۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

جوناتان مرغ دریایی

میدونین یکی از ترسناک ترین چیزها برای من موقعی که میخوام یک مطلبی رو بنویسم چیه؟ یک صفحه سفید که قراره بعد از نوشتن من پر از کلمه بشه. 
این صفحه های سفید همیشه من رو میترسونن. نه فقط برای نوشتن که حتی بیشتر از اون برای نقاشی یا مثلا کشیدن یک طرح با کامپیوتر و یا شرع یک برنامه ریزی. یعنی وقتی که قراره یک طرح بعد از کمی تلاش بر روی اون صفحه نقش ببنده.
کار الان من شدیدا شبیه اون ورق سفیده. اومده ام توی یک شرکت و به من گفته اند این از داروی تو و این هم کمی پول و حالا کاری کن که دارو فروخته بشه. 
برای من و احتمالا همه همیشه اصلاح یک طرح از پیش ریخته شده خیلی ساده تره و راستش تا به حال اکثرا کار من از این جنس بوده است. ولی این از صفر شروع کردن یک وحشت به تمام معنی است. این که هیچ چیزی نمیدونی. نه محصول مشابهی هست که بدونی برای اون چه کار کرده اند و نه راه تست شده و مشخصی. حتی قیمت محصولت رو هم خودت باید تعیین کنی تا بتونی یک توازنی بین خرید مصرف کننده ها و میزن سود ایجاد کنی.
و این میشه برای من یک کابوس. یک وحشت. یک فاجعه که همه اش من رو میبره تو خودم که در موردش فکر کنم و هی بیشتر و بیشتر بترسم.
البته اصلا ناراضی نیستم و علی رغم این استرس یک نشاط و حرکتی در خودم احساس میکنم. راستش رو بخواهید در حیطه کار حرفه ای من این موقعیتی که الان در اون هستم همون مرز بین بقا و جهش بزرگ از یک طرف است و یا افتادن و خورد شدن تموم استخونها و تموم شدن. 
مثل یک مرغ دریایی تازه کار میمونم که تا به حال با گله مرغها خوش بوده ام و هی پروازشون رو دیده ام و هی برای خودم الگوسازی کرده ام. و الان است که باید بالاخره یک کاری بکنم. الان رفته ام لبه بلندترین صخره و بالهام رو باز کرده ام و میخوام که بپرم. اگر موفق بشم میشم شبیه یکی از اون مرغهایی که دارن پرواز میکنن و بالا و بالاتر میرن. و دیگه این زمین به تخمم هم نخواهد بود که آسمون میشه مال من. که دیگه ابرها و خورشید و دریا میشه مال من. که دیگه نباید روی زمین هی به زمین نوک بزنم و پس مونده های مرغهای دیگه رو بخورم. که دیگه خوراکم میشه ماهی تازه دریا اون هم با انتخاب خودم!!! که میشم اونی که برای بودنش مرغ دریایی آفریده شده ام.
و اگر نتونم ...!!! اگر نتونم صاف میرم پایین. تمام ارتفاع این صخره رو میرم پایین. چشمهام رو میبندم و تو دلم یک سردی دلهره آور رو تجربه میکنم و اون پایین تنها چیزی که ازم میمونه یک مشت پر سفیده که گوشه هاشون از خونم قرمز شده و یک خاطره در کنار هزاران خاطره از مرغهایی که خواستند بپرند و نتونستن. میشم یک جسد در کنار هزاران جسد دیگه ای که دریا به درون خودش میکشه. میشم یک مشت پر روی هزاران خروار پری که روی زمینه. و حتی از اون همه پر دیگه قابل بازشناسایی هم نیست.
یک چیز مشخصه. از الان به بعد دیگه اون جوجه نیستم. یا یک مرغ دریایی ام که آزاد است و آزاده و یا یک مشت پر و گوشت و خون روی یک سنگ کوچیک در کنار دریا. ولی دیگه جوجه نیستم.
و می پرم .....!

۱ نظر:

زنی در لحظه های بی نقاب گفت...

همین روزها وقتی توی اوج آسمونی یادی از من هم بکن رفیق..........