک طرف خوشحالم که اون نوشته، من واقعی من بوده و تونسته ام تقریبا بدون روتوش خودم رو توش نشون بدم.
در این چند روزه ای که این وبلاگ رو زده ام، دقیقا مثل کسی که یک دوست جدید پیدا کرده باشه، همه اش دارم با یک دید جدیدی به دنیا نگاه می کنم. یک جوری که انگار هر چی میبینم، دلم می خواد بیام و برای این دوستم تعریف کنم. از ناراحتی مردم پشت ماشین در ترافیک تا شرح فضای گل و بلبل کتابخونه تا نظرات ارزشمندی که در مورد سینه خانمها دارم! همه را. هی دارم برای خودم جمله پردازی می کنم و میگم که این جوری شرح میدم و این جوری مینویسم. ولی جالبه که وقتی پای این کامپیوتر میشینم برای تایپ، یا یادم میرن و یا اون قدر برام پیش پا افتاده میان که دوست ندارم بنویسمشون. (یکی نیست بگه مگه همین مزخرفاتی که الان داری می نویسی خیلی پرمغزن؟! و اگر اینها خوبن، پس اونها چی هستند!!!!!) میلی به نوشتنشون ندارم و انگار همشون رو میذارم کنار. اینجا ناگهان یک جمله یادم میادو اون رو مینویسم و بقیه چیزها - بی ربط و با ربط - در ادامه اش خودشون، خودشون رو پدید میارن.
البته از شما چه پنهان، این مزخرفاتی که این جوری مینویسم رو از بقیه نوشته ها، بیشتر هم دوست دارم. چون بیشتر به خودم نزدیک هستند.
"سرج" واقعا قشنگ گفته که آدم بعد از هر نوشته ای احساس دوباره به دنیا آمدن رو داره. من هم الان توی همین حسم. انگار دیدم با اول نوشته یک جورهایی متفاوت شده. انگار - با این قد و هیکل و ریش و پشم و هزار چیز دیگه - الان یک نوزادم.
راستی، سلام.

هیچ نظری موجود نیست: