۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

دُر دانه

فرض کن داری باهاش حرف میزنی، و اون ناراحته. و تو ناراحت تر از اون. اون نق میزنه، و تو نق نقو تر از اون. اون غر میزنه، و تو فقط لبهات رو گاز میگیری و چیزی نمیگی. آرومی مثل همیشه. حرف نمیزنی و سکوت میکنی. اون میگه و آرومش میکنی. آروم؟ ضربان قلبت رو صد و بیسته و داری میترکی از خشم. داری آتیش میگیری. داری میسوزی. همه وجودت داره میسوزه. نفست تنگه. بالا نمیاد. سینه جوابش رو نمیده. و اون قلب دیوونه که با تند زدنش و خودش رو به در و دیوار ریه ها کوبیدن همون یک ذره جای هوا رو هم میگیره. و گیریم بخواد بیاد بالا این نفس لعنتی، مگه این بغض تخمی بی صاحاب مونده ات میزاره؟
پشتت، پشتم، یخ کرده. هر وقت خبر بد میشنوم اینجوری میشم. انگار خون نمیرسه بهش. اول پشتم یخ میزنه، بعد قلبه یک لحظه مکث میکنه و مکث میکنه و مکث میکنه. مثل کسی که زورش رو جمع میکنه که جیغ بکشه. کسی که دورخیز میکنه که بپره. کسی که تمرکز میکنه تا یک کوه رو بلند کنه. و تو یک لحظه میمیری. مرده ای با قلب ایستاده و پشت سرد. و پاهایی که یک دفعه چنان ناتوان میشه که مجبورت میکنه بشینی.
و ناگهان منفجر میشم. قلبه با تمام توان شروع میکنه تو قفس تنگش دست و پا زدن. داد کشیدن و داد کشیدن. و این نفس.... نفسی که وقتی باید باشه، نیست....

***

فقط فرض کن! نه! خودت رو نذار جای من. فقط فرض کن!

***

دُر دانه ات، گوهرت، عقیقت، نگین انگشترت روی یک حلقه بدل نشسته است و وقتی که فهمیده حلقه بدلی است، جدا شده! تو گفته ای که حلقه بدلیه. اون از انگشتر گله منده و تو از خودت. اون به جنس بدل حساسیت داده و ناراضی از کارشه. و تو.... تو همون احمقی هستی که همیشه تو قصه ها ساقدوش داماده و مثل اسکول ها میخنده!!!!
اون ناراحته که انگشتر کجاست؟ چرا مثل یک نگین بدل به او نگاه کرده اند. تو حس بدتری داری. که چرا باید اون حلقه بدل حتی برای یک لحظه همنشین دُردانه تو شده باشه. هر نگینی برای حلقه ای. دُردانه ها برای حلقه ها هستند، و تو هم اونقدر احمق نیستی که فکر کنی که او تو رو حلقه خودش میدونه، ولی چرا بدل؟؟؟؟؟

***

گریه و گریه و گریه. و از تو دلداری و آرامش. ناراحتی و ناراحتی و ناراحتی. و از تو صحبت از آسمون و ریسمون. فکر آروم کردن. فکر دوست داشتن. فکر نزدیک بودن. فکر این که بتونی در بغلت بگیریش و حسش کنی. حس اینکه بتونی آرامش رو از سر پنجه انگشتهات ببری و بریزی توی موهاش. روی صورتش. توی چشمهای قشنگش.
فکر اینکه حس تنهایی نداشته باشه. حس ناراحتی نداشته باشه. حس این که بدونه هنوز هم همون دردانه است. حتی اگه روی صدتا حلقه اصل و بدل بشینه. چه روی تاج سلطان باشه یا بدترین جای زمین. این که دردانه، دردانه است.
میخواهی دستانت رو روی شانه هاش بذاری. نگهش داری. نزدیکش کنی. ببوسیش و آرومش کنی. گرم و آروم و امن.

***

« من به راحتی از هر کس که تو زندگیم باشه می‌گذرم!»
و من با خودم فکر می‌کنم که آدم از کسی می‌گذره که برای به دست آوردنش تلاش نکرده باشه. مثل اون حلقه بدل که نفهمید به جای یک نگین تقلبی، دُرّ شاهی روش نصب شده بود.
« من به راحتی می‌تونم هر رابطه ای رو تموم و کات کنم!»

***

من تو را آسان نیاوردم به دست!

***

در بدترین حال ممکنی. بغض و تنگی نفس و دست و پای یخ و لبهای سفید از خشم و حال مرگ. و حس حمایت و دوستی و عشق.
و پتکی که ناگهان هوار میشه روی سرت!
از یک سو تفاهم. از اینکه ماجرای قبلی هم از همین آغوش و بوسه شروع شده....

February 12, 2015 3:47 AM - DORDANEH: man aslan eshtebah kardam
February 12, 2015 3:47 AM - DORDANEH: bye

***

ای از عشق پاک من همّیشه مست
من تو را آسان نیاوردم به دست
من تو را آسان نیاوردم به دست
بارها این کودک احساس من
زیر باران های اشک من نشست
من تو را آسان نیاوردم به دست


در دل آتش نشستن کار آسانی نبود
راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد و بالای بام آسمان
بارها در خود شکستن کار آسانی نبود


بارها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینیه بار غم شکست
من تو را آسان نیاوردم به دست

هیچ نظری موجود نیست: