۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

وبلاگ پاستوریزه

امروز یک حال عجیبی دارم. نمی دونم که چه ام شده. فقط می دونم که حال عجیبی دارم.
انگار که با یک دختری که تازه دیده ایش، کمی صمیمی تر بشی و و دیرت بشه که بهش برای اولین بار زنگ بزنی. یک حس خاصی داری. از طرفی نمی خواهی فوری بزنگی که یک وقت نگه چه کنه و سریشی هستی و دلش رو یک وقت نزنی، از طرفی هم تلفن دیگه برات یک معنی جدید پیدا می کنه و هی دنبال یک بهانه مناسبی می گردی که بگی به خاطر اون بود که زنگیدم و نه چیز دیگه!!
این وبلاگ برام همین حس رو داره. شوق دیدن یک آدم جدید، شوق خریدن یک وسیله الکترونیکی جدید، شوق راه افتادن برای یک سفر....
فکر می کنم انگار بچه ام است. دوست دارم بزرگ که شد، بهترین باشه، خوندنی ترین و پر مغزترین باشه. و راستش رو بخواهی، همیشه بچه هایی که هی بهشون برسی و هی آب پرتقال دستشون بدی و از روی کتاب بزرگشون کنی، یک لوس دیوانه حرف نشنوی بی ادب و تنبلی میشن که حالت ازشون به هم میخوره. بچه باید یک ذره بره تو کوچه و چهار بار هم انگشتش بکنن تا آدم بشه و بفهمه که باید دیگه چی کار کنه که بدترش رو باهاش نکنن. راستش این وبلاگ هم فکر کنم یک چند باری باید ببرمش تو کوچه بگردونمش. فقط امیدوارم از اون انگشتها خوشش نیاد!

هیچ نظری موجود نیست: