۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

برنج زعفرونی

انشا نوشتن دو مدل داره. گاهی بدون این که بخواهی جمله ها خودشون میان و میشن یک متن قشنگ. یعنی اصلا لازم نیست که حتی فکر کنی. یک حس میگیری و کلماتت جاری میشن. میریزن بیرون به راحتی. حتی اگه نخواهی هم خودشون رو به در و دیوار میکوبن که فوران کنن به بیرون. اصلا انگار که داری منفجر میشی از کلمه. مثل زنی که میخواد زایمان کنه و اگه نتونه بچه رو درست به دنیا بیاره، نه تنها بچه از بین میره که خودش هم به پای این که نتونسته به موقع بچه رو صحیح و سالم به بیرون بفرسته میمیره.
البته این یک مدل انشا نوشتنه. گاهی هم موضوع تو فکرت نیست. یا خوشت نمیاد ازش. یا حرفی برای گفتن نداری. یا اصلا نمیفهمی موضوع رو. این جور مواقع باید بشینی و چشمهات رو ببندی و فکرت رو روی موضوع متمرکز کنی و هی زور بزنی که شاید چیزی بتونی بنویسی و آخرش هم یک متن کلیشه ای در میاد با یک نمره مزخرف که فقط ناپلئونی تجدید نمیشه!هر چی هم که زور بزنی فایده نداره. نمیاد که نمیاد.
گاهی فکر میکنم چرا اون همه متن قشنگ رو ننوشتم و جاش اون مزخرفاتی که به زور نوشتم شد انشاهای من. حرصم میگیره از اون معلمهایی که من رو مجبور کردن که اون موضوعات مزخرف رو بنویسم. حرصم میگیره که چرا همیشه به ما موضوع آزاد نمی‌دادن برای انشا. یا کاش اگر اون مزخرفات رو مینوشتم، انشای خودم رو هم مینوشتم. که لااقل برای خودم هم چیزی داشته باشم. که بگم من اون زمان این جور فکر میکردم. این جور آدمی بودم. حرف دلم این بود. شاید برای همین بوده که وبلاگ زدم. که بالاخره بتونم موضوع انشای خودم رو خودم مشخص کنم. که بتونم چیزی که دوست دارم رو بنویسم. چیزی که اون لحظه دلم میخواد رو. که دیگه وقتی حرفی برای گفتن دارم بنویسمش. میخواد یک روز ۳ تا پست باشه، ۲ سال هم چیزی نباشه. و برای همین هم این وبلاگ برام از همه نمره های بیست انشا که تو مدرسه نوشتم باارزشتره.
زندگی من و خیلی از آدمهایی که تو زندگیم هستند برای من همون موضوع انشا هستند که از پیش تعیین شده‌اند. من سعی میکنم تو این موضوعها بالاترین نمره رو بگیرم. از خودم و به زور حرف در میارم. زور میزنم تا یک چیز دهن پر کنی بنویسم و بدون این که حتی به اون موضوعها اعتقادی داشته باشم سعی میکنم که درشون بیارم. مثل انشای روز درختکاری که هزار دفعه نوشتمش و هیچ بار هم خوب نشد. و از اون بدتر موضوع تعطیلات خود را چگونه گذراندید!
اما بعضی تو زندگی من برای من مثل اون وبلاگ هستند. نباید برای دوستی باهاشون زور بزنم. نباید به زور چهارچوب و رابطه و چیزی که بینمونه رو تعریف کنم. یک چیز با ارزش تر این وسط وجود داره. چیزی که مال خودمه. و چیزی که از خود خود وجود من تراوش کرده. بدون این که بخوامش. بدون این که زور بزنم براش. چیزی که یعنی خود من. و وقتی من دلم میخواد یک عزیزی من رو بشناسه، بهش میگم سر بزنه به وبلاگم. و نه به انشاهایی که حتی ازشون بیست گرفتم. امتحان نهایی من با موضوع انشایی که من نوشتم و به زور هم نوشتم گذشت. اما من هیچ وقت برای این که کسی من رو بشناسه انشای امتحان نهایی ام رو نمیدم دستش. میگم که بیا و وبلاگم رو بخون. چون این چیزیه که من هستم.

***

پس به من نگو شرایطم چیه. میدونم اون رو. ولی با وجود اون دوست دارم یک نقطه های دیگه ای هم تو زندگیم باشه که چه کوچیک و چه بزرگ، رنگ بده به زندگیم. اونها بشن اون موضوعات وبلاگ که در کنار هزاران انشایی که نوشته ام، من رو از اونها بشناسن و نه اون چهار تا چرت و پرتی که تحویل همه داده ام. 

این «بعضی» برای من همین هستند. چه الان تو زندگیم باشن و چه نباشن. طعم و عطر و خصوصیت زندگی من از اونهاست. بقیه اش مثل هزاران زندگی دیگه ای هست که هم میشناسن.

مثل زعفرونی که روی برنج میریزن. کمه، اما همه چیز برنج رو تحت تاثیر قرار میده. از بو و رنگ بگیر تا مزه و حتی ماهیت و حتی اسم. یا مثل ادویه غذا. همه یک جور میپزن خورش قرمه سبزی رو. اگه قرمه سبزی کسی بهتر میشه به خاطر همین ریزه کاریهاییه که هر کس تو آشپزیش داره.

هیچ نظری موجود نیست: