۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

روان درمانی تحلیلی

یک مدتی است که دارم دیگه خیلی مرتب تر از سابق میرم پیش روانپزشکم. اون هم داره من رو روان درمانی تحلیلی میکنه. یعنی من میرم پیشش و از در و دیوار و هر چی هست و همون لحظه به ذهنم میرسه حرف میزنم و اون هم در لابلای حرفهای من سعی میکنه که علت رفتارها و حرکات و فکرهای من رو در ناخودآگاهم پیدا کنه. پروسه جالب، اعصاب خوردکن (گاهی)، زمان بر و از همه مهمتر خیلی گرانی است. (جلسه ای 30 تا 50 هزار تومان که حتی اگر کنسل کنی و نری هم باید پرداختش کنی!) ولی جالبه. 
دکتر من یک آقای حدودا 40-45 ساله ای است که وقتی نگاهش میکنی بیشتر یاد آدم آهنی می افتی. عین یک تیکه سنگ میشینه اون گوشه و به حرفهای من گوش میده و آدم هیچ چیزی رو نمیتونه از تو صورتش تشخیص بده. نه اخم میکنه، نه میخنده و نه حتی یک ذره اون عضلات صورتش تکون میخورن. هیچ هیچ هیچ. به خودش هم گفته ام. البته ناگفته نمونه که کلا این طور باید باشه. اصلا قانونه که روان درمانگر باید هیچ واکنشی به حرفهای طرفش نشون نده و هیچ قضاوتی راجع به کارهای او نداشته باشه. باید مثل یک تیکه سنگ باشه و فقط دنبال یک سری روابط علی و معلولی بگرده. و این دکتر من (که از این به بعد "روبوت" صداش میکنم) در این زمینه یک از بهترین ها است. (تمام همکاراش هم به این مساله که او یکی از بهترین ها است اذعان دارند و اکثرا او را میشناسند.) و من هم این رو به عنوان یک اشکال او نمیگم، منظور من اینه که خیلی سخته آدم جلوی همچین آدمی بشینه و حرف بزنه و تازه اون هم یک کسی مثل من که در هنگام حرف زدن، مخاطب براش خیلی مهمه و حالات و رفتارهای او تاثیر زیادی میذاره در نوع و محتوای صحبت های من. 
به هر حال از وقتی رفته ام پیش این آقای دکتر چیزهای جالبی دارم در خودم پیدا میکنم. البته نه این که این چیزها حتما درست باشند. مساله اینه که دارم از یک نگاه دیگه به خودم و کارهام و عکس العمل هام نگاه میکنم و این رو قبول میکنم که حداقل میتونه نگاه های دیگه و یا علت های دیگه ای هم برای کارهام وجود داشته باشه. و یا حداقلش اینه که دارم سعی میکنم که خودم رو بهتر بشناسم. کمی کارهام رو موشکافانه تر بررسی کنم و کمی بیشتر خودم رو تجزیه تحلیل کنم. به خصوص در مورد کارهایی که اعتقاد داشتم که میتونم و یا این که نمیتونم. مثلا این که من چرا همه عمرم فکر میکردم که شبها بهتر میتونم کار کنم یا درس بخونم. و یا مثلا این که چرا من همیشه فکر میکردم که پشتکار من به طور سرشتی و یا تربیتی کمه. و این که این کمبود پشتکار به خاطر فرار از مسئولیت نبوده. یا مثلا من همیشه به خودم تلقین میکنم که من حفظیاتم بده و در عوض چیزهای فهمیدنی رو خوب میفهمم. در صورتی که هر دو میتونن در من خوب باشن. 
و سخت ترین بخشش اون قسمتی است که ریشه یابی میکنیم و این جاست که دیگه همه چیز میاد وسط. و دیگه آدم میره تو مرز دیوونگی. مثلا داری در مورد برنامه های زندگی ات حرف میزنی و یک دفعه این وسط پای روابط تو با پدرت میاد وسط و این که اون روابطی که شما داشتید چگونه میتونه (شاید) باعث شده باشه که تو الان این اهدافی رو داشته باشی که نرسیدنت به اونها در حال حاضر داره دهنت رو سرویس میکنه. 
و این وسط باز هم و باز هم من هستم که هنوز حیرانم و نمیدونم که چه گهی هستم.

پ.ن. میدونم که مدت زیادی است که ننوشتم. و این مدت چیزهای زیادی اتفاق افتاده. شاید یک زمانی نوشتمشون فعلا حسش نیست. پس از همین جا به بعد سعی میکنم که بنویسم . به هر حال این وبلاگ قراره "اندیشه های پراکنده" من باشه و نه "زندگینامه"!! ولی قول میدم که بنویسمشون. (مثل تمام قولهای قبلی که داده ام!!!)

هیچ نظری موجود نیست: