۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

اضطراب

موقعی که قراره من کس خل بشم، چند مرحله رو باید طی کنم. اول کمی خوابم زیاد میشه، دائما خوابم میاد و دلم میخواد که یک گوشه ای ولو بشم و بخوابم. و در عین حال تنبل میشم. حال و حوصله بلند شدن و انجام هیچ کاری رو ندارم. هی یک گوشه ای ولو هستم و هر کاری رو میندازم به یک وقت دیگه. دائم از کارهای "صبا" حرص میخورم و دلم میخواد که اون هم کاری نکنه و بیاد ور دل من بشینه. شاید هم بهتره بگم از این که اون هی این ور و اون ور میره و مشغوله خجالت میکشم و دلم میخواد که اون هم بیاد بشینه که گناه تنبلیمون برابر بشه و به نوعی شریک جرم داشته باشم. از این که تنها بمونم خونه نمگم بدم میاد که بیشتر میترسم. به هزار خواهش و التماس زنگ میزنم و دوستان رو دعوت میکنم خونمون (حالش رو ندارم که خودم برم خونه اونها) و بعدش پشیمون میشم و خدا خدا میکنم که برنامه اونها کنسل بشه و نیان. ولی اگه زنگ بزنن و بگن نمیان دوباره حالم بدتر میشه. وقتی هم که میرسن، حالم خوب میشه، ولی از رفتنشون هراس دارم. و ازشون دائم درخواست میکنم که زود نرن.
مرحله بعد اینه که کم کم تنها و گوشه گیر میشم و از تنهایی لذت میبرم. به جز 3-4 دوست نزدیکم و صد البته "صبا" حوصله هیچ کس رو ندارم. به خصوص خانواده خودم و "صبا". دلم میخواد ساعتها بشینم یک گوشه و یا تو وب کس چرخ بزنم و یا با گوشی ام ور برم وبازی کنم یا کانال های ماهواره رو بی هدف بالا و پایین کنم. هی تو خودم هستم و حتی حال حرف زدن هم ندارم. و ضمنا هرچه در این حالت بیشتر جلو میرم، تمایلم به نوشتن در این وبلاگ هم بیشتر میشه.
کم کم حالتهای اضطرابی و تپش قلب هم به این حالت اضافه میشه. و جالب اینجاست که حتی حال این که بلند بشم و یک قرص پروپرانولول هم بخورم رو ندارم و اون قدر صبر میکنم که "صبا" خودش از روی حالم بفهمه و بره برام قرص بیاره. دلم میخواد تو خونه بشینم و تکون نخورم از جام. در این شرایط حتی حوصله روشن کردن کامپیوتر و یا حتی تلویزیون رو هم ندارم.
و آخرین مرحله اون زمانی است که حتی حوصله خودم رو هم ندارم. دلم میخواد فقط یک قرص خواب بخورم و بخوابم نباشم اصلا تو این دنیا. اصلا حتی زنده نباشم. بیخود و با خود گریه ام میگیره و تنها احساسی که دارم یک احساس شکست خوردگی مطلقه. و حسرت هزار کار نکرده و هزار جای نرسیده و دلتنگی مفرط برای 10-15 سال پیش و خاطرات خوش اون زمان.
و فقط دعا میکنم که گرفتار این حس من نشوید. این یکی از مهمترین ترسهای زندگی من است.
و از همه دردناکتر که در این چند روز با سرعت زیادی دارم در این سیر حرکت میکنم. فعلا در قسمت حالات اضطرابی هستم. خدا این یکی رو هم به خیر بگذرونه.

هیچ نظری موجود نیست: